Saturday, December 30, 2006

Overpass

ایستادن بر روی یک پل هوایی به چشمانم می آموزد که با چه سرعتی باید در پی حوادث بدوم
... گذر از زیر پل عابر پیاده تمام هستیم را زیر سؤال می برد
! پل هوایی نقش سایبان آخرین لحظه های بودنم را دارد
... و تو نقش نابودگر
! تقصیر تو نبود – من می خواستم به دست تو از میان روم

Monday, December 25, 2006

Without ...

. همیشه که آدم نمیشینه کلیشه وار کلمات و بهم بچسبونه
! که چی ، که بشه یه نثر ادبی – یه نوشته ی پر معنا – یه عالمه جمله ی با احساس
! احساسی نوشتن کار دشواری نیست ، آنهم برای تویی که سراسر احساسی
_ ولی احساست را در دورترین نقطه ی وجودت مخفی کرده ای
! که بعضی وقتها خودت هم یادت می رود کجا پنهانش کرده ای
... آدمها نویسنده می میرند
... بی چتر – بی چراغ
چه سرد است اینجا – چقدر تاریک شده – به گمانم مدت زیادی نمی گذرد از آخرین باری که
. فانوس به دست وارد تنهایی ات شدم
"هی ، داری با خودت چی کار می کنی !؟"
برف هم که می آید – سفید شده ای در زیر آوار فراموشیها – آمده بودم به احساست سری بزنم –
شعله اش را بگیرانم و بعد مثل همیشه که از من می خواستی ، زودتر کارهای ناتمامم را انجام دهم
... وبروم
"من می رم - کاری که نداری باهام ؟"
چترم را می گیری – فانوسم را آنطرف می گزاری –
... وقتی مطمئن می شوی که دیگر چیزی در دست ندارم ، اجازه ی رفتن می دهی
... بی چتر – بی چراغ ، مرا راهی می کنی
... به گمانم می خواهی دنیای ساختگی ات را نشانم دهی
خود خواه نیستی – تا به امروز به این باور رسیده ام –
ولی مگر نمی دانستی از سیاهی و سرما می ترسم –
مگر نمی دانستی چند وقتی بیشتر نمی گذرد که کابوسهای شبانه ام را از یاد برده ام –
... مگر نمی دانستی من با همین یک چتر و چراغ است که لحظه هایم را می گذرانم
... می دانستی – می دانم که می دانستی
... تمام حرفهایت مثل همیشه ناگفتنی بودند – یادم نمی آید برای یکبار هم که شده چیزی به من گفته باشی – حتی یک سلام
به گمانت همان نگاهها کافی بودند برای حضورت در ثانیه هایم
و امشب هم تکرار همان نگاهها – ولی نه ، امشب دستانت هم به کمک آنها آمده بودند
! انگار فهمیده بودی نگاهها هم ناتوان می شوند
یادم نمی آید - ماندم یا نه
یادم نمی آید - بی چتر و بی چراغ توان ادامه ی راه را داشتم یا نه
... ولی یادم مانده است که باز هم با آنهمه ناتوانی ، لبهایت در برابرم گشوده نشد
... تمام شدی – تو امروز تمام شدی
... و من یک قطره اشک هم برایم نمانده بود تا نثار روزهای بی صدایت کنم
پ.ن : من از دنیای ساختگی ات نمی هراسیدم
... می دانستم آنقدر بزرگ هست که مرا در گوشه ای از آن جا دهی

! من نه از سیاهی و تاریکی – من نه از سرما و سوزش – من از دنیای بی صدا می ترسیدم

Sunday, December 24, 2006

Yalda

یک دوست گلی منو به سادگی وارد این بازی کرد
بازی شب یلدا
... دلم انار قرمز می خواهد
وقتی نشستم – فکر کردم – دیدم خیلی چیزها هست که خیلی کس ها نمی دونن ، ولی شاید همین 5تا کافی باشه
! برای از بین بردن تمام تصورات تا این موقع
! اینم 5 تا از خصوصیات یک پاستوریزه ی 42 کیلویی که عاشق ناخنهاشه
یک . دلم برای نقاشیهایم تنگ شده – بیش از آن که فکرش را بکنی مدادهایم را دوست دارم
دو .. معمولا به دوستام می گم یک ربع زودتر سر قرار بیان ، چون من یک ربع
(!دیرتر می رسم ! (روی هم شد نیم ساعت
! سه ... ابراز احساساتم کتبی است ! ، که مبادا جای خنده هایم را بگیرد
چهار .... به اموال شخصی ام بی نهایت – دقت کن بی نهایت (نه ، نگرفتی بی نهایت ) تعلق خاطر دارم
! پنج ..... با اینکه دست فرمونم حرف نداره ، ولی نمی دونم چرا همه ی ماشینها خودشونو می کوبن به من
: پنج نفره بعد که دوست دارم دعوتشون کنم

Wednesday, December 20, 2006

...

... حرفهایی زده شد – تمام شد
! نیاز به پاسخ نبود ! – یعنی جوابی نبود برای داده شدن ، خودت هم خوب می دانی
... گفتیم – خندیدیم – بگذار به حساب یک خوشگذرانی همیشگی
من می گویم – شما می خندید
من می نویسم – شما می خوانید
! من چرت می نویسم – شما باور می کنید
من دیگر نمی نویسم – شما اینبار راحت قبول می کنید
حرفهای من خود ِ منم بصورت واژه
نمی دانم چرا من ، بر خلاف همه ، می توانم خودم را محصور در کلمات کنم
کلمات کافیند برای بیان من
شاید هم من آنقدر کوچکم که درون واژه های تهی می توانم خودم را جا دهم
... چه می دانم
... فراموش کنید همه چیز را

Sunday, December 17, 2006

Home alone






تلخ
تلخ
تلخ
یادم می آید
یادم می ماند
... چقدر خیره به یکدیگر نگریستیم – چه سکوت ممتدی در میانمان بود – چه بی حرفی عذاب آوری

هیچ کدام توان آنهمه بی حرفی را نداشتیم
یادت می آید
" حتی او نیز همه چیز را فهمیده بود ، " شما چرا یک دفعه اینجوری شدید ، اصلا نمی تونم بفهممتون

" باورمان نمی شد ، ولی ترانه ها هم همصدا با ما شده بودند – " خداحافظ " ، " مرد تنها


- می دانم ، آن موسیقی آرام را هرگز از یاد نمی بریم – انگار خودمان می نواختیم تمام آواهایش را

! آخر مگر می شود اینقدر احساسها به هم نزدیک شود
ساعت 8 بود که شروع شد – ساعت 9:30 بود که تمام شد – و تا امروز و فرداها همراه لحظه هامان خواهد ماند
... می دانم – باور دارم – که هیچ کداممان نمی توانیم فراموشش کنیم

حرف می زدیم ، ولی چه بی گاه همه چیز متوقف می شد – سکون – دیگر حتی صدای نفسهایمان هم شنیده نمی شد
قیافه هایمان می شد سراسر آشفتگی – نمی دانستیم چه کنیم
... خیره به هم – لبهایمان را به هم می فشردیم – آخر حرفهایمان گفتنی نبودند

... دیدی چه زود گذشت

... هر دویمان ، دلمان فرار از این بودن را می خواست

ساعت 1 بامداد – تیری در تاریکی و تو بودی ... – هیچ گاه از بودنت تا اینقدر خوشحال نشده بودم
چقدر خندیدیم – چقدر با تمام وجود خندیدیم – به اندازه ی تمام نخندیدنهای این مدت –

... چه لذتی داشت با هم خندیدنهایمان
... ساعت 3 بامداد – تمام کردیم – همه چیز را – و باز هجوم افکاری که 2 ساعت از ما دور بودند

باشد قبول – نمی شود فراموشت کرد – نمی خواهم فراموشت کنم – تو تا همیشه با منی
تلخ
تلخ
تلخ

تلخ – سرد – بی اراده باید سر کشید تمام افکار خط خطی شده را – می دانم همه اش در وجودمان رسوب کرده

پ.ن : دو روز و دو شب تنها بودن ، خواب را از یادمان برده بود – زیبایی با هم بودنمان را هیچ گاه از یاد نمی برم – قول خواهم داد
... کمی بخواب – هر دویمان به کمی آرامش نیاز داریم

Monday, December 11, 2006

White

، دیوار اتاقم پاک شده است از ناگهانیها
، گذاشته ام برای مدتی سفید بماند
... خالی بودنش حکم جریان دارد برایم

Friday, December 08, 2006

Pitman

... به گورکن پیری ندا داده ام تا چندی دیگر برایم حفره ای بیفکند تا شاید در آن آرام گیرم
، گورکن کار خود را شروع کرده – گاه گاهی من نیز سنگ و کلوخی از آن خارج می کنم
... هر چند وقتی چشمانم بسته می شود دیگر هیچ چیز آزارم نمی دهد
... حتی تیزی سنگی که بر بدنم می گذارند
! پ.ن : این روزها به تجربه اش نیاز دارم ، تنها به تجربه اش

Monday, December 04, 2006

Senile



... پیر مرد نگاهش را به من داد ، من نیز حسرت نگاهم را

... مثل همیشه خندیدم و رفتم

. او همچنان می نگریست تا شاید مهربانی نگاهی دیگر در چشمانش تلاقی کند

! کاش تو هم آنجا بودی تا نگاهت در نگاهش ... ، شاید او می فهمید من چه می گویم