Wednesday, July 30, 2008

humm

?Do you still remember me

For My Life

وقتی می نویسم چشمانم پر از اشک است. مدام پر و خالی می شود. جای حروف را فراموش می کنم. دلتنگ می شوم. آه می کشم. لبخند می زنم.
از روز اول می نویسم. یادت هست اولین باری که نگاهمان را دادیم به هم. اولین خنده ی بی ریایمان. کلاسهایمان یکی نبود. سر صف ایستاده بودیم. با یک دنیا شیطنت که از نگاه هر دویمان می بارید. یکی آن بالا حرف می زد و من یک چشمم به کفشهای خودم بود و چشم دیگرم به دنبال ِ کفشهای تو. که آرام آرام بالا آمد و رسید به چشمهایت. کفشهایمان یکی بود. می گریم و می نویسم. آه. چه زود گذشت دختر. ببینم، یعنی اگر کفشهایمان یکی نبود دوست نمی شدیم؟ هی دختر، کفش هامان دلیل اصلی دوستیمان بود. یادت نرود ها!
این آهنگها دارند چه می کنند با من. دلم چه سخت گرفته برای تو. وای. دارد همه چیز می ریزد توی سرم. دارد یادم می آید. از همان اولش. ما چقدر باهم دوستیم ها. بیا بشماریم. درست از اول راهنمایی. می شود یازده سال. باور نکردنی است. یازده سال زندگی. یازده سال نفس کشیدن. یازده سال ِ تلخ و شیرین. یازده سال خاطره. چگونه تک تکش را بنویسم. چگونه تک تکش را برایت بگویم. که تو همه اش را بهتر از من می دانی. آخ. دختر کجایی. دلم می خواست روبرویم بودی، دستت را می گرفتم. آنوقت با هم، تمام با هم بودنهایمان را مرور می کردیم. نمی شود. نمی توانم. سختم می شود وقتی همه اش با هم یادم می آید. سر ِ کلاس های شیمی ولی چیز دیگری بود. معلم داخل کلاس نشده جایمان را عوض می کرد. آنوقت قیافه هامان دیدنی بود تا آخر کلاس. اخم می کردیم. سرمان پایین. و درصد هامان همیشه بالاترین درصد. و تو حالا یک مهندس شیمی شده ای. و من ... .
روزهای طلایی زیادند برایمان. آن شبی که با اصرار در مدرسه ماندیم. آن درس خواندنهایمان. سه شب ماندمان در حسینیه. آهنگهاییی که می گفتیم لهو و لعب. ضبط قراضه ای که شده بود دلگرمیمان. تا صبح بیدار ماندن هامان. به بهانه ی درس. هزار بار صدا زدن های صبح که شاید آخرش بلند شوی تو. آن سفرهای پر خاطره. گل یا پوچهای درون قطار. رستوران رفتن ِ شبانه ی مشهد. جنوب رفتنها. دلت می خواست برگردیم به آن سالها؟ به دنیای شیرین کودکیهامان؟ به خنده هایی که از ته دل می کردیم؟ به کلاسهای درس؟ به آن ته ِ حیاط نشستنها؟ به کوه رفتن ها؟ به خوابیدن روی برف های ایستگاه ِ پنج؟ به وقتهایی که ناظم توبیخمان می کرد؟ معلم می گفت ساکت؟ باورت می شود ما دو تا شیطان ترین آدمهای آن مدرسه بودیم؟ همه می شناختند ما را! حتی به نام ِ کوچک! چقدر دوستمان داشتند آدمها! و حالا تو مهربانی و دوست داشتنی درست مثل ِ آن روزها و من ...
دخترک ِ منی تو. دخترک ِ خنده های همیشگی ام. دخترک ِ مهربان. که حالا به شوخی می گویمت عروس گلم. که به واقع عروس رویاهای منی. دارم چه می گویم. عروس. اشک هایم که می آیند از دلتنگی نیست. از دوست داشتن است. از یک دنیا شوق. برای تو. تویی که می دانم خدا دوستت دارد زیاد. از دست دادنی در کار نیست. که تو اینجایی. درست در کنار من. که وقتی می دانم قلبت آنقدرها بزرگ است که جایم را از دست نمی دهم، آنقدر خوشحال می شوم که کوچک شدنش را فراموش می کنم. دوستیمان سفید بود. مال ِ هر دویمان. حالا رنگش می شود صورتی. سفیدیش را می دهیم به کس دیگری. که آروزیم اینست هرگز رنگ ِ دیگری نگیرد به خود. سفید باشد و سفید بماند و سفید ترت کند شیرین من. آرام ِ دوست داشتنیم. چه سخت است کلمات را برای تو به بازی گرفتن. ولی همیشه از گفتن اینها فرار می کنم، نوشتنش ساده تر است برایم. شاید می ترسم. شاید هم ... نمی دانم. کاش پیشم بودی. کاش نگاهت می کردم. ولی نه. از نگاه ِ آدمها هم می ترسم. گاهی نمی فهمند و گاهی بیش از آنچه که باید خالیت می کنند. ولی تو فرق داری. تو یازده سال زندگی ِ منی. تو گاهی که نه، یازده سال برایم بودی. برایم ماندی. و قرار است تا آخر ِ بودنم دوستم باشی. ریِل فرند من. بِست فرند من.
نام کوچکت را صدا می زنم و قلبم را پر می کنم از تو. شده ای دعای هر روزم. دنیای از امروز به بعدت رنگی. مثل ِ مدادهای رنگیم. تازه. از همه رنگ. زیبا.
...
خدا مداد رنگیهایش را بر می دارد و یک زندگی رنگی برای فرداهایت می کشد. یک دنیا آرامش فوت می کند درونش و یک اسپری تثبیت کننده می پاشد رویش. که هرگز تغییر نکند. پس با خیالی آسوده به خنده هایت ادامه بده. که تمام خوبیها کم است برای یک لحظه ات.

تکرار نشدنی ِ من. به خدا بگو دلم برای مداد رنگی هایش تنگ شده. اگر می شود برای چند روزی قرضم دهد. قول می دهم نتراشمشان. تنها نگاهشان کنم.

می دانی چیست؟ تو اصلا مداد رنگی ِ منی. از این به بعد می گویمت مداد رنگیم. آنوقت می زنیم زیر خنده. مثل ِ آن قدیم ها. مثل ِ امروز. مثل ِ هر روز.
...

Tuesday, July 22, 2008

. . .

نقطه ته خط.
دارد آسمان پر از پرنده می شود. می بینی آفتاب؟ فوج فوج پرنده ریخته اند در آسمان. شاید سفری در راه است. شاید دارند مثل من اسباب کشی می کنند. گفته بودم خانه ای خریده ام؟ پنجره هایش بی پرده، اتاقهایش خالی، آشپزخانه اش بی گاز. گفته بودم تمام ِ اثاثیه ام یک آینه است و یک جعبه مداد رنگی؟ گفته بودم شبها آسمان و ستاره هایش می شوند هم صحبتم؟ گفته بودم اینجا که آمده ام همسایه ندارم؟ گفته بودم بر خلاف تمام خانه هایم اینجا سکوت ندارد؟ شاید گفته ام، شاید هم که نه. ولی خوب است. ما اینجا سه تا هستیم. من و کودکیم و پیریم. با هم خوبیم. روزها که از خواب بیدار می شوم خودم هستم. خود ِ این روزهایم. مدادهای رنگیم را پخش زمین می کنم و پیرزن را می کشم. عصرها از خستگی به سراغ کودک درونم می روم و شیطنتهایم شروع می شود. شبها هم پیر می شوم. فکرهایم را می نویسم روی دیوارهای خالی ِ خانه ام. آنوقت بعضی صبح ها که بلند می شوم و می خوانمشان، خودم را از یاد می برم و باز پیر می شوم. عصر آب می پاشم رویشان تا باز جایی باشد برای افکارم. گاهی که خیلی پیر می شوم، خوابم که می برد، بلند نمی شوم. می گذارم عصر شود و با کودکم بلند می شوم. می خندم و دست به کارهایی می زنم که تا مدتی از یاد ببرم همه چیز را. این روزها اینگونه شده ام. شبها دیر می خوابم و دیر از خواب بیدار می شوم.

Saturday, July 19, 2008

My Emotional Man

خسرو ی عزیز،
آقای بازیگر،
شکیبایی یکتا.
چقدر زود رفتنی شدی عزیز ...
صدای دلنشین من، چرا این چنین !؟
دلم شکست برای دیگر نداشتنت.
اسطوره ی فراز و فرودهای جوانی ام،
تسلیت کم است برای تو.
اشک جواب ِ حرفهای دوست داشتنی ات را نمی دهد.
دلتنگم، غمگین، ساکت.
چه زود گذاشتی و رفتی ...
پرنده ی کوچک ِ خوشبختی ات آمد، دستت را گرفت و برد.
ولی مگر نگفته بودی در آخرین اتوبوس شب می توانم کنارت بنشینم و تا خانه ی سبز همراه لحظه هایت باشم و تو برایم حرف بزنی و من ثبتت کنم!
صدای جاودان ِ من، از امروز به بعد قرار است برای که بخوانی !؟
قرار است بنشینی روبروی خدا و صدایت بشود تنها برای او !؟!
آقای مهربان، بازیگر ِ دوست داشتنی من، صدای بی نظیر ِ همیشه جاودان،
باورم نمی شود که رفتی، که دیگر نیستی، که خوابیده ای.
بیدار شو خسرو جان، بیدار شو شکیبایی ِ تکرار نشدنی، بیدار شو اعتبار دنیای هنر، دلم برایت تنگ شده، بیدار شو خسروی عزیز، صدایت را کم دارد این لحظه ها.
بیدار شو و حرف بزن برایم. بیدار شو و بمان برایم.
ولی تو خوابیده ای ...
نمی دانم. شاید دلم تنها آرامشت را بخواهد. جاودان هستی. جاودانه آرام بگیر و شکیبا.
. . .

Friday, July 18, 2008

دخترک خیره به دستان من.
و من بی هوا با قطار ِ چوبی ام بازی می کنم.
دست می کشم به روی کفشدوزکها و خالهای سیاهشان را می شمارم.
آنوقت سراسر میز می چرخانمشان.
می خندند و من مدام کیف می کنم.
دخترک هنوز سبد به دست خیره به دستان من است.
بلند می شوم.
می روم تا برایش کمی ستاره بچینم از آسمان.
یاد ِ تو می افتم.
یاد ِ ستاره هامان.
می چینمت.
می گذارمت درون سبد دخترک.
می فرستمت به جایی که نمی دانم کجاست.
دخترک را راهی می کنم به دیار فراموشی ها.
دعا می کنم ستاره هایش تمام نشود.
دعا می کنم تا زنده ام دیگر گذرش به این حوالی ها نیفتد.
تو را مال ِ دخترک کردن کار ِ سختی بود.
ستاره های زیادی را درون سبدش ریختم.
ولی گذاشتن ِ تو درد داشت برایم.
درد کشیدم و چشمان دخترک خندید از دیدنت.
انگار که منتظر نشسته بود تا بریزمت روی ستاره هایش.
شدی آخرین ستاره اش. اولین ستاره اش. تنهاترین ستاره اش.
شاید روزی برایش قاصدکی فرستادم و رویش نوشتم:
تو را من مال ِ او کردم.

Tuesday, July 15, 2008

Happy

یک، دو، لطفا وقتی سه را گفتم همگی با هم یک نفس عمیق بکشید.
.
.
سه.
آه، چه سخت بود رسیدن تا به اینجا.
زندگی؟ تابستان؟ رنگ؟ آرامش؟
دنبال ِ واژه های جدید دیگر نگرد. همه چیز از همین امروز شروع می شود برایت. آبی به صورتت بزن و این لحظه را ثبت کن. این تمام شدن و شروع شدن را. دیگر بس است بازی گرفتن کلمات. بگذار همه چیز رها شوند تا مدتی. بی قید. بچرخند و شادی کنند. موهایت را باز کن. بگذار هوا بپیچد لایشان. بگذار چشمهایت رنگ ِ آسمان آبی را باز به یاد آورد. بگذار ستاره ها باز بریزند درون شبهای تاریکت. بگذار خورشید نورش را بپاشد روی انگشتانت. روی پیرزن. گوشهایت را جدا کن از آهنگها. بگذار کمی هم این شهر بخواند برایت.
می خواهم امروز را دیوانه وار شادی کنم. دیوانه وار بخندم. دیوانه وار عاشقی کنم.
خدای صورتی و بنفش ِ من. خدای مهربانیهای ناتمام. خدای سبز ِ تابستان و بهار. خدای رنگین کمان ِ من. دستهایت را به من بده. می خواهم بچرخانمت. می خواهم تمام ِ دوست داشتنم را یکجا هدیه ات کنم. می خواهم تو را به یک آب انار دعوت کنم. قبولم می کنی؟


پ.ن: خدا استراحتم داد. دارم آرام می گیرم. به همین راحتی. از امروز باید به فکر فرداها باشم. کارم دارد سخت می شود.

Monday, July 14, 2008

. . .

خسته ام. خسته تر از تو حتی. از همه چیز و همه کس.
من حتی سوفی ام را هم، کنار ِ اتاق، رها کرده ام به حال خودش. آنوقت چه توقعی است از من؟!
می فهمیَم. گاهی شاید. که همین گاهی هایت هم کافی است برای من.
پس می دانی اینک زمان رفتن است. زمان گذاشتن و رفتن. تند رفتن. دویدن. رها شدن. بگذاری و شتاب بگیری و بی هوا بدوی. دورم شوی. تنهایم بگذاری. فراموشم کنی.
شاید شاید شاید صدایم درآید. فریاد بزنم. پر رنگ تر از حالا بنویسم. ترسم را فراموش کنم. بهانه هایم را کم کنم. با دردهایم کنار بیایم. آنوقت وقتی تمام تنم تیر می کشد، بدانم کسی را ندارم که دلداریم دهد. یا حتی آبی دهد دستم. نوازش که پیشکش!
می دانم، می دانم. تنهایی هم خستگی دارد. ولی دیگر توان فکر کردن هم از سرم پریده. خالی ام. پوچ. بد است اینگونه بودن. باید سر و سامانی دهم به این کرختی ِ روح. به این بی احساس شدن این روزها. به این سکون. من آدم ِ این چیزها نیستم. اگر اینگونه پیش روم می دانم تمام می کنم. باید بشوم کمی مال ِ خود. باید تنها شوم. باید نباشم. خسته ام. خسته. کاش تا مدتی چیزی پیش نیاید. کاش خدا کمی استراحتم دهد. کاش آرام بگیرم.

پ.ن: ببین باز کاش ها را پشت سر هم ردیف کردم!
کاش دست از سر ِ کاش ها بردارم.

Friday, July 11, 2008

تحلیل رفته ام.

pain

درد می کند. تیر می کشد. از پایین تا بالا. از بالا تا پایین. آخ. درد می کند. تیر می کشد. ول نمی کند. بستن و نبستن فایده ندارد. درد می کند. آخ. وای. درد گرفت. خودم را گول می زنم. می بندم. فایده ندارد. بیشتر درد می کند. بیشتر تیر می کشد. باز می کنم. می بندم. باز می کنم. می بندم. فایده ندارد باز. باید قطعش کرد. می ترسم. می بندم.

Sunday, July 06, 2008

ماهی کوچیکه جدی جدی مرد.
امروز/ یکشنبه/ شانزدهم تیرماه هشتاد و هفت

Tnx God

آنچنان دستهایم را بهم زدم که تمام ِ آدمها سراسیمه بیرون ریختند، ترسیدند، هراسان به دنبال ِ ماجرایی می گشتند. شاید گمان یک مرگ، یک سقوط، یک ... چه می دانم، خیلی ترسیده بودند ولی!
آنوقت من می خندیدم. دستهایم را جلوی دهانم گذاشته بودم و می خندیدم.
ببخشید، ببخشید، هیچ چیزی نشده، دوستمان بی هوا ذوق زده شده، شما ببخشید!
بالا و پایین می پریدم. می خندیدم.
...
شاید کمی بدجنسی باشد. ولی خوشحالم، از اینکه تمام ِ حرفهای دلم را زدم. نگذاشتم حرفی ناگفته باقی بماند. و این آرامم می کند. هم اشک ریختم، هم حرفهایم را زدم، هم التماس نکردم.
خدا خواست. همیشه می دانم که همه چیز را خدا می خواهد.
هی آدمها از دعاهای خوب ِ شما بود. اطمینان دارم و اعتقاد.
خدا و شما خوشحالم کردید امروز. زیاد زیاد زیاد.

Thursday, July 03, 2008

Nothing

امروز خیلی گریه کردم.
گفتم بنویسمش تا یادم نرود ...
دلم برای خودم سوخت. خیلی زیاد.
اینرا هم بگویم که از دلسوزی شما آدمها متنفرم! وقتی هیچ نمی دانید از هیچ، وقتی تنها یاد گرفته اید حرف بزنید، وقتی هیچ کاری از دستتان بر نمی آید، لبهایتان را روی هم بگذارید و هیچ نگویید. می دانم کار ِ سختی است برای شما، ولی بدانید متنفرم از این کارتان. م ت ن ف ر.
واضح گفتم. نه؟
خسته ام. چشم ِ بی احساس ِ مرده تا به حال دیده اید؟ من اینگونه شده ام!
همین.
چهارشنبه
دوازده
تیرماه
هشتاد و هفت
تمام.

Tuesday, July 01, 2008

post

شاخه های درخت گیلاس را ورق می زنم و بالا می روم. سرخند و رنگی. می خواهم تا قله اش بالا روم و آسمان را ببینم. آسمان از آن بالا بزرگتر است و آبی تر. دست می کشم به روی برگها. دستم خونی می شود. می کشم روی گیلاسهای سرخ تا کسی نفهمد خونی شده ام. کسی آن پایین فریاد می زند دستت خونی شد؟ خون ها می ریزند پایین. زیادند و رقیق. ولی من بالا می روم. می خواهم برسم به آسمان. درخت تکانی می خورد. شاخه ها در هوا اینسو و آنسو می شوند. تکیه می دهم به محکم ترین شاخه ی نزدیک. کسی دارد بالا می آید. فریاد می زنم می خواهم تنهایی به آسمان روم. می فهمید؟ و کسی بی اعتنا به حرفهای من بالا می آید. صدای نفسهایش نزدیکتر می شود. دستمالی سفید به دست دارد. می رسد به من. دستم را می گیرد. با دستمال سفید می بندد و پایین می رود. نه حرفی، نه چیزی. ادامه می دهم. تنها کمی مانده تا آخرین صفحه را ورق بزنم. این آخرین شاخه خواهد بود. و این آخرین گیلاس ِ این درخت. حالا رسیده ام آن بالا. آسمان را ببین. آبی؟ شاید هم آبی. درست نمی فهمم رنگها را. تنها می دانم چه دور شده ام از آن پایین. از آن هیاهوی تمام نشدنی. نسشته ام به فکر کردن. که اگر باد بیاید چه کنم؟ یا که نه! اگر خواست باران بگیرد کدام پرنده را بگویم تا از آن پایین برایم چتر بیاورد! سرم گرم فکر کردن است و از یاد برده ام برای چه خودم را تا این بالا کشانده ام. گیلاسها را بگو. بعضی هاشان زیر پایم جان دادند. حیف. دست در جیب می کنم و کاغذی در می آورم. شبیه یک نامه است. شروع می کنم بلند بلند به خواندنش. و می دانم اینجا تنها جایی است که تنها تو می شنوی و من صدای این نامه را! صدایم کم و زیاد می شود. بالا و پایین می رود. دوست دارم بازی با اصوات را. اینکه آهنگ دهم به واژه ها شادابم می کند. به خط ِ پنجم از روز ِ سوم که می رسم صدایم می لرزد. باد سختی هم شروع می کند به وزیدن. آنقدر که به نامه و گم شدنش فکر می کنم حواسم به افتادن نیست. درخت تکانی می خورد و من پایم از روی شاخه سر می خورد. نمی افتم ولی. نمی دانم چرا. باد بی هوا لای دستهای کوچکم می خزد. دنبال ِ نامه است به گمانم. ولی نمی داند بدست آوردنش به این راحتی ها نیست. استقامتم را که می بیند ساکت می شود. می رود و گوشه ای می میرد برای خودش. دست می کشم به روی چشمها. اشکها را باد خشک کرده است. ادامه می دهم. خط ِ ششم از روز سوم. می خوانم و می خوانم. دارم به روز پنجم می رسم. با خود فکر می کنم که آیا باز باد به سراغم می آید!؟ به باران فکر می کنم. به گمانم باران ببارد تا اشکهایم با اشکهای آسمان یکی شود. تا اینبار نفهمم دارم برای نامه می گریم یا برای همدردی با آسمان. نفس ِ عمیقی می کشم. صفحه را عوض می کنم. روز ِ پنجم. زمین دهان باز می کند و مرا می بلعد. دلم به حال ِ گیلاسهای سرخ سوخت که همپای من به اعماق زمین سقوط کردند.
کسی نفهمید درون نامه چه بود. و این مرگم را آرامتر کرد.