Sunday, December 25, 2005

بزرگی می گفت : " هرگز هیچ حقیقتی را قربانی مصلحت نکنید"و من هنوز نمی دانم ایا تا به حال حقیقتی فدای مصلحت شده است ؟
در ان دور دستها گردی به پا شده .
گردبادی در راه است ،
تا مدتی چشمها نابینا می شوند .


پ.ن:
ندیدن نیز عالمی دارد ، چشمهایت را برای لحظه ای هم که شده بر روی هم بگذار ، چه حس میکنی ؟
اگر از این لحظه دیگر نمی توانستم تو را ببینم .... ، وای !! چه می شد؟
کاش می دانستم تو چه می کردی !؟

باز چه کسی لطافت تو را به بازی گرفته است که این چنین رنجیده ای ! مگر نمی داند این روزها چه دل نازک شده ای ؟ اشکهایت را نگهدار ، زمان برای گریستن بسیار است
دیر شروع کردی و زود می خواهی تمام کنی !!؟
اینگونه که بباری باید روزهای دیگر را بی تو به نظاره بنشینیم

ما را از پاکی و لطافت خود محروم نساز.


پ.ن : و باران هنوز در حال باریدن است.

Thursday, December 22, 2005

گاهی وقتها چه بی رحمانه بر ما می گذرد دقایق عمر ! گاهی وقتها چه سخت سپری می شود ثانیه های تلخ ! گاهی وقتها چه دردی دارد گذراندن لحظات بی دلیل

جوابی برای بی رحمیش نداشتم . من امروز تمام شدم . من امروز به او باختم در بی رحمی
باخته شدن بد دردی است .تمام شدن سختتر


مرا به خود اورید که چند قدمی تا روزهای مبهم زندگی ام بیشتر زمان باقی نمانده است


بلندترین شب سال را به کوتاهترین تبسم هدیه دادم

و باردیگر در اخر پاییز جوجه ای نداشتم برای شمردن

Tuesday, December 20, 2005



شاید تنها دلیل تمام ندانستنها گرفتگی اسمان در این سرمای خشک پاییزی باشد
نمی دانم چرا این روزها بی دلیل می خندم
نمی دانم چرا این روزها بی دلیل می نالم
نمی دانم چرا این روزها بی دلیل به فکر فرو می روم
نمی دانم چرا این روزها بی دلیل از کوره در می روم
نمی دانم چرا این روزها بی دلیل شک می کنم ،حتی گاهی به خودم
نمی دانم چرا این روزها بی دلیل با خود کلنجار می روم
نمی دانم چرا این روزها بی دلیل به دنبال حقیقت دست نیافتنی مدام به دور خود می گردم
نمی دانم چرا این روزها بی دلیل.. ..........

این روزها حتی توان گریستن را هم ندارم و این بی دلیل ترین چیزی است که مرا می ازارد.

و من تا به امروز ارزش به خاطر سپردن روزها را نمی دانستم
وقتی ناباورانه یکی از زیبا ترین روزهای زندگیم را فراموش کردم
و چه سخت بر من گذشت باور ان لحظات تلخ
(من این روزها تنها به سپری شدن لحظه ها دل خوش کرده ام نه چگونه سپری شدن !! )

Tuesday, December 13, 2005


خیلی وقت است واژه ها یاریم نمی کنند
مثل سرو،مثل سادگی،مثل سکوت
باران ما را ببخش که گاه هی ابر می شویم

Wednesday, December 07, 2005

تمام واژه های تلخ را سوار بر بال کبوتری به سوی اسمان ابی به پرواز در اوردم
و تنها به نگاه داشتن تک واژه ای بسنده کردم : امید
-: برهان خلف :-

“ افرادی پر کشیدند و رفتند ”
ولی اینبار ذهنها به جای ارامش دچار نوعی تضاد و سر درگمی شدند. اخر چرا ؟!
دلیلی برای پرواز نبود جز تقدیر.

Friday, December 02, 2005


نمی دانم وقتی چشم گشودم کسی انتظار امدنم را می کشید ؟
ولی اینک یقین دارم کسانی انتظار رفتنم را می کشند
.کاش من نیز می رفتم تا ذهنهایی به ارامش رسند

نمی دانم چرا همیشه انچنان به شنهای ساحل چنگ می زنم تا امواج مرا به اعماق فرو نبرند
اینک زمان رها شدن و به اعماق فرو رفتن است
.انگشتان خویش را گشوده ام و انتظار امدن موجی را می کشم.
(!!زود بیا )

Thursday, December 01, 2005



برای یک لحظه با تو بودن تمام ارزوهای دوران کودکیم را به سیاه چالی در اعماق وجودم سرازیر کردم
تا هرگز نتوانم برای باری دیگر به ان دست پیدا کنم
با من خواهی ماند ؟

حقیقت چیز دیگری است ! !
بیایید منصفانه بنگریم به لحظه های سپری شده و ثانیه های پیش رو !

به چه می اندیشم ؟
به دورانی که گذشت . عمری که تباه شد .
اری به روزهایی که به سادگی امدند و رفتند .و من تنها به ثانیه هایی که بی دلیل از مقابلم می گذشتند چشم دوختم بی هیچ واهمه ای !! و اکنون نمی دانم چگونه باید سپری کنم لحظاتی را که مدتهاست انتظارامدنم را می کشند !!

Sunday, November 27, 2005



.دچار تردید شدم . تردید از با خود بودن و رها شدن از خود
تردید از به یقین رسیدن. تردید از گذر زندگی
تردید از حرفها و عملها, تردید از دوست داشتن و دوست داشته شدن
تردید از با همه بودن و تنها بودن
(همین تنها یی است که مرا می ازارد !)

من با این تردیدها گاهی به خود نیز دروغ می گویم !!
کاش هرگز برق چشمانی نبود تا دل بی قرار نمود پیدا کند
کاش هرگزحافظه ای برای ثبت لحظات زودگذر ولی پر خطر نبود تا ذهنی را مدتها به خود مشغول سازد
کاش هرگز منی نبود تا چنین لحظاتی را به نظاره بنشیند

Thursday, November 24, 2005


زندگی پاکنویس چرک نویس هااست.و مابرای انجام هر کاری یکبار بیشتر فرصت نخواهیم داشت.
پس سعی کن همیشه بهترین کار را انجام دهی تاهرگز نیازی به پاره کردن صفحات زندگی نباشد.
و بدینگونه است که زندگی بعضی ها زودتر به پایان خویش نزدیک می شود و
تنها تو خود مسئول زود تمام شدنها هستی !!

زمانی را صرف دانستن انچه نمی دانستم کردم و زمانی را صرف فراموشی انچه فهمیدم
و اکنون نمیدانم چرا هنوز به دنبال دانستن ندانستنها هستم !!
تو میدانی؟

Sunday, November 20, 2005

First post



من اکنون احساس ميکنم
بر تلی از همه اتش ها و اميدها وخواستن هايم
تنها مانده ام
وگرداگردزمين خلوت را مينگرم
وخودرامينگرم
ودراين نگريستن های همه دردناک و همه تلخ
اين سوال همواره درپيش نظرم پديدار است
و هر لحظه صريحتر و کوبنده تر
که تو اينجا چه می کنی؟
امروز به خود گفتم
من احساس می کنم
که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد
همين و همين