Friday, May 30, 2008

آسمان رنگش پرید
اشکش آمد
بی آنکه بداند
من هم اینجا
درست پایین ِ پایش
رنگم پریده و دارد اشکم می آید.
آسمان تاریک شد
خورشید خوابش برد
و ماه بیدار
و من شدم یکی از ستاره های آسمان
که تا صبح همپای ماه
چشم بدوزم
به چشمهای خیس فرشته ها
که آن پایین پایین ها
دلشان مدام تنگ ِ خورشید می شود.
کاش فرشته ها می دانستند
که خورشید و ماه و آنهمه ستاره
تا انتهای بودن
همیشگی هستند برایشان
آنوقت شاید
شاید
شاید
کمی کمتر از حالا
دل ِ کوچکشان
هی تنگ ِ آنها می شد.
فردا صبح ابر می شوم
تا کنار ِ خورشید
دلتنگی های فرشته ها را بشمارم
که ماه و ستاره را آرزو می کنند.
.
.
.
نه می شود ماه شد
نه خورشید
باید تنها ابر بود و ستاره.

Wednesday, May 28, 2008

My Little Fish

من و ماهی کوچیکه خیلی شبیه همیم. من و ماهی کوچیکه هم سن همیم.
ماهی کوچیکه ی قرمز ما توی تنگ بلوریش به این زندگی عادت کرده، دیگه فکر کنم هوس آزادی از سرش پریده باشه. من و ماهی کوچیکه خیلی شبیه همیم.
هر کی از بیرون نگاش می کنه شروع می کنه به گفتن اینا:
به به، چه ماهی ِ خوشگل ِ نازی، چه رنگه قشنگی، چه باله های بلندی، تنهایی انگار نتونسته ماهی کوچیک رو از پا در بیاره!
ماهی کوچیکه از بیرون خیلی دوست داشتنیه! گاهی حتی آدما دستشونو می برن توی تنگ و ماهی کوچیک رو ناز می کنن یا باهاش بازی! گاهیم به خیال خودشون که ماهی کوچیکه از ضربه هایی که به تنگش می زنن اینور و اونور می ره و از این کار اونا خوشش میاد، هی به کارشون ادامه می دن و نمی دونن ماهی کوچیکه هیچم خوشش نمی یاد از این کار اونا!!
ولی همه ی اینا برای چند دقیقه است. آدما خسته می شن و می رن! اونوقت باز ماهی کوچیکه می مونه و تنگشو تنهاییش! من خیلی خوب احساس ماهی کوچیک رو می فهمم. منم به خودم می گم ماهی کوچیکه! چون آدما وقتی از دور منو می بینن کلی باهام خوبن، چون هیچی ازم نمی دونن، برای چند لحظه کلی براشون جالبم، ولی از یه حدی که بگذره دیگه انقدر عادی می شم که بود و نبودم دیگه فرقی نداره!
...
یادته دیروز بهت چی گفتم! گفتم الآن درست شبیه این ماهی قرمزایی که برای عید می خرن و میندازنشون توی تنگ شدم! از این ماهی کوچیکایی که تا قبلش آزادن، بعد زندانی میشن، سیزده بدر که میاد باز آزاد میشن! بهت گفتم من الآن فکر می کنم سیزده به در شده و قراره برای یه مدت کوتاه آزاد باشم! ماهی ای هم که یه مدت زیادی زندانی میشه توی یه تنگ، وقتی آزاد میشه دیگه سر از پا نمی شناسه! دست به هر کاری می زنه!
...
ماهی کوچیکه توی تنگش تنهای تنهاست. هیچ کس و نداره که باهاش حرف بزنه، باهاش درد و دل کنه. هیچ کس و نداره که بهش حسودی کنه یا ازش بدش بیاد. ماهی کوچیکه خودش و داره و خودش. با خودش حرف می زنه. برای خودش گریه می کنه. می خنده. جیغ می زنه. ساکت می شه. هیچ کسم هیچ وقت نمی فهمه ماهی کوچیکه چشه و داره چی کار می کنه! فقط آدما از حرکتش می فهمن زندس و گاهی از دیدنش لذت می برن! شایدم براشون شده یه عادت وجود ماهی کوچیکه!
ولی من که می فهمم. گاهی وقتا می شینم جلوی تنگشو بهش می گم بگو ماهی کوچیکه، مثل همیشه گوشم به توئه! اونوقت فقط می شینیم همدیگرو نگا می کنیم!
یواشکی بهش می گم: ماهی کوچیکه تو که عینه منی! چی کار کنیم که خوب بشیم!؟
اونقت ماهی کوچیکه لباشو می چسبونه به تنگ و می گه: بیا بپریم بیرون از تنگامون!
می گم بهش ماهی کوچیکه اونوقت می میریم که!...
ماهی کوچیکه دلش دیگه طاقت نداره، دلش یه عالمه تنگه. اون تصمیم ِ خودشو گرفته. بلند داد می زنه می گه: آهای آقای عقل! باز کجا گذاشتی رفتی!؟ تو که هیچ وقت از کنار من تکون نمی خوردی! حالا کجایی؟
آخه ماهی کوچیکه توی این چهار ماه هر چی آقای عقل گفته عمل کرده! همه ی احساسشو زندونی کرده بود! همه ی اون مهربونیها و دوست داشتناشو! یه وقتایی انقدر خودشو می کوبید به در و دیوار که بالاش خونی می شد! ولی آقای عقل نمی ذاشت ماهی کوچیکه هیچ کاری بکنه! نه اینکه آقای عقل سنگدل باشه ها! نه! ولی می گفت نباید ماهی کوچیکه دست به کاری بزنه که اشتباهه!
ولی ماهی کوچیکه گناه داره! هر روز و هر شب کارش شده گریه! یه وقت دق می کنه می میره! کلی فکر هر روز پیرترش می کنه! ماهی کوچیکه دلش تنگه! ماهی کوچیکه دلش می خواد بپره بیرونو بره پیش دوستش. بره بهش بگه که چقدر دوسش داره.
آقای عقل فقط نگاش می کنه، دلش می سوزه، ولی باز میگه: آخه قربون اون بالای خوشگلت برم، اگه پاتو از این تنگ ِ کوچیکت بیرون بذاری و ببینیش، دلت بیشتر تنگ می شه ها! بی تابی هات بیشتر می شه ها، گریه هات بیشتر می شه ها! ولی ماهی کوچیکه پاشو کرده تو یه کفشو هی می گه نه نمی شه، هیچی نمی شه، قول می دم اگه ببینمش خوب ِ خوب بشم!
آقای عقل با اینکه می دونه قراره چی بشه می گه باشه! اونوقت قرار می شه ماهی کوچیکه بره پیش دوستش...
ماهی کوچیکه شروع می کنه به حرف زدن. می گه آهای دوستم چقدر دلم برات تنگ شده بود. چقدر حرف دارم که باهات بزنم. چه کارایی که دلم می خواست بکنم و نکردم! ماهی کوچیکه فکر می کنه دوستش نیست. هی تند تند حرفاشو می زنه! بعد یه دفعه می بینه یه صدایی داره میاد. دوستشه! وای!
ماهی کوچیکه ذوق می کنه! ساکت می شه! گریه می کنه! باورش نمی شه! با خودش می گه: وای دوستم، دوستم ...
ماهی کوچیکه قلبش تند تند می زنه، اشکاش همینجوری هی میان! ماهی کوچیکه خوشحاله!
این وسط هی یاده آقای عقل می افته و حرفاش! پس به خودش میگه: آهای ماهی کوچیکه، حواست باشه! این دیدار یه وقت همه چیو بهم نریزه! ...
ماهی کوچیکه کلی آرزوهای خوب خوب برای دوستش می کنه و زود خدافظی می کنه تا چیزی پیش نیومده! تا یه وقت حواسش پرت نشه فکر کنه الآن گذشته هست و یه سری حرفایی بزنه که نباید!
ولی ماهی کوچیکه که دلش نمیاد! تازه به دوستش رسیده! آخه چجوری ولش کنه! آخ که چقدر سخته!
ولی باید بره. ماهی کوچیکه می زاره و می ره!
آهای آقای عقل! دیدی برگشتم! دیدی حالم خوبه! می بینی دارم می خندم!
ولی آقای عقل همه چیزو از همون نگاه اول فهمیده! دست ماهی کوچیک رو می گیره و می اندازتش توی تنگ. ببینم! یعنی آقای عقل داره گریه می کنه!؟
شب می شه! هی ماهی کوچیکه، در چه حالی؟
ماهی کوچیکه! گریه چرا!؟ تو که داشتی می خندیدی!؟ نه، نه! ماهی کوچیکه گریه نه!
صبح می شه!
علی کوچیکه!، ماهی کوچیکه!!!!!!
علی کوچیکه دیشب تو آب ریختی تو تنگ ِ ماهی کوچیکه؟، آخه مگه قد ِ علی کوچیکه به تنگ می رسه!!
ماهی کوچیکه از تنگ افتاده بیرون. دیگه نفس نمی کشه. ماهی کوچیکه انقدر گریه کرد که ...
هی آقای عقل! من ماهی کوچیک رو می خوام ...
ماهی کوچیکه، ماهی کوچیکه ...


پ.ن: داره بارون میاد ...

Saturday, May 24, 2008

draft

چای یا شیر؟
همیشه اول صبحها دلم چای می خواهد. با آنکه می داند ولی صبحمان هر روز و همیشه با این سوال مسخره آغاز می شود!
که شاید مسخره نیست، یک جور فراموشی است!
یا که نه، شاید حرفی نیست! حرفی نمانده!
حرفها هم تمام می شود، مگر نمی دانی؟!
از یکجایی به بعد می شود تکرار. درست مثل این روزهای من، این روزهای تو!
اصلا مگر آدمی وجود دارد که مثلا 22 سال حرف نو داشته باشد برای زدن!
...
بند کفشها باز- موهای کمی آشفته- لقمه ی کوچکی در دهان- صدای باریدن باران!
آخ، باز چترم یادم رفت!
کاش کانورسهایم را نمی پوشیدم! خیس می شود، خراب می شود، می میرد!!
تند- کند- گاهی که اصلا نمی بارد. ولی باز تند- کند- نم نم ...
دلم چقدر گرفته! قبول کن امروز روز باران نبود، بود!؟
ولی آمد- ولی بارید- ولی خیس کرد- ولی برد- ولی ... ولی ... ولی ...
هی آسمان، می شود گاهی، تنها گاهی، کمی هم به فکر من باشی!؟
من این پایین، درست زیر پایت زندگی می کنم! مگر نمی بینیم!
مگر شبها وقتی نگاهت می کنم و دعا می خوانم حواست به من نیست؟
باز فراموشم کردی؟
تو هم!؟
اینقدر بی معرفت نبودی که!
...!
فردا دوباره می باری؟


پ.ن: بر سر یک کلاس اختیاری، با مرگ دست و پنجه نرم می کنم!

چهارشنبه ی دو هفته قبل!!

Tuesday, May 20, 2008

No Words

دندونامو بهم قفل می کنم.
لبامو روی هم فشار میدم.
تا حرفام نپرن بیرون.
من امروز دلم خواست بمیرم.
به مامانمم گفتم برام دعا کنه.
میگن دعای مامانا زود می گیره! ...

Sufi

سوفی،
قول میدی وقتی تمومت کردم،
بری توی یه دشت،
وقتی داره کلی باد میاد،
کلاهتو از سرت برداری و هرچی توی این هفت ماه زیرش قایم کردمو ...
سوفی،
قول میدی؟ ...

Sunday, May 18, 2008

post

امروز از کنار فاحشه ای گذشتم.
هیچ فرقی با من نداشت.
تنها کمی بلندتر بود و پر رنگتر.
خندیدیم به هم.
ما حتی صدای خنده هامان هم شبیه هم بود.

good night with good posts

اینجا آدم ها چقدر خوب جای هم حرف می زنند.
اینجا چقدر می شود سکوت کرد و خود را با خواندن شماها خالی کرد.
اینجا شبهایش دوست داشتنیست. شبهایی که کیش و مات می نشینی پشت مانیتور و می بینی و می خوانی و دلتنگ می شوی و می فهمی آدمها خیلی خیلی شبیه به همند، هر چقدر هم که هر روز تلاش می کنند برای متفاوت جلوه دادن خود.
یکی خوب می نویسد. یکی خوب عکس می گیرد. یکی خوب می نوازد. یکی خوب می کشد. یکی خوب ...
ولی خوب که نگاه می کنی تمامیشان یک چیز می گویند. تمامشان در حال پر کردن یک حفره اند. تمامشان دلتنگند و تنها.
آدمها چه خوب ساده حرفهای دلشان را می نویسند. خواندشان دوست داشتنیست اگر تا همیشه همین پشت بمانند.
هی آدمها، دور باشید و خوب.
.
.
.
پ.ن: هر روز دلتنگ می شوم و ... خیلی چیزها فراموش ناشدنی است، اگر دوستشان داشته باشی هم که هیچ.
د ل ت ن گ ت ش د ه ا م .

Saturday, May 17, 2008

...humm

آدمهای زیادی را مال خود کردن بهای سنگینی دارد.
درست مثل تو که دوست داشتی همه را تنها مال خود کنی و نتوانستی!
آخرش هم که دیدی چه شد.
ماندی تنها در میان یک دنیا آدم ِ معمولی ِ گاهی زیاد تلخ.

draft

خوب یا بد دادن امتحان آنقدرها برایم اهمیت ندارد که خیس شدن در زیر باران اردیبهشتی برایم اهمیت دارد. همه ایستاده اند در زیر سقف میانی دانشکده. عده ای هم در زیر سقف جلوی در جمع شده اند، به گمانم اینها کمی بیشتر باران را دوست داشته باشند. چه می دانم. دوست داشتن یا نداشتنشان هیچ فرقی به حال من نمی کند. درست مثل این چهار سال که هیچ فرقی به حال من نکرد.
علاقه ی چندانی نه به باران دارم، نه به برف، نه به خورشید، نه به ماه، نه به ابر، ولی دورغ چرا، باران اردیبهشتی را زیاد دوست دارم، آنهم نه به خاطر بهاری بودنش، نه به خاطر زیباییش، نه به خاطر سبزی و تازگی و بی هوا باریدنش، نه، نه، هیچ هم اینگونه نیست. من باران امروز را تنها به دلیل نامش دوست دارم. به دلیل یک دلیل مسخره ی ناگفتنی.
آنوقت است که از میان انبوه آدمها می گذرم و خودم را می رسانم به زیر سقف آسمان، صورتم را می گیرم زیرش تا قطره هایش را بپاشد رویم. خیس می شوم، خیس، خیس، خیس و کیف می کنم. بعد سرم را پایین می آورم و اولین چیزی که توجه ام را به خود جلب می کند کانورسهایم است. خیس شده اند. دوست دارم بایستم و هیچ جای دیگری نروم. درست می دانم با چند قدم راه رفتن گلی می شود. دوست ندارم. نه، نه. نباید. ولی چاره ای نیست انگار. آرام، آرام، گام بر می دارم. به قول تو شبیه این بچه های دبستانی راه می روم. پاهایم را باز کرده ام و قدمهایم را کند. ولی خیالی نیست. من آنقدرها که به کانورسهایم اهمیت می دهم به حرفها و نگاه های آدمها اهمیت نمی دهم.
باران امروز اگر کانورسهایم را خراب نمی کرد بیشتر دوست داشتم.

Sufi

لباس سوفی تمام شد.
من بابت اینهمه تلاش از خودم قدردانی می کنم و خودم را به یک لیوان هات چاکلت دعوت می کنم، درست در میان اینهمه بادی که این روزها دارد می وزد.
سوفی را بگو، چقدر این روزها خوشحال است.
قول داده ام شلوارش را هم زود تمام کنم.
من و سوفی به هم نگاه می کنیم و می خندیم.
هر دویمان خیلی خیلی خوشحالیم.
سوفی، سوفی،
خیلی دوستت دارم سوفی.
اندازه ی خودم ؟
نه، نه،
از خودم هم بیشتر.
سوفی، سوفی،
نمی دانی که!
یک دنیا آدم دیگر هم دوستت دارند.
سوفی معروف شدی.

Thursday, May 08, 2008

.I'm sad

آدمها هر چقدر هم که یکدیگر را خوب بشناسند، باز برای هم غریبه ای بیش نیستند.
درست مثل همین آمدن و رفتن چند روزه ی تو!
از تمام آدمهای این شهر غریبه تر بودی برای من!

just 5 min

پنج دقیقه.
تنها پنج دقیقه تحمل کن دخترک!
روزی پنج دقیقه نابودی، بهتر از یک عمر نابودی است.
پنج دقیقه ...
تنها پنج دقیقه ...

Tuesday, May 06, 2008

...humm

تمام اینها بهانه است،
زندگی ات را بکن!

...
اینکه هر روز جای اولی که ازش خارج می شی و جای آخری که بهش وارد می شی تختته خیلی خوب ِ !

...
تمام بودن امروزه ام را مدیون نبودن توام.
همچنان نباش.

Sunday, May 04, 2008

For My Real Friend

بالاخره از پشت یک ماشین زرد بزرگ بیرون می آید.
حالا می شود دیدش، خودش را با آن چتریهای کوتاهش را.
همین که می نشیند کنار تو و قرار است تا کمی تنها بشوید برای هم کافی است،
تا دنیای آنروزت رنگی شود. درست رنگ چشمهای دوست داشتنی اش که گاهی موهای کوتاه شده ی همین دیروزش آنها را از تو می گیرد.
لاو اند اِموشن می شود اولین صدای سکوتمان، دیگر بگیر و برو تا آن آخری.
رینگ مای بلز.
سِیفِست پلِیس تو هاید .
این وسط هتل کالیفرنیا را هم که اضافه کنی یا آن آهنگ اسپانیایی را ...
نمی دانم ولی به هِللو که می رسیم دوست داریم گوشه ای بایستیم و فریاد بزنیم، برای چه اش هم
پیش خودمان بماند تا ابد.
آنوقت است که از کنار هر آدمی رد می شویم، نگاهش می کنیم و درخواست چیزی می کنیم.
گاهی کمی دیازپام.
گاهی سیانور.
گاهی هم به یک طناب بسنده می کنیم، که سالم و پوسیده اش برای هیچ کداممان فرقی نمی کند.
راستی، آخر سر فهمیدیم مرگ موش تا چه حدش جواب می دهد؟
خودکشی که نه! زندگی ارزش خود را کشتن هم ندارد. آدمهایش را هم که نگو، آنقدر بی ارزش شده اند که گاهی همین فکر کردنهای بی دلیل به آنها هم زیادیشان می کند، چه رسد به ...
ولی باید بود، باید برای خود بود.
باید بود و خندید و زندگی کرد.
زندگی هر چند سرد و سخت باشد و بی رحم، ولی خوب جواب کار آدمها را می دهد.
بنشین و ببین، دیر و زود دارد ولی هرگز نشده کسی را بی جواب بگذارد!
...
یک روز بی دغدغه می نشینیم کنار هم و بی مقصد می رویم تا همان جایی که نمی دانیم کجاست.
فکرهایمان را رها می کنیم در باد و سرعت می گیریم.
می خواهیم باد تمامشان را با خود ببرد، دورشان کند، ببرد گوشه ای جایی چالشان کجاست!
که می دانیم مقصد همان ذهن بیچاره ی خودمان هست و بس!
خیالی نیست، ما از سرعت رفتن های با هم نمی کاهیم.
زیاد از حد ترمز می زنیم، ولی مسیر روبرو باز است و عابرین در حال عبور.
باید کمی صبور بود کمی! شلوغی این چنین زیاد پیش می آید. طبیعی است. گاهی وقتها آدمی خوابش می برد در میان راه، گاهی خاموش می کند و همان وسط می ایستد، گاهی هم از تمام مسیرهای پیش رویش می گذرد و ذهنش انگار خاموش است!
آنوقت است که همه بهم گره می خورند و باز صبوری باید، صبوری.
دور می زنیم و دوباره راه های رفته را بر می گردیم.
اینجا خانه است، می ایستیم و انگار تازه همدیگر را دیده باشیم حرفهایمان شروع می کنند به آمدن.
دلمان چقدر تنگ شده بود ...
دستانش گرم است، درست مثل همیشه.
سکوتش اما اینبار سردتر از همیشه.
هر دویمان س ع ی می کنیم. سعی برای رنگی کردن خودمان. سعی برای دوباره خندیدنهای همیشگیمان. سعی برای تنها برای خود بودنمان. ما داریم خود را به سعی کردن عادت می دهیم و کمتر فکر کردن های هر روزه ی مان.
می فهمیم همدیگر را. پس از امیدهای واهی بهم دادن خنده ی مان می گیرد!
قفل می شویم در هم.
دست می دهیم و ...
کاش بودنهای باهممان هرگز تمامی نداشته باشد.

پ.ن: ما در این با هم بودنهایمان یاد خیلی از آدمها می کنیم.
مثل تو و تو و تو و تو.

For My Real Friend

دلم چقدر هوای چشمهایش را کرده بود ...
چشمهای آدمها هیچ گاه دروغ نمی گویند.
کنار پنجره ای بزرگ می نشینیم.
حرفهایمان می شود برای هم.
نگاه هایمان ...
دلم چقدر هوای صدایش را کرده بود ...
دلم برایش به اندازه ی تمام دوست داشتنم تنگ شده بود ...
از فال قهوه اش که می گوید، نگاهمان بهم قفل می شود و سکوت می کنیم. باور نکردنی است.
مگر می شود به این وضوح دید؟
چقدر دوستت دارد ... مثل همیشه مهمی برایش.
همدیگر را چه خوب می فهمیم هر دویمان و این خوب است، خیلی خوب.
نگاهش می کنم و می گویم: هر روز بیش از پنج بار یادت می کنم درست در اوج تمام دوست داشتنها.
اول نام تو را می آورم، بعد هم نام نیکوی همانی که می شناسیش!
آرامیم، من آرامتر و او در ابتدای راه.
جرم ما آدمها چیست؟
خواستن یا نخواستن؟
بازی کردن یا بازی دادن؟
تکلیف ما آدمها چیست؟
بودن یا نبودن؟
سکوت یا صدا؟
خودکشی یا قتل؟
تلافی یا گذشت؟
براستی کدامین ما آدمها زندگی می کنیم!؟
ارزش این بودنها تا کجاست؟
...
حرف می زنیم و نگاه هایمان می شود مثل یک علامت سوال بزرگ برای هم.
چه کنیم؟ چه باید بکنیم؟ چه نکینم؟ چرا نکینم؟ چرا سکوت کنیم؟ پس حرفهایمان چه؟
من؟ تو؟ درک؟ احساس؟
همین که می دانم و می دانی کافیست، ولی کاش ... کاش او هم کمی بفهمد از این همه درد.
کاش خوابمان برد و هدیه ی بیداریمان بشود فراموشی.
می بینی، باز هم کاش، آن هم نه یک کاش معمولی، یک کاش محال، ف ر ا م و ش ی.
...
بی هوا می رویم.
ترمز. ایست. حرکت. سرعت. باد. دستانی رها در باد. خنده. سکوت. من. تو. ما.
مقصدی نیست.
امروزمان سراسر می شود خاطره، بازگویی انبوهی خاطره.
آهنگها هم که ...
می خوانند و می مانند و ما با هر کدامشان پرتاب می شویم به روزهای نه چندان دور گذشته!
هدیه ی امروز من به تو می شود تمام آهنگهای امروز.
هدیه ی امروز تو به من می شود چشمهای دوست داشتنی ِ مهربانت.
بودنت زندگی است، نبودنت حفره ای بزرگ در بودنم.
بمان برایم.

پ.ن: یک خبر از تو، یک دنیا خوشحالی از من.
امروز را یادم نمی رود تا همیشه.
پ.ن: چتریهایت را به اندازه ی چتریهایم دوست دارم.

Saturday, May 03, 2008

Silence

ایستاده ام درست روبروی خورشید.
شاید کمی گرما می خواهم در این گرما!
چشمانم باز، لبانم نیمه باز، افکارم رها و خودم دوخته شده به یک زمین مرده.
می بینی گاهی وقتها دردت می گیرد از همه چیز و همه کس، آنوقت سکوت سردی تمام وجودت را مال ِ خود می کند، تلخ می شوی و راکد!
برایت پیش آمده؟ تجربه اش کرده ای؟
حال این روزهای من درست اینگونه می شود مدام.
دارم رکورد سکوت می زنم.
روز اول ده کلمه.
روز دوم از دستم خارج می شود و کلمات زیاد می شوند.
روز سوم باز یک سکوت شش کلمه ای.
روز چهارم سه کلمه.
(- صبح بخیر.
+بیا شام
- اومدم.
- شب بخیر.)
روز پنجم یک کلمه.
(+زنده ای؟
- به گمانم.)
...
دیگر بس است.
همین که فهمیدم بی ادای کلمات هم می توانم زندگی کنم کافی است.
ولی من آوای واژه ها را دوست دارم، وقتی تنها می شود تکرار نام تو.
چمدانم را بسته ام.
من هم می خواهم با تو، به باغ درخت گلابی بیایم.