Thursday, February 28, 2008

Good Day

باران می بارید. کم یا زیادش مهم نبود، مهم باریدنش بود که داشت می بارید.
بارانی ِ مشکی اش را به تن کرد.
دستکش؟ نه.
چتر؟ نه.
همینطور که داشت لباسهایش را می پوشید با خودش می گفت: هی من، اصلا حواست به هوای امسال بود! برفش را دیدی؟ سرمایش را حس کردی؟ اصلا حواست به نوک انگشتهایت بود؟ به پاهای درون کفشهایت چه؟ چقدر نوک ِ بینی ات سرخ شد و عطسه کردی؟ راستی! شال گردنت امسال چه رنگی بود؟ روی برفها لیز هم خوردی؟ با کسی برف بازی هم کردی؟ عکسی، چیزی!؟
کفشهایش را پوشید و راهی ِ خیابان شد. اینبار می دانست دارد باران می بارد و قرار است چه شود!
سردش شد؟ درست یادم نیست، ولی مثل همیشه سریع دستهایش را درون جیبهای بارانیش کرد. باز هم راهش انتها نداشت، مقصد مشخص نبود، ولی دلش می خواست اینبار از وسط ِ یک بزرگراه بگذرد، همان جایی که می گویند خانه ی درختهای مرده است، زندان درختهای کاج یا چه می دانم آن وسط که گاهی همه چیز خشک است، بی روح، مرده!
بلند می گوید: برای گذشتن از یک بزرگراه اول کوچه های متروکه را طی کن، از همانهایی که آخرش به بن بست می رسد، از همانهایی که همه می دانند انتهایش به کجا می رسد، از همانهایی که بعضی ها فکر می کنند هیچ برگشتی در آن نیست! آنها نمی دانند که گاهی می شود راه ِ رفته را برگشت! حتی عقب عقب.
اولین کوچه را انتخاب می کند. پر است از پله های بلند. با خودش فکر می کند که قدیم ترها چقدر از بلندی می ترسیده است. عین خیالش هم نیست، راست هم می گوید، این ترس مالِ قدیم تر ها بوده است، او حالا برای خودش کسی شده، می گویند بزرگ شده و یک ماه ِ دیگر بزرگتر هم!
یکی یکی پله ها را رد می کند، مثل همیشه نفسش هم می گیرد آن میان. می ایستد و باز ادامه می دهد. بالاتر بالاتر بالاتر ...
او حالا به انتهای کوچه رسیده است. یک کوچه ای که انتهایش کمی مانده تا خدا.
دستش هنوز درون جیبهایش هست. انگشتانش بازی می کنند با هم. از یک جیبش یک نخ سیگار در می آورد و از دیگری فندک ِ نقره ای رنگی که دو روز پیش برای خودش خریده بود.
نگاهش را که می چرخاند، روبرویش یک بزرگراه می بیند که مابینش هیچ اثری از درختها نیست.
داد نمی زند. آرام می گوید:
یک پک از این سیگار کافی است برای تمام شدنم.
پکی به سیگار می زند، بی حسرت از اینکه از میان بزرگراه هم نگذشت.
او از تمام ِ بودنش تنها نام کوچه ی بن بست را در خاطر سپرد.

Wednesday, February 27, 2008

Not a Big girl

سرش را گذاشته بود روی پاهای جمع شده اش، نگاهش را داده بود به آن دور دستها!
دور دست ِ دور دست که نه، امتداد ِ نگاهش را که می گرفتی، چند متر آنطرف تر به یک دیوار سفید می رسیدی، ولی نگاه او انتها نداشت، از دیوار گذشته بود و معلوم نبود دارد در کدام کوچه و خیابان در کدام شهر و روستا در کدام جاده ی بی انتها یکه تازی می کند!
سرش را چرخاندم به طرف خودم، دلم چقدر برایش تنگ شده بود.
سقوط کردم در بودنش. هیچ نمی گفت و هیچ نمی شنید، داشت با سرعت راه ِ ندانسته ی جلوی رویش را می رفت، پایش را گذاشته بود روی گاز و بی هوا تمام ِ راهها را پر می کرد از بودنش!
دستم را بردم لای موهایش، چتریهایش را کنار زدم، رسیدم به آن چشمهای خرماییش.
تکان نمی خورد.
ساعت ِ دیواری اتاق هم.
آنقدر بزرگ شده بود که سکوت کند.
تنها گذاشتمش و رفتم.
فردا صبح، قبل از آنکه از پیشم برود، روبرویم ایستاد و گفت:
بزرگ نشده ام، کاش دیشب را تا صبح کنارم می ماندی.
باز هم سقوط کردم در بودنش.

Tuesday, February 26, 2008

...

آنروز که یک تراش طوسی به من داد منظورش را نفهمیدم.
یک مداد دست نخورده ی صورتی را چه نیاز به تراش،
وقتی قرار باشد از آن استفاده ای نکنی!
ولی حالا خوب می فهمم معنای آنروز را، معنای آن تراش ِ تیز ِ طوسی را.
با آنکه هیچ استفاده ای نکردم از آن تراش . . .
او دلش می خواست نوک ِ تمام مدادهایش تیز باشد، همیشه.
من دوست داشتم مدادهایم نو باشد، همیشه.
آبمان در یک جوب نرفت.
یک روز خواسته یا ناخواسته مداد صورتیم از دستش افتاد.
نوکش که نه، مغزش شکست.
مغز مداد هم که بشکند که می دانی، یا باید دور بیندازیش یا نگهش داری گوشه ای!
مداد صورتی ِ شکسته شده را برداشت، بی اعتنا به نگاه ِ من روانه ی سطل ِ کنار ِ دستش کرد.
او عقیده داشت مدادها ارزش دوست داشته شدن ندارند، وقتی کند می شوند باید تراشیدشان، وقتی می شکنند باید دور بیندازیشان، وقتی هم که گم می شوند که هیچ، می روی و یکی دیگر می خری!

900

و من عاشق ِ پسر بچه ی هشت ساله ای شدم
که نهصد را با ح(جیمی) می نوشت.
اسمش چه بود؟
ارشیا.
. . .
+ سلام پسر
- سلام
+ اسمت چیه؟
- چی کار داری؟
+ هیچی، می خوام باهات دوست بشم!
- نمی خوام.
. . .
می نشینم و تک تک ِ نهصد هایش را برایش درست می کنم.
مداد و پاک کنم را به او می دهم تا مشقهایش را بنویسد، باید از نهصد تا هزار می نوشت.
او اعداد را با حروف می نوشت و من با مداد ِ قرمز، خط فاصله های مابینش را می گذاشتم.
گاهی که باز نهصد را با ح(جیمی) می نوشت، عصبانی می شد، می گفت من یاد نمی گیرم، اصلا دیگر نمی نویسم!
می روم سر ِ کلاس، وقتی کلاسم تمام می شود، مداد و پاک کن به دست به طرفم می آید، مشقهایش را نوشته، تمامش را.
- مشقامو نوشتم، همشو، وسطاش شیطونی هم کردما، ولی مشقامم نوشتم.
. . .
- فردا دیکته دارم، تلاشمو می کنم تا بیست بگیرم تا مامانم و خوشحال کنم.
+ عزیزم. آفرین.
- داری می ری؟
+ آره، باید برم خونه دیگه.
باهام خداحافظیم نکرد، دویید و رفت.

Saturday, February 23, 2008

آنقدر به دور ِ خودم می چرخم تا سرم گیج برود.
گیج می رود، می افتم و برای نمی دانم چند لحظه ای نیست می شوم.

Thursday, February 21, 2008

268

بازگشت ِ من به من
دیگر زمانش رسیده بود.

Wednesday, February 20, 2008

بند کفشهایش را محکم می بندد و شناسنامه به دست راهی ِ خیابان می شود، چقدر همه جا شلوغ است، چقدر گذشته است از آخرین پیاده روی اش! قدمهایش را کند و آهسته می کند، هوا سرد نیست ولی ترجیح می دهد دستهایش را درون جیبهایش بکند، احساس امنیت می کند آخر!
مقصدی ندارد برای خودش، یک راه ِ مستقیم را می گیرد و می رود، به خیالش هم نیست که شب ِ قبلش چند ساعتی بیشتر نخوابیده است!
می رود، می رود، می رود، می رود، می رود.
یعنی باید برود، برود، برود، برود، برود.
او این روزها تکرار را دوست دارد و مدام با خود می گوید ... حالا بماند چه می گوید به خودش!
کنار ِ خیابان می ایستد، قطره ای باران خیسش می کند و یادش می آید بعضی از آدمها را چقدر دوست دارد، مثل تو و تو و تو و تو و تو و تو ... دلش می خواهد بشمارد تعدادشان را، بعد می گوید زیادند ولی دیروز تو و تو را خیلی بیشتر از همه دوست داشتم.
سوار ماشین می شود، می رود تا کارت ِ ورود به جلسه ی روز پنج شنبه صبحش را بگیرد.

Sunday, February 17, 2008

آروم می گم، داد هم نمی زنم، نگاتم نمی کنم، همه چی خیلی طبیعیه
فقط بهم بگو
چرا؟!؟
این چیز زیادی ِ به نظرت!
کمی از کمر دردم کم شده، از نفس تنگیهایم، از آبی که بی دلیل از چشمهایم می ریخت، از سرگیجه های بی وقفه ام، از استرسها و بی خوابیهایم، از نا آرامیهایم، از ... چه می دانم، از آن روزها خیلی بهترم، همین قدر کافی است.
. . .
اینکه من دیگر نتوانم حرفهایم را اینجا هم بنویسم خیلی بد است.
پستم را حذف کردم.
ننوشتم، ننوشتم، ننوشتم ...
یک دنیا من را ننوشتم
درست نمی دانم چند روز شده است ولی می دانم یک عمر گذشته است، یک عمر خیلی زیاد است، خیلی خیلی زیاد.
دورغ چرا، تمام ِ این مدت را مرده بودم، هنوز هم مرده ام، دارم دق می کنم درون خودم، هر کاری هم از دستم بر می آمد کردم، ولی خوب نشدم، هر که می رسد می گوید زمان می گذرد همه چیز درست می شود، پس این زمان چرا مسخره بازیش گرفته، چرا هیچ تکانی نمی خورد، چرا نشسته است و زل زده است به این روزهای من که دارم جان می دهم درون تک تک ِ ثانیه هایش!
زندگی نمی کنم، دارم خودم را از دست می دهم، آزار می دهم، نابود می کنم، . . .
دوست دارم تمام ِ اینها را بنویسم، اگر دوست ندارید نخوانید، ولی من دوست دارم بنویسم، دلم می خواست تمام ِ این روزهایم را بنویسم، تمام این بیداریها و اشکها و مردنها و خیره شدنها و دروغها و ادعاها و خاطره ها و نگاهها و اصلا تمام ِ این زندگی ِ ... وای دیگر فرق دروغ و راست را هم نمی فهمم، همه چیز دورغ است، می دانم! باور نمی کنم، یعنی واقعا همه چیز دروغ بود!؟!؟ نه نه نه نه نه نه نه
آرام نمی شوم، مدام دلم می خواهد تمام زندگیم را بالا آورم، حالت ِ تهوع ... و این آزاردهنده است!
هی آدمها
دلم نمی خواهد بمیرم
می فهمید
دلم نمی خواهد
...

Monday, February 11, 2008

یک روز که نزدیک ِ نزدیک است
همه ی شما را می آورم سر ِ جایتان
ولی حالا باید نباشید
باید کمی دور شوید
کمی هم به فکر من باشید آخر
می دانم که می دانید ...
چه می گویم!
...
واگویه های من
دریمز تو یو دلش تنگتان می شود
می فهمید؟!
منتظرم بمانید
همین.

Friday, February 08, 2008

cold night

خودم را مچاله می کنم، دستانم را به دور سرم حلقه می کنم، چقدر هوا سرد است، چقدر سرم درد می کند، چقدر سنگینم، چقدر پیر شده ام.
خوابم نمی برد، تکیه می دهم به دیوار ِ کنار تختم، چشمهایم را می دهم به سیاهی شب، نه ماهی دارد، نه ستاره ای، نه حتی تکه ابری، پنجره ی اتاقم امشب تنها مرا دارد برای خودش.
چقدر آرامم، نه اشکی، نه آهی، نه حرفی، نه یک ذره گلایه ای چیزی، آرام ِ آرامم چقدر!
به گمانت زنده ام؟
مرورش می کنم، می خوانمش، توان فکر کردن ندارم، کاش خوابم می برد، کاش خواب می دیدم، کاش همه چیز یک خواب بود، کاش هیچ چیز دروغ نبود، کاش دیوانگی نمی کردم، کاش نمی لغزیدم، کاش ...
آدمم دیگر، اشتباه می کنم، نمی کنم؟ حق ندارم بکنم؟
چه ساده نفسهایم می گیرد، چه خوب می دانی ...، چه راحت تمام می کنم.
صبح می شود؟ می شود، می دانم، من باز خورشید را خواهم دید، ولی دوباره شب می شود، شب خیلی بد است، آخر آدم خوابش نمی برد، مثل امشب که خوابم نمی برد، کاش هیچ وقت شب نشود، من شبها را دوست ندارم، دیگر می ترسم از تاریکیش، می ترسم یکی باز بیاید و مرا بدزدد، با خود ببرد، نابودم کند، کسی هم کمکی از دستش بر نیاید، شب بد است، هر چقدر هم که فریاد بزنی کسی نیست که صدایت را بشنود، همه خوابند، من بیدارم فقط.
ولی دیشب فرق داشت، دو نفر مثل من بیدار بودند، نجاتم دادند.
.
.
.
کاش یاد می گرفتم دیگر چیزی ننویسم.

Nothing 2 say

به همین سادگی
کارگردان:سید رضا میرکریمی
سینما: فرهنگ
تاریخ: 18/11/1386
سانس: 4
ردیف: 9
شماره: 2
بیست و ششمین جشنواره بین المللی فیلم فجر
.
.
.
آیا خدای مهربان برای بنده اش کافی نیست؟ و مردم تو را از قدرت غیر خدا می ترسانند! و هر که را خدا به گمراهی واگذارد، دیگر او را هیچ راهنمایی نخواهد بود. (زمر 36)
...
و اگر از این مشرکان بپرسی که زمین و آسمان را که آفریده است؟ البته جواب می دهند: خدا آفریده. پس به آنها بگو: چه تصور می کنید، آیا همه ی بتهایی که جز خدا می خواندید، اگر خدا بخواهد مرا رنجی رسد، آن بتان می توانند آنرا رفع کنند؟ یا اگر خدا بخواهد مرا به رحمتی برساند، بتان می توانند آن رحمت را از من باز دارند؟ بگو: خدا مرا کافی است، که متوکلان عالم بر او توکل می کنند. (زمر 38)

Thursday, February 07, 2008

اس ام اس می زنه: هیچی، کاری ندارم. یه دفعه دلم هواتو کرد. به قول شاعر ...
براش می زنم: داغونم، و اینو جز خودم هیچ کس نمی دونه.
زنگ می زنه، باهام حرف می زنه، اشکامه که میاد! بهم میگه هی دیوونه گریه نکنیا، اونوقت صبح پا می شی، چشات پف کرده، کلاست میاد پایینا، می خوای بری نقاشی!
قطع می کنم.
تا خود ِ صبح گریه می کنم. سردم می شه، می پیچم دوره خودمو بلند بلند گریه می کنم!
با صدای اس ام اس از خواب بیدار می شم.
- کجایی، نمی بینمت؟
خواب موندم، دیر می رسم به کلاس نقاشی، به قول استاد پنچرم!
درو باز می کنه و میاد تو، اومده منو ببینه!
حالم بده، این ناله کردنا و گریه ها و نوشته ها نابودم می کنه!
...
مقصر اصلی منم، دنبال ِ کسی نمی گردم که تمام این روزهایم را حواله ی او کنم، همین.

chert o pert

- مرگ نبودن تو در روزهای من است.
- من مهربون نیستم، من خرم، همونی که تو هر بار بهم می گی!
- یک ماه گذشت، پاک شدم.
- فکر نمی کردم به این راحتی ها از روی صحنه کنار بروم، عمر بودنم کوتاه بود.
- دستام یخ زد، صورتم یخ زده، پاهام یخ زده، تو هنوز نرسیدی، می گی تو راهی!
- عجب ترافیکی بود امروز.
- دلم تنگ می شه، چیه!؟ می خوای دیگه نشه!؟ این یکی که دسته خودمه!!
باشه دیگه بهت نمی گم، قول.
- قاطی کردم.
- امروز نشستم جلوت هر چی دلم خواست گفتم بهت، چقدر تو خوبی.
- اول همه ی کتابارو پاک کرد، گذاشت جلوم، رفت.
- حالم از این تیکه هایی که آدمای بیکار هر روز به آدم میندازن بهم می خوره!
- ساندویچ گاز می زنم، وسط خیابون، تنهایی، دیگه برام مهم نیست کار ِ زشتی هست یا نیست! دوست دارم با کانورسام راه برم و ساندویچ گاز بزنم، به مردم نگاه کنم و دیگه لبخند نزنم بهشون، اصن اخم کنم به همه!
- دیگم سوار هر ماشینی که می شم، می شینم جلو، شده یک ساعتم وایسم!
- می رم تو مغازه، ماست می خرم، میگه پرچرب یا کم چرب؟ می گم از اونا که درش آبیه! بذار فک کنه هیچی حالیم نیست، با هم می خندیم به در آبیه!!
- می رم زیر پتو شروع می کنم به اس ام اس زدن، عین یک ساعتی که قرار بود بخوابمو اس ام اس می زنم!
- کاش من گوشی نداشتم اصن.
- آی خدا، آخه چرا من اینقدر احساساتیم!
- من هر روز یه بار می میرم! یکی بیاد بگه این مردنا تا کی ادامه داره! جدا می میرما!
- هنوز یخ ِ پاهام آب نشده.

Wednesday, February 06, 2008

عروسکی چوبی شده ام.
بی احساس، خشک شده ام.
عروسک چوبی اصلا دیده ای؟
نه حرفی می زند، نه لبخندی، نه اشکی، نه ...
بی خطر تر از این نمی توانستم بشوم!
راستی، کسی اینجا چوت کبریت دارد؟ سوخته اش هم قبول است، ته سیگاری چیزی هم کار مرا راه می اندازد، فقط نگویید ندارید، می خواهم، باور کنید آخرین خواسته ی امروزم همین است.
.
.
.
ممنون که جعبه ی خالی ِ کبریتها را برایم آوردی، این اوج دوست داشتنت را می رساند!!!

Saturday, February 02, 2008

...

Don’t have to try to forget your laughter
These days I hardly think of you
Every evening I go to the café with my friends
But all nights I spend my time with you
I’m getting used to living out of your heart
For to long I rarely dreamt of you
Spending my time with others they think I’ve got through
But all nights I spend my time with you
That’s why I’m happy when the sun and the people are gone
And leave me here with you all alone
That’s why I’m happy when the sun and the people are gone
And I have all night long
Now I play and sing happy songs
I forgot all that loneliness and sorrow
But all nights I spend my time with you
That’s why I’m happy when the sun and the people are gone
And leave me here with you all alone
That’s why I’m happy when the sun and the people are gone
And I have all night long
To play and sing my songs
...
I’m Happy
Arash Rastegarzade

1:00 AM

باز ساعت به یک رسید، باز هم من تنها در یک اتاق ِ تاریک!
کارم را دیگر خوب می دانم، انتظار می کشم ساعت ِ دو را، و این، سخت ترین لحظه ای است که در یک شبانه روز سپری می کنم، مستأصلم، به معنای واقعی کلمه دیوانه، با خودم حرف می زنم و گریه ام می گیرد مدام! چه ها که به سرم نمی زند، در آن یک ساعت چه کارهایی که در خیالم نمی کنم، چه حرفهایی که نمی زنم، تمام ِ یک ساعت روبرویم نشسته ای و زل زده ای به چشمهایم، بی هیچ حرفی، تنها منم که حرف می زنم، حتی به جای تو!
نمی توانی تصورش را هم بکنی که این منم که در یک ساعت نابود می شوم و این خواب است که مرا باز می گرداند به دنیای آدمها!
دوباره فردا، نیمه های شب، ساعت یک، ساعت دو، یک من!
کی این ساعتهای دیوانگی از حرکت باز می ایستد، خدا می داند!
ما که منتظر نشسته ایم، کاش معجزه ای شود.

Friday, February 01, 2008

دیگر ترسی نیست از نگاه ِ آدمها، حتی چشم در چشم!
غرور ِ شکسته شده ام را هر چقدر هم با دقت به هم بچسبانم مثل ِ اول که نمی شود، حتی اگر از این چسب دوقولوها استفاده کنم!
تقصیر خودم بود، هوای بچگی به سرم زد، بی هوا به دریا زدم، دریا هم که می دانی، حساب و کتابی ندارد، گاهی در کمال ِ آرامی چه ها که نمی کند، می آید و تو را می برد، غرقت می کند، به همین سادگی! من هم که نابلد، شنا هم که خوب نمی دانستم!
حالا در آن گیر و دار هی حرفهای آدمها به گوشم می رسید، او که می گفت نترس، یا آن یکی که داد می زد بدنت را سبک کن، آنوقت روی آب می مانی ها! یا آن دیگری که کنار ِ ساحل تقلا می کرد، بیچاره کاری از دستش ساخته نبود، من دیگر به آن وسط ها رسیده بودم!
ترسیده بودم ها، عجب عظمتی داشت!
حالا چه به سرم آمده!؟ زنده ام یا مرده!؟ بالاخره چه شد!؟
اینها را می خواهی بدانی!؟
از حال و روزم اگر می خواهی بدانی، باید بگویم شکر، زنده ام، یعنی نجات پیدا کردم، ولی خودت که بهتر می دانی، دریا زده شده ام دیگر، دریا زده هم که حال و روزش معلوم است! این هم خیلی بد است، خیلی بد.
کمی هم نامهربان شده ام، کمی هم یک دنده، کمی هم زیاد بی تفاوت نسبت به روزگار ِ آدمها.
خیلی تغییر نکرده ام، نه، باور کن!