Thursday, June 21, 2007

wanna u

دستانم را به سوی کسی دراز می کنم که می دانم گرمای دستانش را تا همیشه از یاد نخواهم برد
...
من این روزها سرد شده ام
آنقدرها سرد که ساعتها ماندن در زیر هرم آفتاب سوزان این روزها هم
! کاری نمی تواند برای من کند
کمبود محبت ندارم، یا نیاز به یک آغوش گرم
صحبت این حرفها نیست
کمی خسته ام تنها
خسته از بی فکریهای هر روزه ام
خسته از دلتنگی های لحظه به لحظه ام
... چقدر کمت دارد ثانیه ها یکتای من
... چه دست نیافتنی شده ای
رها شده ام، رهایم کرده ای، به گمانم توان ادامه نیست
! کاش کمی نور بود اینجا – خیلی تاریک شده ام – خیلی تاریک شده است
دیگر ماه را هم ندارم که بگویم گاه گاهی کمی از بودنش را
! بر من هدیه می کند
! ستاره ها هم که هیچ، سالهاست بودنشان را از بودنم ربوده اند
... به راستی چه باید کرد، چه باید بکنم، چه می توانم بکنم
چه ها که نکرده ام، چه ها که نمی توانم بکنم
وای – وای – وای
قید همه چیز را زده ام
! دیگر حتی روی خطوط هم نمی نویسم
کاغذی پشت کاغذ دیگر
خودکاری که هم چنان تمام نشده است از حرفهای من
! و منی که بی اختیار رها می شوم در میان خطوط بی رنگ این روزها
! با خود چه می کنم، با من چه می کنند
پنج عدد رز مشکی می خواهم برای هر پنج نفرتان
... تنها نمی دانم مرا خواهید بخشید یا
آرزوی این روزهایم تماما می شود یک لبخند
هر چند کوتاه – هر چند گذرا – هر چند تلخ
... تنها بگویید مرا خواهید بخشید، زمان به سرعت در حال تمام شدن است
دوستتان دارم

! پ.ن: گارفیلد هم چنان روی دیوار، خیره به من، تمرین استقامت می کند

Sunday, June 17, 2007

!

دیروز وقتی خورشید غروب کرد
پشت به پنجره ی غمگین اتاق تنهایی ها
دلتنگی این روزها را می شمردم
! هیاهوی بی صدایی که دلش خواست مرا هم بی صدا کند
... یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده
! ولی مگر تمام می شد
دیروز چقدر کمت داشت آسمان
... قاصدک کوچک بی بال ِ من
دلم یک مشت قاصدک می خواست
تا هر کدامش را بردارم
دلتنگی هایم را بر رویش سوار کنم و با یک فـــــــــــــــوت محکم
به سوی خورشید روانه اش کنم
تا او هم غروب کند، غروب، غروب
!ولی نداشتم، یعنی خیلی چیزها ندارم
...
، خورشید هم غروب کرد و من هنوز پشت به پنجره
خیره به دیوار سفیدی بودم که دیگر سیاه شده بود
... گاهی وقتها چه لذتی دارد خیره شدن به اعماق تاریکی
نیست شدن خود را لمس می کردم
آرام آرام
ذره ذره
تمام شدم
...
پ.ن : صبح شد، آسمان آبی شد
من هنوز خیره به دیوار سفید بودم
... هیچ کداممان تغییر نکرده بودیم
... خشک شده ام، خشک، خشک

...

... آنقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود راه رفتن به سوی اعماق نیستی
جایش در یادم نمانده
شاید کمی آنطرفتر
کمی مایل به جنوب غربی
درست سمتش را نمی دانم
به گمانم به سمتی بود که دیروز خورشید غروب کرد
تلخ بود
مثل شیر قهوه ای که با آنهمه شکر باز می گفتی تلخ است
باور نکردنی است کسی تا این اندازه دلش برایم بسوزد
... زندگی من هم برای کسی
! نگرانم شد – نگرانم کرد – نگرانش کردم
وای ... چقدر نگرانی ... !؟
چه دیدنی شده ام
نمی دانم سرد شده ام یا بی تفاوت
... یا شاید از فرط آشفتگی دیوانه
می دانم، خودم که می دانم
شده ام مات و دنیای دیوانگیهایم را جستجو می کنم
شاید نشستن در زیرِ نور ِ کم ِ اتاق ِ سرد ِ این روزها
تنها راه رسیدن به آرامش باشد
بنشینم و از فرظ خستگی خوابم برد
چقدر خوابم می آید
... کاش خواب بودم

Monday, June 04, 2007

...

نفسم بالا نمی آمد، چشمانم چیزی نمی دید، قلبم دیگر نمی زد
تنها به نابودی فکر می کردم، به اینکه اگر نبود، اگر نباشم
دیگر هیچ دلیلی وجود نخواهد داشت برای بودن
... سخت بود، خیلی سخت
وقتی تنها در عرض چند دقیقه آزار دهنده ترین افکار، به یکباره
... هجوم آورند بر بودنت
داشتم تمام می کردم، ت م ا م
هنوز هم داشت می گشت
پیدا نمی شدم چرا !؟
"می شه دوباره بگردید- خواهش می کنم !؟!؟"
چقدر آرام بود
چقدر آشفته بودم
... صفحه ی بعد، صفحه ی بعد، صفحه ی بعد
پس کجا بود !؟
دست و پا زدن خودم را در این دنیای وهم آلود می دیدم
بالا و پایین پریدنهای بی وقفه ام را
! دیگر نمی دانستم چه کنم
... : که ناگهان گفت
داشت نام کوچکم را صدا می زد
دوباره زنده شدم
به یکباره شدم خوشحال ترین آدم این روزها
... پ.ن : تنها یک ماه ِ دیگر