Tuesday, April 29, 2008

(x,y)

بالا، پایین.
چپ، راست.
ولی نه!
اینا همش صافه!
میشه عین یه دستگاه مختصات که فقط می تونی رو محورهاش راه بری!
من دلم چرخش می خواد، حتی اگه دور یه میدون باشه.
دلم می خواد حتی مبدا و مقصدشم برام مشخص نباشه.
یهو بپرم وسط و د ِ برو که رفتیم!
هی بچرخم و بچرخم.
بعد که دلمو زد دوباره یهو بپرم بیرون!
اصلن هم برام فرقی نکنه از کجا شروع کردم و دارم کجا تموم می کنم!
حالا نوبته صاف راه رفتنه.
یه گوشه رو می گیری و سرت و میندازی پایین و می ری!
بازم تا کجا و چجوری و برای چیو این چیزاش اصلن مهم نیست.
...
ببینم
مگه آدم نمی تونه یا نباید خودشو دوست داشته باشه!؟
پس می تونه.
پس برو کنار دارم می چرخم.

Sunday, April 27, 2008

...

فراموشی بزرگترین دروغ زندگی است.
درست مثل راستگویی.

Thursday, April 24, 2008

LeaF

دیگه لازم نیست مدام بگی پاییز رو دوست داری، منم هی اصرار، اصرار، که نه، بهار یه چیز دیگس!
توو پاییز برگ از درخت خسته می شه.
توو بهار ...
من برگ!
تو درخت!
من می ریزم پایین و با یه صدای خش، تموم.
تو استوار و محکم، سر ِ جات باقی می مونی.
هه! خنده داره!
هر پاییز که میاد، یه عالمه برگ می ریزه پایین،
ببینم
یعنی خسته می شن؟!؟
یا که نه!
خسته می شی!؟!؟
...
توو پاییز برگ از درخت خسته می شه.
...
پ.ن: اینکه بعضی درختا رو از ریشه می کنن دوست دارم!

UnTitle

کی بود می گفت دنیا دو روزه؟
راست می گفت.
کی بود می گفت آدما دو رو دارن؟
راست می گفت.
کی بود می گفت دنیا مثل یه باتلاق می مونه، اگه بری توش بیرون اومدن ازش دیگه خیلی سخت می شه(شایدم محال!)؟
راست می گفت.
کی بود می گفت آدما دروغگوهای خیلی خوبیند؟
راست می گفت.
کی بود می گفت دنیا ته نداره؟
راست می گفت.
کی بود می گفت آدما ته دارن؟
راست می گفت.
کی بود می گفت دنیا مثل ِ یه رنگین کمونه؟
راست می گفت.
کی بود می گفت آدما هفت رنگن؟
راست می گفت.
کی بود می گفت دنیا کوچیکه؟
راست می گفت.
کی بود می گفت آدما کوچیکن؟
خیلی راست می گفت.
...
پ.ن: آخه چقدر تناقض؟!؟

Tuesday, April 22, 2008

4

نمی دانم چرا گفتم 3!
شاید از چهار ترسیدم.
آخر زوج است و بزرگتر و دارای سه نقطه.

white

چه خوب می فهمد تمام خنده هایم را.
دستش را گرفتم.
...
داشت اشکهایم می آمدها!
حواست بود؟
نگذاشتم بیاید، نخواستم تمام خنده هایت را خاکستری کند.
صورتی می شوی وقتی کنار من دستهایت مدام بالا و پایین می رود.
سبز هم که مثل همیشه تنها مال ِ توست.
حالا می ماند کمی آبی، یعنی سرمه ای!
اینرا به من بده که تمام بنفشهای این روزها را مال ِ تو کنم.
صورتی ِ بنفش ِ سبز ِ من.
سفید برازنده ات.

Monday, April 21, 2008

Shaparak

شاپرکه کنارم نشست.
ذوق کردنشو دوس داشتم.
بالا پایین پریدنشو.
بودنشو.
شاپرکه پرید و رفت.
خسته شدم.
ساکت شدم.
بی حس شدم.
م ر د م.

Friday, April 18, 2008

مرگ تدریجی یک رویا

Wednesday, April 16, 2008

...

انبوهی خاک برایم آورده اند.
ایستاده ام گوشه ای به نگاه کردن.
دستانم را روی خاک ها می کشم و دعا می خوانم برای خودم.
اینها مال ِ چشمهایم، اینها مال ِ دستهایم، اینها مال ِ پاهایم، مابقی را هم آرام روی جاهای باقی مانده بریزید.
خواستم کمی عادت کنم به آنچه که قرار است سالهای سال رویم باشد.

Monday, April 14, 2008

Like Always

بامداد است، بامداد ِ یک روز مثل ِ همیشه.
من در کشاکش ِ یک اضطراب به ملاقات ِ دلدادگی می روم.
بامداد است، بامداد ِ یک روز نه مثل ِ همیشه.
من همپای انبوهی اضطراب به ملاقات ِ آخرین نگاه می روم.
بامداد است، بامداد ِ یک روز ِ ...
من بی اضطراب به آغوش خاک می روم.

Sunday, April 13, 2008

سرگیجه.

Wednesday, April 09, 2008

ApplE

دلم چقدر شورت را می زند.
...
قربانت شوم،
حواست باشد،
سیب ِ نشسته نخوری ها،
حتی اگر من داده باشمش،
حتی اگر من،
در زیر باران داده باشمش.
.
.
.
آخر نمی دانی که!
شبهایی که از خواب می پرم و دلم مدام بهانه ات را می گیرد،
کشوی یخچال را باز می کنم و یکی از آن سیبهای قرمزش را بر می دارم و
می نشینم درست وسط آشپزخانه به یاد تو یواشکی در آن تاریکی شب گاز می زنم.
حواسم که می رود به تو، شسته یا نشسته بودن سیب ها از خیالم می پرد!
گفتم نکند تو هم مثل ِ من باشی!

Today

امروز چه روز ِ عجیب و دوست داشتنی ای بود.
من به دور از ماه ها و روزهای گذشته می خندیدم.
گاهی بلند بلند، گاهی کوتاه و شیرین.
دوست داشتم امروز را.
یک روز ِ تعطیل برای من.
نقاشی کشیدم.
موسیقی های قشنگ گوش دادم.
فیلم دیدم. یک فیلم ِ خوب ِ خوب ِ خوب.
روی مبل دراز کشیدم و دو ساعت ِ تمام فیلم دیدم، خندیدم و لذت بردم.
به تمام ِ آنهایی که دوستشان دارم اس ام اس زدم.
با چند نفری حرف زدم.
با یک آدم ِ خاص ِ دوست داشتنی درباره ی یک پست ِ خوبش حرف زدم.
تمام ِ لحظه های امروزم شیرین بود و شکلاتی.
یک عالمه حرف نوشتم ولی برای کسی نفرستادم!
ولی همین نوشتن و نفرستادن خوشحالیم را بیشتر کرد.
من حالای حالا یک آدم ِ ذوق زده و خوشحال می باشم که لبهایم به اندازه ی یک دنیا لبخند باز است و از آن تو توها، از آن ته ته های دلم، آن جایی که هیچ کس نمی داند کجاست هی احساس ِ خوب بودن می کنم، و این خیلی خوب است که من امروزم را خیلی بیشتر از خیلی زیاد دوست داشتم و دارم.
حالا هم روی تختم نشسته ام، لپ تاپم روی پایم است، مدادهایم دورم، تخته ی نقاشی ام روبرویم، تراشم این کنار، ام پی فورم دارد آهنگهای قشنگی برایم پخش می کند، مهتابی ام روشن است، پرده های اتاقم کشیده و گارفیلد هم چنان روی دیوار است و خیال پایین آمدن ندارد.
خلاصه همه چیز خوب ِ خوب است.
من هم که خوب.
حالا می ماند حال ِ شما که من هر روز آرزو می کنم بهتر از همیشه باشید.
جای دو نفر فقط امروز خالی بود که حالا یک جایی بهتر از اینجای منند. دلم هی هر روز بیشتر تنگشان می شود. فردا زنگشان می زنم. حتما.

Tuesday, April 08, 2008

!CharkhOfalak

چقدر بزرگ شدی تو!
یادت هست آن روزهای دور را؟
روزهای بچگیهایمان.
یادت هست تاب سواریهایمان؟
من می ایستادم و تو روی تاب، می رفتیم تا اوج ِ آبی ِ آسمان.
چه نترس بودیم هر دویمان.
عشق آن بالا بالاها می ارزید به سر ِ پا شدن های گاه و بی گاهمان، گریه هامان!
جیغ، ذوق، خنده.
چرخ و فلک سواریهایمان!
الاکلنگ!
اول می رفتیم با پولهایمان از این آدامس شوک ها می خریدیم. قیافه هامان یادت هست؟
کیف می داد، کیف می کردیم.
ولی حالا چه!
اربیت می خوریم.
با حسرت از جلوی پارک رد می شویم. نه اینکه دیگر زمان ِ تاب سواریهایمان به سر آمده باشد ها! نه، ولی وقتی ذوقی نباشد، کیف نمی دهد دیگر!
وقتی دوباره دیدمت، تنها دلم یک چیز خواست، دستم را بگیری و با هم برویم تاب سواری!
تو بنشینی و من بایستم.
برویم بالای بالای بالا.
آنوقت مرا آن بالا جا بگذاری.
خواسته ی زیادی است به گمانت؟

Saturday, April 05, 2008

Safest place to Hide

اتاقکی چوبی اجاره کردم.
رو به برکه ی متروکه ای،
در دل ِ جنگلی بزرگ.
که درختان زیادی دارد برای خودش،
و پرنده هایی که انگار تنها برای من می خوانند.
اتاقکم درست در وسط ِ جنگل است.
از همه جا دور ِ دورم.
اینجا تنها خودم را دارم برای خودم.
نه گوشی ام را آورده ام، نه لپ تاپم را، نه ام پی فورم را، نه حتی دفترم را!
تنها چند برگ کاغذ آورده ام با یک خودکار ِ آبی.
صبح ها صدای گنجشک ها بیدارم می کند.
صورتم را با آب برکه می شویم و آینه ام می شود آب.
بلند که می شوم، وقتی نسیم می دود لای موهایم، من نیز شروع می کنم به شانه کردن.
روزها راه می روم و شبها قبل از خواب شروع می کنم به نوشتن.
دیگر نه ترسی است از تاریکی ِ جنگل، نه ترسی است از نوشتن!
تا صبح بیدار می مانم.
نمی دانم ماندم تا به کی ادامه خواهد داشت،
ولی این را خوب می دانم که اینجا امن ترین جایی است که می توانم آرام و بی صدا، حرفهایم را بنویسم و از هیچ چیز نترسم.
آخر با خود قرار گذاشته ام، وقتی تمام شد، زیر بلندترین درخت کاج چالش کنم، یا نه، روبروی اتاقکم، کمی مانده تا برکه، تمامیش را بسوزانم!
حواسم بود، عکس تمامتان را با خود آورده ام، درست همینجا کنار ِ منید.
دلتنگتان که می شوم، نگاهتان می کنم، گاهی هم چیزکی می نویسم با نامتان.
می گذارمشان کنار، هر وقت بازگشتم هدیه ی تان می کنم.

Friday, April 04, 2008

Star*

موهایم را خشک می کنم، تکه ای از آنرا بالای سرم می بندم، بقیه اش را هم می ریزم به دورم، بعد روسری گلدارم را به سر می کنم و می روم به سراغ باد، دلم برایش تنگ شده.
دلم آغوش گرمش را می خواهد وقتی به یکباره تمام مرا در بر می گیرد.
تند ِ تند می آید به سراغم، چتریهایم می ریزد روی چشمهایم، روسری ام می افتد، موهای بلندم تمام آسمان را مال ِ خود می کند، عجیب دوست داشتنی می شود همه چیز.
من و موهای بلندم و باد و یک آسمان ِ ابری.
صدایم می زند.
خسته نشدی از اینهمه باد؟
تمام یک ساعت در یک نقطه ایستاده ای، بی هیچ حرفی و حرکتی! خوبی؟
راست می گفت، تمام یک ساعت را ایستاده بودم روبروی خورشید، با باد بازی می کردم، چشمانم هم مثل همیشه خیره به خورشیدی بود که داشت کم کم حرفهای آخرش را با آسمان می زد.
کاش می دانستم خورشید چگونه خداحافظی می کند با آسمان.
به گمانت ماه و ستاره را دوست دارد؟ آخر آنها هر شب جایش را در دل ِ آسمان می گیرند!
حسودیش نمی شود؟
شاید زندگی آنها هم مثل همین سریال پیامک از دیار باقی باشد. مثل ِ بدری و شیرین.
وقتی کار از کار گذشته، وقتی می دانند برای ادامه باید همدیگر را تحمل کنند، وقتی چاره ای جز پذیرفتن همدیگر ندارند، کوتاه می آیند.
شاید آنها هم همدیگر را دوست دارند، خورشید و ماه و ستاره را می گویم.
مثل ِ من و تو.
اصلا توجه کرده ای که خورشید و ماه برای لحظه ای با هم آسمان را رنگی می کنند؟
بیچاره ستاره ها که هرگز خورشید را نمی بینند، دلم برایشان می سوزد.
از ماه بودن استعفا داده ام، دیگر شده ام ستاره، ولی دلم برای خودم نمی سوزد، ستاره بودن را بیشتر دوست دارم.
ستاره زیاد است، من نیز یکی از همانها.

Wednesday, April 02, 2008

!After someDays

خواستم اینگونه بنویسم:
...
می ترسم از نوشتن.
آدم وقتی حرفهای دلش را می نویسد که می خواهد کمی از افکارش رها شود. وقتی می داند اگر بنویسد آرام می شود، قلم بر می دارد و خودش را می کشد روی سفیدی ِ کاغذ. ولی من چه، منی که هیچ گاه نتوانستم حرفهای دلم را بنویسم!
نوشتن آرامم نمی کند، تنها به یادم می آورد لحظه های تلخ را. که تنها خودم می دانم و خودم.
...
بعد که نشستم و فکر کردم، دیدم همه چیز که به نوشتن نیست، همه کس که حرفهایشان را نمی نویسند، همه کس که حرفهایشان را نمی گویند. دیشب خوب به من فهماندی که در این ماه ها و روزها چه ها کرده ام!
فکر می کردم شده ام یک آدمی پر از حرفهای نزده، پر از درد، پر از دلتنگی، پر از ... که توان گفتن هیچ کدامش را ندارد. اینطور هم هست، من حرفهای دلم را به هیچ کس نمی زنم، بعضی وقتها آنقدر زیاد می شود که نمی دانم چه کارشان کنم، ولی نمی توانم بزنم، نه دوست دارم، نه دلم می خواهد، نه چیز دیگری! می گویم برای خودم هست به کسی هم ربطی ندارد ولی آنقدر آزارم می دهد که ...!
من حتی نمی توانم بنویسمشان، برای خودم. می ترسم. ترس ِ بدی است.
خنده دار است، خنده دار بود، چه خوب که فهمیدم.
درست است که حرفهایم را به صراحت نمی زنم، درست است که به قول تو گنگ حرف می زنم، درست است که نام نمی برم از هیچ چیز و هیچ کس، ولی گاهی به اوج ِ درد که می رسم نامفهوم چیزهایی می گویم! خودم منظور حرفم را می فهمم ولی تو و تو و تو و هزاران توی دیگر نمی دانید و نمی فهمید، گاهی به خود می گیرید و گاهی ...
نفهمیدم، ذهنم خسته تر از آنی بود که بخواهم بر روی تک تک ِ جمله ها و حرفهایم فیلتر بگذارم، که به که چه بگویم، دلخورتان کردم، گاهی خیلی ناراحت، و ندانستم آنچه در دلم زندانی است می تواند به هزاران صورت دیگر فرار کند از من و ...
همه چیز به نوشتن نیست، همه چیز به گفتن نیست، همه چیز به دیدن و شنیدن نیست، که اگر دیدنی بود و شنیدنی و خواندنی و گفتنی دیگر هیچ نمی ماند از اینهمه من و تو و ما و شما.
حرفهایی زده شد که نباید.
سکوت های ممتدی بود که نباید.
نگاه های بی عمقی بود که نباید.
و یک دنیا چیز دیگر که نباید.
خواستم بیایم و بنویسم که آدم که به هم می ریزد خیلی از کارها و حرفهایش نا خواسته انجام می شود، دلش زود می شکند، حساس می شود، زود اشکش در می آید، قاطی می کند!!
ولی،
حالا که به رسم هر سال، باز با نو شدن سال، باز با آمدن بهار بزرگ شدم، تمام اینها را می خواهم گوشه و کناری بگذارم و از همین حالا که فروردین، ماه ِ من، هنوز نیمه اش مانده برای سپری کردن، بشوم همانی که دلم می خواهد و همانی که دلتان می خواهد.
.
.
.
من هنوز که هنوز است می ترسم از نوشتن.