Wednesday, December 31, 2008




شاید روزی همه چیز به خوبی تمام شود. شاید.

Monday, December 29, 2008

زندگی مانند هوای ِ این روزهای تهران شده است.
خطرناک/ آلوده/ غیر مجاز....

Friday, December 26, 2008

خب منم خسته می شم! میفهمی!؟

Wednesday, December 24, 2008

چیک چیک چیک چیک
چیک چیک چیک چیک
چیک چیک چیک چیک چیک چیک چیک چیک
چیک چیک چیک چیک
چیک چیک چیک چیک چیک چیک
چیک چیک چیک چیک
.
.
.
.
کاش بند نیاد!
هنوز های ناتمام!

Monday, December 22, 2008

a day after the fair

عالی بود.
درست به اندازه ی همان دویست تومانی که پسر ِ پشت ِ میز دخترک را دوان دوان فرستاد به سراغمان. که پول کم دادید. درست به اندازه ی همان دویست تومان.
دلخوشی هایمان اندک اما چه شیرین شده. حواست باشد. فراموششان نکنی ها.

Agony*

تنها بدان همه چیز خوب شده است. همه ی فکرهای من. و این خوب است. اینکه هنوز دارمت. هنوز گاهی که چشمهایم را می بندم و دلم صدای نفسهایت را می خواهد، می شود که باشی. می شود که باشی و بلند بلند برایم نفس بکشی. می شود یک مسیر ِ طولانی را با تو گفت و خندید. می شود هنوز تا نمی دانم کی ای که دوست دارم ندانم! داشته باشمت. می شود. می شود. هنوز می شود.
پ.ن: یک نامه ی کوتاه به دوستم.

Wednesday, December 17, 2008

جنابِ آقای خدا،
میشه تو برنامه ی مدون ِ چهار سال ِ آیندتون به جای گزینه ی یه روز خوب، یه روز بد! چند تا آیکون ِ دیگم اضافه کنید؟
مثلاً: دو روز خوب، یه روز بد! یا دو روز بد، یه روز خوب! یا اصن هیچ کدوم! درهم برهم و بهم ریخته!
در حدِ یه پیشنهاد بود!

Agony

زندگی طعم ِ درد می دهد.
گفتم شاید خواب، امروز را تمام کند برایم! خوابیدم. و تمام کرد. تمام ِ امروز را. برایم.
رسیدم خونه. بغض کردم. صدام لرزید. اشکام ریخت!
مامانم یه لحظه باورش نشد این منم که دارم حرف می زنم و گریه می کنم!!
آدما چقدر ساده دل میشکنن! . . .

Tuesday, December 16, 2008

وقتی برای ِ گفتن ِ یه حرف کلی ذوق می کنی و بالا و پایین می پری،
وقتی برای نوشتن ِ یه حرف کلی ذوق می کنی و خوشحالی می کنی،
وقتی برای زدن ِ یه اس ام اس کلی ذوق می کنی و ذوق داری و احساسات خرج می کنی،
بعد اونوقت از طرف ِ مقابل هیچ فید بک ِ خاصی دریافت نمی کنی، یا مثلا اصلا انگار نه انگار چیزی زده شده، چیزی گفته شده یا چیزی نوشته! دوست داری طرفو بکوبی به دیوار! به همین راحتی و به همین شدت و حدت!
امروز بعد از مدتها، هم من خوب بودم، هم تو ...

پ.ن: کار ِ لادن هم رفت تو قاب :-)

Sunday, December 14, 2008

دو تا آدم چقدر می تونن تهوع آور باشن؟ اصلا حالیتون هست کجایین؟
عجله ای در بلند برداشتن ِ قدمها و تند راه رفتن ندارم. دیر می رسم که دیر می رسم!!
سر ِ کار رفتن مثل دانشگاه رفتن نیست که صبح بلند شی و از زور ِ خواب بگی کلاس ِ صبحو نمی رم یا اصلا امروز و نمی رم!
منم متعهد! خسته ام! بی جنبه شدم!

Thursday, December 11, 2008

Hint

Body Composition Analysis
Body Composition: weight /under – L.B.M /under – S.L.M /under – T.B.M /under – Protein /under – Mineral /under – Body Fat /under
...
Body Type: Low fat/ Low weight
(Weight: 43.0 (-11.2

Tuesday, December 09, 2008

کاش مثل ِ شیر ِ آب بود. وقتی می بستی دیگر نمی آمد.
:-(

Sunday, December 07, 2008

دانه های دلتنگی را یکی یکی می شکافم تا رسیدن به تو.
کاش لباس تنهاییت کوتاه شده باشد!

Saturday, December 06, 2008


سرم گیج میره، بی حس می شم، فشارم می افته و ...
تو روز چند بار اینجوری بشم خوبه؟

Friday, December 05, 2008

. . .

این حرف ِ من ِ تنها نیست. طرز ِ نگاهت عوض شده. طرز ِ حرف زدنت. طرز ِ بی اعتنایی هایت حتی. این حرف ِ من ِ تنها نیست. تو حتی طرز ِ لباس پوشیدنت، طرز ِ موهایت، طرز ِ راه رفتنت، طرز ِ با من بودنت هم عوض شده.
...
می نویسم همه چیز روی ِ اعصاب است. می گویم روی اعصابید همه ی شما. آدم ِ فراموشکاری هم نیستم. قدر ِ بودن ِ با تو را هم خوب می فهمم. ولی داری عذاب می دهی مرا. داری نابود می کنی مرا. داری ذوبم می کنی. و من آدم ِ حساس و زود رنجی شده ام. شاید هم خودت اینگونه ام کرده ای.
همیشه از دیدن ِ آدمهای جدید احساس ِ خطر می کنم. انگار می خواهند چیزی را از من بدزدند. نگاهشان آزارم می دهد. گرچه خیلی هاشان خوبند و مهربان، ولی در نگاه ِ اول سخت خودم را جمع می کنم از نگاهشان. یا دزد در نظرم می آیند یا که رهگذری بی اعتنا. کسی که آمده ببیند و برود. کسی که هر روز و همیشه می آید تا ببیند که ندیده از دنیا نرود. من آدم ِ این دیدارها هم نیستم. ولی اگر اجباری هم باشد همراه ِ ترس است.
آدمهای جدید آمدند و تو را دزدیدند از من. اجبار نگذاشت مثل ِ همیشه با تو باشم. زندگیم شلوغ شد و تو گذاشتی و رفتی. گفتم که خرابم. گفتم که مریضم. گفتم که اینهمه فکر و خیال دارند تمام ِ وجودم را می جوند و اگر فکری به حال ِ خودم نکنم از پا در می آیم. تو که می دانستی چرا!؟ تو که به خیال ِ خودت درکم می کردی چرا؟! چرا گذاشتی و رفتی! حالا نه خیلی دور و سرد. ولی همین که رفته ای چند قدم آنطرف تر از من ایستاده ای غصه دارم می کند. وقتی لبخندت شده برای آن غریبه ی دیروزت و آشنای همیشه ی امروزت درد می پیچد به جانم. وقتی ... . حرف می زنی با من، ولی نمی دانم برای چه؟ اصلا دیگر چرا من؟ همیشه این جایگزین بودنها و آدمهای جدید و تو نباشی کس ِ دیگری هست و اصلا این پایدار نبودن ِ هیچ چیز حالت ِ تهوع می دهد به من! افسرده ام می کند.
بعد از اینهمه درد تنها یک چیز آرامم می کند، اینکه می دانم و از یاد نبرده ام هنوز که آدمها دروغگویند و تلخ. حتی تو با یک دنیا خاطره و خنده و شب بیداریهای با هم.
تنها یک چیز می خواهم از تو. دیگر برایم خبر نیاور. دوست دارم بی اطلاع باشم از همه چیز. این روزها به اندازه ی کافی خسته می شوم. به اندازه ی کافی سرم درد می کند. به اندازه ی کافی نمی رسم به هیچ چیز. کمی بیشتر دور شو از من. برای ِ هر دویمان بهتر است. انگار دارم می برم از تو. اشک می ریزم برای این بریدن و دور شدن. برای این روزهای بی رحم. برای این فکرهای تلخ که می ریزد در سرم و همه اش درست است ...

at rest

آرامش را نمی فهمم. درک کردنش برایم خیلی سخت شده است، وقتی هر روز و همیشه چیزی هست برای بر هم زدنش.
من برایت نگرانم. یعنی خودم هم می دانم هیچ دلیلی ندارد که من نگران ِ تو بشوم ها. ولی نگرانم. همین. خواستم بگویم من هم نگرانت می شوم.

پ.ن: اطمینان دارم که هیچ یک از آدمها بیش از من نگران ِ کسی نمی شوند و به کسی فکر نمی کنند و از کسی یاد نمی کنند. هیچ یک از آدمها. هیچ یک.

Wednesday, December 03, 2008

اینی که اومد، اینی که بارید از آسمون، اینی که ریخت رو سرمون، اینی که خیسمون کرد، بارون نبود!
مگه دلت خواست بری زیرشو خیس بشی؟ مگه دلت خواست مثل ِ اون روزا پاشی بری زیرش قدم زنان یه راه ِ طولانیو راه بری و نفهمی از کجا به کجا رسیدی؟ مگه دلت خواست بری درست زیر ِ آسمون و هی نگاش کنی که چطوری داره باز برات می باره!؟ مگه دلت خواست هدفوناتو بذاری تو گوشتو هی برات بخونه که ...
اصن شد یه لحظه بگی چه بارون ِ پاییزی ِ قشنگی!؟ شد؟
امروز آسمون دلتنگ بود. دلگیر بود. غم داشت. درد داشت. اعصاب ِ هیچیو نداشت. همه ی این حالتاش رو هم صاف منتقل کرد به من! هر چی روز ِ مزخرفم بود دوباره به یادم آورد. مگه ندیدی رنگشو؟ مگه ندیدی حال و روزشو؟ اصن معلوم نبود چشه!
برف پاک کنای ماشینم نمی تونست چرکای این قطره هارو پاک کنه! انقدر که کثیف بود! انقدر که تلخ بود! چشم چشمو نمی دید!! یکی نبود به آسمون بگه وقتی سردرد داری، وقتی دلت پره، وقتی میخوای بالا بیاری، وقتی دوست داری بمیری! آره، بمیری! (خب تو هم حتما به یه جایی می رسی که دلت می خواد بمیری!) چرا روی ما؟ چرا بازی با ما؟ چرا ما رو همبازی ِ خودت انتخاب می کنی؟ هی! با تو ام ها! گوش کن به من! نکن! نبار!
هر کی بگه امروز روز ِ خوبی بود و بارونش معرکه بود و پیاده روی توش می چسبید و پاییز بالاخره یه حالی به ما داد و این چیزا! مزخرف گفته! مزخرف!

Friday, November 28, 2008

still alive

یک صفحه ی خالی باز می کنم برای نوشتن ِ این حرف:
"رد شدن از خیابان و ندانستن از اینکه زنده می مانی تا آنطرف یا که نه!"
تا نیمه های خیابان از میان ِ انبوه ِ ماشینها و ترافیک و سرما و تاریکی ِ شب گذر می کنی. می ایستی. نگاهت می چرخد به آن دورترها که هیچ جنبنده ای نیست برای آمدن و زیر گرفتنت. آهسته قدم از قدم برمی داری. یک قدم. دو قدم. یک موتوری که انگار قصد ِ جانت را کرده است به فاصله ی رسیدن ِ قدم ِ سوم به زمین از مقابل ِ صورتت گذر می کند. نمی ایستی. آه نمی کشی. نه حتی اندکی دادی. به آن طرف خیابان که می رسی، وقتی اطمینان ِ زنده بودن وجودت را پر می کند، یک گوشه ی خیابان می ایستی. تخته از دستت می افتد. کیف از شانه ات. بی حس می شوی. دستت را روی صورتت می گیری. می لرزی. و تا ساعتی گریه می کنی. و دلت می خواهد کسی زنگت بزند که خوبی؟ و مثل ِ همیشه وقت ِ خوبی را برای ِ این دل خواستن انتخاب نکرده ای! خودت را جمع می کنی و راهت را ادامه می دهی برای ِ رسیدن به همان جایی که تنها متعلق به توست.
...

Saturday, November 22, 2008

Maybe for anonymous

گاهی آنقدر دوستت دارم که تنها برای تو بنویسم. آنقدر زیاد که طرز ِ نوشتنم را تغییر دهم. آنقدر که حتی ماه ها برای نوشتن ِ یک جمله زمان صرف کنم. که مطمئن شوم با خواندش لبخند می زنی به من. و تو نمی فهمی. یعنی نمی دانی. یعنی نمی توانی که بفهمی و بدانی. یعنی من نخواستم و نمی خواهم. یعنی اصلا تصورش را هم نمی توانی بکنی. یعنی...
آخ. درد دارد این نداستن و نفهمیدن. این نخواستن و نفهماندن. این نباید و باید. این بوی ِ عطر ِ تو. این هیچ وقت نفهمیدن شاید بیشتر. این هرگز درک نکردن خیلی بیشتر. آخر از کجا باید بفهمی! حق با تو. ولی بدان این نوشته هم بهانه اش تو بودی. تویی که قرار است هیچ وقت هیچ نفهمی از هیچ چیز.
تنها بدان این دوست داشتن و نوشتن و فهمیدن و نفهمیدن عشق نیست. دیوانگی ندارد. یک چیز ِ آرام است. خوب است و تمامش با نوشتن ِ من و خواندن ِ تو و گاهی حرف زدن با تو تخلیه می شود. نه بیشتر نه کمتر.

like real friend

چقدر آرام و بی صدا. تلاقی ِ چشمانم با تو انگار تمام ِ آرامش ِ دنیا را روانه ی وجودم می کند و تو چه خوب می فهمی اینرا...
امروز پس از آنهمه سال نبودنت باز آمدی و نشستی کنار ِ من. کنار ِ همان گلدان ِ شمعدانی که برایم هدیه آوردی. کنار ِ آنهمه سال خاطره. کنار ِ من و توی سالهای ِ نه چندان دور ِ گذشته. خواستی بشویم همان قدیمیها. از همان لبخندهای پررنگ نثار ِ هم کنیم و صدایمان باز بپیچد در گوش ِ زمان که دوباره حرصش بگیرد و دعوایمان کند که آهای شما دو تا! باز چه تان شده! آدم نشدید هنوز!؟ و ما از سر ِ لجبازی هم که شده هی ادامه دهیم به دیوانگی هایمان!
آمدی و نشستی. درست روی ِ همان گل ِ صورتی و بنفش ِ کف ِ اتاق. بی آنکه بدانی آدمها چقدر ساده می توانند عوض شوند. حتی من. حتی تو. و شروع کردی به خندیدن. اما من نخندیدم. چرا که دلیل ِ خندیدنت را برایم نگفته بودی! شروع کردی به گریستن! باز مات و مبهوت نگاهت کردم. آرام کنارت نشستم. مثل ِ قدیمها دستهایمان باز شد برای هم. شدیم یک من. اما انگار خیلی دور از هم. گفت تو هم؟ آنجا بود که برای دومین بار روی اسمت یک خط ِ قرمز کشیدم و باورم شد هنوز آدمهایی هستند که هیچ گاه تغییر نمی کنند. گوشه ی دفترم نوشتم ریل فرند یعنی تو. یعنی یک سوال. یعنی فهمیدن به همین سادگی. یعنی چشمان ِ هنوز قهوه ای رنگ ِ تو. یعنی موهای ِ بلندت. یعنی بودنت با فرسنگ ها فاصله. یعنی من و توی امروز در این گوشه ی اتاق و مرور ِ یک عمر خاطره.
و تو باز رفتی تا آمدن ِ دوباره ات در گذر ِ بی رحم ِ زمان نویدگر ِ یک باور ِ دیگر باشد برای من...
تمام ِ دیروز به کنار. اون چند دقیقه ی مونده تا پارک وی، آخر ِ شب، تنها، هوای بارونی، یه جفت کانورس ِ خسته با بندهایی که داشت باز می شد و صدای نفس نفس زدنهایی که هر عابریو متوجه خود می کرد. نمیشه فراموشش کرد و براحتی ازش گذشت...

پ.ن: دارم زیادی بهش فکر می کنم و حساسیت نشون میدم و این هیچ خوب نیست! داره آزار دهنده میشه کم کم! کلا باید از تمام ِ حساسیت هام کم کنم!

Thursday, November 20, 2008

It's been 3 years

4 سال گذشت از مکتوب نویسی های من و 3 سال از واگویه های من.
دریمز تو یو سال ِ چهارمش را آهسته تر قدم بر می دارد، هر چند که راه رفتن را خوب یاد گرفته است!

Wednesday, November 19, 2008

Humm

می نویسم برای خودم. آرام و بی صدا. می گذارم ساعت از نیمه های تاریک ِ شب هم بگذرد. وقتی مطمئن می شوم که آدمهای نزدیک به خوابهایی عمیق فرو رفته اند. آنوقت بلند می شوم و راه می روم. از تمام ِ راههای موجود گذر می کنم. درها را باز و بسته می کنم. چراغ ها را روشن و خاموش. شاید حتی پنجره ها را باز و بسته! نمی دانم! همه کاری می کنم برای این اطمینان. که دیگر کسی خیال ِ بیداری ندارد. آنوقت می نویسم برای خودم. از خودم.
نه تلخ. نه شیرین. نه اغراق آمیز. نه بیهوده و واهی! از خود ِ همین حوالیهای نزدیکم می نویسم. از خیلی قبل تر از وقتی که چشمانم رنگ ِ خستگی به خود گرفت. درست از همان روزی که باران آمد و من خندیدم و حافظ هدیه گرفتم.
سه نقطه می گذارم و خودکار از دستم می افتد...
سالهاست دلم می خواهد بنویسم (I hate you) آنهم سه بار! حالا نوشتمش! اما یک بار! حالا بفهم دلیل اینهمه مخفی کاریها و استرسهای مرا، که نکند کسی بیدار باشد و بیاید و بخواند و بفهمد و ...

Monday, November 17, 2008

هنوزم دارم می لرزم از ترس ...

:-)

270 بار خوشحالی.

...

قشنگ یک سوم ِ حرفامو می نویسم، یک سومشو قورت میدم، یک سوم ِ باقیماندشم می ریزم بیرون!
که یک سوم ِ آخر معمولا همین تعارفات ِ روزمره هس یا اون وقتایی که کم میاری!
به طبع این نسبت و تقسیم بندی برای هر کسی متفاوته!

Friday, November 14, 2008

یه عالمه حرف و روز و اتفاق ِ ننوشته.
وقتی دست می کنه تو کیفشو زیر ِ بارون ِ پاییزی که انگار قراره تمام ِ اشکاشو امروز بریزه رو سرمون! حافظشو در میاره و میگیره طرفتو میگه این برای تو! دقیقا باید چی کار کنی؟ حافظ ِ خودشو! حافظیو که یه عالمه ساله داره! حافظیو که وقتی دلش می گرفته می برده حافظیه و بازش می کرده و ...
به این آدم دقیقا باید چی گفت؟
... :-*

پ.ن: با خیلی روز تاخیر!

Monday, October 27, 2008

!? why

کسی هست که از من بیشتر نقاشیو دوست داشته باشه!؟
چهاردهم تیرماه ِ هزار و سیصد و هشتاد و هفت. استاد یه پیرزن ِ زشت بهم میده که بکشم! بدم میاد ازش. دوسش ندارم! یه هفته هی نگاش میکنم شاید از یه چیزیش خوشم بیاد! ولی نمیاد! پنج شنبه میگم دوسش ندارم! استاد یه پیرزن ِ سخت تر ولی بهتر بهم میده! شروع میکنم به کشیدن. باید برای نمایشگاه بکشمش. باید اونقدر خوب بکشم که ... ! همزمان سوفی هم تو دستمه. هنوز که هنوزه تموم نشده! یعنی باید دو تا کارو با هم ببرم جلو. سوفی عشقمه و پیرزن باید یه کار ِ تاپ از آب در بیاد. من خیلی وقت روی کارام میزارم. باید تمام ِ جزئیات مثل ِ خودش بشه! من برای کشیدن ِ پلیور ِ سوفی دونه دونه نقطه های روی پلیورشو شمردم و کشیدم! حالا بیا و بگیر تا آخرش!
تازه چند روز از آخرین امتحان ِ ترم ِ آخر ِ دانشگاهم گذشته. استراحت؟ واقعا معنیشو نمیفهمم. باید کار به نمایشگاه برسه. منم دستم کند! پس همه چیز تعطیل! مسافرت؟ در حد ِ یکی دو روز اونم با کلی استرس و غر که زود برگردیم! خسته شدم! کار دارم! نقاشیم مونده! هی جو ِ منفی میدم به همه! هر جا که هستیم زود راهمونو کج میکنیم به سمت ِ تهران!
یه ذره خوشحالم. دارم یه عالمه از وقتمو صرف ِ چیزی میکنم که عاشقانه دوسش دارم. یه کم از درس و دانشگاه و استاد و نمره و امتحان فاصله گرفتم و این آرومم میکنه! یعنی به ظاهر اینجوریه و من راضی از این شرایط.
کارم ولی هیچ خوب پیش نمیره! گاهی روزی هشت ساعت میشینم پای نقاشیم ولی انگار نه انگار چیزی کشیدم! دپرس میشم! خسته میشم! میریزم بهم رسما!
وارد ِ کلاس که میشم. روی کارمو که برمی دارم. استاد نگا میکنه میگه باز که هیچی به هیچی! اونوقته که دیگه کم میارم! شاکی میشم!
بیشتر ِ وقتمو میذارم روی سوفی! تموم میشه بالاخره! عشق ِ من میره روی دیوار و همه تعریف میکنن ازش! ولی جز مامانم که بهش میگه عروسک هیچ کس نمیفهمه سوفی برای من یعنی چی! من چقدر از زندگیمو صرفش کردم! خوشحالم که دقیقا بعد از یکسال تموم شد.
از همه چیزم زدم! تا همین امروز که دارم اینارو می نویسم حدود ِ هشت ماه میشه پامو تو سینما نذاشتم! درست از بعد از جشنواره! با دوستای دانشگام دسته جمعی بیرون نرفتم! هر کی باهام قرار میذاره میگم نقاشیم عقبه و وقت کم! نمیتونم! نمی تونم! ن م ی ت و ن م!
دوستم زنگ زده میگه یکشنبه و دوشنبه و پنجشنبه که کلاس نقاشی هستی! شنبه و چهارشنبه هم که میگی کار نکردی و باید بشینی کار کنی! میمونه یه سه شنبه که اونم من نمی تونم!
خسته ام. من خیلی خسته ام.
حرف ِ ارشد هی میاد و میره! چی کار می خوای بکنی؟ نقاشی که تفریحه! باید در حد ِ یه فان باشه برات! به فکر ِ یه چیزه دیگه باش! باشه! اگه رشتتو دوس نداری یه چیزه دیگه! ولی بخون! حیفه! تو که شهید بهشتی خوندی چرا! تو که سراسری بودی چرا! تو واسه اینهمه وقت گذاشتن سر ِ نقاشی ساخته نشدی! هزار ساعت میشینی یه نقطه میکشی که چی!؟ یا تند بکش یا بزار کنار! ببینم امتحان ِ ارشد کی هست؟ چی؟ دخترتون امسال کنکور نمیده؟ یعنی چی؟ یه رشته دیگه؟ برای چی؟ دوس نداره؟ که چی؟ کار چی؟ رفت دوس نداشت؟ آخه واسه ی چی؟ اصن دنبال ِ چیه؟ نمی دونین؟
تو این دوره زمونه لیسانس مثل ِ دیپلم می مونه! اگه امسال امتحان نده از سرش میپره ها! سال ِ دیگه مصیبته ها!
...
نمایشگاه دو ماه میفته عقب! من همچنان کند میرم جلو! موهاشو نگا! وای چه خوب شده! بینیشو ببین! عزیزم! عاشقشم! صورتش حرف نداره! دستاش انگار از تو کاغذ زده بیرون! وای چطوری اینهمه چروکو کشیدی؟ چشات چطوری اینارو می بینه؟ محشره الاغ! محشره!
یه صبح تا شب فقط یه گل از پیراهن ِ پیرزنمو میکشم! فرداش سر ِ کلاس استاد کف میکنه! لادن میگه دیوونه این گل ِ روی لباسه! نباید که اینقد طبیعی باشه! واسه تو داره از تو لباس در میاد!
استاد همیشه میگه نرگس عالی میکشه! چشاش خیلی خوب میبینه! کارش یکی از بهترین کارا میشه! ولی دستش خیلی کنده! اگه تند بشه چی میشه! اینارو میگه و باز روز ِ بعد و روزای بعد همش به این میگذره که تو مگه تو خونه چی کار داری که اینقدر کند میای جلو!
دلم برای مامانم میسوزه! یه ماه اونقدر بهم گفت و گفت تا یه روز بالاخره باهاش رفتم خرید! اونم چند ساعت فقط!
من رسما از همه چیزم گذشتم برای اینکه کارم به نمایشگاه برسه! برای اینکه بگم منم میتونم تو یه چیزی بهترین باشم! برای اینکه دلم می خواست به همه بفهمونم نقاشی عشق ِ منه و من توش موفق شدم! ولی آخه به چه قیمتی! من تو این مدت به هیچی ِ دیگه ای فکر نکردم! حتی به فردای ِ تموم شدن ِ نمایشگاه! که چی کار میخوام بکنم!
چه فکرایی تو سرم بود! چه جاهایی قرار بود باهم بریم! چه کلاسایی قرار بود با هم بریم!
من چقدر خوبم. من چقدر بدم. من چقدر پر جنب و جوشم. من چقدر ساکتم. من چرا اینقدر متغیرم آیا؟
مامانم میاد میشینه پیشم میگه! نرگس، من موندم تو چجوری دو ساعت میشینی روی این صندلیو فقط نقاشی میکنی! من موندم توی ِ کم صبر و اینهمه صبر! توی شلوغو اینهمه سکوت! تویی که یه جا آروم نمیگیری و یه روز از صبح تا شب توی این اتاق! به یه دنیا تناقض که میرسه و وقتی یه کلمه حرف از من نمیشنوه راهشو میگیره و میره!
اونوقت سر ِ ناهار یهو بی هوا در میاد میگه تو افسرده شدی!
بی اشتها شدم! وسط ِ غذا یهو بی میل میشم و قاشق از دستم میوفته و بلند میشم! اونوقت هی از لاغریه من حرص میخوره که از 41 میشم 41.5 گاهی 42 ولی باز 41 و 41و 41!
مامان دوست دارم من.
حالا نمایشگاه پنج ماه باز افتاد عقب. دلم بدجور دلش گریه میخواد!
اونوقت استاد که میفهمه من چه بدجور یهو ریختم بهم با شنیدن ِ این حرف! که در عرض ِ یک ثانیه قیافم از اینرو به اونرو شد! هی مثل ِ هفته ی پیش از کار ِ رنگ روغنم تعریف میکنه! که یکی اینو بگیره! بیاد تو چهره رو دست ِ همتون بلند میشه! هی میگه بچه چقدر آخه تو تمیز کار میکنی! ولی نمیدونه من و خنده هام ... استاد خسته ام. استاد امروز بدجور ناراحت شدم. استاد سر ِ کلاس حواست نبود اشکام چجوری یهو ریخت پایین. استاد میای به مامان بابام بگی تا اردیبهشت بهم کار نداشته باشن؟
آخه تا کی بهشون بگم تا اول مهر بذارین برای خودم باشم! تا اول آذر بذارین برای خودم باشم! تا اول دی! آخه یعنی چی واقعا!
:((
نرگس دلش میخواد سرشو بکوبه به دیوار! همین و همین.

Sunday, October 26, 2008

پیری به سفیدی مو نیست. پیری به ضعیف شدن چشم و تار دیدن و عینک نیست. پیری به ضعیف شدن حافظه نیست. پیری به مریضی و درد نیست. پیری به کم صبری و غر زدنهای پی در پی نیست. پیری به لرزیدن دست و پا و صدا نیست. پیری به یه گوشه افتادن نیست. پیری به کم وزنی یا چاقی نیست. پیری به خستگی روح نیست. پیری به دندون مصنوعی داشتن نیست. پیری حتی به بالا رفتن سن هم نیست.
پیری به وقتیه که مداداتو از دستت ول می کنی و میگی کار ِ من دیگه تموم شد! به وقتیه که یه لحظه، فقط یه لحظه از ذهنت میگذره که دیگه کاری ندارم که بکنم!
به همین سادگی میبینی یهو چه پیر شدی! در حد ِ فاصله ی افتادن یه کفشدوزک از روی یه قطار چوبی که اسمتو دنبال خودش میکشه!

پ.ن: اینجور پیر شدنها که تعداد دفعاتشم خیلی خیلی زیاده باز خوبه! چون امکان جوون شدنت هست. سرتو بلند می کنی، مداداتو بر می داری و باز شروع می کنی به کشیدن! دو ماه مونده به نمایشگاه! هی کم نیار لطفا!

Saturday, October 25, 2008

باید اعتراف کنیم.

Thursday, October 23, 2008

Converse

وقتهایی که بی حوصله ام، دلم میخواد کانورس پاره هامو بپوشم و راه برم! امروز از اون روزها بود!

Wednesday, October 22, 2008

- ؟
+ نمی دونم!
اگه یه روز به هر دلیلی قرار شد از این خونه برم و دیگه برنگردم! یه نامه می نویسم برای بابام و اینجوری شروعش می کنم:
...
توی این بیست و چند سال زندگی، به جرأت میتونم بگم 70% زندگیم اونجوری گذشت که تو میخواستی. اونجوری گذشت که تو دوست داشتی. اونجوری گذشت که ...
خیلی کارارو نکردم. خیلی جاهارو نرفتم. خیلی چیزارو نگفتم. خیلی چیزارو ننوشتم. با خیلی کسا آشنا نشدم. و خیلی چیزای دیگه!
گله ای نیست. یا حتی ذره ای شکایت.
فقط خواستم بدونی اون اعتمادی که بهم داشتی رو سعی کردم هیچ وقت خرابش نکنم. حداقل نه زیاد! چون اینقدر برام با ارزش بود که زندگیم رو بر مبنای اون ببرم جلو! چون دوست داشتن ِ تو با همه ی آدما فرق داشت برام. چون تو بابا بودی. چون تو همیشه بودی. چون نمیشد بی اعتنا از نگاهت گذشت!
و ممنونم ازت. از اینکه بودی و نذاشتی خیلی جاها برم، با خیلی کسا آشنا بشم، خیلی چیزا بگم، خیلی چیزا بنویسم و ...
آره. ازت ممنونم برای تمام این نذاشتنا!
حالا به جایی رسیدم که اگه تو هم نباشی خیلی کارارو نکنم. پس باید رفت. به همین زودیها. یه جای دور. برای یه مدت زیاد.

Saturday, October 18, 2008

تو لاک ِ خودمم.

Wednesday, October 15, 2008

باران با قدمهای من و یاد ِ تو چه خوب بازی می کند ...

Wednesday, October 08, 2008

از دیروز تا حالا، یه پرنده ی سفید ِ قشنگ اومده توی بالکن ِ خونمون. درست روبروی پنجره ی اتاق ِ من. از جاشم تکون نمی خوره!
امروز صبح رفتم براش آب و غذا گذاشتم. داره می خوره. دوسش دارم! هی اینور و اونور و نگا می کنه! وقتی می بینه خبری نیست آروم نوکشو میاره پایین و شروع می کنه به خوردن ِ دونه ها!
حس ِ خوبی بهم می ده این پرندهه، که نمی دونم از کجا یهو پیداش شد و خیال ِ رفتنم نداره انگار!

Tuesday, October 07, 2008

رو حالت pending گیر کردم. بالاخره یا fail میشم یا deliver. خیلی فرقی نمی کنه!
"یک ماه از من و توی با هم ..." را می خوانم. برای نمی دانم چندمین بار. حالم را خوب می کند. آنقدر که لبخند می زنم به خدا.
اینکه همیشه اولین قربانی وبلاگمه خب کاملا طبیعیه! ما مدتهاست با هم کنار اومدیم :-)

Sunday, October 05, 2008

همین.

Saturday, October 04, 2008

تقصیر کار نبودم، ولی آنقدر رنجیده خاطر بودم که پا پیش بگذارم!
عقربه ی ترازو دارد به عدد چهل نزدیک می شود!
آدما پر توقع شدند. باید کشتشون!
دلم برای این جمع سه نفره که همه با هم حرف می زنن و همم حرف همو می فهمن تنگ شده بود.

پ.ن: این حرفتو دوست داشتم.
- خوب میشی. بالاخره تو هم خوب میشی.
+ خوبم. فقط حالم از آدما بهم می خوره. اینم فک نکنم چیزه مهمی باشه!
- دیگه با من بازی نکن. خب؟

- می تونست خیلی بدتر از این بشه!
دلم می خواست نوشته های نادر ابراهیمی را خسرو شکیبایی می خواند. چقدر خوب می شدها.
الآن مدتهاست که دیگه ساعت دستم نمی کنم. و به این باور رسیدم که هیچ فرقی نمی کنه!
این مدام از زمان خبر داشتنو میگم!

Friday, October 03, 2008

For u with o&u


می شود برایت تا صبح نوشت. می شود حتی از صبح نوشت.
می شود برایت از شب نوشت. از وقتی آسمان لباس ِ ستاره ها به تن می کند. از وقتی خورشید جایش را می دهد به ماه.
می شود برایت از سفر به ابرها نوشت. از نسیم ِ خنک ِ بهار. از گرمی ِ تابستان. از برگ ِ زرد ِ پاییز. از برفهای زمستان.
می شود برایت از زندگی نوشت. تو که هستی که می شود تمام روزها و لحظه ها را، تمام ِ ماه ها و سالها را، تمام ِ حتی فصلها را برایت نوشت و باز کم آورد در دوست داشتنت؟
دخترک ِ بهاری؟ عروس ِ تابستانی؟ مادر ِ پاییزی؟ عزیز ِ زمستانی؟
تو که هستی؟
بانوی تمام ِ فصول- خنده هایت به رنگ ِ کدامین برگ است؟ به رنگ ِ کدامین گل؟
قرمزی یا سبز؟ نارنجی ِ پاییز؟ یا سفیدی زمستان؟
جعبه ی مداد رنگیم هم در مقابلت کم می آورد. تو رنگین کمانی. تو تمام ِ سبزهای بهاری در مهربانی. تو تمام ِ قرمزهای تابستانی در دوست داشتن. تو زرد و نارنجی های پاییزی در عشق. تو تمام ِ سفیدی ِ زمستانی در پاکی. باورت می شود گاهی وقتها نگاهت که می کنم یک سال از جلوی چشمانم می گذرد؟ باورت می شود چشمانت آخر ِ دوست داشتن است، خنده هایت آخر ِ زندگی؟

اینجایی. درست در کنار ِ من. دستانت در دستم. نگاهت در نگاهم.
پاییز است. باران می بارد. برای تو. برای وقتهایی که از دست ِ چراهای بی جواب ِ این زندگی فرار می کنی و به این شهر ِ شلوغ ِ بی احساس پناه می آوری. تا خیست کند. تا شاید حواست برود به چتری که باز فراموش کردی با خودت ببری! باران می بارد. نم نم. پیوسته. بی وقفه. اما گاهی. هر از گاهی. همان وقتهایی که درست روز و تاریخ و ماه و سالش با دلتنگیهایت یکی می شود. آنوقت من باز نمی فهمم این باران است که می بارد، یا که تو!

می دانم. بهانه هایم زیاد شده. دلتنگیهایم. ولی چه کنم؟
آخر وقتی همین حوالیها نسشته ای و پرده های اتاقت را کنار زده ای و داری تو هم به باران نگاه می کنی و قطره هایش هی می زند به شیشه و صدایش هی می پیچد در گوشت، بی انصافی است کنارم نباشی و کمی آرامم نکنی ...

تمام ِ این روزها و سالهایم برای تو. تمام ِ حتی این بارانهای ناگهانی و دلچسب ...

Thursday, October 02, 2008

توجه داشتی امروز چیا به من گفتی که!؟

Wednesday, October 01, 2008

می نشینم بر روی صندلیهای ایستگاه ِ اتوبوس ِ نزدیک ِ خانه.
تمام ِ حواسم را می دهم به اتوبوسهایی که جلوی پایم نگه می دارند.
به آدمهایی که هی پر و خالی می شوند.
به صندلیهای بی سرنشین.
به آدمهایی که لای ِ در گیر می کنند از شلوغی!
خسته نمی شوم!
زیر لب هی با خودم می گویم:
کاش دل ِ من هم مثل ِ این اتوبوسها بود. حواسش نبود چه کسی را سوار می کند، چه کسی را پیاده. همین سالم به مقصد رساندشان کافی بود.
کاش دل ِ من هم مثل ِ این اتوبوسها بود. گاهی حتی دو طبقه. هی پر و خالی می شد. به یادگاریهایی هم که آدمها روی در و دیوار و صندلیهایش می نوشتند کاری نداشت. اصلا انگار نه انگار کسی آمده است و کسی رفته.
اصلا چه فرقی می کند. من یک اتوبوس شرکت واحدم. با نمی دانم چند سرنشین ِ نسشته و نمی دانم چند نفری هم ایستاده!

پ.ن: تنها حواستان باشد، گاهی ترمزهای بدی می کنم!

?So What

+ خب که چی؟
- هیچی. (بولد/ایتالیک)

پ.ن: این پست مخاطب خاص دارد.

Monday, September 29, 2008

SanjaGh

خودت را سنجاق کردی به من. به روزهایم. به هر روزم.
فرو کردی خودت را درون تنم و حالا بعد از اینهمه وقت خیال رفتن زده به سرت.
من بمانم و جای دو سوراخ و نگاه ِ هر روزه ام به جای خالیت!
بی انصافی است. تمام ِ این زندگی.

Sophie

عکس سوفی رو انداختم بک گراند کامپیوترم. خب هر وقت روشنش می کنم دلم پر می کشه براش. آخه امروز از تو اتاقم بردمش، زدمش به دیوار ِ تو پذیرایی! هی به جای خالیش نگا می کنم و هی بیشتر دلم می خوادش! اصلش با عکسش خب کلی فرق داره :( فک کنم همین فردا پس فردا برم بیارمش بذارمش باز این کنار پیش ِ خودم! فک کن این کار و بکنم من! نه حالا! اینقدا هم لوس نیستم!

Sunday, September 28, 2008

adicted

معتاد شده ام.
نه به سیگار، نه به شیشه، نه به حشیش، نه به هروئین.
من به لبهای همیشه بسته ی ترک خورده ات معتاد شده ام.

Cut My Hair

قیچی را بر می دارم و خودم موهایم را کوتاه می کنم. دیگر به هیچ کس اعتمادی نیست. یکهو می بینی در عرض ِ یک چشم بر هم زدن کچلت کردند. آدمی است دیگر، اگر این کارها را نکند جای تعجب دارد!
وقتهایی که از دستت ناراحتم و دوست دارم خودم را گم و گور کنم از تو. که ثابت کنم می شود حتی نباشی و خوب باشم! درست همان وقتهایی که با خودم قرار می گذارم نبینمت، زنگت نزنم، اس ام اس ای نباشد، آفی، میلی، چیزی! درست همین وقتا که اگر خیلی هنر کنم به یک روز می رسد! مریض می شوم.
آنوقت است که اس ام اس هایم روانه ات می شود. برایت آف می گذارم. میل می زنم. زنگ ولی نه. دیدار ولی نه. هنوز خیلی زود است که صدایت را بشنوم و چشمهایت را ببینم.
من خیلی زود دلتنگت می شوم. مرا ناراحت نکن. باشد؟

Friday, September 19, 2008

Happy Birthday Sophie


.Sophie is not My painting, it's My Life. My Whole Life


.Dedicated to someone, who loves Sophie as much as I do*

For My Lovely Sophie


برای سوفی عزیزم،

امروز را ثبت می کنم. بیست و هشتم شهریور هشتاد و هفت.
پرت می شوم درست به یکسال ِ گذشته. به گرمای تابستان آن زمان. به زمانی که دلم خواست مداد رنگیهایم را بدست بگیرم و ...
دلم خواست با دستهای کوچکم یک سوفی خلق کنم.
سوفی، دلت می خواهد بشوم مادرت؟ راستی! چقدر دوستم داری دخترک؟ به اندازه ی یک جعبه مداد رنگی؟ به اندازه ی یکسال شب و روز با هم بودن؟ به اندازه ی تمام خنده ها و اشکهای من؟ به اندازه ی تمام بودنها و نبودنهای من؟
سوفی، چه خوب می شناسی مرا عزیزکم. دوست داشتنی ِ آرامم.
مدادهایم را می تراشم. تیز ِ تیز. چشمهایت را می کشم. بلندی ِ موهایت را. لباس بافتنی ِ نازت را. دانه دانه می شمارم تک تکش را. بافتنش آسانتر بود از کشیدن. ولی لذتش نه! که شمردن هر نقطه اش یک دنیا دوست داشتن بود برای من.
سوفی چقدر نزدیکی به من.
چقدر غمگینم من. چقدر دارم خودم را کنترل می کنم که برایت نگریم. تو دختر ِ منی. من مادر توام!
یکسال کم نیست. به خدا کم نیست، یکسال با تو سر کردن. با تو حرف زدن. با تو درد دل کردن. با تو دعوا کردن و جیغ کشیدن. با تو هی این و آن را دوست داشتن. هر خط از تو یک دنیا زندگی است برای من. که می فهمد؟ که میداند؟ که می تواند حتی یک لحظه اش را حس کند؟ مگر می شود؟ نه. نه. نه.
ببینم، اگر یک روز بخواهند زبان باز کنی و برای اینهمه چشم سخن بگویی، چه می گویی؟
وای سوفی. چقدر امروز قشنگتر شده بودی. چقدر قاب عکست می آمد به صورتت. چه خواستنی شده بودی. چه ذوقی کردم برایت.
سوفی، دخترم می شوی؟
سوفی نمی توانم. نخواه بیش از این.دوستت دارم. دوستم بدار.
پ.ن: از کوچیکی تا بزرگی سوفی :-)

Tuesday, September 16, 2008

344

آدم است دیگر، یک وقتهای نمی دانم کی تا کی ای، دلش بد می گیرد. دلش هم که می گیرد به این سادگی ها که ول کن ماجرا نیست. هی می چرخد و می چرخد. هی می کوبد و می کوبد. هی خودش را بالا و پایین می کند. هی شل و سفت. هی ...
آدم است دیگر. از این وقتهایی که نمی دانم از کجا پیدایشان می شوند و تا کی خیال ماندن دارند و مهمان چند وقت ِ ی آدمند، برایش زیاد اتفاق می افتد!
باز آدم است دیگر. چه می شود کرد؟
یعنی آدم است و این وقتها و این تحملها و این کاسه ی صبر لبریز شدنها!
همان بهتر که لپ تاپم را خاموش کنم و بروم دراز بکشم روی تختم و شروع کنم به نوشتن آخرین داستانم روی دیوار ِ تاریک ِ بالای سرم! داستانهایی که هیچ کس نمی تواند بخواندشان. داستانهایی که خودم هم یکبار فرصت خواندشان را پیدا می کنم.
کاش این خانه را هیچ وقت خراب نکنند. کاش این اتاق تا همیشه همینگونه باقی بماند. کاش ...
آدم است دیگر. گاهی زیاد از حد خیالاتی می شود.

پ.ن: اینکه آدم شبها ساعت 2 برود بخوابد ولی تا 4 خوابش نرود مسئله ی مهمی است؟
اینکه هی دارد این مسئله کش پیدا می کند چه؟
البته اینقدر چیزهای عجیب غریب زیاد شده است که این شب بیداریهای من در آن گم است!

Sunday, September 14, 2008

باورت می شود شده ای من، اما جدا از من؟
...
امشب کانورسهایم شده بود قاب عکست. قشنگ شد چقدر. تو، کانورسهای من، خنده ی شیرین ِ دوست داشتنی ات. همه چیزش خوب بود. حتی ستاره هایش!
چه خوب که همه جا را بهم ریختیم امشب با خنده هامان!
به اندازه ی هفت بار امشب را دوست دارم.

Monday, September 08, 2008

Oh My Love- John Lennon

تا صبح جان لنون گوش بدیم؟

Wednesday, September 03, 2008

Me with O&U

روزهای با هم.
دعاهای برای هم.

پ.ن: اینهمه دوست داشتن مبارکمان. :-)

To Hide

هر چه بالا و پایین می کنم، نیست که نیست.
هر چه زیر و رو می کنم، نیست که نیست.
پلک که میزنم یکهو می ریزد پایین.
چشمها هم جای خوبی هستند برای پنهان کردن خیلی چیزها!

Sunday, August 31, 2008

زرد: کسی که هرگز فراموش نمی کنید.

پ.ن: ...

Thursday, August 28, 2008

Good Life Without Anythings

با خیلی چیزها کنار آمده ایم.

...

داشتم به این فکر می کردم که یعنی کسی پیدا می شود بیاید جلو، به من بگوید: من هیچ نمی دانم!
هی فکر کردم. بیشتر و بیشتر. به نتیجه ای نرسیدم...
نا امید جلوی آینه ایستادم و خیره به چشمهای خسته ام گفتم: هیچ نمی دانم، هیچ نمی دانم، هیچ نمی دانم...
هی آدمها، قضاوت بی جا نکنید. هی آدمها، به جای هم فکر نکنید. هی آدمها، به جای هم حرف نزنید. هی آدمها، خودتان را پرت نکنید وسط ماجراهایی که هیچ ربطی به شما ندارد. هی آدمها، یکطرفه به قاضی نروید. باشد؟ قبول؟
آخ که چقدر خسته ام از این چیزها. کاش کسی می آمد و می گفت: م ن ه ی چ ن م ی د ا ن م ا ز ه ی چ . . . !

Sophie

داشتم سوفی را جا می گذاشتم!
این یعنی پایان ِ من.

Sunday, August 24, 2008

view

پنجره رو به یک شهر باز است. رو به یک دنیا دوندگی. رو به گاهی تازگی. پرده ها کنار می روند. پنجره رو به خرابه ای تاریک باز است. یادم آمد. طراحی های روی پرده ی اتاق کار خودم بود. گاهی کنارش می زنم که یادم نرود هنوز خرابه سر ِ جایش هست. هنوز صبح می شود و شب. هنوز ...

! After 2 years

بعد از دو سال تازه می فهمد زندگی یعنی چه. زندگی ِ با تو یعنی چه. بهانه می گیرد و می رود.
غیر قابل هضم شده است برای من، خیلی چیزها.

Monday, August 18, 2008

Come on

پیاده شو.
همین حالا- همین جا./

Saturday, August 16, 2008

نیستم. خوب نیستم.

Friday, August 08, 2008

!

دلم برای آدمهای پارسال تنگ شده!
هر چقدر بزرگتر می شوید بدتر می شوید!
شد نصف ِ یکسال.

Saturday, August 02, 2008

Truth

در جستجوی کدامین نگاه، اینهمه شهر را در عبور پر پیچ و خم جاده ها بی هوا یکی می کنم. در جستجوی کدامین نگاه؟ کدامین دست؟ کدامین احساس؟ کدامین حرف؟
من به دنبال ِ که می گردم اینهمه سال؟ اینهمه روز؟
دل بسته ام یا که دل داده ام؟
می دانم یا که نه؟ می دانم یا که مثل هزاران بار ِ گذشته باید تا نزدیکیهایش به پیش روم؟
من باز حوصله ندارم عینکم را به چشم بزنم و از دور ببینم انتهای رفتنم به کجا ختم می شود!
شهرهای بزرگ را با سرعت رد می کنم. در شهرهای کوچک به دنبال نگاههای دور می گردم. به دنبال کسی که ظهرهای گرم روی بلندترین قله با چشمهایی باز خورشید را می نگرد. به دنبال ِ کسی که آن پایین با یک کلاه و یک بطری آب دارد نفس زنان خودش را به قله می رساند.
به دنبال ِ دخترکی می گردم که روسری گلدار به سر دارد و در دشت دنبال ِ پروانه ها می کند!
زیادی رمانتیک است. می دانم. ولی نگاه ِ اینها خیلی فرق دارد با شمای این نزدیکیها!
من سالهاست که می گردم و پیدایشان نمی کنم. من سالهاست که در این دورها و نزدیکی ها صداقت این نگاه ها را ندیده ام. من سالهاست فراموش کرده ام که گاهی اشکها بی نهایت صافند و زلال. من سالهاست فراموش کرده ام آدمها خوبند ...

پ.ن: اینکه آدمها فراموش نشوند خوب است آدمها.

Wednesday, July 30, 2008

humm

?Do you still remember me

For My Life

وقتی می نویسم چشمانم پر از اشک است. مدام پر و خالی می شود. جای حروف را فراموش می کنم. دلتنگ می شوم. آه می کشم. لبخند می زنم.
از روز اول می نویسم. یادت هست اولین باری که نگاهمان را دادیم به هم. اولین خنده ی بی ریایمان. کلاسهایمان یکی نبود. سر صف ایستاده بودیم. با یک دنیا شیطنت که از نگاه هر دویمان می بارید. یکی آن بالا حرف می زد و من یک چشمم به کفشهای خودم بود و چشم دیگرم به دنبال ِ کفشهای تو. که آرام آرام بالا آمد و رسید به چشمهایت. کفشهایمان یکی بود. می گریم و می نویسم. آه. چه زود گذشت دختر. ببینم، یعنی اگر کفشهایمان یکی نبود دوست نمی شدیم؟ هی دختر، کفش هامان دلیل اصلی دوستیمان بود. یادت نرود ها!
این آهنگها دارند چه می کنند با من. دلم چه سخت گرفته برای تو. وای. دارد همه چیز می ریزد توی سرم. دارد یادم می آید. از همان اولش. ما چقدر باهم دوستیم ها. بیا بشماریم. درست از اول راهنمایی. می شود یازده سال. باور نکردنی است. یازده سال زندگی. یازده سال نفس کشیدن. یازده سال ِ تلخ و شیرین. یازده سال خاطره. چگونه تک تکش را بنویسم. چگونه تک تکش را برایت بگویم. که تو همه اش را بهتر از من می دانی. آخ. دختر کجایی. دلم می خواست روبرویم بودی، دستت را می گرفتم. آنوقت با هم، تمام با هم بودنهایمان را مرور می کردیم. نمی شود. نمی توانم. سختم می شود وقتی همه اش با هم یادم می آید. سر ِ کلاس های شیمی ولی چیز دیگری بود. معلم داخل کلاس نشده جایمان را عوض می کرد. آنوقت قیافه هامان دیدنی بود تا آخر کلاس. اخم می کردیم. سرمان پایین. و درصد هامان همیشه بالاترین درصد. و تو حالا یک مهندس شیمی شده ای. و من ... .
روزهای طلایی زیادند برایمان. آن شبی که با اصرار در مدرسه ماندیم. آن درس خواندنهایمان. سه شب ماندمان در حسینیه. آهنگهاییی که می گفتیم لهو و لعب. ضبط قراضه ای که شده بود دلگرمیمان. تا صبح بیدار ماندن هامان. به بهانه ی درس. هزار بار صدا زدن های صبح که شاید آخرش بلند شوی تو. آن سفرهای پر خاطره. گل یا پوچهای درون قطار. رستوران رفتن ِ شبانه ی مشهد. جنوب رفتنها. دلت می خواست برگردیم به آن سالها؟ به دنیای شیرین کودکیهامان؟ به خنده هایی که از ته دل می کردیم؟ به کلاسهای درس؟ به آن ته ِ حیاط نشستنها؟ به کوه رفتن ها؟ به خوابیدن روی برف های ایستگاه ِ پنج؟ به وقتهایی که ناظم توبیخمان می کرد؟ معلم می گفت ساکت؟ باورت می شود ما دو تا شیطان ترین آدمهای آن مدرسه بودیم؟ همه می شناختند ما را! حتی به نام ِ کوچک! چقدر دوستمان داشتند آدمها! و حالا تو مهربانی و دوست داشتنی درست مثل ِ آن روزها و من ...
دخترک ِ منی تو. دخترک ِ خنده های همیشگی ام. دخترک ِ مهربان. که حالا به شوخی می گویمت عروس گلم. که به واقع عروس رویاهای منی. دارم چه می گویم. عروس. اشک هایم که می آیند از دلتنگی نیست. از دوست داشتن است. از یک دنیا شوق. برای تو. تویی که می دانم خدا دوستت دارد زیاد. از دست دادنی در کار نیست. که تو اینجایی. درست در کنار من. که وقتی می دانم قلبت آنقدرها بزرگ است که جایم را از دست نمی دهم، آنقدر خوشحال می شوم که کوچک شدنش را فراموش می کنم. دوستیمان سفید بود. مال ِ هر دویمان. حالا رنگش می شود صورتی. سفیدیش را می دهیم به کس دیگری. که آروزیم اینست هرگز رنگ ِ دیگری نگیرد به خود. سفید باشد و سفید بماند و سفید ترت کند شیرین من. آرام ِ دوست داشتنیم. چه سخت است کلمات را برای تو به بازی گرفتن. ولی همیشه از گفتن اینها فرار می کنم، نوشتنش ساده تر است برایم. شاید می ترسم. شاید هم ... نمی دانم. کاش پیشم بودی. کاش نگاهت می کردم. ولی نه. از نگاه ِ آدمها هم می ترسم. گاهی نمی فهمند و گاهی بیش از آنچه که باید خالیت می کنند. ولی تو فرق داری. تو یازده سال زندگی ِ منی. تو گاهی که نه، یازده سال برایم بودی. برایم ماندی. و قرار است تا آخر ِ بودنم دوستم باشی. ریِل فرند من. بِست فرند من.
نام کوچکت را صدا می زنم و قلبم را پر می کنم از تو. شده ای دعای هر روزم. دنیای از امروز به بعدت رنگی. مثل ِ مدادهای رنگیم. تازه. از همه رنگ. زیبا.
...
خدا مداد رنگیهایش را بر می دارد و یک زندگی رنگی برای فرداهایت می کشد. یک دنیا آرامش فوت می کند درونش و یک اسپری تثبیت کننده می پاشد رویش. که هرگز تغییر نکند. پس با خیالی آسوده به خنده هایت ادامه بده. که تمام خوبیها کم است برای یک لحظه ات.

تکرار نشدنی ِ من. به خدا بگو دلم برای مداد رنگی هایش تنگ شده. اگر می شود برای چند روزی قرضم دهد. قول می دهم نتراشمشان. تنها نگاهشان کنم.

می دانی چیست؟ تو اصلا مداد رنگی ِ منی. از این به بعد می گویمت مداد رنگیم. آنوقت می زنیم زیر خنده. مثل ِ آن قدیم ها. مثل ِ امروز. مثل ِ هر روز.
...

Tuesday, July 22, 2008

. . .

نقطه ته خط.
دارد آسمان پر از پرنده می شود. می بینی آفتاب؟ فوج فوج پرنده ریخته اند در آسمان. شاید سفری در راه است. شاید دارند مثل من اسباب کشی می کنند. گفته بودم خانه ای خریده ام؟ پنجره هایش بی پرده، اتاقهایش خالی، آشپزخانه اش بی گاز. گفته بودم تمام ِ اثاثیه ام یک آینه است و یک جعبه مداد رنگی؟ گفته بودم شبها آسمان و ستاره هایش می شوند هم صحبتم؟ گفته بودم اینجا که آمده ام همسایه ندارم؟ گفته بودم بر خلاف تمام خانه هایم اینجا سکوت ندارد؟ شاید گفته ام، شاید هم که نه. ولی خوب است. ما اینجا سه تا هستیم. من و کودکیم و پیریم. با هم خوبیم. روزها که از خواب بیدار می شوم خودم هستم. خود ِ این روزهایم. مدادهای رنگیم را پخش زمین می کنم و پیرزن را می کشم. عصرها از خستگی به سراغ کودک درونم می روم و شیطنتهایم شروع می شود. شبها هم پیر می شوم. فکرهایم را می نویسم روی دیوارهای خالی ِ خانه ام. آنوقت بعضی صبح ها که بلند می شوم و می خوانمشان، خودم را از یاد می برم و باز پیر می شوم. عصر آب می پاشم رویشان تا باز جایی باشد برای افکارم. گاهی که خیلی پیر می شوم، خوابم که می برد، بلند نمی شوم. می گذارم عصر شود و با کودکم بلند می شوم. می خندم و دست به کارهایی می زنم که تا مدتی از یاد ببرم همه چیز را. این روزها اینگونه شده ام. شبها دیر می خوابم و دیر از خواب بیدار می شوم.

Saturday, July 19, 2008

My Emotional Man

خسرو ی عزیز،
آقای بازیگر،
شکیبایی یکتا.
چقدر زود رفتنی شدی عزیز ...
صدای دلنشین من، چرا این چنین !؟
دلم شکست برای دیگر نداشتنت.
اسطوره ی فراز و فرودهای جوانی ام،
تسلیت کم است برای تو.
اشک جواب ِ حرفهای دوست داشتنی ات را نمی دهد.
دلتنگم، غمگین، ساکت.
چه زود گذاشتی و رفتی ...
پرنده ی کوچک ِ خوشبختی ات آمد، دستت را گرفت و برد.
ولی مگر نگفته بودی در آخرین اتوبوس شب می توانم کنارت بنشینم و تا خانه ی سبز همراه لحظه هایت باشم و تو برایم حرف بزنی و من ثبتت کنم!
صدای جاودان ِ من، از امروز به بعد قرار است برای که بخوانی !؟
قرار است بنشینی روبروی خدا و صدایت بشود تنها برای او !؟!
آقای مهربان، بازیگر ِ دوست داشتنی من، صدای بی نظیر ِ همیشه جاودان،
باورم نمی شود که رفتی، که دیگر نیستی، که خوابیده ای.
بیدار شو خسرو جان، بیدار شو شکیبایی ِ تکرار نشدنی، بیدار شو اعتبار دنیای هنر، دلم برایت تنگ شده، بیدار شو خسروی عزیز، صدایت را کم دارد این لحظه ها.
بیدار شو و حرف بزن برایم. بیدار شو و بمان برایم.
ولی تو خوابیده ای ...
نمی دانم. شاید دلم تنها آرامشت را بخواهد. جاودان هستی. جاودانه آرام بگیر و شکیبا.
. . .

Friday, July 18, 2008

دخترک خیره به دستان من.
و من بی هوا با قطار ِ چوبی ام بازی می کنم.
دست می کشم به روی کفشدوزکها و خالهای سیاهشان را می شمارم.
آنوقت سراسر میز می چرخانمشان.
می خندند و من مدام کیف می کنم.
دخترک هنوز سبد به دست خیره به دستان من است.
بلند می شوم.
می روم تا برایش کمی ستاره بچینم از آسمان.
یاد ِ تو می افتم.
یاد ِ ستاره هامان.
می چینمت.
می گذارمت درون سبد دخترک.
می فرستمت به جایی که نمی دانم کجاست.
دخترک را راهی می کنم به دیار فراموشی ها.
دعا می کنم ستاره هایش تمام نشود.
دعا می کنم تا زنده ام دیگر گذرش به این حوالی ها نیفتد.
تو را مال ِ دخترک کردن کار ِ سختی بود.
ستاره های زیادی را درون سبدش ریختم.
ولی گذاشتن ِ تو درد داشت برایم.
درد کشیدم و چشمان دخترک خندید از دیدنت.
انگار که منتظر نشسته بود تا بریزمت روی ستاره هایش.
شدی آخرین ستاره اش. اولین ستاره اش. تنهاترین ستاره اش.
شاید روزی برایش قاصدکی فرستادم و رویش نوشتم:
تو را من مال ِ او کردم.

Tuesday, July 15, 2008

Happy

یک، دو، لطفا وقتی سه را گفتم همگی با هم یک نفس عمیق بکشید.
.
.
سه.
آه، چه سخت بود رسیدن تا به اینجا.
زندگی؟ تابستان؟ رنگ؟ آرامش؟
دنبال ِ واژه های جدید دیگر نگرد. همه چیز از همین امروز شروع می شود برایت. آبی به صورتت بزن و این لحظه را ثبت کن. این تمام شدن و شروع شدن را. دیگر بس است بازی گرفتن کلمات. بگذار همه چیز رها شوند تا مدتی. بی قید. بچرخند و شادی کنند. موهایت را باز کن. بگذار هوا بپیچد لایشان. بگذار چشمهایت رنگ ِ آسمان آبی را باز به یاد آورد. بگذار ستاره ها باز بریزند درون شبهای تاریکت. بگذار خورشید نورش را بپاشد روی انگشتانت. روی پیرزن. گوشهایت را جدا کن از آهنگها. بگذار کمی هم این شهر بخواند برایت.
می خواهم امروز را دیوانه وار شادی کنم. دیوانه وار بخندم. دیوانه وار عاشقی کنم.
خدای صورتی و بنفش ِ من. خدای مهربانیهای ناتمام. خدای سبز ِ تابستان و بهار. خدای رنگین کمان ِ من. دستهایت را به من بده. می خواهم بچرخانمت. می خواهم تمام ِ دوست داشتنم را یکجا هدیه ات کنم. می خواهم تو را به یک آب انار دعوت کنم. قبولم می کنی؟


پ.ن: خدا استراحتم داد. دارم آرام می گیرم. به همین راحتی. از امروز باید به فکر فرداها باشم. کارم دارد سخت می شود.

Monday, July 14, 2008

. . .

خسته ام. خسته تر از تو حتی. از همه چیز و همه کس.
من حتی سوفی ام را هم، کنار ِ اتاق، رها کرده ام به حال خودش. آنوقت چه توقعی است از من؟!
می فهمیَم. گاهی شاید. که همین گاهی هایت هم کافی است برای من.
پس می دانی اینک زمان رفتن است. زمان گذاشتن و رفتن. تند رفتن. دویدن. رها شدن. بگذاری و شتاب بگیری و بی هوا بدوی. دورم شوی. تنهایم بگذاری. فراموشم کنی.
شاید شاید شاید صدایم درآید. فریاد بزنم. پر رنگ تر از حالا بنویسم. ترسم را فراموش کنم. بهانه هایم را کم کنم. با دردهایم کنار بیایم. آنوقت وقتی تمام تنم تیر می کشد، بدانم کسی را ندارم که دلداریم دهد. یا حتی آبی دهد دستم. نوازش که پیشکش!
می دانم، می دانم. تنهایی هم خستگی دارد. ولی دیگر توان فکر کردن هم از سرم پریده. خالی ام. پوچ. بد است اینگونه بودن. باید سر و سامانی دهم به این کرختی ِ روح. به این بی احساس شدن این روزها. به این سکون. من آدم ِ این چیزها نیستم. اگر اینگونه پیش روم می دانم تمام می کنم. باید بشوم کمی مال ِ خود. باید تنها شوم. باید نباشم. خسته ام. خسته. کاش تا مدتی چیزی پیش نیاید. کاش خدا کمی استراحتم دهد. کاش آرام بگیرم.

پ.ن: ببین باز کاش ها را پشت سر هم ردیف کردم!
کاش دست از سر ِ کاش ها بردارم.

Friday, July 11, 2008

تحلیل رفته ام.

pain

درد می کند. تیر می کشد. از پایین تا بالا. از بالا تا پایین. آخ. درد می کند. تیر می کشد. ول نمی کند. بستن و نبستن فایده ندارد. درد می کند. آخ. وای. درد گرفت. خودم را گول می زنم. می بندم. فایده ندارد. بیشتر درد می کند. بیشتر تیر می کشد. باز می کنم. می بندم. باز می کنم. می بندم. فایده ندارد باز. باید قطعش کرد. می ترسم. می بندم.

Sunday, July 06, 2008

ماهی کوچیکه جدی جدی مرد.
امروز/ یکشنبه/ شانزدهم تیرماه هشتاد و هفت

Tnx God

آنچنان دستهایم را بهم زدم که تمام ِ آدمها سراسیمه بیرون ریختند، ترسیدند، هراسان به دنبال ِ ماجرایی می گشتند. شاید گمان یک مرگ، یک سقوط، یک ... چه می دانم، خیلی ترسیده بودند ولی!
آنوقت من می خندیدم. دستهایم را جلوی دهانم گذاشته بودم و می خندیدم.
ببخشید، ببخشید، هیچ چیزی نشده، دوستمان بی هوا ذوق زده شده، شما ببخشید!
بالا و پایین می پریدم. می خندیدم.
...
شاید کمی بدجنسی باشد. ولی خوشحالم، از اینکه تمام ِ حرفهای دلم را زدم. نگذاشتم حرفی ناگفته باقی بماند. و این آرامم می کند. هم اشک ریختم، هم حرفهایم را زدم، هم التماس نکردم.
خدا خواست. همیشه می دانم که همه چیز را خدا می خواهد.
هی آدمها از دعاهای خوب ِ شما بود. اطمینان دارم و اعتقاد.
خدا و شما خوشحالم کردید امروز. زیاد زیاد زیاد.

Thursday, July 03, 2008

Nothing

امروز خیلی گریه کردم.
گفتم بنویسمش تا یادم نرود ...
دلم برای خودم سوخت. خیلی زیاد.
اینرا هم بگویم که از دلسوزی شما آدمها متنفرم! وقتی هیچ نمی دانید از هیچ، وقتی تنها یاد گرفته اید حرف بزنید، وقتی هیچ کاری از دستتان بر نمی آید، لبهایتان را روی هم بگذارید و هیچ نگویید. می دانم کار ِ سختی است برای شما، ولی بدانید متنفرم از این کارتان. م ت ن ف ر.
واضح گفتم. نه؟
خسته ام. چشم ِ بی احساس ِ مرده تا به حال دیده اید؟ من اینگونه شده ام!
همین.
چهارشنبه
دوازده
تیرماه
هشتاد و هفت
تمام.

Tuesday, July 01, 2008

post

شاخه های درخت گیلاس را ورق می زنم و بالا می روم. سرخند و رنگی. می خواهم تا قله اش بالا روم و آسمان را ببینم. آسمان از آن بالا بزرگتر است و آبی تر. دست می کشم به روی برگها. دستم خونی می شود. می کشم روی گیلاسهای سرخ تا کسی نفهمد خونی شده ام. کسی آن پایین فریاد می زند دستت خونی شد؟ خون ها می ریزند پایین. زیادند و رقیق. ولی من بالا می روم. می خواهم برسم به آسمان. درخت تکانی می خورد. شاخه ها در هوا اینسو و آنسو می شوند. تکیه می دهم به محکم ترین شاخه ی نزدیک. کسی دارد بالا می آید. فریاد می زنم می خواهم تنهایی به آسمان روم. می فهمید؟ و کسی بی اعتنا به حرفهای من بالا می آید. صدای نفسهایش نزدیکتر می شود. دستمالی سفید به دست دارد. می رسد به من. دستم را می گیرد. با دستمال سفید می بندد و پایین می رود. نه حرفی، نه چیزی. ادامه می دهم. تنها کمی مانده تا آخرین صفحه را ورق بزنم. این آخرین شاخه خواهد بود. و این آخرین گیلاس ِ این درخت. حالا رسیده ام آن بالا. آسمان را ببین. آبی؟ شاید هم آبی. درست نمی فهمم رنگها را. تنها می دانم چه دور شده ام از آن پایین. از آن هیاهوی تمام نشدنی. نسشته ام به فکر کردن. که اگر باد بیاید چه کنم؟ یا که نه! اگر خواست باران بگیرد کدام پرنده را بگویم تا از آن پایین برایم چتر بیاورد! سرم گرم فکر کردن است و از یاد برده ام برای چه خودم را تا این بالا کشانده ام. گیلاسها را بگو. بعضی هاشان زیر پایم جان دادند. حیف. دست در جیب می کنم و کاغذی در می آورم. شبیه یک نامه است. شروع می کنم بلند بلند به خواندنش. و می دانم اینجا تنها جایی است که تنها تو می شنوی و من صدای این نامه را! صدایم کم و زیاد می شود. بالا و پایین می رود. دوست دارم بازی با اصوات را. اینکه آهنگ دهم به واژه ها شادابم می کند. به خط ِ پنجم از روز ِ سوم که می رسم صدایم می لرزد. باد سختی هم شروع می کند به وزیدن. آنقدر که به نامه و گم شدنش فکر می کنم حواسم به افتادن نیست. درخت تکانی می خورد و من پایم از روی شاخه سر می خورد. نمی افتم ولی. نمی دانم چرا. باد بی هوا لای دستهای کوچکم می خزد. دنبال ِ نامه است به گمانم. ولی نمی داند بدست آوردنش به این راحتی ها نیست. استقامتم را که می بیند ساکت می شود. می رود و گوشه ای می میرد برای خودش. دست می کشم به روی چشمها. اشکها را باد خشک کرده است. ادامه می دهم. خط ِ ششم از روز سوم. می خوانم و می خوانم. دارم به روز پنجم می رسم. با خود فکر می کنم که آیا باز باد به سراغم می آید!؟ به باران فکر می کنم. به گمانم باران ببارد تا اشکهایم با اشکهای آسمان یکی شود. تا اینبار نفهمم دارم برای نامه می گریم یا برای همدردی با آسمان. نفس ِ عمیقی می کشم. صفحه را عوض می کنم. روز ِ پنجم. زمین دهان باز می کند و مرا می بلعد. دلم به حال ِ گیلاسهای سرخ سوخت که همپای من به اعماق زمین سقوط کردند.
کسی نفهمید درون نامه چه بود. و این مرگم را آرامتر کرد.

Friday, June 20, 2008

Stardust*

Rule The World
(Music video)


You light the skies, up above me
A star so bright, you blind me, yeah
Don't close your eyes
Don't fade away, don't fade away


Oh

Yeah you and me we can ride on a star
If you stay with me girl
We can rule the world
Yeah you and me we can light up the sky
If you stay by my side
We can rule the world

If walls break down
I will comfort you
If angels cry, oh I'll be there for you
You've saved my soul
Don't leave me now, don't leave me now

Oh

Yeah you and me we can ride on a star
If you stay with me girl
We can rule the world
Yeah you and me, we can light up the sky
If you stay by my side
We can rule the world

Ooooooooh

All the stars are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you, for you
All the stars are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you, for you

Tuesday, June 17, 2008

Smile

بر روی تکه کاغذی نوشتم لبخند.
آنوقت به بالای بلندترین آسمان خراش این شهر رفتم و بی هوا پاره اش کردم ...
خواستم تکه هایش خانه ی هر کدامتان را پر کند.
کار بدی کردم؟


Erase

همه چیز پاک شد.
همه ی آن روزهای من.
همه ی نوشته های نانوشته ی من.
همه ی خاطره های دور و نزدیک من.
همه ی تو.
همه ی تو.
همه ی همه ی همه ی تو.
نمی دانم چرا ناراحت نیستم.
چرا جیغ نمی زنم!
چه کاری است! باز نمی گردند که! هیچ کدامشان!
من دیگر هیچ ندارم از ...
خوب است شاید!
ندارم دیگر!
من پاک ِ پاک شده ام.

Friday, May 30, 2008

آسمان رنگش پرید
اشکش آمد
بی آنکه بداند
من هم اینجا
درست پایین ِ پایش
رنگم پریده و دارد اشکم می آید.
آسمان تاریک شد
خورشید خوابش برد
و ماه بیدار
و من شدم یکی از ستاره های آسمان
که تا صبح همپای ماه
چشم بدوزم
به چشمهای خیس فرشته ها
که آن پایین پایین ها
دلشان مدام تنگ ِ خورشید می شود.
کاش فرشته ها می دانستند
که خورشید و ماه و آنهمه ستاره
تا انتهای بودن
همیشگی هستند برایشان
آنوقت شاید
شاید
شاید
کمی کمتر از حالا
دل ِ کوچکشان
هی تنگ ِ آنها می شد.
فردا صبح ابر می شوم
تا کنار ِ خورشید
دلتنگی های فرشته ها را بشمارم
که ماه و ستاره را آرزو می کنند.
.
.
.
نه می شود ماه شد
نه خورشید
باید تنها ابر بود و ستاره.

Wednesday, May 28, 2008

My Little Fish

من و ماهی کوچیکه خیلی شبیه همیم. من و ماهی کوچیکه هم سن همیم.
ماهی کوچیکه ی قرمز ما توی تنگ بلوریش به این زندگی عادت کرده، دیگه فکر کنم هوس آزادی از سرش پریده باشه. من و ماهی کوچیکه خیلی شبیه همیم.
هر کی از بیرون نگاش می کنه شروع می کنه به گفتن اینا:
به به، چه ماهی ِ خوشگل ِ نازی، چه رنگه قشنگی، چه باله های بلندی، تنهایی انگار نتونسته ماهی کوچیک رو از پا در بیاره!
ماهی کوچیکه از بیرون خیلی دوست داشتنیه! گاهی حتی آدما دستشونو می برن توی تنگ و ماهی کوچیک رو ناز می کنن یا باهاش بازی! گاهیم به خیال خودشون که ماهی کوچیکه از ضربه هایی که به تنگش می زنن اینور و اونور می ره و از این کار اونا خوشش میاد، هی به کارشون ادامه می دن و نمی دونن ماهی کوچیکه هیچم خوشش نمی یاد از این کار اونا!!
ولی همه ی اینا برای چند دقیقه است. آدما خسته می شن و می رن! اونوقت باز ماهی کوچیکه می مونه و تنگشو تنهاییش! من خیلی خوب احساس ماهی کوچیک رو می فهمم. منم به خودم می گم ماهی کوچیکه! چون آدما وقتی از دور منو می بینن کلی باهام خوبن، چون هیچی ازم نمی دونن، برای چند لحظه کلی براشون جالبم، ولی از یه حدی که بگذره دیگه انقدر عادی می شم که بود و نبودم دیگه فرقی نداره!
...
یادته دیروز بهت چی گفتم! گفتم الآن درست شبیه این ماهی قرمزایی که برای عید می خرن و میندازنشون توی تنگ شدم! از این ماهی کوچیکایی که تا قبلش آزادن، بعد زندانی میشن، سیزده بدر که میاد باز آزاد میشن! بهت گفتم من الآن فکر می کنم سیزده به در شده و قراره برای یه مدت کوتاه آزاد باشم! ماهی ای هم که یه مدت زیادی زندانی میشه توی یه تنگ، وقتی آزاد میشه دیگه سر از پا نمی شناسه! دست به هر کاری می زنه!
...
ماهی کوچیکه توی تنگش تنهای تنهاست. هیچ کس و نداره که باهاش حرف بزنه، باهاش درد و دل کنه. هیچ کس و نداره که بهش حسودی کنه یا ازش بدش بیاد. ماهی کوچیکه خودش و داره و خودش. با خودش حرف می زنه. برای خودش گریه می کنه. می خنده. جیغ می زنه. ساکت می شه. هیچ کسم هیچ وقت نمی فهمه ماهی کوچیکه چشه و داره چی کار می کنه! فقط آدما از حرکتش می فهمن زندس و گاهی از دیدنش لذت می برن! شایدم براشون شده یه عادت وجود ماهی کوچیکه!
ولی من که می فهمم. گاهی وقتا می شینم جلوی تنگشو بهش می گم بگو ماهی کوچیکه، مثل همیشه گوشم به توئه! اونوقت فقط می شینیم همدیگرو نگا می کنیم!
یواشکی بهش می گم: ماهی کوچیکه تو که عینه منی! چی کار کنیم که خوب بشیم!؟
اونقت ماهی کوچیکه لباشو می چسبونه به تنگ و می گه: بیا بپریم بیرون از تنگامون!
می گم بهش ماهی کوچیکه اونوقت می میریم که!...
ماهی کوچیکه دلش دیگه طاقت نداره، دلش یه عالمه تنگه. اون تصمیم ِ خودشو گرفته. بلند داد می زنه می گه: آهای آقای عقل! باز کجا گذاشتی رفتی!؟ تو که هیچ وقت از کنار من تکون نمی خوردی! حالا کجایی؟
آخه ماهی کوچیکه توی این چهار ماه هر چی آقای عقل گفته عمل کرده! همه ی احساسشو زندونی کرده بود! همه ی اون مهربونیها و دوست داشتناشو! یه وقتایی انقدر خودشو می کوبید به در و دیوار که بالاش خونی می شد! ولی آقای عقل نمی ذاشت ماهی کوچیکه هیچ کاری بکنه! نه اینکه آقای عقل سنگدل باشه ها! نه! ولی می گفت نباید ماهی کوچیکه دست به کاری بزنه که اشتباهه!
ولی ماهی کوچیکه گناه داره! هر روز و هر شب کارش شده گریه! یه وقت دق می کنه می میره! کلی فکر هر روز پیرترش می کنه! ماهی کوچیکه دلش تنگه! ماهی کوچیکه دلش می خواد بپره بیرونو بره پیش دوستش. بره بهش بگه که چقدر دوسش داره.
آقای عقل فقط نگاش می کنه، دلش می سوزه، ولی باز میگه: آخه قربون اون بالای خوشگلت برم، اگه پاتو از این تنگ ِ کوچیکت بیرون بذاری و ببینیش، دلت بیشتر تنگ می شه ها! بی تابی هات بیشتر می شه ها، گریه هات بیشتر می شه ها! ولی ماهی کوچیکه پاشو کرده تو یه کفشو هی می گه نه نمی شه، هیچی نمی شه، قول می دم اگه ببینمش خوب ِ خوب بشم!
آقای عقل با اینکه می دونه قراره چی بشه می گه باشه! اونوقت قرار می شه ماهی کوچیکه بره پیش دوستش...
ماهی کوچیکه شروع می کنه به حرف زدن. می گه آهای دوستم چقدر دلم برات تنگ شده بود. چقدر حرف دارم که باهات بزنم. چه کارایی که دلم می خواست بکنم و نکردم! ماهی کوچیکه فکر می کنه دوستش نیست. هی تند تند حرفاشو می زنه! بعد یه دفعه می بینه یه صدایی داره میاد. دوستشه! وای!
ماهی کوچیکه ذوق می کنه! ساکت می شه! گریه می کنه! باورش نمی شه! با خودش می گه: وای دوستم، دوستم ...
ماهی کوچیکه قلبش تند تند می زنه، اشکاش همینجوری هی میان! ماهی کوچیکه خوشحاله!
این وسط هی یاده آقای عقل می افته و حرفاش! پس به خودش میگه: آهای ماهی کوچیکه، حواست باشه! این دیدار یه وقت همه چیو بهم نریزه! ...
ماهی کوچیکه کلی آرزوهای خوب خوب برای دوستش می کنه و زود خدافظی می کنه تا چیزی پیش نیومده! تا یه وقت حواسش پرت نشه فکر کنه الآن گذشته هست و یه سری حرفایی بزنه که نباید!
ولی ماهی کوچیکه که دلش نمیاد! تازه به دوستش رسیده! آخه چجوری ولش کنه! آخ که چقدر سخته!
ولی باید بره. ماهی کوچیکه می زاره و می ره!
آهای آقای عقل! دیدی برگشتم! دیدی حالم خوبه! می بینی دارم می خندم!
ولی آقای عقل همه چیزو از همون نگاه اول فهمیده! دست ماهی کوچیک رو می گیره و می اندازتش توی تنگ. ببینم! یعنی آقای عقل داره گریه می کنه!؟
شب می شه! هی ماهی کوچیکه، در چه حالی؟
ماهی کوچیکه! گریه چرا!؟ تو که داشتی می خندیدی!؟ نه، نه! ماهی کوچیکه گریه نه!
صبح می شه!
علی کوچیکه!، ماهی کوچیکه!!!!!!
علی کوچیکه دیشب تو آب ریختی تو تنگ ِ ماهی کوچیکه؟، آخه مگه قد ِ علی کوچیکه به تنگ می رسه!!
ماهی کوچیکه از تنگ افتاده بیرون. دیگه نفس نمی کشه. ماهی کوچیکه انقدر گریه کرد که ...
هی آقای عقل! من ماهی کوچیک رو می خوام ...
ماهی کوچیکه، ماهی کوچیکه ...


پ.ن: داره بارون میاد ...

Saturday, May 24, 2008

draft

چای یا شیر؟
همیشه اول صبحها دلم چای می خواهد. با آنکه می داند ولی صبحمان هر روز و همیشه با این سوال مسخره آغاز می شود!
که شاید مسخره نیست، یک جور فراموشی است!
یا که نه، شاید حرفی نیست! حرفی نمانده!
حرفها هم تمام می شود، مگر نمی دانی؟!
از یکجایی به بعد می شود تکرار. درست مثل این روزهای من، این روزهای تو!
اصلا مگر آدمی وجود دارد که مثلا 22 سال حرف نو داشته باشد برای زدن!
...
بند کفشها باز- موهای کمی آشفته- لقمه ی کوچکی در دهان- صدای باریدن باران!
آخ، باز چترم یادم رفت!
کاش کانورسهایم را نمی پوشیدم! خیس می شود، خراب می شود، می میرد!!
تند- کند- گاهی که اصلا نمی بارد. ولی باز تند- کند- نم نم ...
دلم چقدر گرفته! قبول کن امروز روز باران نبود، بود!؟
ولی آمد- ولی بارید- ولی خیس کرد- ولی برد- ولی ... ولی ... ولی ...
هی آسمان، می شود گاهی، تنها گاهی، کمی هم به فکر من باشی!؟
من این پایین، درست زیر پایت زندگی می کنم! مگر نمی بینیم!
مگر شبها وقتی نگاهت می کنم و دعا می خوانم حواست به من نیست؟
باز فراموشم کردی؟
تو هم!؟
اینقدر بی معرفت نبودی که!
...!
فردا دوباره می باری؟


پ.ن: بر سر یک کلاس اختیاری، با مرگ دست و پنجه نرم می کنم!

چهارشنبه ی دو هفته قبل!!

Tuesday, May 20, 2008

No Words

دندونامو بهم قفل می کنم.
لبامو روی هم فشار میدم.
تا حرفام نپرن بیرون.
من امروز دلم خواست بمیرم.
به مامانمم گفتم برام دعا کنه.
میگن دعای مامانا زود می گیره! ...

Sufi

سوفی،
قول میدی وقتی تمومت کردم،
بری توی یه دشت،
وقتی داره کلی باد میاد،
کلاهتو از سرت برداری و هرچی توی این هفت ماه زیرش قایم کردمو ...
سوفی،
قول میدی؟ ...

Sunday, May 18, 2008

post

امروز از کنار فاحشه ای گذشتم.
هیچ فرقی با من نداشت.
تنها کمی بلندتر بود و پر رنگتر.
خندیدیم به هم.
ما حتی صدای خنده هامان هم شبیه هم بود.

good night with good posts

اینجا آدم ها چقدر خوب جای هم حرف می زنند.
اینجا چقدر می شود سکوت کرد و خود را با خواندن شماها خالی کرد.
اینجا شبهایش دوست داشتنیست. شبهایی که کیش و مات می نشینی پشت مانیتور و می بینی و می خوانی و دلتنگ می شوی و می فهمی آدمها خیلی خیلی شبیه به همند، هر چقدر هم که هر روز تلاش می کنند برای متفاوت جلوه دادن خود.
یکی خوب می نویسد. یکی خوب عکس می گیرد. یکی خوب می نوازد. یکی خوب می کشد. یکی خوب ...
ولی خوب که نگاه می کنی تمامیشان یک چیز می گویند. تمامشان در حال پر کردن یک حفره اند. تمامشان دلتنگند و تنها.
آدمها چه خوب ساده حرفهای دلشان را می نویسند. خواندشان دوست داشتنیست اگر تا همیشه همین پشت بمانند.
هی آدمها، دور باشید و خوب.
.
.
.
پ.ن: هر روز دلتنگ می شوم و ... خیلی چیزها فراموش ناشدنی است، اگر دوستشان داشته باشی هم که هیچ.
د ل ت ن گ ت ش د ه ا م .

Saturday, May 17, 2008

...humm

آدمهای زیادی را مال خود کردن بهای سنگینی دارد.
درست مثل تو که دوست داشتی همه را تنها مال خود کنی و نتوانستی!
آخرش هم که دیدی چه شد.
ماندی تنها در میان یک دنیا آدم ِ معمولی ِ گاهی زیاد تلخ.

draft

خوب یا بد دادن امتحان آنقدرها برایم اهمیت ندارد که خیس شدن در زیر باران اردیبهشتی برایم اهمیت دارد. همه ایستاده اند در زیر سقف میانی دانشکده. عده ای هم در زیر سقف جلوی در جمع شده اند، به گمانم اینها کمی بیشتر باران را دوست داشته باشند. چه می دانم. دوست داشتن یا نداشتنشان هیچ فرقی به حال من نمی کند. درست مثل این چهار سال که هیچ فرقی به حال من نکرد.
علاقه ی چندانی نه به باران دارم، نه به برف، نه به خورشید، نه به ماه، نه به ابر، ولی دورغ چرا، باران اردیبهشتی را زیاد دوست دارم، آنهم نه به خاطر بهاری بودنش، نه به خاطر زیباییش، نه به خاطر سبزی و تازگی و بی هوا باریدنش، نه، نه، هیچ هم اینگونه نیست. من باران امروز را تنها به دلیل نامش دوست دارم. به دلیل یک دلیل مسخره ی ناگفتنی.
آنوقت است که از میان انبوه آدمها می گذرم و خودم را می رسانم به زیر سقف آسمان، صورتم را می گیرم زیرش تا قطره هایش را بپاشد رویم. خیس می شوم، خیس، خیس، خیس و کیف می کنم. بعد سرم را پایین می آورم و اولین چیزی که توجه ام را به خود جلب می کند کانورسهایم است. خیس شده اند. دوست دارم بایستم و هیچ جای دیگری نروم. درست می دانم با چند قدم راه رفتن گلی می شود. دوست ندارم. نه، نه. نباید. ولی چاره ای نیست انگار. آرام، آرام، گام بر می دارم. به قول تو شبیه این بچه های دبستانی راه می روم. پاهایم را باز کرده ام و قدمهایم را کند. ولی خیالی نیست. من آنقدرها که به کانورسهایم اهمیت می دهم به حرفها و نگاه های آدمها اهمیت نمی دهم.
باران امروز اگر کانورسهایم را خراب نمی کرد بیشتر دوست داشتم.

Sufi

لباس سوفی تمام شد.
من بابت اینهمه تلاش از خودم قدردانی می کنم و خودم را به یک لیوان هات چاکلت دعوت می کنم، درست در میان اینهمه بادی که این روزها دارد می وزد.
سوفی را بگو، چقدر این روزها خوشحال است.
قول داده ام شلوارش را هم زود تمام کنم.
من و سوفی به هم نگاه می کنیم و می خندیم.
هر دویمان خیلی خیلی خوشحالیم.
سوفی، سوفی،
خیلی دوستت دارم سوفی.
اندازه ی خودم ؟
نه، نه،
از خودم هم بیشتر.
سوفی، سوفی،
نمی دانی که!
یک دنیا آدم دیگر هم دوستت دارند.
سوفی معروف شدی.

Thursday, May 08, 2008

.I'm sad

آدمها هر چقدر هم که یکدیگر را خوب بشناسند، باز برای هم غریبه ای بیش نیستند.
درست مثل همین آمدن و رفتن چند روزه ی تو!
از تمام آدمهای این شهر غریبه تر بودی برای من!

just 5 min

پنج دقیقه.
تنها پنج دقیقه تحمل کن دخترک!
روزی پنج دقیقه نابودی، بهتر از یک عمر نابودی است.
پنج دقیقه ...
تنها پنج دقیقه ...

Tuesday, May 06, 2008

...humm

تمام اینها بهانه است،
زندگی ات را بکن!

...
اینکه هر روز جای اولی که ازش خارج می شی و جای آخری که بهش وارد می شی تختته خیلی خوب ِ !

...
تمام بودن امروزه ام را مدیون نبودن توام.
همچنان نباش.

Sunday, May 04, 2008

For My Real Friend

بالاخره از پشت یک ماشین زرد بزرگ بیرون می آید.
حالا می شود دیدش، خودش را با آن چتریهای کوتاهش را.
همین که می نشیند کنار تو و قرار است تا کمی تنها بشوید برای هم کافی است،
تا دنیای آنروزت رنگی شود. درست رنگ چشمهای دوست داشتنی اش که گاهی موهای کوتاه شده ی همین دیروزش آنها را از تو می گیرد.
لاو اند اِموشن می شود اولین صدای سکوتمان، دیگر بگیر و برو تا آن آخری.
رینگ مای بلز.
سِیفِست پلِیس تو هاید .
این وسط هتل کالیفرنیا را هم که اضافه کنی یا آن آهنگ اسپانیایی را ...
نمی دانم ولی به هِللو که می رسیم دوست داریم گوشه ای بایستیم و فریاد بزنیم، برای چه اش هم
پیش خودمان بماند تا ابد.
آنوقت است که از کنار هر آدمی رد می شویم، نگاهش می کنیم و درخواست چیزی می کنیم.
گاهی کمی دیازپام.
گاهی سیانور.
گاهی هم به یک طناب بسنده می کنیم، که سالم و پوسیده اش برای هیچ کداممان فرقی نمی کند.
راستی، آخر سر فهمیدیم مرگ موش تا چه حدش جواب می دهد؟
خودکشی که نه! زندگی ارزش خود را کشتن هم ندارد. آدمهایش را هم که نگو، آنقدر بی ارزش شده اند که گاهی همین فکر کردنهای بی دلیل به آنها هم زیادیشان می کند، چه رسد به ...
ولی باید بود، باید برای خود بود.
باید بود و خندید و زندگی کرد.
زندگی هر چند سرد و سخت باشد و بی رحم، ولی خوب جواب کار آدمها را می دهد.
بنشین و ببین، دیر و زود دارد ولی هرگز نشده کسی را بی جواب بگذارد!
...
یک روز بی دغدغه می نشینیم کنار هم و بی مقصد می رویم تا همان جایی که نمی دانیم کجاست.
فکرهایمان را رها می کنیم در باد و سرعت می گیریم.
می خواهیم باد تمامشان را با خود ببرد، دورشان کند، ببرد گوشه ای جایی چالشان کجاست!
که می دانیم مقصد همان ذهن بیچاره ی خودمان هست و بس!
خیالی نیست، ما از سرعت رفتن های با هم نمی کاهیم.
زیاد از حد ترمز می زنیم، ولی مسیر روبرو باز است و عابرین در حال عبور.
باید کمی صبور بود کمی! شلوغی این چنین زیاد پیش می آید. طبیعی است. گاهی وقتها آدمی خوابش می برد در میان راه، گاهی خاموش می کند و همان وسط می ایستد، گاهی هم از تمام مسیرهای پیش رویش می گذرد و ذهنش انگار خاموش است!
آنوقت است که همه بهم گره می خورند و باز صبوری باید، صبوری.
دور می زنیم و دوباره راه های رفته را بر می گردیم.
اینجا خانه است، می ایستیم و انگار تازه همدیگر را دیده باشیم حرفهایمان شروع می کنند به آمدن.
دلمان چقدر تنگ شده بود ...
دستانش گرم است، درست مثل همیشه.
سکوتش اما اینبار سردتر از همیشه.
هر دویمان س ع ی می کنیم. سعی برای رنگی کردن خودمان. سعی برای دوباره خندیدنهای همیشگیمان. سعی برای تنها برای خود بودنمان. ما داریم خود را به سعی کردن عادت می دهیم و کمتر فکر کردن های هر روزه ی مان.
می فهمیم همدیگر را. پس از امیدهای واهی بهم دادن خنده ی مان می گیرد!
قفل می شویم در هم.
دست می دهیم و ...
کاش بودنهای باهممان هرگز تمامی نداشته باشد.

پ.ن: ما در این با هم بودنهایمان یاد خیلی از آدمها می کنیم.
مثل تو و تو و تو و تو.

For My Real Friend

دلم چقدر هوای چشمهایش را کرده بود ...
چشمهای آدمها هیچ گاه دروغ نمی گویند.
کنار پنجره ای بزرگ می نشینیم.
حرفهایمان می شود برای هم.
نگاه هایمان ...
دلم چقدر هوای صدایش را کرده بود ...
دلم برایش به اندازه ی تمام دوست داشتنم تنگ شده بود ...
از فال قهوه اش که می گوید، نگاهمان بهم قفل می شود و سکوت می کنیم. باور نکردنی است.
مگر می شود به این وضوح دید؟
چقدر دوستت دارد ... مثل همیشه مهمی برایش.
همدیگر را چه خوب می فهمیم هر دویمان و این خوب است، خیلی خوب.
نگاهش می کنم و می گویم: هر روز بیش از پنج بار یادت می کنم درست در اوج تمام دوست داشتنها.
اول نام تو را می آورم، بعد هم نام نیکوی همانی که می شناسیش!
آرامیم، من آرامتر و او در ابتدای راه.
جرم ما آدمها چیست؟
خواستن یا نخواستن؟
بازی کردن یا بازی دادن؟
تکلیف ما آدمها چیست؟
بودن یا نبودن؟
سکوت یا صدا؟
خودکشی یا قتل؟
تلافی یا گذشت؟
براستی کدامین ما آدمها زندگی می کنیم!؟
ارزش این بودنها تا کجاست؟
...
حرف می زنیم و نگاه هایمان می شود مثل یک علامت سوال بزرگ برای هم.
چه کنیم؟ چه باید بکنیم؟ چه نکینم؟ چرا نکینم؟ چرا سکوت کنیم؟ پس حرفهایمان چه؟
من؟ تو؟ درک؟ احساس؟
همین که می دانم و می دانی کافیست، ولی کاش ... کاش او هم کمی بفهمد از این همه درد.
کاش خوابمان برد و هدیه ی بیداریمان بشود فراموشی.
می بینی، باز هم کاش، آن هم نه یک کاش معمولی، یک کاش محال، ف ر ا م و ش ی.
...
بی هوا می رویم.
ترمز. ایست. حرکت. سرعت. باد. دستانی رها در باد. خنده. سکوت. من. تو. ما.
مقصدی نیست.
امروزمان سراسر می شود خاطره، بازگویی انبوهی خاطره.
آهنگها هم که ...
می خوانند و می مانند و ما با هر کدامشان پرتاب می شویم به روزهای نه چندان دور گذشته!
هدیه ی امروز من به تو می شود تمام آهنگهای امروز.
هدیه ی امروز تو به من می شود چشمهای دوست داشتنی ِ مهربانت.
بودنت زندگی است، نبودنت حفره ای بزرگ در بودنم.
بمان برایم.

پ.ن: یک خبر از تو، یک دنیا خوشحالی از من.
امروز را یادم نمی رود تا همیشه.
پ.ن: چتریهایت را به اندازه ی چتریهایم دوست دارم.

Saturday, May 03, 2008

Silence

ایستاده ام درست روبروی خورشید.
شاید کمی گرما می خواهم در این گرما!
چشمانم باز، لبانم نیمه باز، افکارم رها و خودم دوخته شده به یک زمین مرده.
می بینی گاهی وقتها دردت می گیرد از همه چیز و همه کس، آنوقت سکوت سردی تمام وجودت را مال ِ خود می کند، تلخ می شوی و راکد!
برایت پیش آمده؟ تجربه اش کرده ای؟
حال این روزهای من درست اینگونه می شود مدام.
دارم رکورد سکوت می زنم.
روز اول ده کلمه.
روز دوم از دستم خارج می شود و کلمات زیاد می شوند.
روز سوم باز یک سکوت شش کلمه ای.
روز چهارم سه کلمه.
(- صبح بخیر.
+بیا شام
- اومدم.
- شب بخیر.)
روز پنجم یک کلمه.
(+زنده ای؟
- به گمانم.)
...
دیگر بس است.
همین که فهمیدم بی ادای کلمات هم می توانم زندگی کنم کافی است.
ولی من آوای واژه ها را دوست دارم، وقتی تنها می شود تکرار نام تو.
چمدانم را بسته ام.
من هم می خواهم با تو، به باغ درخت گلابی بیایم.

Tuesday, April 29, 2008

(x,y)

بالا، پایین.
چپ، راست.
ولی نه!
اینا همش صافه!
میشه عین یه دستگاه مختصات که فقط می تونی رو محورهاش راه بری!
من دلم چرخش می خواد، حتی اگه دور یه میدون باشه.
دلم می خواد حتی مبدا و مقصدشم برام مشخص نباشه.
یهو بپرم وسط و د ِ برو که رفتیم!
هی بچرخم و بچرخم.
بعد که دلمو زد دوباره یهو بپرم بیرون!
اصلن هم برام فرقی نکنه از کجا شروع کردم و دارم کجا تموم می کنم!
حالا نوبته صاف راه رفتنه.
یه گوشه رو می گیری و سرت و میندازی پایین و می ری!
بازم تا کجا و چجوری و برای چیو این چیزاش اصلن مهم نیست.
...
ببینم
مگه آدم نمی تونه یا نباید خودشو دوست داشته باشه!؟
پس می تونه.
پس برو کنار دارم می چرخم.

Sunday, April 27, 2008

...

فراموشی بزرگترین دروغ زندگی است.
درست مثل راستگویی.

Thursday, April 24, 2008

LeaF

دیگه لازم نیست مدام بگی پاییز رو دوست داری، منم هی اصرار، اصرار، که نه، بهار یه چیز دیگس!
توو پاییز برگ از درخت خسته می شه.
توو بهار ...
من برگ!
تو درخت!
من می ریزم پایین و با یه صدای خش، تموم.
تو استوار و محکم، سر ِ جات باقی می مونی.
هه! خنده داره!
هر پاییز که میاد، یه عالمه برگ می ریزه پایین،
ببینم
یعنی خسته می شن؟!؟
یا که نه!
خسته می شی!؟!؟
...
توو پاییز برگ از درخت خسته می شه.
...
پ.ن: اینکه بعضی درختا رو از ریشه می کنن دوست دارم!

UnTitle

کی بود می گفت دنیا دو روزه؟
راست می گفت.
کی بود می گفت آدما دو رو دارن؟
راست می گفت.
کی بود می گفت دنیا مثل یه باتلاق می مونه، اگه بری توش بیرون اومدن ازش دیگه خیلی سخت می شه(شایدم محال!)؟
راست می گفت.
کی بود می گفت آدما دروغگوهای خیلی خوبیند؟
راست می گفت.
کی بود می گفت دنیا ته نداره؟
راست می گفت.
کی بود می گفت آدما ته دارن؟
راست می گفت.
کی بود می گفت دنیا مثل ِ یه رنگین کمونه؟
راست می گفت.
کی بود می گفت آدما هفت رنگن؟
راست می گفت.
کی بود می گفت دنیا کوچیکه؟
راست می گفت.
کی بود می گفت آدما کوچیکن؟
خیلی راست می گفت.
...
پ.ن: آخه چقدر تناقض؟!؟

Tuesday, April 22, 2008

4

نمی دانم چرا گفتم 3!
شاید از چهار ترسیدم.
آخر زوج است و بزرگتر و دارای سه نقطه.

white

چه خوب می فهمد تمام خنده هایم را.
دستش را گرفتم.
...
داشت اشکهایم می آمدها!
حواست بود؟
نگذاشتم بیاید، نخواستم تمام خنده هایت را خاکستری کند.
صورتی می شوی وقتی کنار من دستهایت مدام بالا و پایین می رود.
سبز هم که مثل همیشه تنها مال ِ توست.
حالا می ماند کمی آبی، یعنی سرمه ای!
اینرا به من بده که تمام بنفشهای این روزها را مال ِ تو کنم.
صورتی ِ بنفش ِ سبز ِ من.
سفید برازنده ات.

Monday, April 21, 2008

Shaparak

شاپرکه کنارم نشست.
ذوق کردنشو دوس داشتم.
بالا پایین پریدنشو.
بودنشو.
شاپرکه پرید و رفت.
خسته شدم.
ساکت شدم.
بی حس شدم.
م ر د م.

Friday, April 18, 2008

مرگ تدریجی یک رویا

Wednesday, April 16, 2008

...

انبوهی خاک برایم آورده اند.
ایستاده ام گوشه ای به نگاه کردن.
دستانم را روی خاک ها می کشم و دعا می خوانم برای خودم.
اینها مال ِ چشمهایم، اینها مال ِ دستهایم، اینها مال ِ پاهایم، مابقی را هم آرام روی جاهای باقی مانده بریزید.
خواستم کمی عادت کنم به آنچه که قرار است سالهای سال رویم باشد.

Monday, April 14, 2008

Like Always

بامداد است، بامداد ِ یک روز مثل ِ همیشه.
من در کشاکش ِ یک اضطراب به ملاقات ِ دلدادگی می روم.
بامداد است، بامداد ِ یک روز نه مثل ِ همیشه.
من همپای انبوهی اضطراب به ملاقات ِ آخرین نگاه می روم.
بامداد است، بامداد ِ یک روز ِ ...
من بی اضطراب به آغوش خاک می روم.

Sunday, April 13, 2008

سرگیجه.

Wednesday, April 09, 2008

ApplE

دلم چقدر شورت را می زند.
...
قربانت شوم،
حواست باشد،
سیب ِ نشسته نخوری ها،
حتی اگر من داده باشمش،
حتی اگر من،
در زیر باران داده باشمش.
.
.
.
آخر نمی دانی که!
شبهایی که از خواب می پرم و دلم مدام بهانه ات را می گیرد،
کشوی یخچال را باز می کنم و یکی از آن سیبهای قرمزش را بر می دارم و
می نشینم درست وسط آشپزخانه به یاد تو یواشکی در آن تاریکی شب گاز می زنم.
حواسم که می رود به تو، شسته یا نشسته بودن سیب ها از خیالم می پرد!
گفتم نکند تو هم مثل ِ من باشی!

Today

امروز چه روز ِ عجیب و دوست داشتنی ای بود.
من به دور از ماه ها و روزهای گذشته می خندیدم.
گاهی بلند بلند، گاهی کوتاه و شیرین.
دوست داشتم امروز را.
یک روز ِ تعطیل برای من.
نقاشی کشیدم.
موسیقی های قشنگ گوش دادم.
فیلم دیدم. یک فیلم ِ خوب ِ خوب ِ خوب.
روی مبل دراز کشیدم و دو ساعت ِ تمام فیلم دیدم، خندیدم و لذت بردم.
به تمام ِ آنهایی که دوستشان دارم اس ام اس زدم.
با چند نفری حرف زدم.
با یک آدم ِ خاص ِ دوست داشتنی درباره ی یک پست ِ خوبش حرف زدم.
تمام ِ لحظه های امروزم شیرین بود و شکلاتی.
یک عالمه حرف نوشتم ولی برای کسی نفرستادم!
ولی همین نوشتن و نفرستادن خوشحالیم را بیشتر کرد.
من حالای حالا یک آدم ِ ذوق زده و خوشحال می باشم که لبهایم به اندازه ی یک دنیا لبخند باز است و از آن تو توها، از آن ته ته های دلم، آن جایی که هیچ کس نمی داند کجاست هی احساس ِ خوب بودن می کنم، و این خیلی خوب است که من امروزم را خیلی بیشتر از خیلی زیاد دوست داشتم و دارم.
حالا هم روی تختم نشسته ام، لپ تاپم روی پایم است، مدادهایم دورم، تخته ی نقاشی ام روبرویم، تراشم این کنار، ام پی فورم دارد آهنگهای قشنگی برایم پخش می کند، مهتابی ام روشن است، پرده های اتاقم کشیده و گارفیلد هم چنان روی دیوار است و خیال پایین آمدن ندارد.
خلاصه همه چیز خوب ِ خوب است.
من هم که خوب.
حالا می ماند حال ِ شما که من هر روز آرزو می کنم بهتر از همیشه باشید.
جای دو نفر فقط امروز خالی بود که حالا یک جایی بهتر از اینجای منند. دلم هی هر روز بیشتر تنگشان می شود. فردا زنگشان می زنم. حتما.

Tuesday, April 08, 2008

!CharkhOfalak

چقدر بزرگ شدی تو!
یادت هست آن روزهای دور را؟
روزهای بچگیهایمان.
یادت هست تاب سواریهایمان؟
من می ایستادم و تو روی تاب، می رفتیم تا اوج ِ آبی ِ آسمان.
چه نترس بودیم هر دویمان.
عشق آن بالا بالاها می ارزید به سر ِ پا شدن های گاه و بی گاهمان، گریه هامان!
جیغ، ذوق، خنده.
چرخ و فلک سواریهایمان!
الاکلنگ!
اول می رفتیم با پولهایمان از این آدامس شوک ها می خریدیم. قیافه هامان یادت هست؟
کیف می داد، کیف می کردیم.
ولی حالا چه!
اربیت می خوریم.
با حسرت از جلوی پارک رد می شویم. نه اینکه دیگر زمان ِ تاب سواریهایمان به سر آمده باشد ها! نه، ولی وقتی ذوقی نباشد، کیف نمی دهد دیگر!
وقتی دوباره دیدمت، تنها دلم یک چیز خواست، دستم را بگیری و با هم برویم تاب سواری!
تو بنشینی و من بایستم.
برویم بالای بالای بالا.
آنوقت مرا آن بالا جا بگذاری.
خواسته ی زیادی است به گمانت؟

Saturday, April 05, 2008

Safest place to Hide

اتاقکی چوبی اجاره کردم.
رو به برکه ی متروکه ای،
در دل ِ جنگلی بزرگ.
که درختان زیادی دارد برای خودش،
و پرنده هایی که انگار تنها برای من می خوانند.
اتاقکم درست در وسط ِ جنگل است.
از همه جا دور ِ دورم.
اینجا تنها خودم را دارم برای خودم.
نه گوشی ام را آورده ام، نه لپ تاپم را، نه ام پی فورم را، نه حتی دفترم را!
تنها چند برگ کاغذ آورده ام با یک خودکار ِ آبی.
صبح ها صدای گنجشک ها بیدارم می کند.
صورتم را با آب برکه می شویم و آینه ام می شود آب.
بلند که می شوم، وقتی نسیم می دود لای موهایم، من نیز شروع می کنم به شانه کردن.
روزها راه می روم و شبها قبل از خواب شروع می کنم به نوشتن.
دیگر نه ترسی است از تاریکی ِ جنگل، نه ترسی است از نوشتن!
تا صبح بیدار می مانم.
نمی دانم ماندم تا به کی ادامه خواهد داشت،
ولی این را خوب می دانم که اینجا امن ترین جایی است که می توانم آرام و بی صدا، حرفهایم را بنویسم و از هیچ چیز نترسم.
آخر با خود قرار گذاشته ام، وقتی تمام شد، زیر بلندترین درخت کاج چالش کنم، یا نه، روبروی اتاقکم، کمی مانده تا برکه، تمامیش را بسوزانم!
حواسم بود، عکس تمامتان را با خود آورده ام، درست همینجا کنار ِ منید.
دلتنگتان که می شوم، نگاهتان می کنم، گاهی هم چیزکی می نویسم با نامتان.
می گذارمشان کنار، هر وقت بازگشتم هدیه ی تان می کنم.

Friday, April 04, 2008

Star*

موهایم را خشک می کنم، تکه ای از آنرا بالای سرم می بندم، بقیه اش را هم می ریزم به دورم، بعد روسری گلدارم را به سر می کنم و می روم به سراغ باد، دلم برایش تنگ شده.
دلم آغوش گرمش را می خواهد وقتی به یکباره تمام مرا در بر می گیرد.
تند ِ تند می آید به سراغم، چتریهایم می ریزد روی چشمهایم، روسری ام می افتد، موهای بلندم تمام آسمان را مال ِ خود می کند، عجیب دوست داشتنی می شود همه چیز.
من و موهای بلندم و باد و یک آسمان ِ ابری.
صدایم می زند.
خسته نشدی از اینهمه باد؟
تمام یک ساعت در یک نقطه ایستاده ای، بی هیچ حرفی و حرکتی! خوبی؟
راست می گفت، تمام یک ساعت را ایستاده بودم روبروی خورشید، با باد بازی می کردم، چشمانم هم مثل همیشه خیره به خورشیدی بود که داشت کم کم حرفهای آخرش را با آسمان می زد.
کاش می دانستم خورشید چگونه خداحافظی می کند با آسمان.
به گمانت ماه و ستاره را دوست دارد؟ آخر آنها هر شب جایش را در دل ِ آسمان می گیرند!
حسودیش نمی شود؟
شاید زندگی آنها هم مثل همین سریال پیامک از دیار باقی باشد. مثل ِ بدری و شیرین.
وقتی کار از کار گذشته، وقتی می دانند برای ادامه باید همدیگر را تحمل کنند، وقتی چاره ای جز پذیرفتن همدیگر ندارند، کوتاه می آیند.
شاید آنها هم همدیگر را دوست دارند، خورشید و ماه و ستاره را می گویم.
مثل ِ من و تو.
اصلا توجه کرده ای که خورشید و ماه برای لحظه ای با هم آسمان را رنگی می کنند؟
بیچاره ستاره ها که هرگز خورشید را نمی بینند، دلم برایشان می سوزد.
از ماه بودن استعفا داده ام، دیگر شده ام ستاره، ولی دلم برای خودم نمی سوزد، ستاره بودن را بیشتر دوست دارم.
ستاره زیاد است، من نیز یکی از همانها.

Wednesday, April 02, 2008

!After someDays

خواستم اینگونه بنویسم:
...
می ترسم از نوشتن.
آدم وقتی حرفهای دلش را می نویسد که می خواهد کمی از افکارش رها شود. وقتی می داند اگر بنویسد آرام می شود، قلم بر می دارد و خودش را می کشد روی سفیدی ِ کاغذ. ولی من چه، منی که هیچ گاه نتوانستم حرفهای دلم را بنویسم!
نوشتن آرامم نمی کند، تنها به یادم می آورد لحظه های تلخ را. که تنها خودم می دانم و خودم.
...
بعد که نشستم و فکر کردم، دیدم همه چیز که به نوشتن نیست، همه کس که حرفهایشان را نمی نویسند، همه کس که حرفهایشان را نمی گویند. دیشب خوب به من فهماندی که در این ماه ها و روزها چه ها کرده ام!
فکر می کردم شده ام یک آدمی پر از حرفهای نزده، پر از درد، پر از دلتنگی، پر از ... که توان گفتن هیچ کدامش را ندارد. اینطور هم هست، من حرفهای دلم را به هیچ کس نمی زنم، بعضی وقتها آنقدر زیاد می شود که نمی دانم چه کارشان کنم، ولی نمی توانم بزنم، نه دوست دارم، نه دلم می خواهد، نه چیز دیگری! می گویم برای خودم هست به کسی هم ربطی ندارد ولی آنقدر آزارم می دهد که ...!
من حتی نمی توانم بنویسمشان، برای خودم. می ترسم. ترس ِ بدی است.
خنده دار است، خنده دار بود، چه خوب که فهمیدم.
درست است که حرفهایم را به صراحت نمی زنم، درست است که به قول تو گنگ حرف می زنم، درست است که نام نمی برم از هیچ چیز و هیچ کس، ولی گاهی به اوج ِ درد که می رسم نامفهوم چیزهایی می گویم! خودم منظور حرفم را می فهمم ولی تو و تو و تو و هزاران توی دیگر نمی دانید و نمی فهمید، گاهی به خود می گیرید و گاهی ...
نفهمیدم، ذهنم خسته تر از آنی بود که بخواهم بر روی تک تک ِ جمله ها و حرفهایم فیلتر بگذارم، که به که چه بگویم، دلخورتان کردم، گاهی خیلی ناراحت، و ندانستم آنچه در دلم زندانی است می تواند به هزاران صورت دیگر فرار کند از من و ...
همه چیز به نوشتن نیست، همه چیز به گفتن نیست، همه چیز به دیدن و شنیدن نیست، که اگر دیدنی بود و شنیدنی و خواندنی و گفتنی دیگر هیچ نمی ماند از اینهمه من و تو و ما و شما.
حرفهایی زده شد که نباید.
سکوت های ممتدی بود که نباید.
نگاه های بی عمقی بود که نباید.
و یک دنیا چیز دیگر که نباید.
خواستم بیایم و بنویسم که آدم که به هم می ریزد خیلی از کارها و حرفهایش نا خواسته انجام می شود، دلش زود می شکند، حساس می شود، زود اشکش در می آید، قاطی می کند!!
ولی،
حالا که به رسم هر سال، باز با نو شدن سال، باز با آمدن بهار بزرگ شدم، تمام اینها را می خواهم گوشه و کناری بگذارم و از همین حالا که فروردین، ماه ِ من، هنوز نیمه اش مانده برای سپری کردن، بشوم همانی که دلم می خواهد و همانی که دلتان می خواهد.
.
.
.
من هنوز که هنوز است می ترسم از نوشتن.

Monday, March 31, 2008

post

update

Thursday, February 28, 2008

Good Day

باران می بارید. کم یا زیادش مهم نبود، مهم باریدنش بود که داشت می بارید.
بارانی ِ مشکی اش را به تن کرد.
دستکش؟ نه.
چتر؟ نه.
همینطور که داشت لباسهایش را می پوشید با خودش می گفت: هی من، اصلا حواست به هوای امسال بود! برفش را دیدی؟ سرمایش را حس کردی؟ اصلا حواست به نوک انگشتهایت بود؟ به پاهای درون کفشهایت چه؟ چقدر نوک ِ بینی ات سرخ شد و عطسه کردی؟ راستی! شال گردنت امسال چه رنگی بود؟ روی برفها لیز هم خوردی؟ با کسی برف بازی هم کردی؟ عکسی، چیزی!؟
کفشهایش را پوشید و راهی ِ خیابان شد. اینبار می دانست دارد باران می بارد و قرار است چه شود!
سردش شد؟ درست یادم نیست، ولی مثل همیشه سریع دستهایش را درون جیبهای بارانیش کرد. باز هم راهش انتها نداشت، مقصد مشخص نبود، ولی دلش می خواست اینبار از وسط ِ یک بزرگراه بگذرد، همان جایی که می گویند خانه ی درختهای مرده است، زندان درختهای کاج یا چه می دانم آن وسط که گاهی همه چیز خشک است، بی روح، مرده!
بلند می گوید: برای گذشتن از یک بزرگراه اول کوچه های متروکه را طی کن، از همانهایی که آخرش به بن بست می رسد، از همانهایی که همه می دانند انتهایش به کجا می رسد، از همانهایی که بعضی ها فکر می کنند هیچ برگشتی در آن نیست! آنها نمی دانند که گاهی می شود راه ِ رفته را برگشت! حتی عقب عقب.
اولین کوچه را انتخاب می کند. پر است از پله های بلند. با خودش فکر می کند که قدیم ترها چقدر از بلندی می ترسیده است. عین خیالش هم نیست، راست هم می گوید، این ترس مالِ قدیم تر ها بوده است، او حالا برای خودش کسی شده، می گویند بزرگ شده و یک ماه ِ دیگر بزرگتر هم!
یکی یکی پله ها را رد می کند، مثل همیشه نفسش هم می گیرد آن میان. می ایستد و باز ادامه می دهد. بالاتر بالاتر بالاتر ...
او حالا به انتهای کوچه رسیده است. یک کوچه ای که انتهایش کمی مانده تا خدا.
دستش هنوز درون جیبهایش هست. انگشتانش بازی می کنند با هم. از یک جیبش یک نخ سیگار در می آورد و از دیگری فندک ِ نقره ای رنگی که دو روز پیش برای خودش خریده بود.
نگاهش را که می چرخاند، روبرویش یک بزرگراه می بیند که مابینش هیچ اثری از درختها نیست.
داد نمی زند. آرام می گوید:
یک پک از این سیگار کافی است برای تمام شدنم.
پکی به سیگار می زند، بی حسرت از اینکه از میان بزرگراه هم نگذشت.
او از تمام ِ بودنش تنها نام کوچه ی بن بست را در خاطر سپرد.

Wednesday, February 27, 2008

Not a Big girl

سرش را گذاشته بود روی پاهای جمع شده اش، نگاهش را داده بود به آن دور دستها!
دور دست ِ دور دست که نه، امتداد ِ نگاهش را که می گرفتی، چند متر آنطرف تر به یک دیوار سفید می رسیدی، ولی نگاه او انتها نداشت، از دیوار گذشته بود و معلوم نبود دارد در کدام کوچه و خیابان در کدام شهر و روستا در کدام جاده ی بی انتها یکه تازی می کند!
سرش را چرخاندم به طرف خودم، دلم چقدر برایش تنگ شده بود.
سقوط کردم در بودنش. هیچ نمی گفت و هیچ نمی شنید، داشت با سرعت راه ِ ندانسته ی جلوی رویش را می رفت، پایش را گذاشته بود روی گاز و بی هوا تمام ِ راهها را پر می کرد از بودنش!
دستم را بردم لای موهایش، چتریهایش را کنار زدم، رسیدم به آن چشمهای خرماییش.
تکان نمی خورد.
ساعت ِ دیواری اتاق هم.
آنقدر بزرگ شده بود که سکوت کند.
تنها گذاشتمش و رفتم.
فردا صبح، قبل از آنکه از پیشم برود، روبرویم ایستاد و گفت:
بزرگ نشده ام، کاش دیشب را تا صبح کنارم می ماندی.
باز هم سقوط کردم در بودنش.

Tuesday, February 26, 2008

...

آنروز که یک تراش طوسی به من داد منظورش را نفهمیدم.
یک مداد دست نخورده ی صورتی را چه نیاز به تراش،
وقتی قرار باشد از آن استفاده ای نکنی!
ولی حالا خوب می فهمم معنای آنروز را، معنای آن تراش ِ تیز ِ طوسی را.
با آنکه هیچ استفاده ای نکردم از آن تراش . . .
او دلش می خواست نوک ِ تمام مدادهایش تیز باشد، همیشه.
من دوست داشتم مدادهایم نو باشد، همیشه.
آبمان در یک جوب نرفت.
یک روز خواسته یا ناخواسته مداد صورتیم از دستش افتاد.
نوکش که نه، مغزش شکست.
مغز مداد هم که بشکند که می دانی، یا باید دور بیندازیش یا نگهش داری گوشه ای!
مداد صورتی ِ شکسته شده را برداشت، بی اعتنا به نگاه ِ من روانه ی سطل ِ کنار ِ دستش کرد.
او عقیده داشت مدادها ارزش دوست داشته شدن ندارند، وقتی کند می شوند باید تراشیدشان، وقتی می شکنند باید دور بیندازیشان، وقتی هم که گم می شوند که هیچ، می روی و یکی دیگر می خری!

900

و من عاشق ِ پسر بچه ی هشت ساله ای شدم
که نهصد را با ح(جیمی) می نوشت.
اسمش چه بود؟
ارشیا.
. . .
+ سلام پسر
- سلام
+ اسمت چیه؟
- چی کار داری؟
+ هیچی، می خوام باهات دوست بشم!
- نمی خوام.
. . .
می نشینم و تک تک ِ نهصد هایش را برایش درست می کنم.
مداد و پاک کنم را به او می دهم تا مشقهایش را بنویسد، باید از نهصد تا هزار می نوشت.
او اعداد را با حروف می نوشت و من با مداد ِ قرمز، خط فاصله های مابینش را می گذاشتم.
گاهی که باز نهصد را با ح(جیمی) می نوشت، عصبانی می شد، می گفت من یاد نمی گیرم، اصلا دیگر نمی نویسم!
می روم سر ِ کلاس، وقتی کلاسم تمام می شود، مداد و پاک کن به دست به طرفم می آید، مشقهایش را نوشته، تمامش را.
- مشقامو نوشتم، همشو، وسطاش شیطونی هم کردما، ولی مشقامم نوشتم.
. . .
- فردا دیکته دارم، تلاشمو می کنم تا بیست بگیرم تا مامانم و خوشحال کنم.
+ عزیزم. آفرین.
- داری می ری؟
+ آره، باید برم خونه دیگه.
باهام خداحافظیم نکرد، دویید و رفت.

Saturday, February 23, 2008

آنقدر به دور ِ خودم می چرخم تا سرم گیج برود.
گیج می رود، می افتم و برای نمی دانم چند لحظه ای نیست می شوم.

Thursday, February 21, 2008

268

بازگشت ِ من به من
دیگر زمانش رسیده بود.

Wednesday, February 20, 2008

بند کفشهایش را محکم می بندد و شناسنامه به دست راهی ِ خیابان می شود، چقدر همه جا شلوغ است، چقدر گذشته است از آخرین پیاده روی اش! قدمهایش را کند و آهسته می کند، هوا سرد نیست ولی ترجیح می دهد دستهایش را درون جیبهایش بکند، احساس امنیت می کند آخر!
مقصدی ندارد برای خودش، یک راه ِ مستقیم را می گیرد و می رود، به خیالش هم نیست که شب ِ قبلش چند ساعتی بیشتر نخوابیده است!
می رود، می رود، می رود، می رود، می رود.
یعنی باید برود، برود، برود، برود، برود.
او این روزها تکرار را دوست دارد و مدام با خود می گوید ... حالا بماند چه می گوید به خودش!
کنار ِ خیابان می ایستد، قطره ای باران خیسش می کند و یادش می آید بعضی از آدمها را چقدر دوست دارد، مثل تو و تو و تو و تو و تو و تو ... دلش می خواهد بشمارد تعدادشان را، بعد می گوید زیادند ولی دیروز تو و تو را خیلی بیشتر از همه دوست داشتم.
سوار ماشین می شود، می رود تا کارت ِ ورود به جلسه ی روز پنج شنبه صبحش را بگیرد.

Sunday, February 17, 2008

آروم می گم، داد هم نمی زنم، نگاتم نمی کنم، همه چی خیلی طبیعیه
فقط بهم بگو
چرا؟!؟
این چیز زیادی ِ به نظرت!
کمی از کمر دردم کم شده، از نفس تنگیهایم، از آبی که بی دلیل از چشمهایم می ریخت، از سرگیجه های بی وقفه ام، از استرسها و بی خوابیهایم، از نا آرامیهایم، از ... چه می دانم، از آن روزها خیلی بهترم، همین قدر کافی است.
. . .
اینکه من دیگر نتوانم حرفهایم را اینجا هم بنویسم خیلی بد است.
پستم را حذف کردم.
ننوشتم، ننوشتم، ننوشتم ...
یک دنیا من را ننوشتم
درست نمی دانم چند روز شده است ولی می دانم یک عمر گذشته است، یک عمر خیلی زیاد است، خیلی خیلی زیاد.
دورغ چرا، تمام ِ این مدت را مرده بودم، هنوز هم مرده ام، دارم دق می کنم درون خودم، هر کاری هم از دستم بر می آمد کردم، ولی خوب نشدم، هر که می رسد می گوید زمان می گذرد همه چیز درست می شود، پس این زمان چرا مسخره بازیش گرفته، چرا هیچ تکانی نمی خورد، چرا نشسته است و زل زده است به این روزهای من که دارم جان می دهم درون تک تک ِ ثانیه هایش!
زندگی نمی کنم، دارم خودم را از دست می دهم، آزار می دهم، نابود می کنم، . . .
دوست دارم تمام ِ اینها را بنویسم، اگر دوست ندارید نخوانید، ولی من دوست دارم بنویسم، دلم می خواست تمام ِ این روزهایم را بنویسم، تمام این بیداریها و اشکها و مردنها و خیره شدنها و دروغها و ادعاها و خاطره ها و نگاهها و اصلا تمام ِ این زندگی ِ ... وای دیگر فرق دروغ و راست را هم نمی فهمم، همه چیز دورغ است، می دانم! باور نمی کنم، یعنی واقعا همه چیز دروغ بود!؟!؟ نه نه نه نه نه نه نه
آرام نمی شوم، مدام دلم می خواهد تمام زندگیم را بالا آورم، حالت ِ تهوع ... و این آزاردهنده است!
هی آدمها
دلم نمی خواهد بمیرم
می فهمید
دلم نمی خواهد
...

Monday, February 11, 2008

یک روز که نزدیک ِ نزدیک است
همه ی شما را می آورم سر ِ جایتان
ولی حالا باید نباشید
باید کمی دور شوید
کمی هم به فکر من باشید آخر
می دانم که می دانید ...
چه می گویم!
...
واگویه های من
دریمز تو یو دلش تنگتان می شود
می فهمید؟!
منتظرم بمانید
همین.

Friday, February 08, 2008

cold night

خودم را مچاله می کنم، دستانم را به دور سرم حلقه می کنم، چقدر هوا سرد است، چقدر سرم درد می کند، چقدر سنگینم، چقدر پیر شده ام.
خوابم نمی برد، تکیه می دهم به دیوار ِ کنار تختم، چشمهایم را می دهم به سیاهی شب، نه ماهی دارد، نه ستاره ای، نه حتی تکه ابری، پنجره ی اتاقم امشب تنها مرا دارد برای خودش.
چقدر آرامم، نه اشکی، نه آهی، نه حرفی، نه یک ذره گلایه ای چیزی، آرام ِ آرامم چقدر!
به گمانت زنده ام؟
مرورش می کنم، می خوانمش، توان فکر کردن ندارم، کاش خوابم می برد، کاش خواب می دیدم، کاش همه چیز یک خواب بود، کاش هیچ چیز دروغ نبود، کاش دیوانگی نمی کردم، کاش نمی لغزیدم، کاش ...
آدمم دیگر، اشتباه می کنم، نمی کنم؟ حق ندارم بکنم؟
چه ساده نفسهایم می گیرد، چه خوب می دانی ...، چه راحت تمام می کنم.
صبح می شود؟ می شود، می دانم، من باز خورشید را خواهم دید، ولی دوباره شب می شود، شب خیلی بد است، آخر آدم خوابش نمی برد، مثل امشب که خوابم نمی برد، کاش هیچ وقت شب نشود، من شبها را دوست ندارم، دیگر می ترسم از تاریکیش، می ترسم یکی باز بیاید و مرا بدزدد، با خود ببرد، نابودم کند، کسی هم کمکی از دستش بر نیاید، شب بد است، هر چقدر هم که فریاد بزنی کسی نیست که صدایت را بشنود، همه خوابند، من بیدارم فقط.
ولی دیشب فرق داشت، دو نفر مثل من بیدار بودند، نجاتم دادند.
.
.
.
کاش یاد می گرفتم دیگر چیزی ننویسم.

Nothing 2 say

به همین سادگی
کارگردان:سید رضا میرکریمی
سینما: فرهنگ
تاریخ: 18/11/1386
سانس: 4
ردیف: 9
شماره: 2
بیست و ششمین جشنواره بین المللی فیلم فجر
.
.
.
آیا خدای مهربان برای بنده اش کافی نیست؟ و مردم تو را از قدرت غیر خدا می ترسانند! و هر که را خدا به گمراهی واگذارد، دیگر او را هیچ راهنمایی نخواهد بود. (زمر 36)
...
و اگر از این مشرکان بپرسی که زمین و آسمان را که آفریده است؟ البته جواب می دهند: خدا آفریده. پس به آنها بگو: چه تصور می کنید، آیا همه ی بتهایی که جز خدا می خواندید، اگر خدا بخواهد مرا رنجی رسد، آن بتان می توانند آنرا رفع کنند؟ یا اگر خدا بخواهد مرا به رحمتی برساند، بتان می توانند آن رحمت را از من باز دارند؟ بگو: خدا مرا کافی است، که متوکلان عالم بر او توکل می کنند. (زمر 38)

Thursday, February 07, 2008

اس ام اس می زنه: هیچی، کاری ندارم. یه دفعه دلم هواتو کرد. به قول شاعر ...
براش می زنم: داغونم، و اینو جز خودم هیچ کس نمی دونه.
زنگ می زنه، باهام حرف می زنه، اشکامه که میاد! بهم میگه هی دیوونه گریه نکنیا، اونوقت صبح پا می شی، چشات پف کرده، کلاست میاد پایینا، می خوای بری نقاشی!
قطع می کنم.
تا خود ِ صبح گریه می کنم. سردم می شه، می پیچم دوره خودمو بلند بلند گریه می کنم!
با صدای اس ام اس از خواب بیدار می شم.
- کجایی، نمی بینمت؟
خواب موندم، دیر می رسم به کلاس نقاشی، به قول استاد پنچرم!
درو باز می کنه و میاد تو، اومده منو ببینه!
حالم بده، این ناله کردنا و گریه ها و نوشته ها نابودم می کنه!
...
مقصر اصلی منم، دنبال ِ کسی نمی گردم که تمام این روزهایم را حواله ی او کنم، همین.

chert o pert

- مرگ نبودن تو در روزهای من است.
- من مهربون نیستم، من خرم، همونی که تو هر بار بهم می گی!
- یک ماه گذشت، پاک شدم.
- فکر نمی کردم به این راحتی ها از روی صحنه کنار بروم، عمر بودنم کوتاه بود.
- دستام یخ زد، صورتم یخ زده، پاهام یخ زده، تو هنوز نرسیدی، می گی تو راهی!
- عجب ترافیکی بود امروز.
- دلم تنگ می شه، چیه!؟ می خوای دیگه نشه!؟ این یکی که دسته خودمه!!
باشه دیگه بهت نمی گم، قول.
- قاطی کردم.
- امروز نشستم جلوت هر چی دلم خواست گفتم بهت، چقدر تو خوبی.
- اول همه ی کتابارو پاک کرد، گذاشت جلوم، رفت.
- حالم از این تیکه هایی که آدمای بیکار هر روز به آدم میندازن بهم می خوره!
- ساندویچ گاز می زنم، وسط خیابون، تنهایی، دیگه برام مهم نیست کار ِ زشتی هست یا نیست! دوست دارم با کانورسام راه برم و ساندویچ گاز بزنم، به مردم نگاه کنم و دیگه لبخند نزنم بهشون، اصن اخم کنم به همه!
- دیگم سوار هر ماشینی که می شم، می شینم جلو، شده یک ساعتم وایسم!
- می رم تو مغازه، ماست می خرم، میگه پرچرب یا کم چرب؟ می گم از اونا که درش آبیه! بذار فک کنه هیچی حالیم نیست، با هم می خندیم به در آبیه!!
- می رم زیر پتو شروع می کنم به اس ام اس زدن، عین یک ساعتی که قرار بود بخوابمو اس ام اس می زنم!
- کاش من گوشی نداشتم اصن.
- آی خدا، آخه چرا من اینقدر احساساتیم!
- من هر روز یه بار می میرم! یکی بیاد بگه این مردنا تا کی ادامه داره! جدا می میرما!
- هنوز یخ ِ پاهام آب نشده.

Wednesday, February 06, 2008

عروسکی چوبی شده ام.
بی احساس، خشک شده ام.
عروسک چوبی اصلا دیده ای؟
نه حرفی می زند، نه لبخندی، نه اشکی، نه ...
بی خطر تر از این نمی توانستم بشوم!
راستی، کسی اینجا چوت کبریت دارد؟ سوخته اش هم قبول است، ته سیگاری چیزی هم کار مرا راه می اندازد، فقط نگویید ندارید، می خواهم، باور کنید آخرین خواسته ی امروزم همین است.
.
.
.
ممنون که جعبه ی خالی ِ کبریتها را برایم آوردی، این اوج دوست داشتنت را می رساند!!!

Saturday, February 02, 2008

...

Don’t have to try to forget your laughter
These days I hardly think of you
Every evening I go to the café with my friends
But all nights I spend my time with you
I’m getting used to living out of your heart
For to long I rarely dreamt of you
Spending my time with others they think I’ve got through
But all nights I spend my time with you
That’s why I’m happy when the sun and the people are gone
And leave me here with you all alone
That’s why I’m happy when the sun and the people are gone
And I have all night long
Now I play and sing happy songs
I forgot all that loneliness and sorrow
But all nights I spend my time with you
That’s why I’m happy when the sun and the people are gone
And leave me here with you all alone
That’s why I’m happy when the sun and the people are gone
And I have all night long
To play and sing my songs
...
I’m Happy
Arash Rastegarzade

1:00 AM

باز ساعت به یک رسید، باز هم من تنها در یک اتاق ِ تاریک!
کارم را دیگر خوب می دانم، انتظار می کشم ساعت ِ دو را، و این، سخت ترین لحظه ای است که در یک شبانه روز سپری می کنم، مستأصلم، به معنای واقعی کلمه دیوانه، با خودم حرف می زنم و گریه ام می گیرد مدام! چه ها که به سرم نمی زند، در آن یک ساعت چه کارهایی که در خیالم نمی کنم، چه حرفهایی که نمی زنم، تمام ِ یک ساعت روبرویم نشسته ای و زل زده ای به چشمهایم، بی هیچ حرفی، تنها منم که حرف می زنم، حتی به جای تو!
نمی توانی تصورش را هم بکنی که این منم که در یک ساعت نابود می شوم و این خواب است که مرا باز می گرداند به دنیای آدمها!
دوباره فردا، نیمه های شب، ساعت یک، ساعت دو، یک من!
کی این ساعتهای دیوانگی از حرکت باز می ایستد، خدا می داند!
ما که منتظر نشسته ایم، کاش معجزه ای شود.

Friday, February 01, 2008

دیگر ترسی نیست از نگاه ِ آدمها، حتی چشم در چشم!
غرور ِ شکسته شده ام را هر چقدر هم با دقت به هم بچسبانم مثل ِ اول که نمی شود، حتی اگر از این چسب دوقولوها استفاده کنم!
تقصیر خودم بود، هوای بچگی به سرم زد، بی هوا به دریا زدم، دریا هم که می دانی، حساب و کتابی ندارد، گاهی در کمال ِ آرامی چه ها که نمی کند، می آید و تو را می برد، غرقت می کند، به همین سادگی! من هم که نابلد، شنا هم که خوب نمی دانستم!
حالا در آن گیر و دار هی حرفهای آدمها به گوشم می رسید، او که می گفت نترس، یا آن یکی که داد می زد بدنت را سبک کن، آنوقت روی آب می مانی ها! یا آن دیگری که کنار ِ ساحل تقلا می کرد، بیچاره کاری از دستش ساخته نبود، من دیگر به آن وسط ها رسیده بودم!
ترسیده بودم ها، عجب عظمتی داشت!
حالا چه به سرم آمده!؟ زنده ام یا مرده!؟ بالاخره چه شد!؟
اینها را می خواهی بدانی!؟
از حال و روزم اگر می خواهی بدانی، باید بگویم شکر، زنده ام، یعنی نجات پیدا کردم، ولی خودت که بهتر می دانی، دریا زده شده ام دیگر، دریا زده هم که حال و روزش معلوم است! این هم خیلی بد است، خیلی بد.
کمی هم نامهربان شده ام، کمی هم یک دنده، کمی هم زیاد بی تفاوت نسبت به روزگار ِ آدمها.
خیلی تغییر نکرده ام، نه، باور کن!

Thursday, January 31, 2008

راه می روم
از روی جدولهای کنار خیابان
می خواهم کمی تمرین کنم!
ببینم حواسم هنوز سر ِ جایش هست!؟
گاهی تعادلم بهم می خورد، نمی افتم ولی، سریع خودم را صاف می کنم!
می ایستم کمی، به درختان کوتاه شده ی اطرافم نگاه می کنم، به آدمهایی که می روند و می آیند، به ماشینها، به کودکی که پشت سرم می آمد و دلش می خواست حواسم را پرت کند تا بیفتم و یک دل ِ سیر بخندد به بی عرضگیم!
راستی، چرا نیفتادم، چرا پسرک لبهایش را جمع کرد و نا امید از کنارم گذشت و رفت!
سنگدل شده ام آیا!؟
ادامه می دهم راهم را، جدولها تمامی ندارند و من خوشحال از اینکه مسیر خانه پر از جدولهای سیاه و سفید است!
...
پیر مرد دعوایم کرد.

Wednesday, January 30, 2008

لباسهایش را ست می کند، می خواهد برود تئاتر، افرا، بهرام بیضایی!
وقتی تمام می شود و بر می گردد
با خودش می گوید، کاش همان کفشهای سفید شده از برف را می پوشیدم با آن شلوار جین ِ رنگ و رو رفته ی راحتم را!
کاش اینقدر که به لباسهایم اهمیت می دهم به ...
باید کاری کنم، میفهمی، باید کاری کنم!!
افرا دیدم
آقای ارزیاب خوب بود، خیلی خوب

Tuesday, January 29, 2008

cut My hair

موهایم را کوتاه کردم!
حالا می شود چتریهایم را بریزم روی چشمهایم و پنهان شوم پشت سیاهیش!
چقدر فرق کردیم هر سه تایمان!
چقدر خندیدیم هر سه تایمان!
چقدر باهمیم هر سه تایمان!
...
از کوتاه کردن موها شروع کردم
تا برسم به کوتاه کردن خودم!
ظاهرم خیلی عوض شده، باطنم هم بزودی می شود، زمان می خواهد دیگر!

Sunday, January 27, 2008

احساس آرامش نمی کنم، دچار یک آشفتگی ِ بلند مدت شده ام!
یک سردرگمی ِ مبهم افتاده است در روزها و لحظه هایم از آنهایی که خیال رفتن هم ندارد!
همه چیز عادی است، بطور طبیعی پیش می رود، ولی به یکباره ...
دست من باشد و نباشد می آید و می رود، هر چقدر هم تلاش می کنم جلویش را بگیرم نمی شود، نمی توانم، شاید هم آنقدرها که باید برایش وقت نمی گذارم !
ن م ی د ا ن م ...
مدادهای رنگیم را در می آورم، تخته ام را، دخترک را، زندگیم را ...
شروع می کنم به رنگ بازی!
به گمانم دخترک کمکم کند ...
می بافم و می بافم
درست وسط زمستان است
برف هم زیاد!
می بافم و می بافم
با یک دست موهایم را به هم
با یک دست افکارم را به هم
بافتن موهایم تمام می شود
ولی بافتن افکارم به هم ... !
موهایم را باز می کنم
اینبار تکه تکه می بافمشان
آنقدر ریز که تمام نشود
آخر بافتن افکارم به هم، به تنهایی، خسته کننده است!
می بافم و می بافم
اینبار خودم را به خودم
مثل یک کلاف سردرگم شده ام!

Thursday, January 24, 2008

کاش یکی بود
بعد من نمی شناختمش هیچ جوره
بعد می نشستم جلوش
بعد چشامو می بستم
بعد هر چی تو این ذهن و فکر و کله ام بود رو براش می گفتم
بعد وقتی خالی ِ خالی شدم
فرار می کردم ازش
یه نفس
و خودم و گم و گور می کردم
تا
نه دستش بهم برسه
نه زل بزنه تو چشام
نه نصیحتم کنه
نه دلش برام بسوزه
نه بخواد منو بکشه
آخ اگه یه همچین کسی پیدا می شد
اونوقت من دیگه اینقدر احساس منفجر شدن بهم دست نمی داد
.
.
.
دارم خفه می شم
می فهمی که؟
بفهم!