Friday, November 28, 2008

still alive

یک صفحه ی خالی باز می کنم برای نوشتن ِ این حرف:
"رد شدن از خیابان و ندانستن از اینکه زنده می مانی تا آنطرف یا که نه!"
تا نیمه های خیابان از میان ِ انبوه ِ ماشینها و ترافیک و سرما و تاریکی ِ شب گذر می کنی. می ایستی. نگاهت می چرخد به آن دورترها که هیچ جنبنده ای نیست برای آمدن و زیر گرفتنت. آهسته قدم از قدم برمی داری. یک قدم. دو قدم. یک موتوری که انگار قصد ِ جانت را کرده است به فاصله ی رسیدن ِ قدم ِ سوم به زمین از مقابل ِ صورتت گذر می کند. نمی ایستی. آه نمی کشی. نه حتی اندکی دادی. به آن طرف خیابان که می رسی، وقتی اطمینان ِ زنده بودن وجودت را پر می کند، یک گوشه ی خیابان می ایستی. تخته از دستت می افتد. کیف از شانه ات. بی حس می شوی. دستت را روی صورتت می گیری. می لرزی. و تا ساعتی گریه می کنی. و دلت می خواهد کسی زنگت بزند که خوبی؟ و مثل ِ همیشه وقت ِ خوبی را برای ِ این دل خواستن انتخاب نکرده ای! خودت را جمع می کنی و راهت را ادامه می دهی برای ِ رسیدن به همان جایی که تنها متعلق به توست.
...

Saturday, November 22, 2008

Maybe for anonymous

گاهی آنقدر دوستت دارم که تنها برای تو بنویسم. آنقدر زیاد که طرز ِ نوشتنم را تغییر دهم. آنقدر که حتی ماه ها برای نوشتن ِ یک جمله زمان صرف کنم. که مطمئن شوم با خواندش لبخند می زنی به من. و تو نمی فهمی. یعنی نمی دانی. یعنی نمی توانی که بفهمی و بدانی. یعنی من نخواستم و نمی خواهم. یعنی اصلا تصورش را هم نمی توانی بکنی. یعنی...
آخ. درد دارد این نداستن و نفهمیدن. این نخواستن و نفهماندن. این نباید و باید. این بوی ِ عطر ِ تو. این هیچ وقت نفهمیدن شاید بیشتر. این هرگز درک نکردن خیلی بیشتر. آخر از کجا باید بفهمی! حق با تو. ولی بدان این نوشته هم بهانه اش تو بودی. تویی که قرار است هیچ وقت هیچ نفهمی از هیچ چیز.
تنها بدان این دوست داشتن و نوشتن و فهمیدن و نفهمیدن عشق نیست. دیوانگی ندارد. یک چیز ِ آرام است. خوب است و تمامش با نوشتن ِ من و خواندن ِ تو و گاهی حرف زدن با تو تخلیه می شود. نه بیشتر نه کمتر.

like real friend

چقدر آرام و بی صدا. تلاقی ِ چشمانم با تو انگار تمام ِ آرامش ِ دنیا را روانه ی وجودم می کند و تو چه خوب می فهمی اینرا...
امروز پس از آنهمه سال نبودنت باز آمدی و نشستی کنار ِ من. کنار ِ همان گلدان ِ شمعدانی که برایم هدیه آوردی. کنار ِ آنهمه سال خاطره. کنار ِ من و توی سالهای ِ نه چندان دور ِ گذشته. خواستی بشویم همان قدیمیها. از همان لبخندهای پررنگ نثار ِ هم کنیم و صدایمان باز بپیچد در گوش ِ زمان که دوباره حرصش بگیرد و دعوایمان کند که آهای شما دو تا! باز چه تان شده! آدم نشدید هنوز!؟ و ما از سر ِ لجبازی هم که شده هی ادامه دهیم به دیوانگی هایمان!
آمدی و نشستی. درست روی ِ همان گل ِ صورتی و بنفش ِ کف ِ اتاق. بی آنکه بدانی آدمها چقدر ساده می توانند عوض شوند. حتی من. حتی تو. و شروع کردی به خندیدن. اما من نخندیدم. چرا که دلیل ِ خندیدنت را برایم نگفته بودی! شروع کردی به گریستن! باز مات و مبهوت نگاهت کردم. آرام کنارت نشستم. مثل ِ قدیمها دستهایمان باز شد برای هم. شدیم یک من. اما انگار خیلی دور از هم. گفت تو هم؟ آنجا بود که برای دومین بار روی اسمت یک خط ِ قرمز کشیدم و باورم شد هنوز آدمهایی هستند که هیچ گاه تغییر نمی کنند. گوشه ی دفترم نوشتم ریل فرند یعنی تو. یعنی یک سوال. یعنی فهمیدن به همین سادگی. یعنی چشمان ِ هنوز قهوه ای رنگ ِ تو. یعنی موهای ِ بلندت. یعنی بودنت با فرسنگ ها فاصله. یعنی من و توی امروز در این گوشه ی اتاق و مرور ِ یک عمر خاطره.
و تو باز رفتی تا آمدن ِ دوباره ات در گذر ِ بی رحم ِ زمان نویدگر ِ یک باور ِ دیگر باشد برای من...
تمام ِ دیروز به کنار. اون چند دقیقه ی مونده تا پارک وی، آخر ِ شب، تنها، هوای بارونی، یه جفت کانورس ِ خسته با بندهایی که داشت باز می شد و صدای نفس نفس زدنهایی که هر عابریو متوجه خود می کرد. نمیشه فراموشش کرد و براحتی ازش گذشت...

پ.ن: دارم زیادی بهش فکر می کنم و حساسیت نشون میدم و این هیچ خوب نیست! داره آزار دهنده میشه کم کم! کلا باید از تمام ِ حساسیت هام کم کنم!

Thursday, November 20, 2008

It's been 3 years

4 سال گذشت از مکتوب نویسی های من و 3 سال از واگویه های من.
دریمز تو یو سال ِ چهارمش را آهسته تر قدم بر می دارد، هر چند که راه رفتن را خوب یاد گرفته است!

Wednesday, November 19, 2008

Humm

می نویسم برای خودم. آرام و بی صدا. می گذارم ساعت از نیمه های تاریک ِ شب هم بگذرد. وقتی مطمئن می شوم که آدمهای نزدیک به خوابهایی عمیق فرو رفته اند. آنوقت بلند می شوم و راه می روم. از تمام ِ راههای موجود گذر می کنم. درها را باز و بسته می کنم. چراغ ها را روشن و خاموش. شاید حتی پنجره ها را باز و بسته! نمی دانم! همه کاری می کنم برای این اطمینان. که دیگر کسی خیال ِ بیداری ندارد. آنوقت می نویسم برای خودم. از خودم.
نه تلخ. نه شیرین. نه اغراق آمیز. نه بیهوده و واهی! از خود ِ همین حوالیهای نزدیکم می نویسم. از خیلی قبل تر از وقتی که چشمانم رنگ ِ خستگی به خود گرفت. درست از همان روزی که باران آمد و من خندیدم و حافظ هدیه گرفتم.
سه نقطه می گذارم و خودکار از دستم می افتد...
سالهاست دلم می خواهد بنویسم (I hate you) آنهم سه بار! حالا نوشتمش! اما یک بار! حالا بفهم دلیل اینهمه مخفی کاریها و استرسهای مرا، که نکند کسی بیدار باشد و بیاید و بخواند و بفهمد و ...

Monday, November 17, 2008

هنوزم دارم می لرزم از ترس ...

:-)

270 بار خوشحالی.

...

قشنگ یک سوم ِ حرفامو می نویسم، یک سومشو قورت میدم، یک سوم ِ باقیماندشم می ریزم بیرون!
که یک سوم ِ آخر معمولا همین تعارفات ِ روزمره هس یا اون وقتایی که کم میاری!
به طبع این نسبت و تقسیم بندی برای هر کسی متفاوته!

Friday, November 14, 2008

یه عالمه حرف و روز و اتفاق ِ ننوشته.
وقتی دست می کنه تو کیفشو زیر ِ بارون ِ پاییزی که انگار قراره تمام ِ اشکاشو امروز بریزه رو سرمون! حافظشو در میاره و میگیره طرفتو میگه این برای تو! دقیقا باید چی کار کنی؟ حافظ ِ خودشو! حافظیو که یه عالمه ساله داره! حافظیو که وقتی دلش می گرفته می برده حافظیه و بازش می کرده و ...
به این آدم دقیقا باید چی گفت؟
... :-*

پ.ن: با خیلی روز تاخیر!