Friday, September 28, 2007

forget

چقدر خودم را فراموش کرده ام !
رنگم پریده، موهایم شانه ندارد، چند قدم بیشتر نرفته از حال می روم، چشمانم می سوزد
تختم را که می بینم نا خودآگاه سرم را می کوبم روی بالشت و با خود می گویم چــــرا !؟
دیگر آهنگ هم گوش نمی دهم !
زندگیم خود یک دنیا آهنگ دارد برای نواختن این روزها !
هر فکر یک ضرب می گیرد در ذهن آشفته و بی تحرک من !
آمدید، گفتید و بی خیال تر از همیشه رفتید !
آمدی، گفتی و تو هم شدی همراه آنها !
قدمهایت را بلندتر و سریعتر برداشتی که مبادا عقب بمانی از بی رحم بودنشان !
توقعی بود و نبود، دیگر نیست ...
هی من، بزرگ شده ای، فراموش کن حرفهای آدمها را
زندگیت دارد از دست می رود !
تنها بدان باید همیشه حد میانه را گرفت در رابطه ها، دوست داشتنها، حرف زدنها !
آدمها ظرفیت خیلی چیزها را ندارند، خیلی چیزها !!
آدمها را فراموش کن – خودت را نه ... !
بیا و کمی برای خودمان زندگی کنیم ...

پ.ن : خوبم

Wednesday, September 26, 2007

! easy

سقوط
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
متلاشی شده ام
پ.ن : آنقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود !

Tuesday, September 25, 2007

200

دارد می رود
می فهمی !
د ا ر د م ی ر و د ...
و تو هنوز هیچ نمی دانی از بود و نبود او !
یادت می آید درست یکماه و پنج روز پیش شمارش معکوس را شروع کرده بودی !
و نوشته بودی ... !
به گمانم خودت هم هیچ نمی فهمی از حال و هوای این روزهایت !
گیجی، آشفته ای، ساکتی، ماتی، خیره ای، بی احساسی
اما دیوانه ... نه، دیوانه نیستی !
امروز می گفت چه سکوت سردی را حواله ی اولین روزهای با هم بودن کرده ای !
برای شروع چنین سرد و بی روحی ، پایانی چگونه را انتظار باید کشید !؟!؟
دیروز تمام خنده هایم را روانه ی لحظه های خاکستریت کردم
امروز تمام خنده هایم را بلعیدم
و مات و مبهوت مانده ام فردا را چه کنم !
لبخند بزنم یا بشوم من و از ته دل بخندم به روزهای نیامده ام !
ولی نه
او دارد می رود !
هی من
اشکهایم کو !؟
به آنها احتیاج دارم !
دیگر وقتش رسیده، باید زودتر از اینها دست به کار می شدم !
اشکهایم کو !؟
می دانید اگر نباشید همه چیز را می فهمد !؟
باشد ! نیایید !
باشد ! بگذارید بفهمد !
چقدر خود خواهید ! ولی بدانید به بود و نبود شما نیست
همین که خودم بدانم چقدر دوستش دارم کافی است !
وای
ببین
براستی دارد می رود !
د ا ر د م ی ر و د !

Saturday, September 22, 2007

...

آشنا شدن با آدمهای این روزها
مرا به من نزدیکتر می کند !
به گمانم راه خود شناسی را یافته ام !؟!
آدمهای تکراری
واژه های تکراری
بودنهای تکراری
ولی نه !
همین که آدمها واژه های تکراری را با لحنهای مختلف رنگ می کنند
همه ی این تکرارها را نقض می کند !
سیاه شده ام
یعنی سیاهم کرده اند
هر روز، یک چیز جدید، یک صفت جدید، یک آدم جدید
براستی من، همه ی اینها را با هم هستم !!؟
پس تو کجایی ؟
دارند مرا به نابودی می کشانند با حرفهایشان !
هی من
به گمانت او هم همین فکرها را می کند !
بیا کمی فرار کنیم از آدمها
دارند ما را هم از هم جدا می کنند
آنوقت تنهای تنها می شویم !
تو هم دیگر نمی خواهد بیایی، یعنی همان به نیامدنهای همیشگی ات ادامه بده !
من و من دلمان کمی تنهایی می خواهد
بی تو !

پ.ن : حداقل بگویید چرا این فکرها را می کنید !

Friday, September 21, 2007

should

روبروی آینه می ایستم
نگاهش می کنم
همیشه صبح ها لبخند می زند به من ...
شانه ام را برمی دارم و موهای آشفته ام را شانه می کنم
و به خود می گویم
باز هم زمانش رسیده است انگار
روزها را می شمارم
درست است
همیشه به این روزها که می رسم، به سرم می زند اینکار را بکنم !
آخر مگر زمان دارد !؟
چرا همیشه درست در وسط سال باید به سرم بزند !؟!
آدم گاهی باید با خود مبارزه کند
با گذشتن از چیزهای دوست داشتنیش
و امروز و این لحظه ...
ولی این یک مبارزه نیست !!
چرا که یکسال دیگر
درست در همین روز و همین ساعت
همه چیز مثل گذشته خواهد شد !
...
شاید همین که هر بار تغییر می کنم کافی باشد !
نمی دانم
دوستشان دارم، باید از دستشان بدهم،
باید انتظار دوباره بدست آوردنشان را بکشم، باید باید باید ...

Tuesday, September 18, 2007

My life

مدام صفحه را بالا و پایین می کنم
به دنبال چه هستم خودم هم نمی دانم !
بالا پایین بالا پایین بالا پایین بالا پایین بالا پایین
خسته نمی شوم
باز بالا پایین بالا پایین بالا پایین بالا پایین بالا پایین
کاش روبرویم بودی
کاش چشمانت می شد تنها برای من
کاش می شنیدی مرا
کاش عاشقانه هایم را می خواندی از روی چشمهای خیسم
کاش می شد اینبار، تنها اینبار کنارم بودی
ولی ...
صفحه را می بندم
خودم را ولی نه !
نگرانم، دلهره ای عجیب به جانم می افتد !
کلافه ام، گیجم، عذاب وجدان رهایم نمی کند !
گوشی ام را بر می دارم
نگاهش می کنم !
دستم نمی رود شماره ات را بگیرم
تمام وجودم از کار افتاده است انگار !
اشکم می آید، پاکش می کنم
ولی باز می آید انگار
حال خودم را نمی فهمم
سر در گمم ...
گوشی ام را بر می دارم
باید یک خواهش بزرگ از تو کنم !
شماره ات را می گیرم
ولی نمی دانم قرار است چه بگویم
چگونه بگویم
کلمات را فراموش می کنم
فکر می کنم روبرویم نشسته ای و همه چیز را قرار است از چشمان بی قرارم بخوانی
سکوت می کنم
سکوت می کنی
راستی قرار است چه بگویم
وای، وای، وای ...
چه سخت است چیزی را از تو خواستن !
شمرده شمرده می گویم
انگار اینگونه راحتتر است
ولی نه، باز به آنجا که می رسم همه چیز از یادم می رود !
کاش کسی بود و کمکی می کرد
دلم حافظ می خواهد
و آن نوشته ای که درونش گذاشته بودم
تا بی نهایت بودن می توان دوستت داشت ...
ولی آن هم نبود
یعنی هیچ چیز نبود
من مانده بودم با دنیایی سکوت و کوله باری اشک
آخر چگونه می توانستم مهربانیت را ...
وای، وای، وای ...
همه چیز خراب شد
آخر چرا
چرا من
چرا اینگونه
... !
تنها بدان
زندگیم شده ای ...
همین
پ.ن : دارد
فردا باز سه شنبه است

Monday, September 17, 2007

Inert

راکد شده ام

Friday, September 14, 2007

why

می گفت : تجربه ثابت کرده است، با تو نمی شود درد و دل کرد !
...
س خ ت بود شنیدنش !

پ.ن : من به حرفهای آدمها خیلی فکر می کنم،
آنها هیچ وقت بی منظور حرفی نمی زنند !

Thursday, September 13, 2007

46 , 40

ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه را نشان می دهد
آنقدر برایم اهمیت دارد که لحظه ای را اختصاص دهم به شمردن !
درست پنج دقیقه طول می کشد !
...
می شود چهل و شش ساعت و چهل دقیقه !
نمی دانم زمان زیادی است یا نه !؟
زنگ زد
برای اولین بار بود که دلم می خواست کمی نگرانم شود
صدایم بغض داشت !
نفهمید ...
اشکم آمد
ندید ...
خندیدم
خندید ...
ساعت هفت و پنجاه دقیقه را نشان می دهد
قطع کردم
نگرانم نشده بود
شدم یک آدم ف ر ا م و ش شده !

پ.ن : باز همه چیز خراب شد
خنده هایم چه زود رنگ می بازند

Tuesday, September 11, 2007

rahA

به اندازه ی تمام دوست داشتنهایم
...
سکوت ِ من گویای تمام حرفهایم
خودت از نگاهم همه چیز را بخوان
پ.ن : متشکرم مهربان من
احساس بودن می کنم، به گمانم تمامش را مدیون تو هستم
...

Sunday, September 09, 2007

crack up

بیست و یک سال زندگی
، و انبوهی فکر باطله، فکر خام،فکر خاک گرفته
! فکر تاریخ مصرف گذشته و شاید کمی ف ک ر نو
...
مدت زیادی نمی گذرد که دوباره چشم دوخته ام به بودنم
ذره بین نداشته ام را گذاشته ام بر روزهای از دست رفته و نیامده
بر من ِ روزهای پیش
بر من ِ امروز
بر من ِ خیالی آینده
!
نتایج خوبی بدست آورده ام
اینکه من خیلی زود تمام می شوم برای آدمها
باز هم دلیلش را نمی دانم
! و همین ندانستنهاست که کلافه ام می کند
...
در این مدت که می نشینم و مدام به من ِ درونیم
با تمام احساس ِ داشته و نداشته اش فکر می کنم
با دستهای نا توانم
زمین سرد اتاق را می کنم
! آخر هنوز آدمهای زیادی با منند
! آدمهای زیادی می شوند آشنای غریبه ی دیروز
بعد بلند می شوم
و می شمارم
گورهای کنده شده را
... یک، دو، سه، چهار
! برای امروز کافی است
سنگ قبرها را می خوانم
! دلم می سوزد، اشکم نمی آید ولی
! من چقدر مرده ام
! من چقدر می خواهم بمیرم
دیوار سپید اتاق تنهایی ها هم این روزها حکم دفتر دلم را دارد
مدام می نویسم حرفهایم را بر رویش
آخر نمی خواهم حرفهای این روزهایم جایی حک شود
کسی بخواندشان
! آخر جوابی ندارم برایشان
...
بیرون اتاق پر است از خنده هایم
! درون اتاق پر است از زندگیم
...
همین که می شود بود و زندگی کرد کافی است
! دلم خوش است به خنده هایم
! زندگی می کنیم با هم
پ.ن: من مدتهای زیادی است دیگر از سر خط نمی نویسم

Friday, September 07, 2007

... !

یک آسمان آبی
یک زمین سرد و بی روح
یک مشت خاک
یک پای سست
یک نگاه خیره
یک آدم
یک قبر
یک دنیای دیگر
... و باز هم یک عمر تنهایی
...
چه زود همه چیز تمام شد
تمام شد
تمام شد
تمام شد
...

Tuesday, September 04, 2007

Thinking !!

! چه شبهای سرد و بی روحی را تجربه می کنم
... زندگیم شده سراسر فکر، فکر، ف ک ر
ساعتها روی صندلی ِ اتاق تنهایی ها، رو به پنجره ی همیشه بسته اش
تخته ای بدست می گیرم و به خیال کشیدن دخترک
به اعماق نیستی فرو می روم
! پنج روز گذشته و من تنها کمی رنگ سبز پاشیده ام بر روی کاغذ
مدادهایم را که می تراشم
انگار خودم را می چرخانم درون تراش
! انگار می خواهم خودم را تیز کنم و حفره های خالی بودنم را پر کنم
!.... ولی مگر می شود
!!! انبوهی مداد، تراش، کاغذ، پاک کن و یک کاتر بزرگ
... به گمانم همه ی اینها کافی است برای گذراندن یک روز
روزهای زیادی است که زندگیم خلاصه شده در یک اتاق
... اتاقی با دری همیشه بسته
! و منی که خیال زندگی دارد هنوز
...
خوابم نمی برد دیگر
...
بی روح شده ام، بی صدا، بی احساس
! مادر دلش برای صدایم تنگ شده
امشب مدام بهانه ام را می گرفت
در ِ اتاق را باز می کرد
کمی نگاهم می کرد
وقتی می دید هنوز نفس می کشم
! می گفت وقتی صدایت نمی آید خیال می کنم خوابیده ای
! و این روزها من همیشه خوابم
...
ولی باز من، درون اتاق، با مدادهای رنگیم روزه ی سکوت می گیریم
! بی خبر از دل بی قرار مادر

...
امشب را تا صبح بیدارم

Saturday, September 01, 2007

...

کاش کسی بود و به من
می فهماند
که تاریخ مصرف اینجا
تمام شده است
.
تمام شدن هم مرحله دارد


کمی صبر کن


من هم تمام میشوم


تا به امروز ازیک مرحله اش گذشته ام


سه مرحله ی دیگر هنوز مانده