Thursday, October 25, 2007

... cut my WordZ 4

زندگی ِ گذشته ام را روی زمین ِِ اتاقم پخش می کنم
خنده ها و اشکهایش را، خوشی ها و ناخوشی هایش را، آرامش ها و دلواپسی هایش را
دروغ و راست هایش را، دوست داشتنهایش را، نگاه هایش را، دیوانگی هایش را، دردهایش را
نخوابیدنهایش را، استرسهایش را، عصبانی بودنهایش را و تمام بودنها و نبودنهایش را ...
همه ی آینها را یک طرف می چینم
و تو را می گذارم طرف دیگر که مبادا تلخی آنها به تو سرایت کند !
بعد شروع می کنم به فکر کردن، که اصلا چه شد ؟!؟
روبرویم شده مثل این پازل های چند هزار تکه
باید هر تکه را سر ِ جای خودش قرار دهم
(یک نفس عمیق)
باید با آرامش نگاهشان کنم، با آرامش بخوانمشان، با آرامش لمسشان کنم...
کار سختی است ولی شدنی !
اول گوشه هایش، اگر کادر دورش درست شود به گمانم امیدم برای تمام کردنش بیشتر می شود.
خسته که می شوم، خوابم که می گیرد، حوصله ام که سر می رود، ولش می کنم
که مبادا اعصابم بهم بریزد و همه چیز خراب شود !
هر تکه را که می بینم و به دنبال جای درستش می گردم، هزاران فکر جمع می شود در ذهنم
تمام لحظه ها و روزهایم به یکباره از جلوی چشمانم می گذرند
چه پیر شده ام !
ولی، ولی خوشحالم از اینکه هنوز حافظه ام را از دست نداده ام، خاطراتم را، زندگی ام را یا شاید حتی تو را ...
گاهی چشمانم را می بندم، گاهی با خودم می خندم، گاهی مدادم را بر می دارم و چیزی می نویسم
و گاهی کنار آنهمه زندگی ِ تکه شده از هوش می روم !
(دخترک بخواب)
اگر باهوش باشم، اگر بتوانم ذهنم را جمع کنم، اگر بشوم تنها برای خودم، شاید این پازلِ تکه تکه
زودتر از اینها تمام شود.
در حال حاضر فقط یک هفته ی اولش از خاطرم گذشته، آن نوشته های کوتاه ِ زیبایی که
درون اس ام اس هامان به سوی هم روانه می کردیم
سیزده به در ِ امسال، بارانش، ... !
کاش می شد از خط ِ قرمزها فراتر نرویم
آنوقت من دلم دیگر خیلی چیزها را نمی خواست
ناراحت نمی شدم، توقعی نبود ...
تا تمام شدن این به اصطلاح پازل حرفهایم را کات می کنم ...

Tuesday, October 23, 2007

plZ open it !

در خانه بسته بود
درست مثل همیشه
اینبار حتی گوشه اش هم باز نمانده بود
ولی تو باز نشسته بودی سر جای همیشگیت !
کافی بود لای در باز شود
آنوقت می شد خنده ات را دید، لمس کرد ...
ولی کو تا آن در بار دیگر باز شود !
راستی می دانم که تا حالا فهمیده ای
دو چشم دیگر هم آنطرف در لحظه ها را دو تا یکی می شمارند تا در دوباره باز شود !
ولی عیبی ندارد
خیالی نیست
من نقاشی بلدم، کاغذ و مداد هم که دارم
عکس خودم را می کشم، عکس چشمهایم را
آنوقت تایش می کنم و با آن، از آن هواپیماها درست می کنم و از بالای در به بیرون می فرستمش
تنها کافی است پشت در باشی
تا بشود برای تو ...
آنوقت بازش کن، مرا که دیدی کمی بخند
و هر چه دوست داشتی رویش بنویس و پروازش بده به سوی من
وای مواظب باش درست پرتابش کنی، مبادا کس دیگری برش دارد
آنوقت بد می شود ها !
اینگونه هم کیف میدهد ها
کاری ندارد که
یک روز امتحانش می کنیم
شاید همین فردا ...

پ.ن : مدل جدید نوشتن !
دارم سعی می کنم بشوم من، زمان می برد ...

Friday, October 19, 2007

remove

حذف شد
مثل من ِ این روزها که باید حذف شود
.
.
.
پ.ن: دلم می گیرد وقتی تلخ می نویسم

Wednesday, October 17, 2007

beautiful eyes

هی تو
حالا می فهمم که چرا گفتی بیا همدیگر را در چشمان هم ببینیم !
تو را هرگز نمی شود از یاد برد، حتی برای لحظه ای
نه تو را، نه آن چشمانت را که برای لحظاتی تنها برای من شد
برای منی که خودم را درونش به جستجو نشسته بودم
.
.
.
یافتم
یافتم
من خودم را درون چشمانت یافتم
ما برای مدتی شدیم برای هم
...
پ.ن : استاد زبانهای برنامه سازی می دهد
من یاد با هم بودنمان می افتم
یادت باشد
تو همیشه حواس من را پرت می کنی !
دو نقطه دی

Saturday, October 13, 2007

reWrite

واگویه های من درد نیست، این روزها ذهنم عجیب آشفته است !
...
دیگر حتی کلمات را هم فراموش کرده ام
پر شده ام از گریه های گاه و بی گاه
اشکهایم طاقت ماندن ندارند
بی هوا می ریزند ...
دلم می خواست زندگیم از چپ به راست نوشته می شد
مثل تمام دفترهایم که از چپ به راست شروع می شود !
آنوقت می دانستم حالا که به آخر دفتر زندگیم رسیده ام
به معنی پایان یافتنم نیست، تازه می خواهم شروع شوم !
ولی این بار روی کاغذهای سفید نوشته نمی شوم
باید بگردم و در هر صفحه جاهای خالیش را پیدا کنم و خودم را جا دهم درونش !
دیگر برایم مهم نیست روی خط نوشته شوم یا میان خطوط
کج نوشته شوم یا صاف
تنها دلم را به زیبایی خطم خوش کرده ام
به اینکه قرار است آنقدر خوش خط بنویسم
که تا دفترم باز شود چشم هر کس به طرف زیباییش رود !


پ.ن: مرور هر روزه ی خاطرات و تویی که در تمام روزهایم هستی و خواهی بود
من و من داریم دق می کنیم ...

Thursday, October 11, 2007

...

اشکهایت را که می بینم تمام می کنم ...
و این روزها لحظه به لحظه پر و خالی می شوم از بودن !
...
کاش اینجا بودی
دلم دارد می پوسد
عکسهایت را گذاشته ام روبرویم
گونه های اشکبار تو
آن نگاه غمگین
آن سکوت عذاب آور
ن ا ب و د م می کند
کاش بودی و دستانت می شد تنها برای من
کاش بودی و سرت را می گذاشتی روی پاهایم
دست می کشیدم لای موهایت
نگاهم می شد تنها برای تو
می رفتیم در وجود هم
آن وقت شاید کمی از این آشفتگیهایم کاسته می شد
این روزها ما را چه شده دخترک
چرا هی نابود می شویم در خود !
دیشب وقتی دیدمت، وقتی صدای گریه هایت پیچید در ثانیه هایم
ت م ا م کردم
از این بی کسی ها، از این سکوتها، از این چشمهایی که سالهاست
مهمان همیشگیش شده اشک و اشک و اشک ...
کی خیال رفتن دارد نمی دانم !
ندانستم چه کنم، نمی دانم چه کنم، باید چه کنم، چرا هیچ کاری نمی توانم بکنم !؟!؟
انگار تنها باید برایت دعا کنم، از آن آرزوهایی که به خیالت خنده دار می آید
که همیشه خوب باشی، اصلا مگر می شود همیشه خوب بود، همیشه خندید
ولی چه کنم، که اگر این را هم نگویم می میرم !
دستانم را می گشایم و به خیال آن ظهر تابستانی که در آغوش کشیدمت
خیال می کنم اینک باز در کنار منی، درست روبروی من،
چشم می دوزم به چشمهایت و التماست می کنم باز هم برایم بخندی !
بودنت زندگی است دخترک، باش برایم،
می خواهم همین روزها به تصویر در آورم زیباییت را
همه چیزش آماده است
تنها کمی خنده هایت را کم دارد ...

Sunday, October 07, 2007

me & Me

دیوانه شده ام، روانی، دیگر به گمانم به یک دکتر روانشناس احتیاج دارم، اسمش را هر چه می خواهید بگذارید ولی من شده ام یک دیوانه ی روانی ِ کلافه و آشفته ای که روزهاست دیگر زندگی نمی کند ! انگار دارد با نیستی دست و پنجه نرم می کند ! زندگی گلویش را گرفته است و هر روز محکمتر فشارش می دهد !
وای وای وای ! نیستید ببینید چه دردی می کشد ! بی هوا دلش می گیرد، بی هوا اشکش می آید، بی هوا تمام وجودش بی حس می شود، بی هوا یک روز کامل حرف نمی زند، بی هوا با تمام سرعت می دود، بی هوا دوست دارد ...
بی هوا و بی هوا و بی هوا ...
گناه کرده ام ! گناهی بزرگ ...
دارم آب می شوم، دارم درد می کشم، دارم عذاب می کشم ... وای وای وای وای وای وای وای وای
حرفهایم را به که بگویم، دردم را برای که بازگو کنم، دارم تباه می شوم ! چرا هیچ کسی نیست، چرا هیچ وقت هیچ کسی را نداشته ام تا حرفهایم را برایش بزنم، چرا همیشه باید حرفهایم مدفون شوند در وجود خودم ! چرا اینجا هم نمی توانم راحت حرف بزنم، راحت حرفهایم را بنویسم، چرا اینجا هم بدم می آید بنویسم بوی گند گرفته ام از ازدحام اینهمه لاشه ی افکار دیوانه کننده ای که دارند مرا ذره ذره می کشند ! چرا اینجا هم حرفهایم را می خورم ! چرا چرا چرا چرا !؟!؟
چرا زندگیم رو به نیستی گام برداشته، آنهم از آن گامهای بلندی که ورزشکاران دو و میدانی بر می دارند، گامهایی بلند و سریع !!!!!!
وقتی دستم را گرفتی فهمیدم به زودی سقوط می کنم ...
تب دارم، دستم درد می کند، گلویم می سوزد، نفسهایم به شماره افتاده اند، (چیزی شبیه آسم !) وقتی مریض می شوم نفسهایم می گیرد، تجربه اش را دارم ! باید تحمل کنم تا خوب شوم، این نفسها کی از کار می افتند نمی دانم !!!!
یاد چشمهایت که می افتم چشمانم را می بندم تا باز همه چیز شروع نشود، آن اشکها، آن دلتنگیها، آن بی قراریها، آن دیوانگیها ...
دلم گرفته است، می فهمی !؟!؟
فهمیدن، چه توقع زیادی ! یکی نیست به من بگوید تو خودت خودت را می فهمی که دلت می خواهد او دلتنگی ات را بفهمد !! وای وای وای ، دارد چه بر سرم می آید، مرا چه شده، این روزها چگونه سر از زندگی من در آورده اند! چرا کسی نبود که به آنها بفهماند من توان تحمل اینهمه درد را ندارم !
یک رز مشکی ساقه بلند، یک سیب سرخ، یک نگاه ... این شد اولین دیدار ...
وقتی به دستان آن مادر و دختر نگاه می کنم دلم می گیرد ! تابلوی زیبایی است، دلم نمی آید یک روز نگاهش نکنم !
راستی چرا یک مادر و دختر؟! چرا پشت به ما !؟ چرا رو به ساحل!؟ چرا، چرا، چرا !؟
هی آسمان، هنوز خیال باریدن داری !!!
کهنه شده ام !؟؟
چرا وقتی از ذهنم می گذرد کهنه شده ام یا نه، به یکباره هجوم می آوری بر بودنم، تند تر می باری، تو هم خیال بازی کردنت گرفته، می خواهی با این کارت بر من ثابت کنی حرفهایم همیشه درست است ! دلت برایم سوخت !؟ راستش را بگو !!! بس نمی کنی ! اینگونه باریدنت را دوست ندارم، برایم نم نم ببار ...

پ.ن : حذف شد