Monday, January 29, 2007

...


... خورشید و غروبش تنها شاهدان صادق تاریخند
پ.ن : ولی امروز خورشید طلوع نکرد ، تا غروبش طعم تلخ اینهمه راز را تا انتهای بودن به دوش نکشد
فردا را چه کنم
... فردایی که توان آمدن و ماندن ندارد

Friday, January 26, 2007

...

نشسته ام منتظر برای دوباره آمدنت
! حرفهایت چه ساده ، چه آرام ، چه بی کلام روانه ی اندوه جاودانه شد
من اینجا در مرداب سکوت غوطه ورم و گاه صدایی که دست نجات می خواهد
! بی خبر از آنکه من غرق شده ی اولین سکوت پر محتوایم
... شده ام دخترکی که چشمهایش را محکوم به ندیدن هر آنچه که روزی قرار است آزارش دهد ، کرده است
... شده ام صدای بوقی ممتد ، من دیگر توان گذاشتن گوشی زندگی ام را ندارم
... شده ام خطی که پایان ندارد ، خطی صاف ِ صاف
من در میان تاریکیهای بودنت رها شده ام
! و اینک ، تو در آنطرف بودنت راه گریزی یافته ای
! و مرا تا همیشه به نبودنت سپردی که تا همیشه باشی
! من برگشت نخواستم ، باید تا همیشه رفت ، حتی بی تو ، حتی بی من
... تو بودنت را در نبودنت گنجاندی
و تنها یک یادگار برای من گذاشتی : تا همیشه در یادم خواهی ماند
و تمام
این شد تمام ِ تمام ِ با هم بودنمان
میدانی
موهایم را کوتاه کرده ام که تا همیشه با هم بودنمان را فراموش کنم
! دیگر لذتی نداشت پنهان شدن در پشت موهایی که کسی آنطرف ، زمانی برای یافتنش ندارد
من کس دیگری شده ام
به گمانم تاریخ مصرفم تمام شده بود
من آن من ِ دیروز را به دور انداختم
... تا من ِ جدید راز بودنش را خود به تنهایی بیابد

Tuesday, January 23, 2007

Free


... تمام شد ، تمام شدم

.
هیچ چیز جز تمام کردن دخترک کلی ، نمی توانست راز چگونه تمام شدنم را با خود به گور برد
.
... تمام شد ، تمام

... رهایم ، رها

Friday, January 19, 2007

Serenity




می دانی آرامش این روزهایم چگونه شده است !؟
... آرامش ، آرامش ، آرامش
آری ، این روزها هم آرامش دارم ، ولی به گونه ای دیگر ، من این روزها به گونه ای دیگر آرام می شوم
... به گونه ای دیگر
این روزها دوش گرفتن وقتی تمام اعضای خانواده دور هم جمع می شوند و می خواهند فیلم مورد علاقه ی
!! مرا ببینند و من از میان هیاهوهایشان می گریزم ، برایم می شود آرامش
وقتی در زیر فشار بی نهایت آب قرار می گیرم و چشمانم را نمی بندم – وقتی از پشت در صدایم
می کنند تا به جمعشان بپیوندم – وقتی تمام آبها را در گوشم می ریزم تا صدای در را نشنوم
! صدای مهربانیهای اطرافم را – صدای هر چه هیاهو
! گوشهایم سنگین می شود ، آنقدر زیاد که دیگر خود را هم نمی شنوم – می شوم منی بی صدا در میان انبوه صدا
! سرم را که می شویم به هیچ چیز فکر نمی کنم – آخر چیزی برای فکر کردن ندارم
ولی سرم به شدت درد می گیرد – چشمهایم به شدت می سوزد ، آخر خیال بسته شدن ندارد
... من عجیب تغییر کرده ام اینبار
! همه چیز مثل گذشته است ، حتی همان تیزی سنگی که همیشه مرا زخمی می کند
من آشفته نیستم ، تنها گاهی به سرم می زند که موهای ریخته شده ام را بشمارم
دیوار حمام را که یادت هست ، آجرهای سفید و صوریتش – شده است سیاه
... آخر من تمام تارهای موهایم را به دیوار چسبانده ام
! حالا وقت شمارش است – می شمارم ، یک ، دو ، سه ... ، نمی دانم چرا همیشه تا همین شماره را می شمارم
من رنگ چهار را هرگز در زندگیم ندیده ام ، من چهار را درک نکرده ام ، همه چیز برایم به اندازه ی همین
... ! سه شماره به پیش رفته است ، حتی بودن تو
دوباره شروع می کنم ، می خواهم این بار تا جایی که دوست دارم بشمارم ، خودم هم گیج شده ام
... شاید اعداد را فراموش کرده ام چرا که تا به امروز به کارم نیامده است ! ، شاید ، شاید ، شاید
ولی دوباره شروع می کنم ، یک ، دو ، سه ، ... ، سرم گیج می رود ، چشمانم سیاهی می رود
... وقتی انبوه تارهای مو را می بینم – وقتی دیوار سیاه مدام دور سرم می چرخد – وقتی که تنهایم برای آنهمه شمردن
! می بینی اینبار هم نشد – من توان اینهمه شمارش را ندارم آنهم چه اینهمه شماره ی سیاه
تنها یک کار می کنم ، تنها یک کار ، باز شروع می کنم به شمردن ! ، ولی اینبار در عرض همان سه شماره
... که تا همیشه به یادم هست تمام موها را جمع کرده و حواله ی سطل زباله می کنم
! دستی بر سرم می کشم – نه ، انگار هنوز کمی مو بر روی سرم باقی مانده است
(!! وحشت کرده بودم از آنهمه موی ریخته شده )
... بیرون می آیم – سرم را خشک می کنم و با یک دنیا فکر آشفته تا صبح آرزوی خواب می کنم
من به آرامش رسیدم ، تو چه ؟

Sunday, January 14, 2007

Neutral



... کوله بارم را بسته ام – می خواهم بروم
می خواهم بروم به آنجا که می گویند آخر دنیاست
آخر در اینجا کسی احساسم را دزدیده است
من ِ بی احساس را هم که می دانی
می شوم وجودی تهی
می شوم عابری خیالی
می شوم منی واهی
می خواهم بروم
! می خواهم بروم بدانجایی که می گویند تو دیگر نیستی با دو احساس
راستی می گویند آخر دنیا آنجایی است که رنگهای بودنت سراسر می شود یکرنگی
می شوی وجودی تک رنگ
سیاه و سفیدش را نمی دانم
ولی من هم شده ام یک رنگ
نه سفید – نه سیاه
... من زردشده ام از بودنت – از بودنم – از بودنمان
! پ.ن : چه چیزهایی می گویند این آدمها

Monday, January 08, 2007

Draft

فرض کن مرا که به کاغذی کاهی مانند شده ام
که هر کس ، هر چیز بدرد نخوری را رویش می نویسد
... شده ام چرکنویس روزهای خاکستریت
چیز جالبی است – خوشم می آید – آخر من هم حرفهای ناگفتنی ام را بر روی
! کاغذهای کاهی می نویسم و وقتی یکبار خواندمشان پاره می کنم
! تنها تفاوت تو با من اینست که تو تمام کاغذهایت را تا همیشه در کنارت نگه می داری
! پ.ن : یک اطلاعات عمومی ، همین و همین
، منظور نویسنده از ه س ت ی در پست قبل به هیچ عنوان به معنای مثلا من در اینجا هستم
. تو در آنجا هستی و ... نیست و نبوده و نخواهد بود
! ه س ت ی = بودن – آفرینش – هستی

Wednesday, January 03, 2007

Essence

گفت بودنت را برایم هجی کن
گفتم هجی کردن بلد نیستم
خندید ... بلند ،بلند تکرار کرد ه س ت ی
! نگاهش کردم ، از آن نگاههای مات و مبهوتی که گاه گاهی نثار چشمان تو می کنم
اخم کرد ، دوباره فریاد زد ه س ت ی
... من نیز فریاد زدم همدردی ساده ای که تو یادم دادی
... چشمانش را بست و رفت