Monday, September 29, 2008

SanjaGh

خودت را سنجاق کردی به من. به روزهایم. به هر روزم.
فرو کردی خودت را درون تنم و حالا بعد از اینهمه وقت خیال رفتن زده به سرت.
من بمانم و جای دو سوراخ و نگاه ِ هر روزه ام به جای خالیت!
بی انصافی است. تمام ِ این زندگی.

Sophie

عکس سوفی رو انداختم بک گراند کامپیوترم. خب هر وقت روشنش می کنم دلم پر می کشه براش. آخه امروز از تو اتاقم بردمش، زدمش به دیوار ِ تو پذیرایی! هی به جای خالیش نگا می کنم و هی بیشتر دلم می خوادش! اصلش با عکسش خب کلی فرق داره :( فک کنم همین فردا پس فردا برم بیارمش بذارمش باز این کنار پیش ِ خودم! فک کن این کار و بکنم من! نه حالا! اینقدا هم لوس نیستم!

Sunday, September 28, 2008

adicted

معتاد شده ام.
نه به سیگار، نه به شیشه، نه به حشیش، نه به هروئین.
من به لبهای همیشه بسته ی ترک خورده ات معتاد شده ام.

Cut My Hair

قیچی را بر می دارم و خودم موهایم را کوتاه می کنم. دیگر به هیچ کس اعتمادی نیست. یکهو می بینی در عرض ِ یک چشم بر هم زدن کچلت کردند. آدمی است دیگر، اگر این کارها را نکند جای تعجب دارد!
وقتهایی که از دستت ناراحتم و دوست دارم خودم را گم و گور کنم از تو. که ثابت کنم می شود حتی نباشی و خوب باشم! درست همان وقتهایی که با خودم قرار می گذارم نبینمت، زنگت نزنم، اس ام اس ای نباشد، آفی، میلی، چیزی! درست همین وقتا که اگر خیلی هنر کنم به یک روز می رسد! مریض می شوم.
آنوقت است که اس ام اس هایم روانه ات می شود. برایت آف می گذارم. میل می زنم. زنگ ولی نه. دیدار ولی نه. هنوز خیلی زود است که صدایت را بشنوم و چشمهایت را ببینم.
من خیلی زود دلتنگت می شوم. مرا ناراحت نکن. باشد؟

Friday, September 19, 2008

Happy Birthday Sophie


.Sophie is not My painting, it's My Life. My Whole Life


.Dedicated to someone, who loves Sophie as much as I do*

For My Lovely Sophie


برای سوفی عزیزم،

امروز را ثبت می کنم. بیست و هشتم شهریور هشتاد و هفت.
پرت می شوم درست به یکسال ِ گذشته. به گرمای تابستان آن زمان. به زمانی که دلم خواست مداد رنگیهایم را بدست بگیرم و ...
دلم خواست با دستهای کوچکم یک سوفی خلق کنم.
سوفی، دلت می خواهد بشوم مادرت؟ راستی! چقدر دوستم داری دخترک؟ به اندازه ی یک جعبه مداد رنگی؟ به اندازه ی یکسال شب و روز با هم بودن؟ به اندازه ی تمام خنده ها و اشکهای من؟ به اندازه ی تمام بودنها و نبودنهای من؟
سوفی، چه خوب می شناسی مرا عزیزکم. دوست داشتنی ِ آرامم.
مدادهایم را می تراشم. تیز ِ تیز. چشمهایت را می کشم. بلندی ِ موهایت را. لباس بافتنی ِ نازت را. دانه دانه می شمارم تک تکش را. بافتنش آسانتر بود از کشیدن. ولی لذتش نه! که شمردن هر نقطه اش یک دنیا دوست داشتن بود برای من.
سوفی چقدر نزدیکی به من.
چقدر غمگینم من. چقدر دارم خودم را کنترل می کنم که برایت نگریم. تو دختر ِ منی. من مادر توام!
یکسال کم نیست. به خدا کم نیست، یکسال با تو سر کردن. با تو حرف زدن. با تو درد دل کردن. با تو دعوا کردن و جیغ کشیدن. با تو هی این و آن را دوست داشتن. هر خط از تو یک دنیا زندگی است برای من. که می فهمد؟ که میداند؟ که می تواند حتی یک لحظه اش را حس کند؟ مگر می شود؟ نه. نه. نه.
ببینم، اگر یک روز بخواهند زبان باز کنی و برای اینهمه چشم سخن بگویی، چه می گویی؟
وای سوفی. چقدر امروز قشنگتر شده بودی. چقدر قاب عکست می آمد به صورتت. چه خواستنی شده بودی. چه ذوقی کردم برایت.
سوفی، دخترم می شوی؟
سوفی نمی توانم. نخواه بیش از این.دوستت دارم. دوستم بدار.
پ.ن: از کوچیکی تا بزرگی سوفی :-)

Tuesday, September 16, 2008

344

آدم است دیگر، یک وقتهای نمی دانم کی تا کی ای، دلش بد می گیرد. دلش هم که می گیرد به این سادگی ها که ول کن ماجرا نیست. هی می چرخد و می چرخد. هی می کوبد و می کوبد. هی خودش را بالا و پایین می کند. هی شل و سفت. هی ...
آدم است دیگر. از این وقتهایی که نمی دانم از کجا پیدایشان می شوند و تا کی خیال ماندن دارند و مهمان چند وقت ِ ی آدمند، برایش زیاد اتفاق می افتد!
باز آدم است دیگر. چه می شود کرد؟
یعنی آدم است و این وقتها و این تحملها و این کاسه ی صبر لبریز شدنها!
همان بهتر که لپ تاپم را خاموش کنم و بروم دراز بکشم روی تختم و شروع کنم به نوشتن آخرین داستانم روی دیوار ِ تاریک ِ بالای سرم! داستانهایی که هیچ کس نمی تواند بخواندشان. داستانهایی که خودم هم یکبار فرصت خواندشان را پیدا می کنم.
کاش این خانه را هیچ وقت خراب نکنند. کاش این اتاق تا همیشه همینگونه باقی بماند. کاش ...
آدم است دیگر. گاهی زیاد از حد خیالاتی می شود.

پ.ن: اینکه آدم شبها ساعت 2 برود بخوابد ولی تا 4 خوابش نرود مسئله ی مهمی است؟
اینکه هی دارد این مسئله کش پیدا می کند چه؟
البته اینقدر چیزهای عجیب غریب زیاد شده است که این شب بیداریهای من در آن گم است!

Sunday, September 14, 2008

باورت می شود شده ای من، اما جدا از من؟
...
امشب کانورسهایم شده بود قاب عکست. قشنگ شد چقدر. تو، کانورسهای من، خنده ی شیرین ِ دوست داشتنی ات. همه چیزش خوب بود. حتی ستاره هایش!
چه خوب که همه جا را بهم ریختیم امشب با خنده هامان!
به اندازه ی هفت بار امشب را دوست دارم.

Monday, September 08, 2008

Oh My Love- John Lennon

تا صبح جان لنون گوش بدیم؟

Wednesday, September 03, 2008

Me with O&U

روزهای با هم.
دعاهای برای هم.

پ.ن: اینهمه دوست داشتن مبارکمان. :-)

To Hide

هر چه بالا و پایین می کنم، نیست که نیست.
هر چه زیر و رو می کنم، نیست که نیست.
پلک که میزنم یکهو می ریزد پایین.
چشمها هم جای خوبی هستند برای پنهان کردن خیلی چیزها!