Tuesday, October 31, 2006

Alone




به دور تا دور اتاق می نگرم تا شاید گوشه ی دنجی برای تنهایی خودم بیابم

... مثل همیشه جستجویم بی فایده می ماند
مهم نیست – اینبار درست در وسط اتاق در زیر چراغی که مدتهاست هیچ نوری
... به چشمانم نمی تاباند می ایستم- بی هیچ حرکتی – بی هیچ دم و بازدمی

می خواهم سخت ترین حرفهای زندگی ام را بزنم – به خودم – به من ِ درونم

... به احساس پایمال شده ام

امتداد نگاهم را می گیرم ، به دیوار سپید مقابل می رسم – خیره به آن حرفهایی را که در ذهنم مدفون
شده است را با سردی هر چه تمام تر تکرار می کنم – آنقدر بلند که گاه دلم می خواهد

گوشهایم را بگیرم و دیگر هیچ نشنوم – برایم اهمیتی ندارد گوشهایت را در پس اتاق به من

! سپرده باشی

... تکرار می کنم

من – می خواهم – با – خودم – بجنگم
من – می خواهم – بر تو - ثابت کنم – با تمام وجود شکسته ام
من – می خواهم – به تو - بباورانم – دیگر هیچ نیستم – هیچ

آهی بلند که نه ، نفسی عمیق می کشم - مثل کسانی که بزرگترین وزنه ی زندگیشان را زده اند
... از خستگی و درد پخش اتاق می شوم در زیر همان چراغ بی نور

...
... می دانی همه ی اینها برای چه بود

برای آنکه باور کنی غرورم شکسته است
برای آنکه باور کنی تمام وجودم را باخته ام
برای آنکه باور کنی تمام وجودم را پشیمانی احاطه کرده است
برای آنکه باور کنی شده ام همان که می خواهی
برای آنکه شادیت را ببینم
برای آنکه زمین خوردنم را ببینی
برای آنکه تا مدتها از اعماق قلبت بر من بخندی
برای آنکه خسته شده ام از حرفهایت – از تکه های گاه و بی گاهت – از نگاههای بی معنا و با معنایت
... خسته شده ام – خسته – خسته
... هر چند همه ی اینها برای دل خوشی ِ تو باشد

...
پ.ن 1 :تنها باور کن تمام حرفهایم برای آن بود که مدتی است من ِ درونم با من سر جنگ بر داشته - باید من هم همانند او عمل کنم – باید بجنگم

پ.ن 2: باور کن همه ی اینها برای آن است که نمی خواهم برای لحظه ای هم که شده فکر

بی تو بودن را در سر بپرورانم- که اگر نداشته باشمت ، همان لحظه نبودنم نیز آغاز می شود

تنها باور کن – همین

Sunday, October 29, 2006

Accident

... امروز آرامم ولی می نویسم چون دیروز آرام نبودم
... می دونم نباید نوشت ، ولی می نویسم ، شاید برای نزاع با من ِ درونم
...
از فرعی پیچیدم تو اصلی - وقتی خوب نگاه کردم موتور و ماشینی نمیاد - داشتم سر ماشین و کج می کردم تا برم تو لاین ِ خودم که دیدم یه موتوری مثل جت داره میاد طرفم ... - بنگ - خورد بهم
...
می خواستم داد بزنم بگم خدا اینبار دیگه تقصیر من نبود
پلیس گفت وجدان میگه تقصیر موتورِ - قانون میگه تقصیر تو
من میگم - قانون که بی وجدان باشه همون بهتر که من کارمو عملی کنم
باید خودمو زندونی کنم تو اتاقم
...
خانه - هیچ کس در را باز نکرد - هیچ کس جواب سلام مرا نداد - هیچ کس نگاهم نکرد -
... هیچ کس حتی نپرسید زنده ای
...
پ.ن1: شمردم در این 4 ماه این 9 یا 10 بلایی بود که به سرم اومد - رکورد خوبی بود
پ.ن 2 : کی دنبال اتفاق می گرده تو زندگیش - دنبال یه زندگی پر حادثه و بی حساب
بیاد جاشو با من عوض کنه
پ.ن 3 : هی ، تا الآن فکر می کردم بزرگترین درد دندون درده ولی امروز فهمیدم
بزرگترین درد بودن و دیده نشدنه - خوابیدم - اینجوری نه من خودمو میبینم نه تو منو
پ.ن 4 : من ترحم مامانو نمی خوام وقتی به خاطر خوردن ِ یه مشت قرص و کپسول می گه بیا
یه چیزی بخور ، که اگه مریض نبودی کاریت نداشتم
من بابامو کلی دوست دارم وقتی با تحریک مامان بازم حق و به من میده و میگه پیش میاد این چیزا
پ.ن 5 : آره ، منم یه ظرفیتی دارم - ببین کم آوردم - دارم می برم - آره من - خود ِ خود ِ من
پ.ن 6 : من هنوز زنده ام - شکر

Tuesday, October 24, 2006

Span

! می خواهم بشمارم ، به اندازه ی تمام بودنت
... به گمانت شماره کم می آورم !؟

... نترس ، آنقدر آرام می شمارم که تا آخر بودنم ادامه یابی
! ولی ، به گمانم بودنم تا آخرین شماره ی بودنت دوام نیاورد
.
.
.
... پ.ن : می خواستم حرفهایم ، همانند روزهایم پر از تکرار باشد
... چهار شماره ، چهار بودن ، دو گمان و یک ترس و دیگر واژه هایی که آمدند و رفتند

Thursday, October 19, 2006

Banquet

... و باز غروب یک روز پاییزی ، اینبار با کمی باد - کمی باران - کمی سرما
... من در میان یک حیاط خشک و بی روح
! یک میز – پر از مهربانی و اضطراب
... چشمانی نگران – دستانی لرزان و قلبهایی که بی مهابا می تپند
آیا این آدمها می دانند تا چند ساعت دیگر امروز هم تمام می شود !؟
... نمی دانند و همین ندانستن به آنها بودن را هدیه می دهد

! شب شد ... همه به سوی تکرار آنچه بودند رفتند ... شاید بفهمند که فردا هم می آید و می رود
! پ.ن : یک ساندویچ نیم متری هدیه ی من به تو بود که نیامدی و نگرفتی

Saturday, October 14, 2006

Rue

، پیر مرد را کشیده و نکشیده دوست دارم
... به خاطر چشمان حسرت زده اش
آخر تمام حسرتش را در آن دود سیگار به هوا بلند کرده
! با آنکه می داند تنها یک پک دیگر باقی مانده تا تمام شدنش
! پ.ن : همین روزها او نیز تمام می شود

Wednesday, October 11, 2006

SunDown

...خیابان ولی عصر – من – یک غروب پاییزی – یک دنیای نارنجی – کمی باد
دلم می خواست شروع کنم از همان میدان ولی عصر و تمام برگهای ریخته شده از درختانی که
! یکدیگررا در آغوش کشیده بودند را بشمارم تا ببینم که آیا به اندازه ی تمام دلتنگیهای من می شود
... می دانم مثل همیشه هیچ نمی فهمی از شمردنهای من ! ، بگذریم
در همان میانه ی راه ماندم و فهمیدم (...) یا نه آرزو کردم روزی تا بلندای همین درختان بالا روم
... و تنها به پهنای آسمانی بنگرم که می دانم آن هم توان گنجاندن تمام اشکهای مرا ندارد
!می دانی آخر چه کردم ؟
لبهایم را گشودم و تا آخر بودنت فریاد کشیدم – کمی صبر کن – انعکاس صدایم در حال رسیدن به
! توست
پ.ن : نترس ! ، صدای فریاد مرا تنها تو خواهی شنید نه آن عابری که از کنارم بی دلیل
... عبور کرد

Friday, October 06, 2006

Without me !

... مداد بودم
... آنقدر سفیدی کاغذ را سیاه کرد تا تمام شدم
... صد تومان داد و یکی دیگر خرید
! نمی دانم این دیگری چقدر برایش می ماند
تنها دلم می خواست بداند اگر من نبودم هرگز آن سیاهی ها بر جای نمی ماند
. تا کسی با دیدن کاغذش تحسینش کند
پ.ن : یک بار هم تراشیده نشدم