Tuesday, November 28, 2006

Poem Sepid !!


پرستویی پرید
اشکی چکید
قلبی تپید
اسبی رمید
تا بلندای موهایت در کشاکش باد بخرامد
آه جورابهای من که در گورستان کفشها مدفون شده اید
... خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

! پ.ن 1 : این شعر خیلی خز است
! پ.ن 2 : تراوشات ذهنی این 3 نفر
پ.ن 3 : با الهام از ترانه ی پاییز نصرت رحمانی

Saturday, November 25, 2006

Visit

... نشانی خدا را گرفته ام ، همین روزها به ملاقاتش خواهم رفت
! مدتها انتظار چنین دیداری را داشتم – بی قراریهایم کار خود را کرد
... به گمانم او نیز منتظرم باشد
! پ.ن : بگذار تک تک به دیدارش رویم – اینجا تنها جایی است که دلم می خواهد بی تو باشم
...
سلام یکتای من

Thursday, November 23, 2006

Walk

! خیابان شریعتی – باران – عابرین پیاده ای که می گذشتند – من
دلم خواست در زیر باران تا خانه پیاده روم - دلم خواست باران مرا بشوید
! قدمهایم را آرام و شمرده برداشتم که با تمام شدن باران به خانه رسم
گذاشتم دخترک با تمام وجود بخندد – گذاشتم پسرک همه ی حرفهای نگفته اش را بزند
... گذاشتم پیرمرد نگاه نگرانش را حواله ام کند
! حواله ی من با لباسی سراسر خیس و چتری بسته در دست
... گذاشتم و گذشتم
! گاه تمام بودنم می شود همین راههای پیاده را گز کردن

Monday, November 20, 2006

... After 1 years


مثل هر باری که دلم برای خودم تنگ می شود ، اینبار دلم برای تو تنگ شد

باور کنی یا نه ، تنگ شدن دلم برای تو دست خودم نبود

...

واگويه هاي من يكساله شد

همین

Tuesday, November 14, 2006

Run

... می توان حضورت را کشید در امتداد یک نگاه
! دیروز حضورت به یک درخت پیر رسید ، پر از برگهای زرد
...
! پ.ن : همه ی اینها بهانه ای بود برای آنکه فراموشم نشود من نیز روزی 20 ساله بودم
... زندگی روی خوشش را می خواهد نشانم دهد

Saturday, November 11, 2006

My painting


... و این پیر مردی که یک ماه مرا با خود کشید

Tuesday, November 07, 2006

Tint

" ! وقتی به چشمانم نگاه کردی و بی هیچ احساسی ، راحتتر از همیشه به من گفتی : " خوب نیا
! فهمیدم چقدر زود به آدمها نزدیک می شوم
،من برای رسیدن به تو قدمهایم را سریع تر از همیشه برداشتم - وقتی به تو رسیدم نفسهایم کم آوردند
! به شماره افتادند – تازه فهمیدم تو هنوز در همانجایی که بودی هستی
... تو گذاشتی تمام راه را قدمهای من پر کند
! این زندگی خیلی چیزها برای آموختن دارد ، خیلی چیزها
...
! پ.ن1 : دلت برایم تنگ شد ، نمی دانم برای من یا برای خنده هایم
... پ.ن2 : تو نیز راز بودنت رنگی شد
... پ.ن3 : خودت می دانی امروز با هدیه ی تو بود که مرگ لحظه هایم رنگ بودن گرفت
***اطلاعات عمومی :
! من گواهینامه دارم – موتوریه نداشت ، سرهمین کلی ماجرا برام پیش اومد ، هنوزم ادامه داره

Sunday, November 05, 2006

No title !

همه چیز چقدر ساده شروع شد و چقدر بی اندیشه به پیش رفت ، می خواهم بگویم : چرا ؟
!! چرا اینگونه ، چرا اینقدر بی حساب ، چرا اینقدر غیر طبیعی
... تمام آشفتگیهایش برای من ... تمام سکوت سردش ... تمام
... به پیش رفت ، تمام شد ، مثل قبل باز هم بی جواب
! و من خود را به این ندانستنها عادت داده ام
... بغضش برای من ، آسودگیش برای تو
...کاش می فهمیدم چرا نمی توانم تو را نفرین که نه ... ، حتی کوچکترین بدی را برایت بخواهم می دانم برای تو نیست ، به خاطر خودم هست ، آخر نمی خواهم همه چیز دوباره برایم تکرار شود
...
...تمام شد ، تمام شدم
... شروع شد ، شروع شدم
...
... به خاطر تمام مهربانیهایت سپاس
پ.ن : یا برو گواهینامتو بگیر – یا گواهینامه ی کسی را که می خواهی به جای خودت جا بزنی و به خیالت همه رو دور بزنی ! را همیشه با خودت همراه داشته باش که باعث نشی پای ما بی جهت به کلانتری و این جور جاها باز بشه ! ... ، تجربه ی بدی بود ! ...