Sunday, April 29, 2007

Just little , Just few ... !

تمام بودنم را مدیون فرداهای ناگهانیم
چه خوب است که زندگی من از روی یک خط نمی گذرد
چه خوب است که من هیچ فکری نمی توانم درباره ی فرداهای نیامده بکنم
شاید برای همین است که من در طول شبانه روز تنها شبها با خیال راحت می خوابم
چرا که نمی دانم نگران چه باشم
فردا بی رحم است
فردا دلش برایم نمی سوزد
برای همین است که من مدیون فردایم
! او می خواهد من کمی از اینهمه بودن را بفهمم

Tuesday, April 24, 2007

walk alone ...

پیاده روهای شهر را گز کردن
در میان بارانهایی که تنها برای تو می بارد
و بوی نمی که از خاک بلند شده
دیوانگی این روزها را مرهمی است
وقتی میان آمدنها و نیامدنها
وقتی میان بودنها ونبودنها
وقتی میان شدنها و نشدنها
تنها یک قدم فاصله مانده
و تو نمی دانی
می آید یا نمی آید
...
هدیه ی تمام این خستگیها
می شود سیب قرمزی که پسرک خیابانگرد همین حوالیها ارزانیم می دارد
و من نشُسته می خورم
تا بگویم همه چیز حل خواهد شد
در تو و روزهایت
!... در من و مدادهای رنگیم

دوم اردیبهشت ماه هشتاد و شش

... پ.ن : بدان نمی شود تو و سه نقطه های همیشگیت را از یاد برد

Sunday, April 22, 2007

No title !


ساعت چیزی را نشان نمی دهد
! این ماییم که بی رحمانه ثانیه ها را اعدام می کنیم
روزها که می گذرند
این منم که احساس خویش را در لحظه های تلخ گورهای تاریک مدفون می کنم
... تا تویی را توان یافتنش نباشد
دیگر تنهایی معنایی ندارد
وقتی سوار بر خیال تو
... خود را در گورستانهای احساسهای خفته جای می دهم
من این روزها
آدمهای زیادی را مال خود کرده ام
خود خواهی نبود
خیال با هم بودن هم در کار نبود
! همه چیز بی دلیل بود
دیگر توان همراهی نیست
مرا پایان تمام با هم بودنهاست
تا همیشه که یادتان هست
تا همیشه
... بدرود
! پ.ن : دست نیافتنیم ، دست نیافتنی هستید ، همین

Thursday, April 19, 2007

dreams2you ...

Good Bye My Lover

Did I disappoint you or let you down?

Should I be feeling guilty or let the judges frown?

'Cause I saw the end before we'd begun,

Yes I saw you were blinded and I knew I had won.

So I took what's mine by eternal right.

Took your soul out into the night.

It may be over but it won't stop there,

I am here for you if you'd only care.

You touched my heart you touched my soul.

You changed my life and all my goals.

And love is blind and that I knew when,

My heart was blinded by you.

I've kissed your lips and held your head.

Shared your dreams and shared your bed.

I know you well, I know your smell.

I've been addicted to you.


Goodbye my lover.

Goodbye my friend.

You have been the one.

You have been the one for me.


I am a dreamer but when I wake,

You can't break my spirit - it's my dreams you take.

And as you move on, remember me,

Remember us and all we used to beI've seen you cry,

I've seen you smile.

I've watched you sleeping for a while.

I'd be the father of your child.

I'd spend a lifetime with you.

I know your fears and you know mine.

We've had our doubts but now we're fine,

And I love you, I swear that's true.

I cannot live without you.


Goodbye my lover.

Goodbye my friend.

You have been the one.

You have been the one for me.


And I still hold your hand in mine.

In mine when I'm asleep.

And I will bare my soul in time,

When I'm kneeling at your feet.

Goodbye my lover.

Goodbye my friend.

You have been the one.

You have been the one for me.


I'm so hollow, baby, I'm so hollow.

I'm so, I'm so, I'm so hollow.

I'm so hollow, baby, I'm so hollow.

I'm so, I'm so, I'm so hollow.

James Blunt

Tnx my friend , tnx ...

Tuesday, April 17, 2007

3 doted (...)

امروز وقتی دلتنگ لحظه های نبودنت ، بودم
وقتی لبریز شده بودیم از نبودنهای بی دلیل این روزها
تمام هستیت را درون سه نقطه های همیشگی ات جای دادی و به سویم نشانه رفتی
بی آنکه بدانی
من این روزها
... هیچ نمی فهمم از سه نقطه ها و سکوت و بی صداییت
بی آنکه بدانی
من بودنم را در همان نگاه اول و همان سلام اول متوقف کرده ام
آخر تمام بودنت میان یک سلام و خداحافظ جای گرفته است
پس من به همان سلام بسنده می کنم
تا هیچ گاه پایانی در کار نباشد
براستی
... ما چه ساده به هم پیوند زدیم ثانیه هامان را
... به سادگی
من ناباورانه به باور بودنت رسیده ام
... تو باور لحظه های من شده ای
...
وقتی تمام بودنم را مال خود می کنی
دیوانه می شوم
خیال سفر نداری ! ؟

Friday, April 13, 2007

This is life !


وقتی می خوانمت ، سر ِ انگشتانم تیر می کشد
چرا ؟
وقتی می بینمت پاهایم می لرزد
چرا ؟
به گمانم برای همین است که دوست دارم
! نه ببینمت و نه بخوانمت
زندگی مرا به زنجیر کشیده است
جای زخمهایش را بر روی دستانم می بینم ، حس می کنم
چه دردی دارد
وقتی می خواهم فرار کنم و نمی شود
می نشیند و به تقلای من می خندد
می نشینم و به تنهاییم می گریم
! اینجا کسی نیست حس همدردیش به کمک من آید
... پس کجا بود آنهمه مهربانی که به یکباره از زندگی من رخت بر بست و
! هی من ، باز هم اشتباه کردی
در این همه سال نگذاشتم بفهمی که وقتی ندارمت نفسم می گیرد
بالا نمی آید
! و مدام از این دستگاههای تنفسی استفاده می کنم
ولی
زندگی همه چیز را در همان نگاه اول فهمید
او مرا به زنجیر کشیده ولی دلش برایم می سوزد گاهی
نمی گذارد وقتی نفسم دیگر بالا نیامد
گمان نیستی کنم
می آید
در کنارم می نشیند و کمی از بودنش را به من می دهد
آری
... این است زندگی

Tuesday, April 10, 2007

just 4 my ...

وقتی سکوت ِ میانمان همه ی حرفها را می زند
چه نیازی است به واژه های با صدا
...
ما لذت با هم بودن را در سکوتهای همیشگی خلاصه می کنیم
آخر واژه ها نمی دانند معنای سکوت ما را
سکوت سکوت سکوت
این می شود تمام ِ تمام ِ تمام ِ با هم بودنمان
پ.ن : باور باور
سه شنبه 21 فروردین ساعت 10:30

Wednesday, April 04, 2007

Six !


وقتی شش نفری به یکباره هجوم می آورید بر تمام بودنم
وقتی تمام هستیم را مال خود می کنید
... دیگر توان هیچ کاری نیست

در تخت فرو می روم
کتابی را که دیروز شروع به خواندن کرده بودم ، در دست می گیرم
کلماتش آشنایند برایم
با خود فکر می کنم این اولین کتابی است که خسته ام نمی کند
یک صفحه ، دو صفحه ، سه صفحه
ولی مگر می گذارید
! هوار شده اید بر روی من
کتاب را می بندم
چشمهایم را نیز
می خواهم تنها به شما فکر کنم
ولی نمی شود
از کدامتان شروع کنم ، به درد کدامتان برسم ، برای کدامتان غصه بخورم
در این میان خودم را چه کنم ، من چه نقشی دارم در سرنوشت شما ... ؟
آشفته تر از آنم که بتوانم شما را جدا کنم از هم
به هم ریخته ام ، به هم ریخته اید
! چشمانم دیگر باز نمی شوند ، به گمانم خوابم برده است
تنها گاه گاهی از خواب می پرم و هر بار یک کدامتان جلوی چشمانم حاضر می شوید
! می بینی ، خوابم هم که می برد اینگونه می برد
خیالی نیست ، تنها خدا را شکر می کنم که شش نفرید و تنها قرار است شش بار از خواب بیدار شوم
بین خودمان بماند
بار سوم را دوست داشتم
آخر وقتی بیدار شدم تو را با آن کلاه همیشگی دیدم ... !؟
راستی مگر گمش نکرده بودی ؟

پ.ن : نمی دونم چرا دلم خواست خودتون بفهمین کدوماتونو می گم !؟

Tuesday, April 03, 2007

Alone with u


نه خسته ام ، نه افسرده ، نه آشفته
تنها گاهی فرو می روم در تو
! در تو هم که فرو می روم ، بیرون آمدن کار مشکلی می شود
! پس راحت نام خود را می گذارم من ِ تو ... و غرق لحظه های بی تو می شوم باز

چند روزی که گذشت
تنها برای خودم بودم و تو
و برای بچه هایی که دوستم می دارند هنوز
حرف می زنند با من
می خندیم با هم و زندگی می کنیم بی هیچ دغدغه ای
! چقدر دوستشان دارم
دیشب ساعت چهار ، وقتی بی حس شده بودم از آشفتگی این روزهایت
وقتی دیگر توان حرف زدن نداشتم
وقتی بی دلیل دستانم از حرکت افتادند
، اگر مهربانی آنها نبود
! همان گوشه ی اتاق تا صبح از ضعف و ناتوانی نمی دانم چه بر سرم می آمد
... وقتی دستم را گرفتند و چیزی در دهانم گذاشتند
فهمیدم
گاهی چقدر دلم تنگ می شود برایت
! کاش بودی و نمی رفتی
ولی نه ، اینها هم کار تو را بلد هستند
! فهمیده اند من چه ناتوان شده ام این روزها
چه دوست داشتنی بود این روزها
چه کارهایی که نکردیم
عجب سینمایی رفتیم با هم
چه شامی
! چه خریدی
چقدر خندیدیم وقتی هیچ لباسی به تن من نمی خورد
! من کوچک شده ام یا آدمها بزرگ
! پنج دور هم می چرخاندم به دور خودم اندازه نمی شد
... من هنوز هم می خندم

بی تو هم خوش گذشت لحظه هایم ، ولی باش برایم
! با تو بودن چیز دیگریست