Thursday, January 31, 2008

راه می روم
از روی جدولهای کنار خیابان
می خواهم کمی تمرین کنم!
ببینم حواسم هنوز سر ِ جایش هست!؟
گاهی تعادلم بهم می خورد، نمی افتم ولی، سریع خودم را صاف می کنم!
می ایستم کمی، به درختان کوتاه شده ی اطرافم نگاه می کنم، به آدمهایی که می روند و می آیند، به ماشینها، به کودکی که پشت سرم می آمد و دلش می خواست حواسم را پرت کند تا بیفتم و یک دل ِ سیر بخندد به بی عرضگیم!
راستی، چرا نیفتادم، چرا پسرک لبهایش را جمع کرد و نا امید از کنارم گذشت و رفت!
سنگدل شده ام آیا!؟
ادامه می دهم راهم را، جدولها تمامی ندارند و من خوشحال از اینکه مسیر خانه پر از جدولهای سیاه و سفید است!
...
پیر مرد دعوایم کرد.

Wednesday, January 30, 2008

لباسهایش را ست می کند، می خواهد برود تئاتر، افرا، بهرام بیضایی!
وقتی تمام می شود و بر می گردد
با خودش می گوید، کاش همان کفشهای سفید شده از برف را می پوشیدم با آن شلوار جین ِ رنگ و رو رفته ی راحتم را!
کاش اینقدر که به لباسهایم اهمیت می دهم به ...
باید کاری کنم، میفهمی، باید کاری کنم!!
افرا دیدم
آقای ارزیاب خوب بود، خیلی خوب

Tuesday, January 29, 2008

cut My hair

موهایم را کوتاه کردم!
حالا می شود چتریهایم را بریزم روی چشمهایم و پنهان شوم پشت سیاهیش!
چقدر فرق کردیم هر سه تایمان!
چقدر خندیدیم هر سه تایمان!
چقدر باهمیم هر سه تایمان!
...
از کوتاه کردن موها شروع کردم
تا برسم به کوتاه کردن خودم!
ظاهرم خیلی عوض شده، باطنم هم بزودی می شود، زمان می خواهد دیگر!

Sunday, January 27, 2008

احساس آرامش نمی کنم، دچار یک آشفتگی ِ بلند مدت شده ام!
یک سردرگمی ِ مبهم افتاده است در روزها و لحظه هایم از آنهایی که خیال رفتن هم ندارد!
همه چیز عادی است، بطور طبیعی پیش می رود، ولی به یکباره ...
دست من باشد و نباشد می آید و می رود، هر چقدر هم تلاش می کنم جلویش را بگیرم نمی شود، نمی توانم، شاید هم آنقدرها که باید برایش وقت نمی گذارم !
ن م ی د ا ن م ...
مدادهای رنگیم را در می آورم، تخته ام را، دخترک را، زندگیم را ...
شروع می کنم به رنگ بازی!
به گمانم دخترک کمکم کند ...
می بافم و می بافم
درست وسط زمستان است
برف هم زیاد!
می بافم و می بافم
با یک دست موهایم را به هم
با یک دست افکارم را به هم
بافتن موهایم تمام می شود
ولی بافتن افکارم به هم ... !
موهایم را باز می کنم
اینبار تکه تکه می بافمشان
آنقدر ریز که تمام نشود
آخر بافتن افکارم به هم، به تنهایی، خسته کننده است!
می بافم و می بافم
اینبار خودم را به خودم
مثل یک کلاف سردرگم شده ام!

Thursday, January 24, 2008

کاش یکی بود
بعد من نمی شناختمش هیچ جوره
بعد می نشستم جلوش
بعد چشامو می بستم
بعد هر چی تو این ذهن و فکر و کله ام بود رو براش می گفتم
بعد وقتی خالی ِ خالی شدم
فرار می کردم ازش
یه نفس
و خودم و گم و گور می کردم
تا
نه دستش بهم برسه
نه زل بزنه تو چشام
نه نصیحتم کنه
نه دلش برام بسوزه
نه بخواد منو بکشه
آخ اگه یه همچین کسی پیدا می شد
اونوقت من دیگه اینقدر احساس منفجر شدن بهم دست نمی داد
.
.
.
دارم خفه می شم
می فهمی که؟
بفهم!

Wednesday, January 23, 2008

زندگیم وارد دوره ی سختی شده است.
از همان دوره هایی که می گویند سپری می شود، زمان می خواهی، باید صبور باشی، نباید شانه خالی کنی، باید مقاوم باشی …
از همان دوره هایی که من با اصل بودنش مخالفم چه رسد به پذیرش و تحملش!
اجبار است دیگر! پا به دوره ی بدی گذاشته ام، خواسته و ناخواسته، می گویند تحملش کن!
باشد قبول، ولی کاش هر کس این دوره ها را می گذارد، طول دوره را هم مشخص کند، شاید یکی مثل من پیدا شود و حوصله اش زود سر برود، آنوقت اگر طول این دوره ها زیاد باشد، تکلیفش مشخص است دیگر، می رود یک گوشه ای جایی، آرزوی مرگ می کند …

Tuesday, January 22, 2008

نشسته ام روی همان سکویی که ...
پاهایم را تکان می دهم، شروع می کنم به شمردن
یک، دو، سه، چهار ...
یک: ...
دو: ...
سه: ...
چهار: ...
به پنج که می رسم
می ایستم
نگاهم خشک می شود به جای خالیت
نگاهم را می دزدم و ...
"خسته شدم، می شه دیگه بالاتر نریم ..."

Kind

لبخندم می زند
ذوبش می شوم
ذوب آن چشمهای رنگی اش
و او هم چنان لبخندم می زند
لبخندش می زنم
ذوبم می شود
ذوب آن چشمهای قهوه ای رنگم
و من هم چنان لبخندش می زنم
...
ما غرق ِ بودن یکدیگر شده ایم
دیگر مدتهاست هر دویمان اینرا خوب فهمیده ایم
...
یادم می آید یک شب برایش نوشتم:
"زندگی می کنم با بودنت و حسادت می کنم به اویی که قرار است تا همیشه با تو و برای تو شود ..."
برایم نوشت:
"بهانه ی بودنم ... "
...
نگاهم را به نگاهش می دهم و تنها نامش را صدا می زنم
م ر ی م ...
او دیگر عادت کرده است به رفتارهای بی دلیل من .

Monday, January 21, 2008

...

زیر انبوهی نگرانی مدفون شده ام!
چشمهایت را هم چنان بسته نگه دار
وقت باز کردنش هنوز نرسیده، وقتی رسید خبرت می کنم!
.
.
.
به نفس نفس افتاده ام
ه م ی ن

Thursday, January 17, 2008

me & u

گفتمش همه چیز را!
بهتش زد، پاهایش سست شد، دلش خواست بنشیند، همه جا خیس بود!
نگاهم نمی کرد، سرش را تکان می داد، باورش نمی شد!
ولی گفتمش، فهمید، و من دیوانه شدم!
ساعت یازده و سی دقیقه، من، یک رز مشکی، ساختمانی بلند و عابرینی که بی تفاوت سردی ِ نگاهشان را به نگاهم و شاخه گلی در دستم می دادند و می رفتند ...
ساعت دوازده، یک نگاه، یک آغوش گرم، یک دوست داشتن، یک دنیا زندگی ...
(دیدارهایمان نمی تواند کوتاه باشد، این را هر دویمان خوب می دانیم)
نسکافه، هات چاکلت، کیک ساده، یک کافه، دو من روبروی هم ...
دو نگاه غرق ِ هم، دو لبخند برای هم و چشمانی که بی هوا لحظه هایمان را خیس می کرد!
ما هر دویمان باران را دوست داریم ...
حرف زدیم و خواندیم و سکوت کردیم.
سرد بود ؟ یادم نمی آید!
ولی گرم بودیم، با هم بودیم آخر ...
کانورسهایمان خیس شد، پاهایمان یخ زد ولی به خیالمان نبود
حرف می زدیم و راه می رفتیم، دست ِ ما نبود، انگار باید می رفتیم، باید با هم می رفتیم!
می خندیدیم، به دیوانگی ها و آشفتگی هامان!
حرفهایمان مقصد نداشت،می آمد، می رفت، گاهی وقتها بی هوا دلش می خواست فرعی ها را هم امتحان کند! ولی راهمان ...
باز هم مسیرمان به یک پل رسید! به پلی که آن روز هم آنجا بود که گفتیم تا بعدی دوباره، که گفتیم آرامشت همیشگی، که نگاهمان محکوم به جدایی بود ولی دلمان ...
گفتمش همه چیز را!
گفت مرا!
و لحظه هامان لبریز شد از دو بودن ...
ولی
ولی
ولی
راه ِ حلی باید
تلاشی باید
آرامشی باید
صبری باید
همیشه راهی هست
کاش، کاش، کاش زودتر همه چیز رنگی شود
رنگ ِ دوست داشتن های من و تو
رنگ ِ یک رز مشکی در یک روز ِ سرد ِ دیماهی
رنگ دو نگاه شاید ...

Wednesday, January 16, 2008

wHy

بی هوا می ریزد از وجودم
فرار می کند از من
و نمی فهمم دلیل اینهمه رفتن را!
یکدفعه خالیم می کند، چرا؟!؟
از خواب می پرم!، می ایستم! بعد تازه شروع می کنم به فکر کردن!
کجایم؟ ساعت چند است؟ چه شد؟
هنوز دارد خالیم می کند، هنوز دارد فرار می کند از من، هنوز دارد ...
پتو را می پیچم به دورم، سرم را می برم زیرش و بی حس می شوم!
و آنقدر آرام چرا چرا می کنم که خوابم می برد!
.
.
.
یکدفعه خالیم می کند و این آزاردهنده است!

240

شده ای ساعت ِ گویای روزهای زندگیم
وقتی نمی زنی، تمام می کنم.

Sunday, January 13, 2008

alonE

این روزها تنهایی را کرده ای قانون زندگیت،
ساعتها می نشینی و خودت را قسمت می کنی در سردیش
می دانی، می فهمی که تمام ِ این تنهایی ها و سکوتها آزاردهنده است،
ولی نمی دانم چرا کاری نمی کنی برای رهایی از این سکون!
رمقی نیست؟ دلت نمی خواهد؟ می خواهی و نمی شود؟ عادت کرده ای؟ کم آورده ای؟
اینها نیست؟
پس چه؟ چرا نشسته ای آن گوشه و لبهایت را هی فشار می دهی بر روی هم!
نمی خواهی حرف بزنی؟ می خواهی؟ برای خودت حرف می زنی؟ خسته شده ای؟
نه؟
مهم نیست، یعنی هست ها، اما همین که می گویی حال و روزت را می فهمی، کافی است
همین که می گویی حواست به همه چیز هست کافی است
همین که خودت، خودت را درک می کنی کافی است
ولی
این
تنهایی
و
بی صدایی هایت
کمی سنگین است، کمی آدم را نگران می کند، کمی ...
ت ن ه ا ی ی ه ا ی ت ر ا ح و ا ل ه ی س ر د ی ر و ز ه ا ک ن و خ ل ا ص
تو حالا حالاها وقت برای تنها بودن و ماندن داری!
.
.
.
گاهی دلم لک می زد برای اتاق ِ خالیم، برای تنهایی ها و یک مشت کاغذ و خودکارم، برای خیلی چیزهای دیگر، ولی حالا، وحشت می کنم، نمی دانم دارد بلایی سرم می آید، یا آمده و خبر ندارم!
خیالی نیست، در ِ اتاق را می بندم و کمی دور می کنم خودم را از هیاهویش!
گرچه شاید اسمش را فرار بگذاری، یا یک کار ِ بیهوده ی گذرا، ولی همین فرار ِ بیهوده ی گذرای بچه گانه اش هم شیرین است ...
م ن ه ن و ز د ل ی ل ه ا ی ز ی ا د ی د ا ر م ب ر ا ی ب و د ن

Thursday, January 10, 2008

another way

دارم آرام آرام، تمام راه های ِ به تو رسیدن را تا می کنم و یکی یکی گوشه ای می چینم
چشمانم درد می گیرد! دلم ...
مچاله می شوم لابه لای تمام راهها ...
خودم را تکه تکه می کنم و به گوشه ی هر کدامش سنجاق می زنم!
پاره پاره ام دیگر
سوراخ سوراخ!
بعد همینطور که نگاهم به راههای باقی مانده می افتد، فکر می کنم که برگردم و تمام ِ سنجاقها را باز کنم، ولی دلم نمی آید!
دارم خودم را جا می گذارم درون ِ تو و عین خیالم هم نیست که دارد چه بلایی سرم می آید!
تنها به فکر تا کردن ِ راههایم! تنها به فکر اینکه دیگر قرار است دستم به تویی نرسد!
به اینکه ...
تا می کنم، تا می زنم، با دقت، آرام، حواسم به همه چیز هست ...
گاهی که بر می گردم و چشمم به آن گوشه می افتد، بغض می کنم، باورم نمی شود اینقدر راه تا کرده ام و هنوز خیلی راه برای تا کردن باقی مانده!
ادامه می دهم، باید ادامه دهم، باید باید باید ...

Tuesday, January 08, 2008

تمام ِ این سردرگمی ها و درماندگی های این روزهایم کاملا طبیعی است ...

Monday, January 07, 2008

آرام و بی صدا می خوانم خودم را
روبرویم نشسته ای و بی صداتر از همیشه تنها نگاهم می کنی
چشم دوخته ای به لبهایم
هی بالا و پایین می روند، باز و بسته می شوند، یکجا آرام نمی گیرند
تقصیر خودت هست، دیر آمده ای و از خیلی چیزها بی خبری!
باید بدانی، باید بفهمی، باید درک کنی، باید مرا به آغوش کشی
دلم هوای گرمی ِ تنت را کرده، آرامش ِ بودنت را، حرفهای ...
دیر آمدی، دیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر آمدی و من ماه هاست تمام شده ام
گوشم می دهی، اخمم می کنی، سرت را مدام تکان می دهی، بازیت گرفته است
بازیت گرفته است با من
نمی دانی با هر تکانی که می خوری پر و خالی می شوم
ولی دست ِ خودت نیست، دلت به حالم می سوزد، می فهمم
آرام لبهایم را نزدیکت می کنم
دورم می شوی!
نزدیکت می شوم
می ترسی!
بی صدا می گویم
وقتی دلم برای خودم می سوزد، داغ می کنم، قفل می کنم، تا مدتها خیره به یکجا مدام یک چیز را تکرار می کنم، چرا با خودم چنین کردم!! و وقتی پاسخی نیست دلم می خواهد تمام بودنم را یکجا بالا آورم! راستی، اگر بخواهمت برایم می مانی!؟
نزدیکم می آیی
دورت می شوم
دستت را حواله ام می کنی
نمی گیرمت
همین جاست که می فهمی دیگر نیستی برایم
همین جاست که می فهمم دیگر تویی را هم نمی خواهم
دورت می شوم
دورم می شوی
دلت هوایم را می کند ولی
دلم هوایت را می کند ولی
دیر آمدی، دیر
و من ماه هاست تمام کرده ام ...

Sunday, January 06, 2008

bad days,sad days

Some things in life are bad
They can really make you mad
.Other things just make you swear and curse
When you're chewing on life's gristle
Don't grumble, give a whistle
...And this'll help things turn out for the best

...And...always look on the bright side of life
...Always look on the light side of life

If life seems jolly rotten
There's something you've forgotten
.And that's to laugh and smile and dance and sing
When you're feeling in the dumps
Don't be silly chumps
.Just purse your lips and whistle - that's the thing

...And...always look on the bright side of life
...Always look on the light side of life

For life is quite absurd
And death's the final word
.You must always face the curtain with a bow
Forget about your sin - give the audience a grin
.Enjoy it - it's your last chance anyhow

So always look on the bright side of death
Just before you draw your terminal breath

Life's a piece of shit
When you look at it
.Life's a laugh and death's a joke, it's true
You'll see it's all a show
Keep 'em laughing as you go
.Just remember that the last laugh is on you

Saturday, January 05, 2008

همان روز اول گازم زدی
تمامم کردی
تو خوشحال بودی
و من ناراحت
تو شوق خوردنم را داشتی
من دلهره ی تمام شدنم را
من تمام شدم و تو نفهمیدی که خودت تمامم کردی
.
.
.
هوای سرد ِ دوست داشتنی
بمان
بمان و روزهایم را سردتر کن
خیال یخ زدن دارم!
...
پ.ن: خسته ام، کاش کمی زودتر این روزها تمام شود!

Thursday, January 03, 2008

For u

- دروغ نمی گویم، من هرگز دروغ نمی گویم ...
.
.
.
بود، زندگی می کرد، نفس می کشید، نمی شناختمش!
هست، زندگی می کند، نفس می کشد، می شناسمش!
...
خواندمش، ماند برایم
و امروز بودنش پر رنگ است، بلند است، طولانی است
...
لیوان ِ چای را روی میز گذاشت ...
کاش سرد نشود، اما شد
کاش تمام نشود، اما شد
کاش زنگ نزند، اما زد
کاش نرود، اما رفت
چقدر همه چیز زود تمام میشود!
آمد، دید، ماند، رفت
ولی خیلی زود زود زود
دلم می خواست بماند، کمی بیشتر، شاید به اندازه ی لحظه ای که صدایش کنم
ولی رفت، رفت و با رفتنش همه چیز در یک سکوت ِ بی صدا مدفون شد ...
...
دیدمش، دید مرا و همه چیز مثل همیشه ساده گذشت ...


پ.ن: هنوز که هنوز است با شنیدن بعضی از آهنگها یادش می کنم ...

Tuesday, January 01, 2008

!!

ساده ام و این سادگی سخت آزارم می دهد
... !
کاش زودتر از اینها می فهمیدم که برایت تداعی گر ِ حضور شخص ِ سومم!
کسی که این روزها نیست و تنها خاطره ی یک خانه ی قدیمی از او برایت مانده
و عکسهایی از یک روز ِ دو نفره...
او نیست، صدایش نیست، حضورش نیست، خنده و شیطنت هایش نیست
او نیست، چشمهایش نیست ...
ولی آخر چرا من! چرا چشمهای من! چرا حرفهای من! چرا صدای من!
دلم دارد مدام می سوزد برای من، ولی اشکی نیست دیگر...
کاش نمی فهمیدم، کاش نمی خواندم، کاش نمی دیدم، کاش ...
کاش هرگز کنجکاوی نمی کردم! کاش نمی گفتی حرفهایت تنها برای من است ...
کاش اینقدر احساساتی نبودم! (و تو این را می دانستی، میدانی ...)
حرف می زنید، از هم باخبرید، نگران هم می شوید !!
این من هم دیگر نگران ِ هیچ کدامتان نمی شود!
...
فکر می کنم، فکر می کنم، فکر، فکر، فکر ... ولی چرا هرگز راه ِ حلی نیست،
چرا پایانی نیست، چرا تمامی ندارد اینهمه نابودی!
می نشینم و دعا می کنم کاش برگردد، کاش زود برگردد، کاش بیاید و بماند ...
شاید رها شوم از همه چیز ...
چرا از یاد نمی برم، گنجایش ِ این مغز ِ من مگر چقدر است!؟ چرا تمامی ندارد!؟
تلخ می شوم مدام
سکوت می کنم مدام
چهره ام سرد می شود مدام
دیوانه می شوم مدام
...
وقتهایی که خوب نیستم، سکوت سردی می آید سراغم، حرف نمی زنم، یخ می زنم!
کاش می شد کاری کنم که کسی نفهمد دارد چه بر سرم می آید!
هی من، باید مثل ِ همیشه بخندی
آدمها خنده هایت را دوست دارند
نه تلخی و سردیت را ...

پ.ن: سردرگمی افکارم را می گذارم به حساب خیلی چیزها !!

230

روزی دو عدد!
یادم می ماند!