Sunday, December 30, 2007

کمتر از یک ماه فرصت دارم
کمتر از یک م ا ه
این زمان را اختصاص می دهم
به انبوهی کاغذ و خودکار
استرس و خنده
خستگی و ناله
به یک کتابخانه پر از خاطره، خاطره، خاطره ...
لحظه هایم را می دهم به نگاههای مهربان ِ تو و تو
می خندیم، می خوابیم، درس می خوانیم، دعوا می کنیم
می خوریم و می خوریم و می خوریم ...
عکس می گیریم (خنده، خنده، خنده)
گاهی هم از فرط ِ بی حوصلگی و خستگی می نویسم خودم را!
برای بار ِ دیگر
زندگی می کنیم
یک ماه
در کنار هم
...
دارد تمام می شود همه چیز، باورتان می شود!؟
هی تو
هی تو
ما حالا حالاها برای هم هستیم ها
خیال ِ نبودن به سرتان نزند یک وقت ... !
.
.
.
شمارش معکوس شروع شده، باید درس بخوانیم دیگر ...

Saturday, December 29, 2007

گفتم: ما خیلی به هم شبیهیم!، انگار اصلا همزادیم!
گفت: چرا؟ چون هر دو تامان رنگ آبی را دوست داریم و خورشت قورمه سبزی را؟ همین برای شباهت کافی است؟
گفتم: چرا نمی فهمی!؟ ما چیزهای مشترک زیادی داریم. همین خیلی به هم نزدیکمان می کند، درست می شویم یک زوج ِ ایده آل! وقتی هر دو از یک چیز ذوق کردیم، از یک چیز دلتنگ شدیم، ... ببین! قدمهای ما انگار برای با هم رفتن آفریده شده اند!
گفت: با هم می رویم اما به هم نمی رسیم.
گفتم: با کلمه ها بازی نکن! چرا نمی رسیم؟
گفت: کناره های این جاده که ما انتخاب کرده ایم تا بی نهایت موازی است، یک راه ِ ثاف و یکنواخت. تا انتهایی که چشم ِ هر دوتامان کار می کند و نفسمان بند می آید می رویم. همقدم، همراه، هیچ وقت بهم نمی رسیم.
گفتم: ببخشید، جاده دیگر دست ما نیست که دستور دهیم طبق ِ نظر حضرتعالی درستش کنند.
گفت: چرا نیست؟ وقتی برای من و تو فقط با هم رفتن مهم است، نه مقصد و رسیدن، جاده می شود این، وگرنه برای بعضی ها ...
گفتم: می دانستم که بعضی هایی در کارند که تو داری برای جواب ِ "نه" دادن به من این همه فلسفه می بافی.
گفت: بعضی "هم قدم ها" می روند در جاده هایی که رفته رفته باریک می شود. اینجوری می رسند به هم، یک روح می شوند، مثل اینکه به اعماق یک تابلوی پرسپکتیو سفر کنی، به جایی که همه ی خطوط همگرا می شوند.
گفتم: سراغ نداری از این تابلوها؟ اگر داری ما هم مسافریم ها!
گفت: تو این دنیا فقط یک تابلو هست. در یک سرش همه به هم می پیوندند و در طرف دیگر همه چیز از هم دور می شوند.
" بستگی دارد من و تو به کدام سو برویم "
گفتم: حالا تو هیچ دوتایی را می شناسی که برای "رسیدن" همراه شده باشند؟
گفت: بعضی "هم قدم ها" می روند در جاده هایی که آنها را به هم می رساند، یکیشان می کند.
...
آنها تا صبح با هم خدا را خواندند ...
.
.
.
پ.ن: دوست داشتم این متن را زیاد
پ.ن: عیدم مبارک
پ.ن: توی بلوار ِ اسفندیار( تقاطع ِ ولی عصر-آفریقا) درختا رو جلد کردن (دو نقطه دی دی دی)

Friday, December 28, 2007

Meeting

چهار نگاه ِ تازه، چهار صدای تازه، چهار سلام تازه
در یک روز ِ سرد ِ دیماهی !
و یک نگاه ِ مهربان ِ همیشگی ...

Tuesday, December 25, 2007

حالم ا س ا س ی بده !
پشت ِ ترافیک ِ چمران بغضم ترکید
تا خونه چشمام تار می دید
خفه بودم
یهو بی حس می شدم
پاهام از کار می افتاد
سرعتم یهو کم می شد
بوق ماشینا دیوونم می کرد !
رسما تو حال خودم نبودم !
اونقدر که برام مهم بود جواب ِ اس ام اس تو بدم
حواسم به ماشینایی که می یومدن طرفم و می رفتن نبود !
حالم ا س ا س ی بده
دوباره بهم ریختم
ب ر م خ ه ی م ت !

D:

نظریه محاسبات
دو میان ترم
میان ترم ِ اول: پایین ترین نمره ی کلاس
میان ترم ِ دوم: بالاترین نمره ی کلاس
هی من
اصلا معلوم است چه کار می کنی!؟
...
شاگرد ِ اول همیشه اول است، یعنی حق ندارد سقوط کند
ولی علم ثابت کرد
شاگرد ِ آخر می تواند شاگرد ِ اول بشود
همین من نمونه اش
(بلند می خندم، بلند می خندی)
.
.
.
چه کیفی دارد درسی را که استاد بعد از گرفتن یک میان ترم
پیشنهاد حذفش را به تو می دهد
امتحان بعدی بالاترین نمره را بگیری تا استاد تمام ِ ذهنیتش درباره ی تو
به یکباره فرو بریزد
خودم باورم نشد، استاد که بماند !

Friday, December 21, 2007




آدمهای زندگیم چه ساده رنگ می بازند
چه ساده حرفهایشان نیست و نابود می شود
چه ساده دل می بندند و دل می بازند
آدمهای زندگیم چه ساده نگاه هایشان را از هم می دزدند
چه ساده دلتنگ هم می شوند
چه ساده دل می شویند از با هم بودن
چه ساده بی رنگ و پر رنگ می شوند برای هم
...
دلم هیچ کدامشان را نمی خواهد
وقتی ثبات ندارند
هیچ چیزشان
نه نگاهشان، نه حرفهایشان، نه بودنشان، نه دلتنگیشان
نه حتی دروغهای رنگینشان !
می آیند و می دزدند و می بازند !
آدمهای زندگی من
شمایید
که هیچ کدامتان هیچ نمی دانید
از بودنتان، از ماندنتان، از کارهایتان، از دلبستگی هایتان
همه چیز را هم دروغ می دانید
!
دلم برایتان می سوزد که ندانسته
همه را یکی می بینید و خود را فرای دیگران
در صورتی که در دید دیگران شما هم همان همه هستید
همان همه ی دروغین !
سیاه سفید رنگی بی رنگ مات براق
هر چه هستید کمی بنشینید و فکر کنید
نه به من
به خودتان
بفهمید چه می خواهید و چگونه می خواهید
نمی خواهد دلتان مدام به سادگی ِ من بسوزد
به دنیای ساختگی من !
به گمانم شما مهمترید
وقتتان را صرف تجزیه و تحلیل من نکنید !
.
.
.
همین
پ.ن : شب یلداست امشب

...


روزهایی که حالم خیلی خوب نیست
کانورسهایم را نمی پوشم
آخر شاید به سرم بزند و راههای زیادی را پیاده گز کنم !

Monday, December 17, 2007


+ (دارم پشت چراغ قرمزساندویچ می خورم، یعنی می خوام بخورم !)
- خانم می خرین ؟
+ (حواسم بهش نیست، اصلا نگاش نمی کنم ! )
- خانم نمی خری، حداقل یه کم از ساندویچتو بده بخوریم !
گوشنمونه !
+ (به دوستم نگاه می کنم، بدم، ندم !؟
ساندویچ نخوردمو می دم دستش ! )
- آبی، نوشابه ای، چیزی ندارین باهاش بخورم !
+ (چراغ سبز می شه، گاز می دم و می رم)
.
.
.
+ (دارم اس ام اس ریپلای می کنم، همون اس ام اسی که پریروز براش زدم و زده
می گه حالا نوبته منه !
همونی که براش نوشته بودم :
دلم در حد ِ مرگ گرفته! اه
گفتم تو هم بدونی!
دیدی بعضی وقتا خودتم نمی دونی چته، من الآن اینطوریم !

تند تند براش می زنم :
عزیزم
منم خستم، بی حوصله، تو یه لوپه نمی دونم گیر کردم!
کاش می شد برای همه چیز یه جوابی می بود ... !
خوب باش، خوب ... )
- خانم، خسته نباشین، نرگس می خرین ؟
+ (با سر جواب می دم نه! هنوز دارم تایپ می کنم!)
- (می زاره می ره! )
+ (یهو تو ذهنم می گذره که ...
فک کن!
تو ذهنم می گذره اگه بهش می گفتم
آقا نرگس می خری !؟ چی می گفت !!
حتما می خندید و می گفت نه!
چون اصلا نمی فهمید منظور من چیه !)
.
.
.
زندگی ِ پشت چراغ قرمزها هم عالمی داره ها !

Sunday, December 16, 2007

wanna

دلم می خواست جای قیصر امین پور می بودم
دلم می خواهد جای محمد صالح اعلاء باشم
ولی وقتی جای خودم هم نیستم این خواستنها چقدر پوچ می شود !

...

این روزها سپرده ام اگر بی هوا ذهنم به حال خودش رها شد!، دعوایم کند
حواسم را پرت کند
سپرده ام هوایم را داشته باشد!
می گفت هی تو، چقدر تغییر کرده ای!، خیلی وقت است ها، مالِ دیروز و امروز هم نیست!
س ک و ت کردم، قبول داشتم، گذشتم و رفتم . . .

draft

یادم نمی رود
دیشب،
شب عجیبی بود ...
ساعت یک و بیست دقیقه ی شب
هات چاکلت
شهری به خواب رفته
خیابانی خلوت
من و سه تو !
دیشب را به دور از تمام بودنهایمان
خندیدیم
از ته دل خندیدیم
هر چند نمی شود حتی ثانیه ای فرار کرد از ...
دعا کردیم
چشمانمان را بستیم
دستانمان را بسوی آسمان شب گرفتیم و
بی صدا
آرامش خواستیم
آ ر ا م ش
هیچ کدامتان را هم از یاد نبردیم

Saturday, December 15, 2007

Nargess

دسته های نرگس ِ سر چهار راه ...
(هر روز عصر، در راه برگشت !)
و منی که تمام 45 ثانیه ی پشت ِ چراغ قرمز را
خیره به آنها بی اختیار اسمم را صدا می زنم !
...
باز هم صدای بوق ممتد ماشینها مرا پرت می کند به دنیای آدمها
دنده ی یک، پایم را آرام از روی کلاژ بالا می آورم
و
حرکت
بعد مدام با خودم می گویم
کاش یک دسته برای خودم می خریدم
فکر کن، برای خودم !!
نرگس برای نرگس چه می شود !
سرعتم را زیاد می کنم
خیلی خسته ام
شاید فردا خریدم
شاید هم نخریدم
شاید هم یکی پیدا شد و برایم خرید
اصلا شاید از فردا مسیر برگشتم را عوض کردم
تا دیگر نرگس های زرد و سفید هواییم نکند !
نمی دانم
شاید شاید شاید
.
.
.
یادت باشد ... !؟!
بگذریم، چیزی نمی خواستم بگویم !

Friday, December 14, 2007

pain

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
"چامه و چکامه" نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز "نای جان" برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
.
.
.
تنها تو می مانی
ما می رویم از یاد
.
چهل روز گذشت
...
پ.ن: حیف من !

Saturday, December 08, 2007

Painting

آرام کنارم نشست
لحنش را جدی کرد
دیگر نمی خندید
ترسیده بودم کمی !
آهسته شروع کرد به حرف زدن
حواسم جای دیگری بود
نمی فهمیدم چه می گوید !
ده نفر
نمایشگاه
سال دیگر
دو روز دیگر علاوه بر پنج شنبه ها
من
...
حرفهایش حکم یک جورچین را داشت برایم
مکث کردم
فرصت داد برای ساختنش ...
ساختم
گیج شدم
ذوق کردم
ولی آخر باور کردنی نبود !
من با نه نفر دیگر !
تا شب به چشمهای دخترک نگاه کردم و بوسه پاشیدم به روی گونه هایش
دخترک پس از سه ماه بهترین هدیه ی این روزها را به من داد
دخترک، چشمهایم هدیه به تو ...

Friday, December 07, 2007

به گمانم آن بالا بالاها لوله ای پوسیده، ترک برداشته، سوراخ شده
یا چه می دانم ترکیده !
که آسمان اینگونه آبهایش را به این طرف و آن طرف می پاشد !
کاش خدا دستش را می گذاشت روی چشمهای آسمان
دارد از دست می رود !
طاقت اینگونه باریدنش را ندارم !
از دیشب تا همین حالا که نمی دانم تا کی ادامه خواهد داشت
یک ریز دارد خیسمان می کند
به خیالش هم نیست اینجا کسی همپای باریدنش می بارد ...
هی آسمان
کمی آرامتر
یکدفعه تمام نشوی !
.
.
.


پ.ن: هنوز هم شب است، صبح هم فراموش شد ...

Wednesday, December 05, 2007

converse

پس از هشت ماه کانورسهایم را شستم
خودم را هم
بعد جفتمان را برداشتم و روی طناب پهن کردم
یادم بود، گیره هم زدم
آخر این روزها بادهای بدی می وزد
یکدفعه می آیی و می بینی که نیستی!؟
کجایی؟ نمی دانی، آخر باد تو را با خود برده است
به جایی که دلش خواسته !
شب می آیی، آرام گیره ها را باز می کنی و آهسته باز می گردی به زندگیت
کانورسهایت را جلوی شومینه می گذاری تا سرما از وجودش بیرون بپرد !
خودت را هم آرام آرام اتو می کشی تا صاف شوی !
دیگر به گمانم همه چیز آماده است برای فردا
امشب را بی دغدغه به صبح خواهم رساند ...

draft

روزهای آخر دومین ماه ِ پاییز ...
وقتی پای پیاده از روی برگهای زرد و نارنجی درختان رد می شوم
تازه می فهمم
پاییز آمده است و من خبر دار نشده بودم
فاجعه نیست
تنها یک عقب ماندگی است روزها را فراموش کردن !
شروع می کنم به بلعیدنش
نفس می کشم
ن ف س ... !
خیال از دست دادن ِ روزهای گذشته را هم از سر بیرون می کنم
و بی اختیار گامهایم را کند و آهسته می کنم
دوربینم را در می آورم و از لحظه لحظه ی پاییز عکس یادگاری می گیرم
از لحظه ای که فهمیدم پاییز شده
از لحظه ای که سردم شد
از لحظه ای که خش خش ِ برگهای پاییزی تلنگری شد برای بازگشتم به زندگی !
من از امروز خاطره ای می سازم برای آینده ی نه چندان دورم ...

Monday, December 03, 2007

snow

باران را كه يادم نيست
ولي
برف قشنگي دارد مي بارد
به كسي كاري ندارد، بي هوا مي ريزد ...
هي من، به گمانت سفيد مي شويم!؟
...
.
.
.
ساييده شده ام
چيزي نيست، مثل هميشه تحمل مي كنم !
پ.ن : گفتم كه، تمام شدني در كار نيست !