Tuesday, February 27, 2007

A day !


مریضم ، درد دارم ، می ترسم
از پله ها میام بالا – مامان در و باز می کنه ، میگه چته ؟ - میگم دارم می میرم – در و می بنده
! و میگه تو که همش داری می میری
لباسامو در میارم – میرم جلوش – باز میگه چته ؟! – میگم بازم مریض شدم – اشکام میاد یهویی ! – میگه تقصیر خودته
! نمی ری دکتر بس که می ترسی
می شینم روی کاناپه – داداشه اونطرف غش کرده از خستگی – مثل بارون گریه می کنم !! – دیوونه شدم آخه
! سوراخ شدم انگاری
می شینه کنارم – میگه بچه گریه نداره که ، میری دکتر خوب می شی – بیشتر گریم می گیره
یه جوری نگام می کنه – یه جوری می شم
بلند میشه زنگ می زنه به خاله – میگه این بچه از وقتی اومده نشسته داره گریه می کنه ، چی کارش کنم من آخه !؟
... نیستی ببینی این اشکها چه جوری میان ، نیستی ، نیستی ، نیستی
! چرا آروم نمی شم
!به مامان می گم یکی میره زیر ماشین می میره ، یکی اینجوری مثل من ! – میگه پاشو ، پاشو انگار اینقدر الکی ِ مردن
... با خودم میگم از اینم الکی تر !! – باورم می شه دیوونه شدم – ریختم بهم – حالم بد ِ بد بد بد
! می شینم روی مبل ، یک دقیقه نشده ولو می شم- غش میکنم - دردم میاد – سردم میشه – جمع میشم
یه مدت که میگذره میرم روی تختم – پاهامو جمع می کنم توی بغلم – سردمه – مامان میاد پتو رو می کشه روم
ولی گرم نمی شم ، گرم نمی شم ، نمی شم ... دردم هم خوب نمی شه
عضلات صورتمو شل میکنم ، هر چی آشغال تو ذهنم هست رو می ریزم بیرون – آروم میشم ولی فقط برای یک لحظه
! آخه دوباره هوار می شن روم
یک ساعت که می گذره در و باز می کنم ، میرم بیرون – مامان نشسته ، نگام می کنه – میگه باز که نخوابیدی
چته تو ؟ ، چرا اینجوری شدی ، چرا خوابت نمی بره ! – خواهره نشسته بغلش – میگه ببین کی گفتم این تیروئید داره
خواب و خوراک که نداره ، لاغره ، عصبی و .... - اون همیشه راست میگه !! – مامان میگه این که خوبه
قرص میخوره خوب میشه – خواهره هیچی نمیگه – منم هیچی – آخه اون می دونه تیروئید چیه – من نمی دونم
! می شینم کنارش ، بهم نگاه می کنه میگه حداقل یه شونه بزن به این موها
! باورت می شه حتی نمی تونم دستمو بالا و پایین ببرم
... بهم میگه چقدر دوستات حالتو می پرسن
خسته تر از اونم که جواب بدم
ولو می شم رو مبل
! من یه مریض درست حسابیم – کلافگی ازم می باره
(من خیلی چیزا می دونم که اون نمی دونه – آخه من مریضم نه اون ! ( فردا همه چی معلوم میشه
واسه خودم دعا می کنم که فقط حالم خوب بشه
خیال اونم راحت
مریضم – درد دارم – می ترسم

Sunday, February 25, 2007

Can't forget ...

وقتی دلیل اینهمه بودن به یکباره هجوم می آورد بر لحظه های نم گرفته ام
دیگر بی دلیل نمی خندم
دیگر بی دلیل از آن لبخندهای همیشگی بر لبهایم نقش نمی بندد
می شوم آدمی دیگر
باورم نمی شود من نیز می توانم به گونه ای دیگر باشم
حتی برای لحظه ای
این روزها من عجیب تغییر کرده ام
نمی خندم
در افکار خود فرو می روم
حرف نمی زنم
بی صدا روبروی صفحه سفید می نشینم
! و خود را رها می کنم در آن
این روزها او هم توان هیچ کمکی ندارد
... من مانده ام و من
صدایم که می کنی ، می شنوم ، ولی توان پاسخ نیست
بهتر بگویم
حرفی نیست برای گفتن
چند وقتی می شود کلمه ها را هم به دور ریخته ام
باور کنی یا نه
من تنها نام خود را از یاد نبرده ام
دلم برایش می سوزد
! وگرنه دلیلی نبود برای از یاد نبردن آن
زندگیم را مثل آهنگ دوست داشتنیم گذاشته ام به تکرار
وقتی لحظه هایم تمام می شود از تو
باز شروع می شود از من
همه جا را خاموش کرده ام
می خواهم بخوابم
خواب خوش ببینم
و بیدار شوم

... !

من دیشب با خدا قهر کردم
به گمانم او هم دلش همین را می خواست
... آخر مرا بیدار نکرد برای نجواهای شبانه
! او هم از حرفهای همیشگی ِ من خسته شده است
می دانم
... همه چیز را می دانم
پنج اسفند هشتاد و پنج

Friday, February 23, 2007

...


یادم می ماند
یعنی از یاد نمی برم
کودک درونم
یک روز پای پیاده جدولهای کنار خیابان را گز کرد
بی هدف – بی مقصد
تا رسیدن به جدول شکسته ی آخرین خیابان
باد می آمد
نشست
و تمام مشقهای نا نوشته اش را در باد رها کرد
چشمهای خیس اش را که پر از خوابهای صفر و سکوت بی سوال بود به رفت و آمد هزاران پای پیاده ی سپرد
باد می آمد
باران را نمی دانم
کودک کاری نداشت جز به پرواز در آوردن آخرین کاغذ
مردی با اسب آمد
مردی در باران رفت
...
ولی نه مردی با اسب آمد
نه مردی در باران رفت

... یادم آمد باران نمی آمد
کودک دیگر چیزی نداشت برای رها کردن
کودک اشکهایش هم تمام شده بود
کودک بی صدا هنوز می لرزید
... آخر هنوز باد می آمد

Tuesday, February 20, 2007

...


اهمیت ندارد که تو چه فکر می کنی
من می خواهم مدتها ، تنها ، به بودن خود بیندیشم
محو که می شوی ، خود به تنهایی راز بودنم را در تکاپوی یافتنت جستجو می کنم
مرا به من واگذار
و تمام
... خیلی وقت است به نبودنت می اندیشم
! پ.ن : پارادوکس

Friday, February 16, 2007

My bedroom

وقتی می آیی و مثل قدیمها چند روز قصد ماندن می کنی
امن ترین جا را اتاق من می دانی
وقتی کلافه ام ، وقتی خسته ام و دلم کمی خواب می خواهد
می آیم ، می بینم تو بر روی تخت خوابیده ای
کاری نمی کنم جز خاموش کردن چراغها
بر روی صندلی می نشینم
و بی صدا نگاهت می کنم
نفسهایت را می شمارم
و می دانم
تا وقتی که هستی
دیگر خوابم نمی برد
پ.ن : من اگر اتاق نداشتم تا به حال مرده بودم
. این یک امر طبیعی ، بدیهی و بسیار ساده است

...

زندگی من شده
صفر وعده خواب
یک وعده غذا
دو وعده تنهایی
سه وعده خیال خام
چهار وعده افکار خاکستری
پنج وعده سکوت
و تمام

Sunday, February 11, 2007

Just Crazy

باز شروع می کنم
و تو نگاهت را دقیقتر از همیشه به لبهای همیشه بسته ام می دوزی
اینبار من نیز چشمانم خیره به لبهایی است که خیال باز شدن دارد
نفسی عمیق
هجوم کلمات
آرام – آرام
همه چیز باید حساب شده باشد
مثل همین نفسهایی که محکوم به آمدن و رفتنند
... و
باز می کنم خود را
خود ِ محبوسم را
خود ِ در بندم را
برای تنها یک کلمه
برای تنها یک جمله
برای بیان یک بودن
" مرداب سکوت مرا بلعید ، دیگر داوطلب کمک نمی خواهم "
...
چقدر سردم شده است
چقدر آشفته ام
چقدر بی کلمه شده ام
چرا دستانم بی حس شده اند
هی من ، چقدر دلم برایت می سوزد
خشک شده ام
اشک نمی ریزم
فریاد نمی زنم
موهایم را نمی بندم
من دیگر با تو هم حرفی ندارم
...
دیوانه شده ام
دیوانه ام کردند
دیوانگی را توان تحمل نبود ولی دچارش که شوی دیگر توان رهایی نیست
مـــــــــــــــــــــــرا دیـــــــــــــــــــــوانه کــــــــــــــــردند
ساده ساده ساده ساده ساده ساده

Saturday, February 10, 2007

Mum



گاه من نیز پوچ می شوم
! من این روزها عجیب سکوت لحظه ها را می بلعم

...
زندگی من نیز با کمی تاخیر رنگ خزان را به خود گرفت
به همین سادگی

Sunday, February 04, 2007

Shred


! چه ساده در برابرم از بودنها و نبودنهایمان حرف می زنی
سردم می شود
دست دراز می کنم و شالی را که کمی آنطرف تر رها شده است را برمی دارم
! مادربزرگ دیروز بود که شروع کرد به بافتنش ، کاموایش را خودم خریده ام
آرام ، آرام می کشم تا بر روی صورتم بگذارم
... و تو تمام مدت خیره می مانی
چه کوتاهتر می شود وقتی بر روی صورتم می نشیند
میله اش از جایش در آمده و نخها چه بی صدا گسسته می شوند
! درست مثل ما که ناگاه پاره می شویم
... تازه می فهمم تو تمام مدت به من که نه ، به نخهای آزاد شده بود که می نگریستی
خیالی نیست ، ادامه بده
... هنوز کمی از شال مانده است تا گرمم کند

! وفتی می روی ، میله را دوباره در آخرین رج قرار می دهم تا مادربزرگ فردا باز از سر گیرد بافتنش را
... تا تو باز بیایی و از بودنها و نبودنهایمان حرف بزنی – من سردم شود و شالی باشد برای گرم کردنم

Thursday, February 01, 2007

Curtsy

! نشسته ام که ناگاه به سراغم می آیی
...
، می دانی چقدر آشفته ام ، ولی بهترین زمان را همین لحظه ها می دانی
! وقتی آوار می شود زندگی بر روی من
... می آیی - در کنارم می نشینی و آرام آرام پیرم می کنی
نگران می شوم ، آخر انبوهی از تارهای مو را به سر دارم - سالها گذاشته ام تا بدین جا برسد
... درست تا کمرم آمده است
! آری نگرانم ، نگران اینهمه صبری که باید تا سفید شدن تک تک تارهایش کنم
.... !می دانم زندگی و تو توان سفید کردنش را دارید
، وقتی به یادت می افتم
گرمم می شود - عرق می کنم - خیس می شوم - تب می کنم - می سوزم - می لرزم - بی حس می شوم
چشمانم تمام این مدت خیره به یک نقطه ثابت مانده است و تو هنوز نرفته ای ! - غوغایی به پا می شود
افکارم گسسته می شود - پاره می شوم - هر فکر در گوشه ای از وجودم رخنه می کند - دیوانه می شوم
! و تو در چشمانم خانه می کنی ، آخر تنها آنجاست که سکون دارد
! با خود عهد کرده ام تا آخر بودنم به دنبال دلیل نگردم ! آخر زندگیم می شود سراسر دیوانگی
! ولی باز به خود می گویم چرا من ! از میان اینهمه بودن چرا تنها من ، اینبار واقعا نمی فهمم چرا تنها من
... سرم را درمیان دستان مستاصلم می گیرم - با آنکه آرام نمی شوم ، فرار می کنم از خود و بی دلیل می خندم
...
زندگی را ادامه می دهم - راستی کجایش بودیم !؟
...
... ولی وقتی به یادت می افتم ، گرمم می شود - سردم می شود - تمام می کنم