Thursday, December 31, 2009

متنفرم.
من اول حرفم را با اين كلمه شروع مي كنم كه اوج احساسم را نشان دهم. اوج تنفرم را.
مي بيني چه چند وقتي است متوسل شده ام به اين واژه و دست بردارش هم نيستم! مهم نيست. مي گذارم به حساب وقت هايي كه كلمه كم مي آورم براي بيان احساسم..
من متنفرم. متنفرم از تمام آدم هايي كه خيال مي كنند وقتي سكوت مي كني يعني هيچ نمي داني. وقتي سكوت مي كني يعني برايت اهميت ندارد. وقتي سكوت مي كني يعني خودت را زده اي به بي خيالي و داري به زندگي ِ كرده و نكرده ي گذشته ات ادامه مي دهي. آهاي همين شماها! بي انصافي رسم هميشه ي تان است. خرده نمي گيرم كه تا بوده همين بوده ايد! 8 ماه گذشته است؟ از كي؟ از كجا؟ از كدام روز؟ چه شد؟ چه كرديد؟ چه كرديم؟ هيچ حواستان هست چه آمد بر سرمان؟
كجا بودم؟ همين جا. لا به لاي حرف هاي شما. لا به لاي اشك ها و درد هاي شما. لا به لاي نفس نفس زدن هاي شما. پيش خودتان چه فكر مي كنيد؟ فكر مي كنيد فقط خودتان مي دانيد و فقط خودتان مي فهميد و فقط خودتان بلديد حرف حساب بزنيد؟ نه! اينگونه هم نيست! سياست؟ مي خندم. به شما. كه در اين هشت ماه خيلي هاتان توهم ِ فهميدنش را زده ايد. هي براي خودتان تز مي دهيد. بيانيه صادر مي كنيد. فحش و بد و بيراه نثار اين و آن مي كنيد كه دم از روشنفكري بزنيد. دم از عدالت. دم از حق. دم از قانون. بلند مي شوم روي دو پايم مي ايستم و زل مي زنم به چشم هايتان و فرياد مي زنم هشت ماه كه سهل است! هشت سال هم كم است براي اين اداها! براي فهميدن راست و دروغ هاي سياسي! براي درك كردن شرايط!
زده ام به سيم آخر؟ درست فهميديد. ولي نه آن آخر ِ آخرش. هنوز خيلي مانده تا بريدن. تا انقطاع!
امروز هر كه بيشتر بنويسد، هر كه بيشتر شرح وقايع دهد، هر كه بيشتر در اين تجمعات شركت كند، هر كه بيشتر يكطرفه به قاضي برود برنده است؟ مابقي يك مشت نفهم ِ نان به نرخ ِ روز خورند؟ هيچ شده بنشينيد گوشه اي و حرف هايتان را بخوانيد و كمي فكر كنيد در باره ي شان؟ چند درصد كارهايتان آني بوده؟ چقدر اشتباه كرديد؟ چقدر شجاعت پذيرفتنش را داشتيد؟
برويد كنار بگذاريد كمي باد بيايد! صبح كه از خانه بيرون ميزني آسمان آبي است. عصر پر از دود و آلودگي و سياهي! تقصير ماست. حتي همين سياهي هوا!
كور شده ايد. نمي بينيد. من هم مثل شما اصلا. به كجا مي خواهيد/م برسيد/م با اين عقب ماندگي هايتان/مان!؟
من هر روز آرزوي مرگ مي كنم. قلبم مدام مي گيرد. سرگيجه امانم را مي برد لحظه به لحظه. اما كه مي فهمد؟ ديدني نيست. بايد در من باشيد كه بفهميد گرفتن قلب يعني چه! روي دو پا نتوان ايستادن يعني چه! بريدن يعني چه!
من از خيلي ها بريده ام. حالا شايد در ظاهر بگوييم و بخنديم. ولي آخرش چه؟ ته ِ قلبم چه مي گويد؟ آن وقتي كه داريم براي خودمان از قرار ِ روز چهارشنبه حرف ميزنيم، از گل هاي رز مشكي حتي! از كارهاي امروز، از حرف هاي اين و آن، يكهو كه ساكت مي شوم الكي كه نيست! ياد ِ موضع گيري هايت مي افتم! ياد ِ مثلا همين ها كه اسمش را گذاشته ايم اعتقادات و مي گوييم تا آخر جان پايش ايستاده ايم. بعد ديگر نمي فهمم تو را. نمي شنوم تو را. خنده هايم يكهو همه ي شان با هم جمع مي شود. خشك مي شود. اصلا تمام وجودم كوير مي شود آني! و قطعا تو مي فهمي. كه اگر نفهمي كه نامت را نمي گذارم دوست .. !
بعد لعنت مي فرستم به همه چيز. به همه ي آن چيزي كه ما را كشيد تا اينجا. تا امروز. تا حال ِ همين حالاي من. لعنت مي فرستم به تمام كساني كه باعث ِ اين شدند كه وقتي داري در خيابان براي خودت قدم مي زني، با آهنگ و بي آهنگ، وقتي چشمت مي افتد به اين و آن تنها چيزي كه از ذهنت مي گذرد اين باشد كه اعتقادات عابر ِ روبرويت چيست؟ امروز چه چيزي را ارزش مي داند؟ اصلا تا كجا چه چيزي را قبول دارد!
اصلا يك سري آدم ها را كه نگاه مي كني تا تهشان معلوم است. يك دفعه كه به خودت مي آيي ميبيني چه اخمو داري نگاهش مي كني. چه لجت در آمده وقتي فكرش را خوانده اي. اين دقيقا حالت عكس هم دارد. كه يكي از كنار من بگذرد و دهن كجي كند! اين حالتي است كه اپيدمي شده است اين روزها. ما داريم پشت پا مي زنيم به همه چيز. من دلم مي سوزد. من اشكم در مي آيد. ما آدم هاي خوبي بوديم. هستيم. دارد چه مي آيد بر سرمان!
من خيلي چيزها را ديده ام. من خيلي چيزها را شنيده ام. ديگر نمي توانم ساكت بنشينم. هر چه مي خواهيد فكر كنيد. دستتان را باز مي گذارم.
چه زود پير شديم ..
من دارم گريه مي كنم.

Tuesday, December 29, 2009

cryin'

بايد بود و ديد
بايد نديده از دنيا نرفت
بايد ديد تا حرفي داشته باشي براي گفتن
بايد ايستاد
دويد
سنگ خورد
خون ديد
زخمي شد
بايد سراپا دود شد
به سرفه افتاد
به نفس تنگي..
بايد ديد
فرار كرد
فراري داد
بايد ديد و ثبت كرد
همه چيز را همانجوري كه بود
همانجوري كه هست
و من ديدم كه نابود كرديد
متأسفم
ولي ديدم
و اين چشم ها هرگز دروغ نمي گويند ..

Friday, December 25, 2009

Off

خاموشی و من حرفی ندارم برای گفتن ِ با تو. می بینی از وقتش که بگذرد چه ساکت می شوم؟ چه انگار همه ی حرف ها رو به زوال می روند، تهی می شوم از واژه ها و کلمات و آواها!
خاموشی و من دارم به این فکر می کنم که اگر روشن بودی از دیشب برایت می گفتم؟ از ساعت ِ 3 نیمه شب/ از 6:45 صبح/ از 8/ از ..
راستش نه. نمی گفتم. از هیچ کدامش.
خاموشی و من مدام می گیرمت. که بگوید خاموشی. که بگویم من چقدر گرفتمت و جواب ندادی. که فردا وقتی دیدمت خیال کنم می خواستم همه چیز را به تو بگویم ولی تو خاموش بودی و نشد. و بفهمی از وقتش که بگذرد من چه ساکت می شوم ..

Happy

Mr.poof's Birthday

تولد ِ آقای پووف

Tuesday, December 22, 2009

ما عادت کرده ایم به انکار/ به نپذیرفتن/ به اصرار/ به پایمان را در یک کفش فرو کردن/ به یک دنده گی/ به قبول نکردن/ به سر تکان دادن/ به اینکه همیشه حق با ماست/ به اینکه اصلا همیشه حرف حق با ماست.
ما داریم اینگونه می شویم. این ما شامل ِ حال ِ همه ی شما می شود. همه ی شمایی که دورید از من. همه ی شمایی که نزدیکید به من. من خیلی وقت است اینها را در شما دیده ام. در خودم حتی. این یک دنده گی. ما آدم های زود به نقطه ی جوش می رسیم ای شده ایم. آدم هایی که زود از کوره در می روند. آدم های "آره، آره، اصن همین که تو میگی!". ما عصبی شده ایم. عصبی مان کرده اند. آنقدر که بازیمان می دهند در این زندگی. آنقدر که خیال می کنیم نخبه ایم در همه چیز و همه جا. آنقدر که لجبازیم. آنوقت چه امیدی به تغییر. چه امیدی به تحول. چه امیدی به ساختن.
می دانید مشکمان چیست؟
ما هیستوری های مغزمان را تا یک جایی ذخیره می کنیم. تا جایی که به نفع مان باشد. دخل مابقی اش را هم با یک شیفت و دیلیت می آوریم. ما اینجور آدم های "هر چه به نفع خودمان باشد خوب و درست است" طوری شده ایم. این خیلی بد است. این واقعیت ها را هر آن طور که می خواهیم می بینیم، هر آن طور که دلمان می خواهد می پذیریم. این قطع کردن ِ نگاتیو های تاریخی از یک جایی به بعد. این کات کردن حرف های این و آن از یک جایی به بعد. این گذاشتن عکس آدم ها کنار هم. این تحریف کردن های خودمان. تحریف کردن های زندگی مان. تحریف کردن های گذشته و حال و آینده ی مان. براستی "به کجا چنین شتابان؟". ما که از اول اینگونه نبودیم. ما که دل رحم بودیم و مهربان و عدالت خواه. ما که اینقدر دلمان برای هم می تپید. پس کجاییم؟ چرا هر کداممان رفته ایم گوشه ای و کز کرده ایم برای خودمان و هی لب هایمان را می کنیم! چرا هر کداممان فقط از دلتنگی و دوست داشتن و دیدار حرف می زنیم! پس کو عمل؟ کو نگاه؟ گو گرمی ِ دست؟ کو صدای نفس؟ کو طنین خوش آهنگ صدا؟ کو؟ کجایید پس؟ چه همه یادمان رفته همه چیز را! چه دست گذاشته ایم روی چیزهای تلخ و ول کنش هم نیستیم. چه همه تغییر کرده ایم. چه این تغییر ها دارد لحظه ای می شود.
ما قرار نبود برای رسیدن به خواسته های درست یا غلط مان از روی هم رد شویم.
ما قرار نبود برای رسیدن به اهداف درست یا غلط مان دهانمان را باز کنیم و هر چه می خواهیم به هم بگوییم.
ما قرار نبود به این زودی ها دیروزمان یادمان برود.
ما قرار نبود به این زودی ها امروزمان را جایگزین دیروزمان کنیم.
ما قرار نبود. قرار نیست.
اذیت شدیم؟ درست است. قبول. کمی بکشید کنار. بروید عقب. بایستید گوشه ای. کناری. کمی از دور نگاه کنید. ببینید حق با کیست. شاید باز آدم های قبل شدیم. آدم هایی که هنوز بلدند به عدالت حرف بزنند. آدم هایی که هنوز بلدند گاهی از مواضع خودشان پایین بیایند وقتی می فهمند قسمتی از راه را اشتباهی رفته اند.
شاید شاید شاید ..
تاریخ به عقب باز نمی گردد. خودمان هم دل خوشی به بازگشتش نداریم. بیایید بچسبیم به از این به بعدش. شاید تغییر کرد شب ها و روزهای پر از سردرگمی و ابهاممان. شاید عوض شدیم. شاید خوب تر شدیم. کسی چه می داند!

Saturday, December 19, 2009


چند وقت پيش ها مريم مهتدي/ صفحه ي سيزده يك پست ي گذاشته بود كه دارد در ضميمه ي اعتماد مي نويسد. يعني من آن پست اش را بعد از اينكه يكشنبه شب رفتم سراغ ضميمه ي اعتماد و جاي خالي "ادبيات در هفته اي كه گذشت" ِ مرضيه رسولي را ديدم فهميدم. اينكه حالا ضميمه ي اعتماد مريم مهتدي را هم جا داده در خودش.
من نه زياد مرضيه رسولي را مي شناسم، نه مريم مهتدي را. صداي هيچ كدامشان را هم نشنيده ام. حتي براي يك لحظه. فقط خوانده ام شان. اصلا من مرضيه رسولي را اول از اعتماد شناختم. بعد فهميدم هماني است كه سه روز پيش را مي نويسد. يعني فهميدم آن مرضيه رسولي همين مرضيه رسولي است. بعد يك هفته كه ضميمه ي اعتماد را مي خواندم انقدر به اسم هاي آشنا ميان ِ جمله هايش برخوردم كه يك دو نقطه دي ِ كامل شدم. كه حالا خودش هم مي داند كه من چه دوست دارم نوشته ها و لحن و اصلا بودنش را در اعتماد. در يكشنبه شب هاي روي كاناپه. در وسط ِ تمام حرف هايي كه شايد دوست ندارم بخوانم ولي مي خوانم.
آنقدر كه ملموس مي نويسد و آشنا. انقدر كه كلماتش مال ِ خودش است. انقدر كه دوست دارد هميشه خودش باشد و خودش بماند.
حالا انگار مريم مهتدي هم مي خواهد از كتاب بنويسد. شايد از همين كتاب هايي كه مرضيه رسولي پيدايشان مي كند و يكشنبه ها به ما معرفي مي كند كه برويم از كجا بخريم. از كدام كتابفروشي ِ انقلاب و از كدام فروشنده. و آنقدر صميمي به او سلام كنيم كه يك آن جا بخورد كه مگر ما ميشناسيمش؟
مريم مهتدي مي خواهد از كتاب بنويسد. از كتاب هاي تازه. شايد چند خط بيشتر از مرضيه رسولي.
خواستم بنويسم مهتدي جان، دوباره كاري نشود! مرضيه رسولي خيلي خوب مي نوشت ها. خيلي خوب مي نويسد ها. هنوز هيچ كس نتوانسته مثل او بنويسد ها. (طبعن سلام رسولي جان)

Tuesday, December 15, 2009

My Paintings

اینم یه سری از نقاشی های من ..

با این کفشا استارت زدم.

سومین کار ِ مدادم. دومیش لیلا حاتمی بود که نذاشتم :دی

سومین کار مداد دیگه :دی


خواستم ببینم کار هول هولکی چجوریه!


اولین کار پاستلی که همینجوری مونده یه گوشه ای :-(


وقتی اولین بار دستم به قلمو و رنگ و اینا خورد!



دومین کار پاستلی که تمومه تموم شد :دی

آخرین کار مداد رنگیم. و قاعدتا زندگیم.
و ..
آدم باید وقت داشته باشه و فقط نقاشی بکنه. حالا تو هر ژانری که دوست داره :-)

Saturday, December 12, 2009

بعضی لحظه ها لحظه های ننوشتنند. لحظه های سکوت و یادآوری. لحظه های مرور و تکرار.
بعضی لحظه ها را نه می شود نوشت، نه می شود سرود، نه می شود کشید، نه می شود زد.
بعضی لحظه ها فقط برای ِ تو اند و چشم های تو و احساس ِ تو.
کوتاه یا بلندش چه فرقی می کند؟ سفید یا بنفشش؟ سبز یا زرد؟ سرمه ای؟
همین که وقتی داری جوراب هایت را پا میکنی یادش می افتی و اشکت بی هوا سُر میخورد پایین یعنی ای وای! یعنی چقدر ای وای!
حالا مثلا من بیایم بنویسم هیچ لحظه از زندگی ِ من نمی تواند جای ِ ساعت 3 تا 3:30 پنج شنبه زیر ِ پل صدر را بگیرد. اصلا من بیایم بنویسم هیچ کس نمی تواند جای تو را در صندلی ِ کنار ِ من در این زندگی بگیرد. اصلا من بیایم بنویسم هوا سرد بود و دستان ِ تو سرد و شیشه ها بخار گرفته. اصلا من بیایم بنویسم من چه محکم بودم در این سی دقیقه از زندگی. شما که نمی توانید بفهمید احساس ِ مرا!
مثلا اینکه می نویسم محکم شما تا چه حد فکر می کنید من محکم بودم؟ مثل ِ ستون ِ یکی از برج های بلند ِ الهیه محکم بودم یا مثل ِ یک درخت؟ محکم با محکم فرق دارد. مثلا اگر یک باد فوق سهمگین بوزد شاید درخت بیفتد ولی ستون نه! حالا به درختش هم ربط دارد ها! که از این پیرهای تنومند ِ کلفت باشد یا از این درخت های لوس ِ جلوی چند خانه پایین تر از ما! میفهمی چه می خواهم بگویم؟
می خواهم بگویم اصلا چه بد است که نمی توانی بنویسیش که چه گذشت به تو. که چه محکم شده بودی. که چقدر دلت می خواست بتوانی به این خود ِ محکمت تکیه کنی همان وقت هایی که داری می لرزی از دست ِ این زندگی! که وقتی سرش را کرده بود سمت ِ پنجره و حرف نمی زد، تا آمدی حرف بزنی صدایت لرزید، مکث کردی، چند ثانیه بعد، انگار که یکی دستش را گذاشته باشد پشتت که برو بقیه اش با من، شروع می کنی به حرف زدن. خوب حرف می زنی. می ترسی ولی خوب حرف می زنی..
.../ ..
برای اولین بار بود که وقتی رفتی برگشتم نگاهت کردم. که دور می شدی. که می رفتی. که از پیشم می رفتی. برای اولین بار بود که وقتی پیاده شدی پایم را نگذاشتم روی گاز و .. برای اولین بار بود که وقتی دور شدی و راه افتادم گوشی ام را بر نداشتم که برایت بزنم دوستت دارم. که برایت اسمت را بزنم. که برایت سه نقطه بفرستم. برای اولین بار بود که اصلا معلوم نبود حال و روزم. که فرق داشتم انگار با خودم. که تو داری چه می کنی با خودت؟ که من تا کجا می شناسمت؟
پنجره را پایین کشیدم. گذاشتم تمام ِ وجودم در این سرما بلرزد! باد هم نامردی نکرد و وزید!

Tuesday, December 08, 2009

گاهی باید اسم ها را بدون پیشوند و پسوند نوشت. آنقدر که خاص و دردانه اند.
باید با نقطه تمامش کرد. که مبادا وسوسه ی ادامه دادنش بیفتد در جانت. که مبادا آخرش بگویی ای وای کم آوردم!
بعضی وقت ها باید اسم دوست داشتنی ترین آدم ِ زندگیت را به بی احساس ترین شکل ممکن، بی هیچ پیشوند و پسوندی بنویسی!

Saturday, December 05, 2009

Regret

تنفر از آن دست واژه های غیر قابل هضم در نوشتار ِ من است. از آن واژه هایی که به ندرت به ذهنم می رسد که بنویسمش، بس که سخت است و سفت. بس که تلخ است و کدر. بس که آدم را غصه دار می کند. فقط نمی دانم چرا آنکه برای اولین بار خواسته این واژه را بنویسد از ت دو نقطه استفاده کرده است به جای ط دسته دار! (اشاره به پست آیدا) اصلا استفاده از این واژه آدم را ناخودآگاه زشت می کند!
بگذریم.
قصدم از نوشتن ِ اینهمه خط خیلی چیزها بود و هست. اینکه وقتی همین حالا که می خواهم ازین واژه ی چروک استفاده کنم دارم چه دردی می کشم. دارم چه زجری می کشم. دارم چه صبوری می کنم با خودم که بنویسم "دارم از خودم متنفر می شوم."
خیلی چیزها دارند دست به دست هم می دهند که اطمینانم بیشتر شود از این متنفر شدن. ازینکه چرا دارم هی هرز می روم هر روز. ساییده شدن کار ِ من نبود که امروزها انگار یکی برداشته باشد هی سمباده به دست به جان من بیفتد! اینگونه شده ام. پستی و بلندی دیگر ندارم. شده ام یک دست صاف. یک سطح ِ صیقلی ِ غیر شفاف. هی از هر دری که می خواهم وارد شوم سریع انتهایش را می بینم آنقدر که کوتاه است و واضح! آنقدر که پیچ و خم ندارد! اخم هایم را درهم می کنم و درها را یکی پشت ِ دیگری می بندم! آنوقت من می مانم و تمام ِ درهای بسته ی روبرو. درجا میزنم. عقب می روم. تکرار می کنم. تکرار می شوم. غر میزنم و هی صورتم ملتهب می شود و هیچ چاره ای نیست!
روزهای بدی شده. روزهایی که مرا محکوم می کنند به متنفر شدن. به دوست نداشتن. این دوست نداشتن ِ خود از یک جاهای دیگری هم ناشی می شود. وقتی آدم های زندگیت هی نیست می شوند یا خودت آنقدر کار داری که چند روزی هاید می شوی برای تمامشان، موقع بازگشت .. نیستند. هیچ کدامشان. رفته اند. همه ی شان. توی خر هم تا ویزیبل می شوی بر میداری هی یکی یکی پیغام پسغام می فرستی که آهای کجایید. آهای من نبودم برای چه و چه. آهای پیدا شوید. آنوقت هی جواب ِ یخ دریافت می کنید اگر بکنید! بعد چه می شود؟ می زنید دو دستی توی سرتان که انقدر خر نباش و هی همیشه سراغ ِ آدمها را نگیر وقتی می دانی به چه راحتی کنفت می کنند! ولی دست ِ خودت نیست. اینگونه آدمی هستی! بعد بر میداری یک همچین طوماری می نویسی که آخرش بگویی من متنفرم از خودم که دلم برای آدم ها تنگ میشود. من متنفرم از خودم که سراغ ِ آدم ها را می گیرم مدام. من متنفرم از خودم که سراغشان را میگیرم و بی محلی تحویلم می دهند. من متنفرم از خودم!

Friday, December 04, 2009

و هنوز زمستان می آید و برف می بارد و ما همان آدم های دیروزیم!

Tuesday, December 01, 2009

زندگی صدای نفس های گاهی بی صدای تو/ ساعت 5:30 عصر- اتوبان مدرس- به سمت شمال- زیر پل میرداماد- در اوج ترافیک- بی موزیک/ است.
مرا در میان همین بادهای سرد پاییزی رها کن و برو. من باید از سرما دستانم را روی صورتم بگیرم تا باورم شود زمستان در راه است. من باید باورم شود زمستان باز خواهد آمد و برف خواهد بارید و کسی دلش برای دلم نمی سوزد. من باید باورم شود زندگی سرد است. مثل اواخر ِ پاییز. مثل اوایل زمستان. مثل وقتی که از یک مرکز ِ تجاری بیرون می آیی و باد می زند توی صورتت و تو باز یادت رفته که شالت را ببندی. شالت را محکم ببندی.
Telepathy. باید همین را نوشت و در ادامه اش تا همیشه سکوت کرد.
یک راهروی کوچک را گرفته ام و هی برای خودم مترش می کنم. منتظرم. منتظرم که بیایی. هوا سرد است. دستانم سردتر. و من باز زودتر به قرار ِ ساعت ِ 4:30 رسیده ام. و من همیشه زودتر به تمام قرارهای زندگیم می رسم. خیالی نیست. متر می کنم و متر می کنم. عینکم را در آورده ام و چشمانم را می مالم. متر می کنم و متر می کنم. حواسم نیست. می آیی. دیر تر از ساعت قرار. و من عادت کرده ام به این دیر رسیدن های کوتاه و بلند.
تو همانی هستی که باید می بودی.
و من همه چیز یادم می رود. همه ی متر کردن ها. همه ی سردی ها. همه ی نگاه ِ آدم هایی که خیره به من مرا متر می کردند به جای زمین!
تو همانی بودی که باید می بودی.و این عجیب ترین چیزی بود که باعث شد من برای چند لحظه، حتی خودم را هم فراموش کنم.
دنبالش می گردم. نیست. هیچ جا نیست. هیچ جای هیچ جا. چند روز می گذره. باز دنبالش می گردم. بازم نیست. بازم هیچ جای هیچ جا. بازم می گردم. انقدر می گردم تا پیدا بشه. تا دلش بخواد که پیدا بشه. پیدا میشه. ولی دلش میخواد که گم باشه. واسه همیشه.
اشکم در میاد.

Sunday, November 29, 2009

dateinmarsh

وقتی می روی، وقتی تمام می شوی، وقتی می خواهی نباشی و تمام می کنی. اصلا وقتی دیگر نیستی! تازه پیدایت می کنند. تازه می فهمندت. تازه می خوانندت. تازه احساس همذات پنداریشان گل می کند. هی حرف هایت را پشت ِ سر هم لایک می زنند. Share می کنند. می نویسند جایت چه خالی است.
شخم می زنند به زندگی ِ چند ساله ی نوشته شده ات. هی همش می زنند. هی ته اش را بالا می آورند. هی به رویت می آورند چه بر سرت آمده. هی یادآوری پشت ِ یادآوری.
خلاصه وقتی نمی نویسی هم دست از سرت بر نمی دارند.
خواستم بگویم حالا هم که نیستی دست کمی از بودنت ندارد. این ها بلدند تو را تازه نگه دارند. همیشگی.

Thursday, November 26, 2009

;-)



قاعدتا سمت چپيه كه مداد رنگي اينا داره مال ِ منه :دي
سمت راستيم مال ِ لادن :-)
ما يه همچين جور آدمايي هستيم. بله.

Monday, November 23, 2009

کاش من شاعر بودم، یا نویسنده.
آنوقت شاید دیگر نیازی نبود به اینهمه صدا که هر روز بی مقصد/ در این هوا/ هم کلام ِ کلاغ ها شود!
بیچاره آفتاب که دلش می خواست من ساقدوش ِ طلوع کردنش باشم!
آدم ها را براحتی می توان از طرز ِ پارک کردن هاشان شناخت!
من امروز یکی از آن عجول های بی احتیاطش را دیدم! که ماشینش چه فریادها که نمی زد از دیر رسیدن ِ صاحبش به قرار!

Thursday, November 19, 2009

Dedicated to One of the most important person in my life

يك شب تا صبح گريه كردن هم برايت كافي نبود . . .

Saturday, November 14, 2009

من:
گاهی وقت ها اشک هم دردی را دوا نمی کند. باید روبروی آینه بایستی و خیره به چشمانت به سکوت مرگ باری فکر کنی که تمام وجودت را در خود بلعیده است. و تو، جز یک بازیگر ِ دست و پا بسته هیچ نیستی در این نمایش.
کارگردان از دور فریاد میزند: بلندتر/ بلندتر/ صدای خنده هایت باید بپیچد در اتاق.
و تو جز یک لبخند چیزی نداری برای او.
کارگردان داد می زند: کات.
منشی صحنه با برگه ی لغو قرارداد تا دم ِ در همراهیت می کند.
من دارم از همه چیز جا می مانم..
تو:
تمامش کن. ورقش بزن ! پاره‌اش کن ! ان قدر که اگر روزی توی خیابان دیدی‌اش با خودت بگویی : اه..چه پیر شده و بخندی و رد شوی و....همین !
بخواه ! بشکن این بغض چند ساله لعنتی ات را؟

Wednesday, November 11, 2009

بزن خلاص.
ليز بخور برو پايين!

Sunday, November 08, 2009

بیایید نوشته های این گوشه کنار را با لحن ِ نویسنده اش بخوانیم. بیایید کمی خودمان را جا دهیم بین ِ احساسات ِ نویسنده. برویم پشت دستانش. بنشینیم روی انگشت ها و هی بالا و پایین برویم با فشردن ِ هر کلمه. با نوشتن ِ هر جمله. با زدن ِ هر نقطه.
برای ِ یکبار هم که شده بگردید دنبال ِ نویسنده ی مورد علاقه تان. شماره اش را پیدا کنید. با او حرف بزنید. ببینید کلمات را چگونه ادا می کند. آرام است یا که عجول. بعد از چند کلمه می خندد. خ را چگونه تلفظ می کند! اصلا بگویید همین پست ِ امروزش را/ دیروزش را/ یک ماه گذشته اش را برایتان بخواند. بعد قطع کنید. شماره اش را پاک کنید. ولی لحنش را نه. صدایش را نه. طرز ِ حرف زدنش را نه.
آنوقت بروید دوباره بخوانیدش. ببینید چه حس ِ خوبی به شما دست می دهد. اصلا دیگر باورتان می شود که خودتان نوشته اید این جمله های لعنتی را!
كاغذهايم ناگهان غافلگير مي شوند!

Saturday, November 07, 2009

همه ي حرف ها را فشردم، فشردم،
شد يك كلمه.
"عزيزم"

محمد صالح اعلا/ پنج شنبه/ اتوبان صدر

Wednesday, November 04, 2009

گاهی آدم دلش می خواهد برود لای لولای دری، پنجره ای، چیزی!
تا با باز و بسته شدن ِ هر باره اش هی ساییده شود، ساییده شود، ساییده شود ..
لذت سرعت در باران. در تاریکی مطلق هوا. بی هیچ واهمه ای.

Monday, November 02, 2009

600

خانه ي سبزي ها يكي يكي دارن پر پر ميشن ...
آخ.

Saturday, October 31, 2009

در توهم يك معجزه سرم هي گيج مي رود!

Saturday, October 24, 2009

آنقدر گفتیم و نوشتیم
تا باورمان شد
که تنهایی نام دیگر عشق است.
One of My Friend read my last post and said to me:

i like ur previous post...that was very honesty and simple but lovely...
i like it so much,..
i live on all those places u said.
i imagine myself with u in all those places and street..
i even think u cheat from my hand and write that !
anyway..
nargess i think u `ve changed alot.
maybe ur a mature girl more than anytime.
i`ve found this in ur post after reading ur blog for 2 years ( if i am not wrong?)
Be Strong Girl !
..

Thursday, October 22, 2009

Yesterday

بايد ديشب نوشته مي شد. بايد ديشب پابليش مي شد. بايد ديشب اين حس ها يك جايي ثبت مي شد. ولي خستگي نذاشت. نفس تنگي نذاشت. پا درد نذاشت. گلو درد نذاشت. و من ناراحتم كه ديشب نشد كه بشه!

.

لوكيشن: سئول-ميرداماد

ساعت: 17:10- 15:45

كاراكتر اصلي: من

.

همه چيز با يه ديوونگي شروع شد. ميرسم؟ نميرسم؟ برسم؟ نرسم؟

ماشين نداشتم. زنگ زدم خونه ببينم كسي هست يا نه! بعد از يه عالمه وقت از ميدون صنعت سوار ِ اتوبوساي پارك وي شدم تا برم خونه. ساعت حدوداي 3:20 اينا بود. راه افتاد. گوشه ي پنجره نشسته بودمو داشتم به آدمايي كه ميرفتن و ميومدن نگا مي كردم. چقد آدم. چقد رنگ. چقد لباس. چقد اخم. چقد خنده. چقد آدم ِ مبهم!

ساعت 3:45- رسيدم پشت چراغ قرمزه سئول. ساعت 5 كلاس داشتم ميرداماد. ديدم خريته برم خونه بعد برم كلاس. به خستگيش نمي ارزيد. ديدم در ِ اتوبوس بازه! پريدم پايين. بي هوا. غير ِ مترقبه!

دست كردم تو كيفم ديدم هدفونام هستن ولي ام پي فورم نيست! بيخيال! سرمو انداختم پايينو بي صدا رامو كشيدم و رفتم پايين. از وقتي وليعصرو يه طرفه كرده بودن نيومده بودم! ديدم چه خلوت شده! چه بي روح شده! چقد مرگ شده! انگار يه طرفش مرده و اون طرف آدما دارن مي جنگن با خودشون!

تقريبا تا دم ِ اسكانو نفهميدم چجوري رفتم. سرمو كه آوردم بالا ديدم رسيدم سر ِ ميرداماد! اسكان/ كافه عكس/ كافه پائيز. تنها بودم. دلم مي خواست برم يه گوشه بشينم براي خودم. گلوم ميسوخت. داشت حالم بدتر ميشد. رفتم اونور ِ خيابون. اسكان جلو روم بود. ولي پام نمي رفت به سمتش. ياد ِ اون پست ِ كيانا افتادم كه نوشته بود بالاخره پا شده تنهايي رفته كافه و اينا. دلم ميخواست ولي خيلي چيزا نذاشت كه برم!

از خط كشي عابر ِ پياده رد شدم و رفتم اون طرف. ياد ِ داداشه افتادم كه از n ماه پيش داره هي ميگه بريم لپ تاپ بخريم. رفتم پايتخت. سرمو آوردم بالا كه از آقاهه بپرسم نمايندگيه وايو كجاس ديدم ئه! همين بغل دستمه! داشتم ضايع ميشدم! رفتم توو. كاتالوگشو برداشتم و يه دوري زدم كه مدلاشو ببينم. يهو پسره از پشتم گفت بفرماييد. شوكه شدم! يه مشت مشخصات براش رديف كردم كه cacheاش چند باشه و RAM و اينا. حدود قيمتم بهش دادم. يه جوري نگام كرد كه بابا ايني كه تو ميخواي يه 3ميليوني ميشه! گفتم پس يه چيز توو اين مايه ها بهم معرفي كن كه قيمتش طرفاي 700/1 بشه! يه چيزي معرفي كرد كه همچين بدم نبود!

شمارشو گرفتم و زدم بيرون. نزديك پل كه شدم ديدم اي بابا. سي دي Firework و vista نگرفتم كه! حواسم نبوده! نيست! نمي خواد باشه! جلوي ماشينا دست گرفتم و از گوشه ي پل رفتم بالا. پياده. از اون بالا هي آدماي پايينو نگا مي كردم. هر از گاهيم ماشيناي رو پل با سرعت كه از بغلم رد ميشدن شدت ِ بادي كه بهم ميخورد تكونم ميداد! "سايه ام ميفتاد وسط ِ پل و ماشينا با سرعت ِ هر چه تمام تر از رد ميشدن از روش(از روم)!"

از روي پل كه اومدم پايين بقيه ي راهو تا كلاس (تقريبا تا قبل از ميدون مادر) از روي جدولاي سفيد و سبزه كج كنار جوب ِ وسط بلوار رفتم! هر كدومش يه شكل بودن! يكي در ميون سفيد و سبز. با خودم فك كردم به اندازه ي اين جدولا آدم ِ سبز و سفيد هست توو اين شهر. كه هر كدومشون يه جورن براي ِ من. هي كه پامو برميداشتم و ميذاشتم فكر بود كه ميرفت و ميومد! دستام تو جيبم بود و سرم پايين. يكيش صافه صافه. بهت قدرت ميده. ميتوني خيلي مطمئن روش وايسي و به هر چي ميخواي برسي. بدون ِ اينكه يه لحظه ترس ِ سقوط بياد سراغت! يكيش كجه كجه. بايد از روش بپري. يا شايدم نه! بايد با احتياط پاتو بذاري روشو رد شي! ولي بايد حواست حسابي جمع باشه! اون يكي روشو كندن! لغزندس! هيچ اطميناني بهش نيست! ولي ترسيم نداره. نگا مي كني و رد ميشي! يهو وسطاش يه جدول نيست ميشه. جاش خاليه. "جاش خاليه". مكث ميكني. ميپري و ميري. ولي "يادت نميره كه جاش خالي بود. جاش خاليه هنوز." همينجور رد ميشم و ميرم جلو. و خوشحالم كه هيچ ماشيني بهم چپ نگا نمي كنه. هيچ آدمي براش غير ِ عادي بنظر نميام. هيچ كس نميگه بيا پايين. حتي نميگه آي! نيفتي! كه بگم ولي من حواسم هست، نميفتم.

به شهر كتاب ميرسم. دلم ميخواد. ميرم تووش. هيجان انگيزه. موسيقياش خوبه. آروم ميشم. يدونه خودكار آبي كه دورش صورتيه برميدارم براي اون دفتر صورتيه كه آناهيتا بهم داده. كه حرفامو توش مي نويسم!

ميام بيرون. دوباره ميرم اون ور ِ خيابون كه بقيه ي راهو باز از روي جدولا برم!

همه چيز خوبه. عاديه. منم ..

به كلاس ميرسم. پام داغونه. گلوم. سرم. ولي لازم بود. اين تنهاييه. اين ديوونگيه. اين پياده رفتنه. اين ولي عصر ِ بي روحو ديدنه. اين اسكان نرفتنه. اين ..

تا 8:30 سر ِ كلاسم. بماند چي شد و چي نشد!

برگشتنه بايد تا سر ِ شريعتي پياده ميرفتم. (با اون حالم!) دوباره رفتم رو جدولا. امروز روز ِ تعادله!! حيف بود نصف ِ ميردامادو از رو جدول برم و بقيشو از كنار ِ خيابون!

تقريبا دارم به ميدون مادر ميرسم كه يكي صدا ميزنه! نرگس! نرگس! سرمو ميچرخونم! گوشه ي خيابون يكم جلوتر ترمز ميكنه ميگه بپر بالا! هيجان انگيز بود! (...) ميگه از كفشات شناختمت. از يه جفت كانورس ِ مشكيه كثيف!

. . .

"گاهي وقت ها انقدر بايد خودتو خسته كني تا نفهمي داره چي سرت مياد! "

Sunday, October 18, 2009

مهم تویی. که هر وقت اشکام میریزه پایین رد ِ انگشتاتو روی صورتم حس میکنم.
مهم حرکته انگشتای تو توو مسیر ِ اشکای منه.
مهم حرکته دستای تو روی صورت ِ منه.
مهم دستای توئه.
زندگی دقیقا همون لحظه ایه که تو به جای دلداری دادن به من، شروع می کنی به گریه کردن باهام!

For u, with o&u

همین گفتن ِ اینکه شاید روزی، دور یا نزدیک، بر فرض ِ محال یا واقعی، کوتاه یا برای همیشه، بگذاری و بروی! کافی بود برای پر شدن ِ چشمهای من!
و این یعنی خیلی چیزها، که خودم و خودت خوب می دانیم.
سر ِ پيچ خواهشن آره و اينا!
you know there's still a place for people like us!

Sunday, October 11, 2009

و عین ِ خیالمان نیست
که هر روز
چه بی رحمانه
زیر ِ پایمان را
خالی تر
می کنیم!
با این چنگ زدن های ابلهانه ی پایان ناپذیربه این به اصطلاح زندگی!
انگیزه ام برای نرسیدن بیش از رسیدن شده!
و من اولین بیمار ِ روانی اش بودم.
و آن اولین شکست ِ کاریش بود.

Monday, September 28, 2009

..

و برای تمام کردن نیازی به اینهمه دلیل و واهمه نیست. به اینهمه شب را روز کردن و روز را شب کردن. به اینهمه ترس. به اینهمه ما را من کردن. به اینهمه حرف. به اینهمه فکر. به اینهمه بهت!
برای تمام کردن نیازی به هیچ کاری نیست جز .. جز خودت. بخواه و سر بکش این لیوان ِ لعنتی ِ امروزت را.

Monday, September 21, 2009

قربان ِ بغض های ِ همیشگیت بروم،
اسمش زندگیست،
انقدر خودت را تلفش نکن!

Sunday, September 20, 2009

چشمان ِ کورمان را باز کنیم.
دنیای ِ یک سو نگری ها مدت هاست که منسوخ شده است.

Facebook

شفاف سازی!
ببینید شماها،
من توی فیس بوکم*(این ینی من فیس بوک دارم!) اوناییو اد میکنم یا اکسپت که بشناسم. که دوستامن. که یه شناخت ِ حد ِ اقلی*(که واسه خودم منوط به یه سری چیزا میشه!) ازشون داشته باشم.
فیس بوک واسه من مثل ِ یکی از اتاقام میمونه! اونوقت شما چه توقعی دارین که وقتی در میزنین صاف بگم بفرما توو! این به لوس بودن و غیر ِ اجتماعی بودنو خودمو محدود کردن به یه سری روابط ِ خاص بر نمیگرده! این به قانون ِ زندگی ِ من ربط داره! که تا وقتی نشناسمت رات ندم توو!
حالا وقتی منو اد میکنی، که قطعا*(با اغراق!) بواسطه ی یکی از دوستام کشیده شدی اینجا! من ازت یه سوال میپرسم، بهت میگم من تو رو میشناسم؟ یا تو منو؟ اگه جواب بدی هیچ کدوم همه چیز تموم شدس! پس دیگه ادامه نده که خب با هم آشنا میشیم! اینجا! که من ادامه بدم ورود ِ افراد ِ متفرقه مطلقا ممنوع! اینم که من برات Message میزنم که تو منو میشناسی یا من تورو؟ مثل ِ اینه که با یکی از دوستام اومده باشی دم ِ در ِ خونمون، بعد من درو بزنم بگم تا من مثلاً جزوه رو*(کتاب/ فیلم/سی دی) بیارم پایین، بیاین توو حیاط، تو کوچه بده! حالا توأم اینجوری برداشت نکن که بفرما بالا یه چایی*(شربت/ میوه/ شیرینی) در خدمتتون باشم!
آخه تو فک کن! توو یه جایی که ما دوره هم داریم هی میزنیم تو سر و کله ی هم، هی بلند بلند می خندیم، هی گیر میدیم به عکسا و نوشته های ِ هم، هی برا هم کیس و هاگ می فرستیم، چجوری من در ِ اتاقو باز بذارم! اصن همون لای ِ درو باز گذاشتنم خودش داستانی داره برا خودش!
پووووف. من اینجوریم دیگه!

GlasseS

داشتم فک می کردم چند وقت شد؟ 4 ماه؟ 5 ماه؟ 6 ماه!
بگذریم. خیلی وقت شده بود! گم شدن ِ عینکمو میگم! و من دیروز بالاخره رفتم اوپتومتری برای معاینه ی چشام! از آخرین باری که رفته بودم یه سه سالی میگذشت! حالا بماند تا رسیدن به کیلینیک چقدر خندیدیمو پشت ِ یه تاکسی گیر افتاده بودیم که ته ِ اسلولی راه می رفت و هی دستشو می آورد بیرون که مثلا راه بده ما رد بشیم! ما هم چون کوچه ی بعدی باید می پیچیدیم از پشتش تکون نمی خوردیم! ولی آخرش بس که حرصم در اومد درست سر ِ کوچه ازش زدم جلو و پیچیدم! اصن یکی نیست بگه این کیلینیک ِ نورو چرا اونجا گذاشتن!
با داداشه رفتیم تو. داداشه داشت تعریف میکرد دفعه ی قبلی دکتره وقتی چشاشو معاینه می کنه میگه نمره ی چشمت 5 شده! بعد شماره ی عینکشو که میبینه 2.5 هست! میفهمه ضایع کرده! میگه برو قطره بریز بعد بیا! داداشه که برمیگرده دوباره معاینه اش می کنه میگه شدی 3 اینا! حالا فک کن اینارو داشت برا منی تعریف میکرد که ته ِ ترسوام! گفتم من عمرا اگه قطره بریزم :دی
صدام میکنن. میرم میشینم رو صندلی. یه آقای ِ دکتر ِ مهربونی میاد جلو. میگه واسه چی اومدی!؟ میگم وا! برای معاینه دیگه! یه چند سالی نیومده بودم گفتم یه سر بزنم بهتون :دی اونوقت یدونه ازون عینک بامزه ها میده بزنم به چشام! شروع میکنه به پرسیدن. چپ/ بالا/ پایین/ راست! هی کوچیکترش میکنه! بعد من به طبع هی که ریز میشه نمی بینم دیگه :دی بعضی هاشو چپه میگم! بعد آقا دکتره هی با مهربونی میگه بیشتر دقت کن! این یعنی اشتباه گفتی :دی بعد من اگه بالا گفته بودم، میگم پایین! اگه چپ گفته بودم، میگم راست! اگه بازم بگه بیشتر تر دقت کن یعنی ضایع کردم رفته! با خنده می گم خب نمی بینم! اونم بی خیال نمیشه که! حالا تو باز فک کن یه سه چهار باری هی بگه دقت کن! اولا که با خودت میگی وااای! شماره چشم ِ 3 و 4 رو شاخشه! دوما هم تیریپ ِ آدم کلافه ها رو میگیری به خودت که آقاهه! اگه میدیدم که درست می گفتم! خب حتما نمیبینم دیگه! چه گیری میدیا!
که تو همین شرایط، انگار آقا دکتره فهمیده چی به چی شده! بی خیال ِ من میشه! شروع میکنه به یه سری چیزا واسه خودش نوشتن. عینکمو(اون عینک قدیمی قدیمیم!) بر میداره و میبره طرف ِ دستگاه که ببینه شمارش چنده! بعد من دل تو دلم نیست که وقتی برمیگرده میخواد بگه شماره چشمم چند شده ینی!
برمیگرده. میشینه رو صندلیش. میگه هیچ تغییری نکردی. حتی میتونم 0.25 هم کمتر برات بنویسم! ولی چون سه ساله داری اینو میزنی منصرف میشم! بعد من انگار که بهم گفته باشن قهرمان! یه لبخنده پیروزمندانه میزنم و کلی تشکر میکنم از آقا دکتره و میام بیرون!
پ.ن: بالاخره طلسم ِ این دکتر رفتنه شکسته شد. هوووررااا :دی

Thursday, September 17, 2009

اگر تمام ِ دنیا را هم به عدالت تقسیم کنند، باز، سهم ِ من و تو، ما نمی شود!

Wednesday, September 16, 2009

- مهم؟
+ مگه میتونست مهم نباشه؟
- هنوز؟
+ آره، هنوز!
- بازم؟
+ حتی بیشتر!
- تا آخر؟
+ اگه آخری هم باشه!
- متأسفم.
+ اوهوم!

Monday, September 14, 2009

امروز را ثبت می کنم.
به نام روز ِ فکرهای ِ آشفته.
آنوقت تو بیا برایم لایک بزن.
تو یکی آنرا share کن.
تو دیگری رویش نوت بگذار.
که بدانم تنها نیستم.

کلمات ساختگی مثل ِ احساسات ساختگی اند.
گاهی می سوزانند و گاهی خشک می کنند.
گاهی هم تا مدت ها، لذت ِ تکرار کردنشان، گریبان ِ آدم را می گیرد!

Thursday, September 10, 2009

شهر پیر شده است از هجمه ی اینهمه بی عدالتی ..

Sunday, September 06, 2009

GoogleReader

من چی بنویسم تو لایک می زنی؟
بگو همونو بنویسم!

شنیدن ِ بعضی حرفا از زبون ِ بعضی آدما برام خیلی سنگین تموم میشه!
اینکه آدمه زل بزنه تو چشامو با آب و تاب از چیزی حرف بزنه که من دلم میخواسته فقط خودم بدونم، فقط مال ِ خودم باشه! یه جورایی میشه گفت پاشو گذاشته وسط اتاقم، توی لپ تاپم.اون فولدر ِ آهنگای خاصمو گذاشته پلی بشه! اونی که به اسم ِ آدمهاس!
بعد این وسط من باید نقش ِ آدمیو بازی کنم که از همه جا بی خبره! که ئه، راس میگی؟ اینجوریه!؟ که باید هی حواسم به خودم باشه که حالت ِ صورتم وسط ِ حرف زدناش تغییر نکنه! که توی اینجور موقعیتا خود ِ بیرونم با خود ِ درونم از زمین تا آسمون فرق داره! که با اینکه بیرونم داره لبخند میزنه ولی ته ِ دلم دخترک پشت ِ موهای بلندش قایم شده و داره گریه می کنه! آخه آدمه هنوز داره با آب و تاب از اون چیز مهم مخفیه حرف میزنه!

Friday, September 04, 2009

من اسم ِ آهنگ ها را به اسم آدم هایی می شناسم که رویشان گذاشته ام.
باید از نو شروع کنم.
آمده بودم بنویسم چند وقتی است به هیچ آهنگی گوش نمی دهم. آمده بودم بنویسم خیلی وقت است هیچ آهنگی را play نکرده ام، از روی ِ هیچ آهنگی نگذشته ام، هیچ آهنگی را stop نکرده ام، هیچ آهنگی را نگه نداشته ام و به هیچ آهنگی فکر نکرده ام!
آمده بودم بنویسم این گوش ندادن ها، این بی موسیقی زندگی کردن ها، این نبودن ِ هیچ صدایی در این روزها چه معناهای بدی می تواند داشته باشد! چقدر فراموشی پشت ِ لحظه لحظه اش خانه کرده!
آمده بودم همین ها را بنویسم و در آخرش اضافه کنم: "مرا دارد چه می شود؟"
ولی حالا..
نمی دانم.
آهنگی را که در آن نیمه شب به من دادی گذاشته ام برایم بخواند. همان آهنگی که باید همان شب به من می رسید و من گوش می دادم و ..
و تو شاید ندانی که من چقدر دوستت دارم ...

Thursday, September 03, 2009

من آدم ِ این روزها نیستم دیگر. یکی بیاید مرا تکان ِ محکمی بدهد. خاک سر تا پایم را گرفته. باید فراموشی بیاید سراغم. تمام ِ وجودم را می شود خلاصه کرد در یک واژه، در یک کلمه، در یک دو حرف! "آخ"- من عجیب تحلیل رفته ام ..

Tuesday, September 01, 2009

نمی دونم اسمش ترسه، قانونه، مواظبته، رازه، چیه! که هیچ وقت نمیشه اسم ِ تو رو نوشت یا حتی گفت!
این دفتر ِ شعر عجیب صدای ِ تو را کم دارد!
باید باشی و بخوانیش.
باید چشم باز کنی.
باید برای ِ لحظه ای هم که شده بیدار شوی،
زنده شوی،
نفس بکشی..
"باید که باشی"
من صدای ِ تو را می خواهم
همین حالا..
پام روی ترمز ِ ولی احساس می کنم که دارم میرم عقب، دارم میرم عقب، عقب، عقب، عقب..
ترمز دستی رو می کشم!
سرم درد میکنه!

Sunday, August 30, 2009

بعضی دوست داشتن ها سطحی اند. یک هفته کافی است پاپیچشان نشوی تا به کلی فراموش شوند.
ولی بعضی دیگر نه! آنچنان ندانسته و نفهمیده در تو رخنه می کنند که جدا شدن از آنها کار ِ حضرت ِ فیل می شود!
فراموشی در آنها جایی ندارد. عمر ِ نوح و صبر ِ ایوب کم می آورد در برابرشان.
مابقی هم که هیچ،
هستند و نیستند و نابودت می کنند!
..
همه با هم پیر می شویم،
همه پیر شدن هم را می بینیم و هیچ کاری برایش نمی شود کرد.
...
- فربد

Friday, August 28, 2009

BD

به بهانه ی تولدت اینرا اینجا می گذارم..
فردا تولدم هست. از این آدمهایی هم نیستم که بگویم همین که یادت بوده باشد کافی است. یا اینکه همین که تبریکم بگویی یک دنیا خوشحالم می کند. نه. ولی اگر یک شاخه رز مشکی برایم بگیری بی نهایت ذوق می کنم. ولی اینبار خیلی فرق می کند. تو باید رز مشکی را که هیچ یک کادوی دیگر هم برایم بگیری. حالا هم من دارم به آن چیز دیگرش فکر می کنم. که باید خیلی خاص باشد. زودتر از اینها گفته بودمت که کتاب برایم نخر. شعر و داستانش هم هیچ فرقی نمی کند. سی دی فیلم و موسیقی هم همینطور. شمع و عروسک هم. دارم به یک چیز خیلی خاص فکر می کنم. به یک پوستر. به یک عکس. به یک من و تو در کنار هم روی دیوار خانه. به یک دیوار برای من و تو. به یک چیز ِ خیلی خیلی بزرگ. ما یک راهروی کمی طولانی داریم که دلم می خواهد یک طرفش نوشته هامان باشد. یک طرفش خودمان. امروز برداشته ام یک دنیا کاغذ بزرگ چسبانده ام یک طرفش. طرف دیگرش را هم گذاشته ام ...
فردا می شود. زنگ می زنی. انگار که رفته باشی میان دو کوه صدایت می پیچد که داری فریاد می زنی تولدت مبارک. آنوقت من سراسر ذوق می شوم. هی با هم می خندیم و تو هی تند تند تبریک می گویی. صبح زود است هنوز. ولی تو نیستی. صبح زودتر گذاشته ای و رفته ای. من هنوز دارم روی تخت غلت می زنم. بعد از آنهمه تبریک می گویی اصلا خودت را دیده ای که چقدر بزرگ تر شده ای؟ بلند می شوم تا ببینم. یک طرف صورتم جای لبهای توست. می میرم از خنده. دلم می خواهد تا شب که می آیی پاکش نکنم. گوشی به دست اتاق را ترک می کنم. راهرو تاریک است. از سر ِ عادت دستم روی چراغ کوچکی می رود و روشنش می کنم. وای اینجا را. برداشته ای بزرگ برایم نوشته ای هی زندگی، زندگی ِ دوباره ات مبارک. آنوقت پایینش امضا زده ای زندگیت. هنوز پشت گوشی هستی. فقط به جای تند تند تبریک گفتن حالا داری تند تند می پرسی هستی هستی؟ آهسته می گویم چه زندگی ِ پیچیده ای. می فهمی دارم از راهرو رد می شوم. می گویی پیچیده نیست. خانم جان کمی تند تر. هنوز چند پیچ تند دیگر باقی مانده. اینجا را نگاه. چند تا رز مشکی؟ مگر من چند ساله شده ام؟ فریاد می زنی بیست و سه ساله. بیست و سه سالــــــــــــــه. وای خدای من. این دیگر چیست. از صدای جیغ من می فهمی حسن را دیده ام. لاک پشت کوچکی که برایم خریده ای. امروز چه روز عجیبی است. می گویی باز هم هست. دو پیچ دیگر. می گویم می میرم ها. قلبم را که می شناسی. زیادی ضعیف است. می ترسم قدم از قدم بردارم. دو پیچ دیگر. دو چیز دیگر. یکهو یکی زنگ در خانه را می زند. می روم تا بازش کنم. سرایدار خانه است. نان آورده برایم. مات و مبهوت نگاهش می کنم. نان؟ تو؟ اینجا؟! موقع رفتن انگار تازه چیزی یادش آمده باشد، دستش را درون جیبش می برد و یک جعبه ی کوچک به طرفم می گیرد. می گوید مال ِ شماست. در را می بندم. بازش می کنم. یک تراش است. بلند بلند می خندم. آنوقت از پشت گوشی می گویم چه خوب که برایم خریدی. چه خوب که گفتم کند شده است. خداحافظی می کنی تا شب. دارم به آن پیچ آخر فکر می کنم. همین که دارم مدادهایم را می تراشم از حسن می پرسم فکر می کنی این آخری چه باشد؟
مداد تیزم را برمی دارم و می روم روی کاغذهای توی راهرو می نویسم من دلم یک پوستر بزرگ از خودم و خودت می خواهد.
شب شام را بیرون می خوریم. می گویی پیچ آخر درون خانه است. خیلی فکر نکن. انگار من زیادی بلند فکر می کنم.
در خانه را باز می کنم. داری ماشین را پارک می کنی. لباسهایم را در می آورم. می روم تا آویزانشان کنم. می بینم زیر نوشته ام کسی نوشته بیا، این هم پوسترت. ولی خطش شبیه تو نیست! نگاهم می چرخد. من و تو ایم. کنار هم. روی دیوار.
بغلت می کنم. محکم.

..

اینجا سوفی دارد مثل ِ من و تو Take that گوش می کند..
You light the skies, up above me
A star so bright, you blind me, yeah
Don't close your eyes
Don't fade away, don't fade away
.
.
.
All the stars are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you, for you
All the stars are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you, for you
.
p.s: Happy BD My Dearest Friend :-*


Thursday, August 27, 2009

هیچ وقت، هیچ چیز، آنگونه که باید پیش نمی رود.
این هیچ وقت یک هیچ وقت ِ بولد ِ تو خالی است. تا هم پوچ بودنش به چشم آید و هم تأکید ِ بر رویش!
سه حرف است و دنیا دنیا دوست داشتن دارد در خودش.
پ/ د/ ر
که باید به هم چسباند و خواند "بابا"
دنیا یک نمایش ِ خیمه شب بازی بیش نیست، و هر کدام از ما عروسکی در بند!
حالا کی می خواهد این طنابهای بالای سرمان بپوسد خدا داند و بس!
درد یعنی دانستن ِ کوچه و ندانستن ِ پلاک ..
هنوز نفسی می آید و می رود.
هر چند سخت،
هر چند سخت،
. .
بی شک دلم نمی خواهد بسته به حال و روز ِ تو هی خوب و بد شوم!
که اگر بد باشی نابودم و اگر هم که خوب روی ابرها!
حالت ِ میانه ای هم در کار نیست.
و تمام ِ این ها یک نوع فراموشی است. آن هم از نوع ِ وخیمش. از نوع ِ بدخیم!
سرطانی که دارد ذره ذره آبم می کند بس که دیگر هیچ نمی دانم از خودم!

Tuesday, August 25, 2009

Chute

درست همان جایی که خدا فریاد زد "دیگر نمی خواهمت.."

Saturday, August 22, 2009

کلا زندگی کردن به ما دهه ی شصتی ها نیومده!
روزهای خوش چه دورند و کوتاه.
یا
ما چه تلخیم و مصمم!

Friday, August 21, 2009

Finished

هر چه می نویسم برای ثبت ِ این روزهاست. برای ِ من و تویی که امروز و این لحظه دیگر می توانیم اجازه ی گریستن بدهیم به خود.
هر چه می نویسم حرف های ِ همین حالای ِ من است. نه دیروز و نه حتی فردا. حرف های ِ همین حالای حالای حالاست. که باور نکردنی است. که تلخ است. که رهایم نمی کند. که حرف ِ تمام شدن است. حرف ِ دیگر نبودن. حرف ِ نیستی. و خودم می دانم چه دردی دارد نوشتنش. فکر کردنش. هی بالا و پایین کردنش. ولی باید ثبت شود. نوشته شود. که وقتی فرداها گذرم از سر ِ مرور ِ خاطرات به این طرف ها افتاد، حتی یک لحظه اش هم از خاطرم نرود که چه بر سرم آمد. که چه کشیدم. که چه شد..
این هوا چه می گوید؟ این آهنگ ها؟
کاش من جای ِ الی بودم و در دریا غرق میشدم و دیگر نمی ماندم در این دنیا. من درباره ی الی لازمم حالا. من احمد ِ درباره ی الی را می خواهم. درست همانجایی که گفت "یک پایان ِ تلخ بهتر از یک تلخی ِ بی پایانه!" من باید غرق شوم. من باید دیگر نباشم. من دلم نیستی می خواهد همین حالا.
کجاست آن امید؟ کجاست آن آرزوها؟ کجاست آن دلبستگی ها؟ آهای! کجاست آن خنده ها؟ چرا دیگر نمی خندد این من؟ چرا دوباره برگشت به آن روزهای ِ سکوت و بی صدایی و ابهام!
نرویم؟ نیاییم؟ نباشیم؟ باشد قبول. هر چه شما بخواهید. هر چه شما بگویید. هر چه شما دستور بدهید. ما هم مثل ِ همیشه قبول می کنیم. هر چند بین ِ خودمان می جنگیم و صدایمان بالا می رود و نمی پذیریم! ولی در مقابل ِ شما هرگز!!
دارم به روز ِ اولم فکر می کنم..
به روز ِ معلم. عکس ها، آهنگ ها.. به جشن ِ خداحافظی ِ بچه ها. به کلیپ ها. به کارنامه ها. به سی دی ها. به کلاس ِ زبان. به نقاشی روی ِ پارچه. به همه ی همه ی بچه ها. به خنده ها و گریه ها و آویزان بودنشان!! دارم به تو فکر می کنم.. به روزهای ِ باهممان. به خود ِ آن روزهایمان که تمام شد رفت ..!
تمام شد رفت! دیگر این فکر کردن برای ِچیست؟!
برای ِ ارشد نخواندم. نقاشیم را برای ِ کتاب تمام نکردم. خیلی وقت ها از خیلی قرارها و تفریحات و لذت ها جا ماندم. گاهی حتی از خودم. چون کار داشتم و حالا ندارم.
کانتکت های گوشیم را هی بالا و پایین می کنم. هیچ کسی را ندارم که برایش ": (( "را بزنم! بدون ِ هیچ کاراکتر ِ اضافه تر یا کمتری! که بتواند تا آخر ِ مرا بفهمد. که او هم همین را برایم بفرستد. که یعنی فهمیدمت. که دلم گرم شود به داشتنش.
من حالم هیچ خوب نیست. من دلم یک آدم می خواهد. یکی که فقط برای ِ من باشد. که بیاید بنشیند کنار ِ من و بگوید "غصه نخور جانم، همه چیز درست می شود!" من به همین کس با همین یکی دو جمله احتیاج دارم. خیلی ها نگرانم هستند. خیلی ها نگرانم شدند. خیلی ها. خیلی ها. ولی من، فقط، به نگرانی ِ همین کسی که نیست احتیاج دارم. اینکه دستم را بگیرد، ببرد پشت ِ تخته ی نقاشیم، بگوید "بکش. تو تا آخر ِ دنیا فقط مرا بکش!"
آه اگر دیروز برگردد ...
باید به دنبال ِ دلیل بگردم. برای ِ ادامه دادن. برای ِ باز خندیدن. برای ِ دوست داشتن.
باید به دنبال ِ دلیل بگردم. برای خودم که دلم می خواست جای ِ الی می بودم و غرق می شدم و حالا دیگر نبودم تا به دنبال ِ دلیل بگردم.
آه اگر دیروز برگردد ...

Wednesday, August 19, 2009

homeless, jobless, but still alive

از کار بیکار شدیم رفت!
غصه نمی خورم، دردی احساس نمی کنم، چون خوب بودیم، چون می دانم که خیلی خوب بودیم، در همه ی لحظه ها، در تمام ِ ثانیه هایی که شاید، گاهی، حتی، به ناچار، اعدام می شدیم. در زیر ِ تک تکِ فشارهای ِ روحی. خوب بودیم. خوب. بگذار اینبار بگویم که از دستمان دادند، همان هایی که گمان کردند بهترند از ما. همان هایی که توهم ِ بیشتر زندگی کردن برشان داشت که بیشتر می دانند از مای ِ بیست و سه ساله! بگذار بنویسم که چه دردی خواهند کشید از نداشتمان. درد ِ ندیدن ِ خنده هامان به کنار، درد ِ نبودن ِ دستهامان را چه می کنند؟ دیگر چه کسی می خواهد .. آخ. دلم تنگ شد. دلم برای ِ اتاقم تنگ شد. برای ِ من و توی ِ با کمتر از یک میز فاصله. برای ِ "آهای صدای ِ آهنگ را زیاد کن" گفتن های ِ تو. برای لجبازی های ِ خودم. برای خودمان. برای ِ زندگی ِ یک ساله ای که با هم ساختیم. دلم تنگ شد. تنگ. و تو خوب می فهمی دلتنگی یعنی چه! خوب می فهمی زندگی ِ یعنی چه! خوب می فهمی من یعنی چه!
بودیم و دیگر نیستیم. این است زندگی. این است روزگار. که اگر چنین نباشد که نمی گویند چه بی وفاست. و ما محکومان ِ همیشه ی تاریخیم. به قبول کردن. به پذیرفتن. که هر آمدنی را رفتنی است. چه خوب باشی، چه بد. چه سرت به کار ِ خودت باشد، چه نه.
از کار بیکار شدیم رفت!
این هم تجربه ی اولین سال ِ کار کردن با تمام ِ وجود.
ما کم نگذاشتیم. شاید برای ِ همین است که دلمان نمی سوزد برای ِ این تمام شدن! هر چند دلتنگیم و کمی غمگین..
به قول ِ بابا دلمان را خوش می کنیم به سرنوشت ِ در پیش ِ رو، به اینکه شاید شاید شاید قرار است بهتر از این ها نصیبمان شود! هر چند محال ولی جز این کار ِ دیگری از دستمان بر نمی آید. امید، صبوری..

Monday, August 17, 2009

هر چقدر می خواهی گم باشی، نمی شود که نمی شود!
اینکه خودت نمی خواهی یا نمی گذارند مهم نیست! مهم همیشه پیدا بودن ِ توست که خیلی وقت ها درد دارد!

Sunday, August 16, 2009

If you are alone, I’ll be your shadow.
If you want to cry, I’ll be your shoulder.
If you need to be happy, I’ll be your smile.
But anytime you need a friend, I’LL JUST BE ME.

p.s: day of rest!
سهم ِ هر روزه ی تو از زندگی ِ من، قطره اشکی است که می داند کی و کجا بریزد..!
صدای ِ سنتور ِ علی سنتوری!

Friday, August 14, 2009

شروع می کند به خواندن، به حرف زدن، به خالی کردن، به حتی با بغض رد شدن از روی ِ حرف ها..
شروع می کند به یادآوری، به مرور، به یاد کردن، به زنده کردن، به تازه کردن..
شروع می کند به آزار، به شکنجه، به درد کشیدن، به فریاد زدن، به مردن..
شروع می کند به شاید آرام شدن..
و من در تمام ِ این ثانیه ها طناب ِ محکمی را در زیر ِ گلوی ِ نازکم احساس می کنم، که مدام تنگ تر و تنگ تر می شود..
انگار که برای ِ هزارمین بار دارم خودم را می شنوم. اینبار با صدای تو..
همان که گفتم. فراموشی در زندگی ِ من و تو جایی ندارد. زمان نیز هم.
درمان ِ این روزهای ِ تو همان درد کشیدن و فکر کردن و بسیار مردن است. که اگر امروز اینگونه نباشد تا سالهای سال همراهیت می کند!
دلم برای ِ لبخندت تنگ می شود. زود زنده شو. خیلی زود..
داشت دروغ می گفت. از اول تا آخرش را. و در تمام ِ جمله هایش داشت با مداد نام ِ مرا می نوشت! سیاه ِ سیاه. و من در تمام ِ جمله ها به جای ِ آنکه گمان ِ دروغگو بودن ِ او را بکنم، به دنبال ِ کارهای کرده و نکرده ی خودم می گشتم. او داشت دروغ می گفت و من باورم نمی شد که او دروغگوست! که او دارد به همین راحتی مرا سیاه می کند!

Wednesday, August 12, 2009

آنقدر که برای مرگ برنامه داشتیم، برای زندگی نداشتیم!

Monday, August 10, 2009

دو سال ِ پيش، تو يه همچين شبي، نشستم روي ِ تختمو عين ِ يه آدم ِ مرده تا صبح چشم دوختم به آسمون ِ تاريك ِ شب، كه كم كم، هي روشن و روشن تر ميشد.
و اين اولين بارم بود كه مي مردم.
و چقدر اين اولين بار شروع كرد به تكرار، تكرار، تكرار ..
وقتي خدا حرف ِ دلتو انقدر زود ميشنوه،
نميدونم،
لابد قفل مي كني ديگه!
گاهي ...
گاهي آدم حسرت ِ لبخندهاي كوچك ِ اين و آن را مي خورد.
افسردگي به همين سادگي است ..
گاهي احتياج داري سرتو ببري جلو و به يه بچه ي سه ساله بگي بوست كنه. بدون اينكه كوچيك بشي..

Saturday, August 08, 2009

فقط دوست دارم دستم را بکشم روی واژه ها، که بفهمی چقدر حرف دارم برای گفتن. برای نوشتن. برای خواندن. که بفهمی چقدر نگرانت هستم. که چقدر دلم شورت را می زند..

Friday, August 07, 2009

که این دنیا نمی ارزد به کاهی ..

stunned

یهو تو دلم خالی میشه!
یهو اشکام میریزه پایین!
یهو تموم می کنم!
اینا دارن چی میگن؟
.. : (

Thursday, August 06, 2009

yell with pain

زمان از دستم در رفته. دیگه دنبال ِ روزا نمی دوَم که ببینم چند شنبه اس. عقبم؟ جلوام؟ کجام!
خیلی وقته نه خودم، نه هیچ کس ِ دیگه ای یه رنگ ِ پر رنگ ِ جیغ نریخته روم، روی ِ حال و روزم. خیلی بی رنگ شدم. خیلی محو. باید بنویسم که "چنگ زدم به کوچیکترین دلخوشی های زندگیم!" چون واقعا همینه! این کوچیکترین یعنی اون لبخند محوه. یعنی اون یه لحظه جیغ زدنه. یعنی اون بالا و پایین پریدنه جمعه ای. یعنی اون تپش قلب. یعنی اون سرگیجه هه که هنوز وقتی بهم می ریزم و به بعضی آدم ها فکر میکنم میاد سراغم. خب همه ی اینا یعنی هنوز عادت هام از یادم نرفته. هنوز تو اوج درد یهو همه چی یادم میره و یه لحظه همه جا سیاه میشه و باید خودمو به یه جا تکیه بدم که نیفتم! یعنی من هنوز همونیم که بودم!
...
قرار نبود کسی بهم بگه. قرار نبود بفهمم. قرار نبود برام فرقی بکنه. قرار نبود بهمم بریزه. قرار نبود حالم بد بشه. قرار نبود تا صبح بیدار بمونم. قرار نبود مات بشم. قرار نبود گریه کنم. قرار نبود صدام بگیره. قرار نبود سرم گیج بره. قرار نبود سردم بشه . قرار نبود بلرزم. قرار نبود و نبود و نبود.
ولی شد. همه اش شد. کسی بهم نگفت. خودم دیدم. خودم خوندم. خودم بهم ریختم. خودم تا صبح گریه کردم. خودم حالم بد شد.
اتفاقی؟ آره. اتفاقی. صفحه رو باز کردم، تا وسط هاش اومدم پایین، یه جمله ی کوتاه بود. یه جمله ی دو کلمه ای. مثل ِ "حالت خوبه؟" همین قدر کوتاه و ساده و عادی. لازم نبود فکر کنی که یعنی چی. انقدر که واضح بود. انقدر که همه چیزش مشخص بود. انقدر که همه چیزش سر ِ جاش بود. دو پهلو نبود. ایهام نداشت. کنایه نداشت. استعاره از هیچی نبود. دو کلمه بود. فقط دو کلمه! و همون دو کلمه نابودم کرد. تا صبح تو سرم صدا کرد. داد و بیداد کرد. خودشو به اینور و اونور ِ مغزم کوبید و منفعلم کرد.
حالا امروز صبح که از خواب بیدار شدم. که اصلا نمی دونم کی خوابم برد. فقط یه چیز اومد توی ذهنم. که تو داری به چی فکر می کنی؟ یعنی همه ی روزاتو داری ساعت به ساعت با خودت مرور می کنی؟ یعنی وقت ِ اینو داری که ببینی چی شد؟ چی میخواد بشه؟
. . چقدر سخته. من تحمل ِ درد ِ تو رو ندارم. هر چقدرم که دور باشی و دست نیافتنی.
Sorrow For You ..
بی یار نه، بیمار!

. .

می نویسم: "لبخندهای نوشتنی ... "
تو خودت تا آخرش را بخوان!

Monday, August 03, 2009

speechless

بعضي افراد نقششون "زنده كردن ِ خاطرات" ِ ، و من ازين آدما كم ندارم تو زندگيم!
حالا شده هر روز ببينمشون، ماهي يه بار، 6 ماه يه بار، اصلا شايد سالي يه بار! ولي اونا كارشونو خوب بلدن! توي همون چند لحظه اي كه باهاتن قشنگ كل ِ زندگيتو ميارن جلوي ِ چشمت! كل ِ فولدر ِ هايد شده ي مغزتو! كل ِ خودتو خلاصه!

رنگي چون آغاز

بي خيال عشق!
مي خواهم
لاي موهاي طلائي ات بميرم.
ريچارد براتيگان

پ.ن: ديروز / كافه گالري/ من/ آناهيتا.

Wednesday, July 29, 2009

to feel queer

کنارم بودی. به خدا کنارم بودی.
احساست کردم. مثل ِ همیشه قدمهامو کند کردم. یادته؟ میگفتم اینطوری بیشتر با همیم...
بگو که بودی. بگو که اشتباه نمی کنم. بگو که درست دیدمت!
درسته که فرقتو کج کرده بودی، کانورس پات نبود، کیفتو کج ننداخته بودی، ولی خودت بودی. خود ِ آروم ِ مهربونت.
از طرز ِ راه رفتنت فهمیدم.
خودت بودی، آره خودت بودی، آخه احساست کردم و این چیز ِ کمی نیست..

Monday, July 27, 2009

نه همیشه،
گاهی اوقات به سرم می زند.
آنهم درست وقت هایی که شانه نداریم و قرار است مهمان بیاید!
به سرم می زند موهای ِ بلندم را بهم بپیچم.
آخر شما نمی دانید که من چقدر به همیشه و همه جا یکجور بودنم حساسم!
شما نمی دانید که من چقدر پیچیده شده ام،
شما نمی دانید که چقدر پیچیدگی افتاده به جانم.
نه، نه، نمی دانید و من هر چقدر هم که بگویم هیچ فایده ای ندارد!
ظاهر و باطن یکی است دقیقا در اینجاست که معنی پیدا می کند!

Friday, July 24, 2009

. . .

مگر زندگی بدون ِ سیب و انار می شود؟!
انار را که خشکاندید، تو را به خدا حواستان به سیب ها باشد!
در که بسته می شود، من می مانم و اتاقی خالی از نگاه ِ آدمها، حضور ِ آدمها.
من می مانم و مداد رنگی ها و پیرزن- لپ تاپ و آهنگ ها- خودکار و کاغذها- جزوه ها و درس ها و طراحی ها.
من می مانم و آینه ی کوچکی در دست و دلتنگی برای ِ چشمهای پر صدا!
من می مانم و حذف ِ تدریجی ِ آدم ها از روزها.

For u, with o & u

گاهی شنیدن ِ صدای ِ یک آشنای نزدیک کافی است برای امید به زندگی ِ دوباره.
حالا فکر کن کسی پیدا شود و یاد کردنش کافی باشد.
یاد ِ تو کافی است برای ِ من.
صدای ِ تو کافی است برای ِ من.
دیدار ِ تو که هیچ، زندگی است برای ِ من.

Monday, July 20, 2009

خیلی وقته که دیگه نمیتونم آب دهنمو درست قورت بدم!

Hmmm

فرق چندانی نکرده ام!
فقط کمی بزرگتر شده ام و بی اعصاب تر!

Monday, July 13, 2009

Color Galaxy


آدمي كه از خودش مطمئن نيست، به ديگران حسودي مي كنه!
ما نسل ِ " چيزي براي از دست دادن نداريم" هستيم.
يعني در اصل چيزي نداريم كه از دست بدهيم!
بي تو چه سخت مي گذرد روزگار من ..
پيرزن مات و مبهوت جمعيت را نگاه مي كرد و در دلش مي گفت: " ...! "
در دلش گفت و تو در نگاهش خواندي ...

Saturday, June 27, 2009

. .

بیچاره خدا، که این روزها، حتی این همسایه ی روبرویی ِ ما هم صدایش می زند. آنهم نه در دلش که! داد می زند! داد!
بیا خدا جان. بیا این پنبه ها را از من بگیر.
فرو کن توی گوشهایت و مثل ِ من، بیننده ی بی صدای ِ این روزها باش!
تمام ِ این خودخوری ها برای یک برهه از زندگی است.
چراکه دیگر چیزی از این به اصطلاح تو باقی نمی ماند.
آنچه باقی می ماند تویی است بی هیچ آمال و آرزویی در سر!

Wednesday, June 17, 2009

. .

مثل ِ شكر ِ درون ِ چاي، در داغي ِ اين روزها حل مي شوم.

Sunday, June 14, 2009

Damn

واقعا حالم خوب نيست. واقعا كم آوردم. واقعا احساس كمبود مي كنم. واقعا جاي خاليتو حس مي كنم. واقعا به يكي نياز دارم كه همه جوره ساپورت روحيم كنه. فشار عصبي و روحي امانمو بريده. به **** داديد منو در كمتر از يك ماه!
آه. آخ. واي.

Thursday, June 11, 2009

NothingS

خواستم خیلی چیزها بنویسم. نوشتم. ولی باز مثل ِ این چند وقتی که کم هم نیست، زدم همه اش را پاک کردم! که مبادا به کسی بر بخورد. مبادا . . . ولی می نویسم که دارید گریه ام را در می آورید که دیگر اینجا برایم امن نیست. باید هر از گاهی بیایم تک جمله ای بنویسم و فرار کنم. آنقدر گنگ و نا مفهوم که حتی خودم هم آخرش نفهمم که چه شد!
امشب را ولی باید ثبت می کردم. التماس اش را. اشک ِ بعدش را. نه از حرف ها و بحث ها و جدال ها که این روزها زیاد که چه عرض کنم، بی نهایت شده است! نه! آمدم بنویسم که من برای ِ اولین بار به خاطر ِ یک کسی به کس ِ دیگری التماس کردم و بعدش گریه ام گرفت و اصلاً حالم هیچ هم خوب نیست!
- آدم ها در هیچ شرایطی نباید التماس کنند. این را از من داشته باشید!
من گاهی وقت ها فراموش می کنم گذشته ی آدم ها را و اینکه آن ها درست مثل ِ خود ِ من آنقدرها بزرگ شده اند که نشود در بسیاری مسائل با آنها بحث کرد. من امشب به خیلی از چیزها رسیدم! فراموش نمی کنم و هرگز از یاد نخواهم برد. ولی سعی می کنم هر چه زودتر بازگردم به همیشه ام.
این روزها منطق را باید در ِ کوزه گذاشت و آبش را خورد!
آخ.

Saturday, June 06, 2009

Freedom of Choice

برای آقای ِ رئیس جمهور- به بهانه ی انتخابات ِ دهم.
خواستم ننویسم. ولی انگار مقاومت کردن بی فایده است در این روزها که به هر جا سر می زنی جز انتخاب حرف ِ مشترک ِ دیگری میان ِ آدمها یافت نمی کنی!
برای مهندس میرحسین موسوی می نویسم. برای ِ سید ِ سبزپوش ِ آرام.
از همان چند ماه ِ قبل که دیگر معلوم شده بود چه کسانی پا به عرصه ی انتخابات خواهند گذاشت دو گزینه را رد کرده بودم. کروبی و رضایی. اگر خاتمی هم انصراف نداده بود او را هم به این اسامی اضافه می کردم، چرا که در آن هشت سالی که ریاست ِ ایران را بر عهده داشت دیگر دستم آمده بود چه کاره است. آنقدر از او می دانستم که با قاطعیت بگویم به او رأی نخواهم داد. اگر باز هم قرار بود بیست میلیون رأی بیاورد، من ترجیح می دادم در میان ِ آدم هایی باشم که او را نمی خواهند برای ِ چهار سال ِ آینده. او را دوست دارم. از چهره اش گرفته تا مهربانیش. شخصیت ِ دوست داشتنی ِ بی نظیرش. ولی اینها که برای ِ ما ریاست نمی شود. اینها که برای ِ ما رئیس قوه ی مجریه نمی شود. همه ی ما آدمها باید اینگونه باشیم. اگر هم که نیستیم ضعف ِ ما را نشان می دهد. ما کسی را می خواهیم که صلاحیت ِ هدایت ِ کشورمان را داشته باشد. نه اینکه لبخند بزند به ما. بگذریم. خاتمی که انصراف داد. سید ِ دوست داشتنی ِ خوش چهره ی ما. نام ِ موسوی به میان آمد. مهندس ِ سبز. سیدی مهربان که کم از خاتمی نداشت. گفتم چه خوب که آمد. که خواست بیاید. شال ِ سبزش چقدر احساس ِ خوب به آدم القا می کند. باید می گشتم این طرف و آن طرف که بیشتر بدانم از او. شروع کردم به جستجو. هشت سال نخست وزیری در زمان ِ امام. انقلاب و جنگ را لمس کرده است. گفتند استعفا. گشتم ببینم موضوع از چه قرار است. دیدم در زمان ِ ریاست ِ آقای خامنه ای انگار اختلافی میانشان بالا گرفته است. اسامی ِ وزیران را بدون هماهنگی با مقام ِ بالاتر، مستقیم به خدمت ِ امام برده است. حالا قطعا به همین سادگی ها هم که نبوده! ولی از همین چیزها ناشی شده است! پیش ِ خودم گفتم باشد، قبول. دیدم باز یک جایی نامه ای فرستاده برای امام. گفته است دیگر توان ِ ادامه ی جنگ را نداریم. باید دستور ِ توقف دهیم! این را هم گذاشتم کنار. گفتم باید بیشتر گشت. حرفهایش را شنید. خیلی زمان گذشته است و آدمها خیلی تغییر می کنند. سابقه ی همکاری با امام می تواند نقطه ی عطف ِ کارنامه ی او باشد. خواندم. شنیدم. پرسیدم. تا رسیدیم به اولین برنامه ی سی دقیقه ای ِ انتخاباتی ِ او. اسطوره ای که از او ساخته بودم به یک آن شکسته شد. ضعیف ترین حرف هایی را زد که می توانست در سی دقیقه بر زبان آورد. با خودم گفتم: قرار است این بشود رئیس جمهور!؟ نخواستم. آدمی که می خواهد به دومین مقام ِ مهم ِ یک کشور دست یابد، نباید از وقتش به بیهودگی استفاده کند. نباید مسائل ِ دست ِ چندم را به زبان بیاورد. نباید کند باشد. و خیلی نباید های دیگر! ناامیدم کرد. ولی باز دست نکشیدم. رسیدیم به فیلم ِ تبلیغاتیش. به قطع و یقین اگر تنها معیار ِ انتخاب همین فیلم ها بود، بی شک به میرحسین رأی میدادم. در لحظه لحظه های فیلم احساس ِ غرور می کردم. احساس ِ ایرانی بودن. احساس ِ شور و هیجان و نشاط. خواستم که به او رأی دهم. بر خلاف ِ صحبت ِ اولیه اش، فیلمش بی نظیر بود. حتی چند روزی هم دستبند ِ سبز به دست بستم. گشتیم و گشتیم و گشتیم تا رسیدیم به مناظره. چیزی که همیشه گفته بودم در انتخاب ِ من تأثیر ِ به سزایی خواهد گذاشت. از دقیقه ی اول که شروع شد تا لحظه ی آخر تمام ِ بدنم لرزید! ترسیدم. ولی خیلی چیزها دستگیرم شد.
آقای مهندس، من به شما رأی نمی دهم.
شما وقتی صحبت های ِ ده دقیقه ی اول ِ احمدی نژاد تمام شد، قافله را باختید. از چهره ی تان معلوم بود. شما جا خورده بودید. نتوانستید خودتان را جمع کنید. دستتان می لرزید. صدایتان. شما آخر ِ جمله هایتان را بدون ِ فعل رها می کردید. شما از "چیز" خیلی استفاده کردید. شما جواب ِ هیچ کدام از سوال های احمدی نژاد را ندادید. شما حتی جاهایی که می توانستید با یک کلمه جواب ِ او را بدهید هم ندادید. ترسیده بودید؟
من به شما رأی نخواهم داد.
چرا که شما تنها وقتی پای ِ همسرتان به میان آمد کمی به خود آمدید و حرف زدید. جناب ِ مهندس، این برنامه ای که برای ِ شما تدارک دیده بودند نامش مناظره بود. در مناظره سکوت جایی ندارد. اگر اینطور بود هر کدامتان را می بردند گوشه ای و از هر کدامتان جداگانه فیلم می گرفتند!
آقای ِ مهندس، متانت همه جا معنی ندارد. گاهی باید رک جواب داد. اینهمه سکوت و وقار واقعا برای چه؟ واقعا با اینها می شود یک کشور را اداره کرد. اگر انتخاب شدید هم می خواهید همین رویه را ادامه دهید!؟
سید ِ بزرگ، چهره ی جهانی ِ ما ذلیل نیست. کمی عادلانه سخن بگویید. پس از سی سال که از انقلاب می گذرد، آیا این برای ِ اولین بار نیست که رئیس جمهور ِ آمریکا اینگونه با ما سخن می گوید! مذاکره بدون ِ پیش شرط. انرژی هسته ای را حق ِ ملت ِ ایران دانستن و خیلی چیزهای دیگر! در این چند روز تکرار ِ این مواضع از زبان ِ او بارها و بارها نشان از چیست؟ بی انصافی نکنید لطفا. نگویید او این ها را نمی گوید و دارند اینگونه برایمان ترجمه می کنند!
فرهنگ. آقای ِ سبز پوش، وقتی صحبت از آزادی بیان و روزنامه و کتاب به میان آوردید، هیچ دلم نخواست همراهیتان کنم. با اینکه می دانم راست می گفتید. احمدی نژاد هم قبول کرد در حوزه ی کتاب و کتاب خوانی ضعیف عمل کرده است. ولی اگر به من باشد، هیچ برایم فرقی نمی کند این چهار سال با دوره های قبل. کتاب تا آنجایی که می خواستم برایم بوده است. روزنامه تا جایی که خواسته ام برایم بوده است. اعتقاد دارم هر کسی توانسته هر چه می خواهد درون روزنامه ها بنویسد. اعتماد را از همه بیشتر خوانده ام و می دانم اعتماد ِ ملی نگذاشته است جای ِ هیچ حرفی خالی بماند در صفحه هایش. کیهان و همشهری و مابقی هم که همیشه بوده اند. پس نگویید آزادی بیان نداشته ایم. فیلم هم که به گمانم فرقی نمی کند در انتخاب شدن و نشدن ِ شما. که بیشتر به کارگردان برمی گردد. به فیلمنامه. به بازیگر. نویسنده ها اگر خوب بنویسند فیلم ِ خوب هم خواهیم داشت. نمونه اش همین درباره ی الی.. . برای ِ من ِ نوعی که در این سال ها جز جشنواره فیلم ها را جای ِ دیگری نمی بینم فرقی ندارد که چه فیلمی با آمدن ِ شما مجوز ِ نمایش می گیرد یا نمی گیرد. یا چقدر از ممیزی ها در عرصه ی کتاب و فیلم و موسیقی کم می شود. من ِ نوعی در این سطح از زندگی دغدغه ام اینها نیست. اگر کتاب نباشد از گوشه و کنار ِ اینترنت چیزهایی را که می خواهم پیدا می کنم. موسیقی ِ مورد ِ علاقه ام را دانلود می کنم. فیلم ِ مورد ِ علاقه ام را از سی دی فروشی ها می خرم و ...
شما در این مناظره حرف ِ تازه ای برای ِ من و امثال ِ من نداشتید. من در انتخابم تنها خودم را نمی بینم. ولی آنقدر محکم نبودید که مرا قانع کنید به رأی دادن به شما.
آقای ِ میرحسین، چرا وقتی پای ِ حمایت ِ این و آن از شما به میان آمد سکوت کردید؟ اگر دروغ بود، چرا هیچ نگفتید؟ آنقدر علنی از شما حمایت می کنند که جای ِ حرف نداشت. اگر به قدرت برسید اولین کسانی که از شما پست می خواهند همان هایند. همان هایی که به خیالشان این روزها دارند برای ِ شما رأی جمع می کنند. بعضی هایشان نام ِ خوشی ندارند. می خواهم بگویم ما ساده نیستیم یا بچه. اینکه رئیس ستادتان را یک چهره ی موجه بگذارید ولی وقتی طناب را می گیریم و جلو می رویم هی به افراد ِ نا مطمئن برخورد کنیم، خیلی پسندیده نیست. ما کمی عقل داریم هنوز. ما ایرانی ها خیلی بیشتر از اینها می فهمیم. این خوب بودن ِ خودتان تنها کافی است برای اداره ی ایران.
من خیلی از کارها و صحبت های احمدی نژاد را هم قبول ندارم. معتقدم او هم آنقدر اشتباه دارد که بتوان گفت نباید به او رأی داد! ولی شما نا امید کردید مرا. هر دویتان نمره ی زیر ِ ده گرفته اید در این آزمون. هیچ کدامتان را نمی شود حتی ناپلئونی پاس کرد!
از جنگ و جدال برنامه که بگذریم، این چه کاری بود که در آن دقایق ِ آخر کردید؟ زودتر از موعد شروع کردید به جمع کردن ِ کاغذهایتان! دیدید وقت اضافه دارید و حرف کم! دوباره گشتید تا کاغذ ِ اولیه ی تان را پیدا کنید و دوباره از رو شروع کنید به خواندن! انگار که فیلم را زده باشند اول! همه چیز دوباره شروع شد..
هیچ خوب نبودید. هیچ خوب نبودید. این را تنها من نمی گویم. خیلی ها می گویند. حتی همین سید محمد ابطحی که خیلی از اصلاح طلبان مرید ِ اویند! همین مردی که دست ِ راست ِ خاتمی بود و این روزها به دنبال ِ کروبی افتاده است. بروید بخوانید چه نوشته است از آن شب! به نظرتان خنده دار نمی آید حمایت ِ خاتمی از موسوی و در مقابل حمایت ِ ابطحی از کروبی! سیاست بازی ِ کثیفی است. همه را زیر ِ سوال می برد.
من یک رأی دارم. آنرا هم به هر کسی که بخواهم می دهم. نه دلم می خواهد رأی کسی را بدزدم. نه دوست دارم کسی روی ِ تغییر ِ عقیده ی من سرمایه گذاری کند. بی فایده است. عقل داریم. فکر می کنیم. اگر خواستیم رأی دهیم می دهیم. اگر نخواستیم هم که هیچ. تمام.

Thursday, May 28, 2009

. .

گاهی باید نوشت:
دردهای نانوشته
آنوقت بی نقطه رهایش کرد و رفت.

Sunday, May 17, 2009

درهای دوزخ
. . . تنها رها شده ایم
چون کودکانی گم کرده راه در جنگل.
وقتی تو رو به روی من می ایستی و مرا نگاه می کنی،
چه می دانی از دردهای من که درون من است
و من چه می دانم از رنج های تو.
و اگر من خود را پیش تو به خاک افکنم
و گریه و زاری سر دهم
تو از من چه می دانی
بیش از آنچه از دوزخ می دانی
آن هم آنچه دیگری برای تو بازگو می کند
که سوزان است و دهشتناک.
از این رو
ما انسان ها
باید چنان با احترام،
چنان اندیشناک
و چنان مهربان
پیش روی هم بایستیم
که در مقابل درهای دوزخ.

* از نامه های فرانتس کافکا به اسکار پولاک، پراگ، یکشنبه/ 3 نوامبر/ 1903

Like

چه آی با کلاه و چه آی بی کلاه، هیچ کدام نقطه ندارند. پیش از دوران درک کامل الفبا هم به خردسالی خیره می شدم به اختلاف این شمایل: چرا یکی کلاه دارد و دیگری سرش بی کلاه مانده است؟ یک روز پدر به وقت درو، کمر آراست از خستگی و گفت: "حروف ِ الفبا هم مثل آدم ها، هر کدام سرنوشتی دارند! " باورم شد . . . تا موسم بلوغ که مشق و معنا به من آموخت همه حروف از حقوقی مساوی برخوردارند. آی با کلاه گاهی سرآغاز واژه آزادی است، و گاهی طلایه دار "آسیب". آی بی کلاه آیا اول ِ "اندوه" می آید؟ چرا اندوه . . . ؟! ستون نخست ِ "امید" هم هست!
- سید علی صالحی

Friday, May 15, 2009

BirthDay




Dedicated to Maryam :-*

Tuesday, May 12, 2009

Castle of Loneliness

آهنگ ِ این روزها: قلعه ی تنهایی/ فرامرز اصلانی/ یازده دقیقه و بیست و دو ثانیه
چهار دقیقه و چهل ثانیه ی اول: موسیقی ِ بی کلام.
اوج و فرود های بی نظیر.
2:46/ 3:58/ و حالا ..آه اگر روزی نگاه ِ تو ..

Tired To death

دیروز برداشتم برای ِ یکی نوشتم: خوبم. بی اختیار. و همین حالا که ساعت های ِ زیادی از آن لحظه می گذرد هنوز نتوانسته ام دلیل ِ این کارم را برای خودم توجیه کنم. گاهی وقت ها بی دلیل یک کارهایی می کنم که شاید تا سر حد ِ نیستی پشیمان شوم. ولی چه کنم! تسلیم می شوم در لحظه ..
روزهای ِ سختی شده است. روزهایی که صبح هایش دیگر آبی نیست. یا شب هایش سیاه. همه چیز به هم ریخته شده است. انگار که تمام ِ سال های ِ زندگیم را در یک همزن ِ برقی ریخته باشند، آنگونه شده ام. درست مثل ِ یک آب طالبی! هیچ چیزم دیگر معلوم نیست. نه خنده ام، نه گریه ام، نه بودنم، نه نبودنم.
به قول ِ مادرم خانه هم که باشم اصلا انگار نه انگار. سرم به نقاشی و کامپیوتر و آهنگ هایم گرم است. و راست هم می گوید. که وقتی خانه باشم، در ِ اتاقم بسته است و می روم در لاک ِ خودم.
دیگر مهربان نیستم. بچه ها را دوست ندارم. ذوق ِ این و آن را نمی کنم. زود از کوره در می روم. بی حوصله شده ام. مادرم زود به زود از دستم شاکی می شود. می گوید به خود مغرورم! و من هنوز که هنوز است نمی فهمم معنی ِ این حرفش را! ولی دلتنگ زیاد می شوم. برای ِ خیلی ها. نگران زیاد می شوم. برای ِ خیلی ها. که اگر یکی خوب نباشد قشنگ بهمم می ریزد. به جرأت می توانم بگویم روزم را خراب می کند. حتی شده آنقدرها نگران ِ حالش بشوم که بی اختیار گریه ام بگیرد. بی اختیار حواسم پرت شود مدام. بی اختیار ..
اینگونه آدمی شده ام این روزها.
حرف زیاد نمی زنم. از آدم های ِ پر حرف بدم می آید. سرم به کار ِ خودم گرم است. زیاد حوصله ی این و آن را ندارم. از آدم هایی که مدام می خواهند کم حرفی و چهره ی سردم را دلیل بر حال ِ بدم بگذارند نفرت دارم. دوست دارم کمی بروم در لاک ِ خودم. فکر کنم به خودم. زیاده خواهی است؟ اینهمه خندیدن برایتان کافی نبود که حالا نمی گذارید برای ِ خودم شوم کمی؟! حوصله ی هیچ کدامتان را ندارم. کمی رهایم کنید. گوش هایم هم دیگر دلشان نمی خواهد چیزی بشنوند. خسته شده ام از اینهمه حرف. از این همه گله و شکایت. از اینهمه نامهربانی. از اینهمه سنگ ِ صبور بودن. خسته شده ام از اینکه همیشه و همه جا خوب گوش دادم به حرف هایتان. آنوقت آخرش بشنوم که مرموزم!
خسته ام. می خواهم دیگر هیچ ندانم از هیچ کس. دلم استراحت می خواهد. زخمی شده ام. هر چقدر خواستم خودم را بکشم کنار از خیلی چیزها، نشد که نشد. هی آمدید، گفتید، رفتید. ندانستید دارید با همین حرف های ِ یکی در میان ِ زیاد از حد پوچتان روح و جان ِ مرا به بازی می گیرید. ندانستید که چقدر حساسم من. ندانستید و هنوز هم نمی دانید!
مادرم به من می گوید مشاور. می گوید روابط عمومی. امروز دلش می خواست می توانست گوش هایم را ببرد تا دیگر کسی نتواند بیاید حرف هایش را به من بزند!
خودخواهی است؟ باشد. همین که شما می گویید. خودخواهم.
خسته ام.
خسته ام.
خسته ام.
اینقدر از من توقع نداشته باشید.
خسته ترم نکنید.
خواهش می کنم ..
مامانم میگه آدمیزاد هم مثل ِ ماشین می مونه. باید بهش بنزین بزنی تا راه بره!
بهش می گم پس اگه اینطوری باشه که تو میگی، من الآن یه عمره دارم با چراغ ِ روشن می رونم!
پشت ِ میزم نشستم و دارم کارامو می کنم. گاهی اون وسط چند خطی هم نقاشی می کشم. خسته که می شم. سرمو که برمی گردونم تا بلند شم از روی صندلیمو یه چرخی بزنم واسه ی خودم. چشمم به رو تختی بنفش و صورتیم می افته که مامان دیروز برام دوخته! بهم انرژی میده رنگاش. حالمو قشنگ خوب می کنه. اصلا هی دوست دارم سرمو برگردونم نگاش کنم. ذوق می کنم رسما براش :دی

Saturday, May 09, 2009

آهای شماهایی که چند ماهی است، هی هر روز سنگ ِ انتخابات را به سینه می زنید، خسته نشده اید؟
خواستم یاد آوری کنم:
در کشوری که پر فروشترین فیلم سینمایی اش اخراجی های 2 می شود!
در کشوری که پر بیننده ترین سریالش یوسف پیامبر می شود!
به دنبال معجزه ی انتخاباتی نباشید!
پازل ِ پیچیده ای نیست که اینهمه وقت و انرژی صرف چیدنش کرده اید!
یک گوشه اش خالی مانده - یک تکه اش باقی مانده!
کافی است تکه ی باقی مانده را در جای خالی مانده قرار دهید!
فقط همین!

Wednesday, May 06, 2009

خیلی چیزها را دیگر نباید به حساب ِ بچگی گذاشت!
من آنقدرها بزرگ شده ام که برایم بلیط تمام بها بخرند!
آه اگر دیروز برگردد . .
تو بعد از پنج سال، یک نوستالژی کامل بودی برای من.
پارادایز.
همه ی شلوغی های امروز یک طرف، سی دی عوض کردن ِ تو یک طرف.
پنج دقیقه ی آخر.
خالی شدیم یکهو. با هم.
شب بود.
جدا شدیم.
رفتیم.
تمام ِ پنجره ها را پایین دادم.
باد همچون همیشه وحشیانه می وزید.
سکوت ِ سنگینی بود بین ِ من و من.
تمام ِ مسیر دستم روی ِ دکمه ی Next فشار داده می شد.
به یاد ندارم چیزی را حتی تا نیمه گوش داده باشم.
موهایم رفته بود توی چشم هایم.
رسیدم خانه فهمیدم.
چشم هایم می سوخت.
حواسم هیچ جا نبود.
خالی بودم.
از همه چیز.
من حتی دستم را نبردم موهایم را جمع کنم از روی چشم هایم.
چند باری را هم مسیر ِ اشتباهی رفتم.
کوچه های اشتباهی.
خیابان های اشتباهی.
آدم های اشتباهی.
و یک توی ِ خیلی خیلی آشنا.
فقط کاش امروز حرف ِ آن روزت را باز تکرار می کردی.
که ...
کات.

Saturday, May 02, 2009

crying need


به خدا دیگر مهم نیست. یعنی سال هاست که دیگر هیچ چیزی مهم نیست. حتی بودن و نبودن ِ من.
داری اینجا را می خوانی، خیالی نیست. بخوان. فردا باید در چشمانت نگاه کنم و بی تفاوت بگذرم؟ باشد، قبول. ایرادی ندارد. فقط بگذار بنویسم. هی نیا جلوی ِ من. هی خودت را در احساس ِ همین حالای ِ من جا نکن. وقتی که هستی نمی توانم. حتی خیال ِ بودنت هم کافی است برای لال شدنم! بیا و نباش! بیا و برای چند لحظه ای هم که شده مرا رها کن به حال ِ خودم! بگذار ... : ((
...
نه! نمی شناسم. من دیگر نمی شناسم. من دیگر نمی خواهم که بشناسم. من دیگر نباید که بشناسم. من اصلا باید بمیرم تا نشناسم : ((
آهای شما آدمها! من که می دانم نمی توانم! من که می دانم نتوانستم! من که می دانم ...! شما چرا؟ شما چرا هی هر کدامتان یک روزی، یک جایی، یک جوری، یک وقت ِ نا وقتی مرا بهم می ریزید! یادآوری می کنید! نابودم می کنید! دیوانه ام؟ باشد، قبول. هستم. خودم می دانم.
" خواستم، نشد! "
" می خوام یادم بره، اما دست ِ خودم نیست! "
شما چه می دانید از من؟ شما چه می دانید چه ها کردم و چه ها نکردم! هی نسخه تجویز نکنید برای من! هی دلتان نخواهد جای ِ من بنشینید و جای ِ من فکر کنید و جای ِ من احساسات به خرج دهید! اشکهایتان را برای ِ خودتان نگه دارید! من گدای ِ محبت نیستم! من محتاج ِ دلسوزی های ِ شما نیستم! من فقط دارم می گویم نمی توانم کنار بیایم با خودم! من فقط می خواهم بگویم نمی توانم! نمی شود! نمی خواهم! آی ی ی ی! درد دارم! نمی فهمید! می دانم! خوب هم می دانم! اصلا برایتان قابل ِ درک نیستم! می دانم! خودم هم خسته شده ام از خودم! برای ِ همین است که پنج شنبه، وقتی در را باز کردم و داخل شدم. وقتی در خاموشی رفتم و گوشه ی دیوار نشستم، وقتی صدای ِ آن مرد داشت می پیچید در گوشم، وقتی باز تو آمدی جلوی ِ چشمانم، وقتی دیگر نرفتی، وقتی همه چیز ریخت توی ِ سرم، وقتی صدای ِ همه ی پنج شنبه هایت افتاد به جانم، دلم گفت باید یک روزی همین جا تمام کنم. وقتی نمی توانم دست بردارم از خودم! از احساسم! از این چیزهایی که اتفاق افتاد و تمام شد و رفت. گفتم آهای من! کجاست جای ِ آدم ها در دلت! و فهمیدم که چقدر کمند آنهایی که آن گوشه ها، لای ِ همدیگر، با بی رحمی جایشان داده ام! فهمیدم چقدر ندیده ام خیلی ها را! فهمیدم ... آن شب بود که در میان ِ آن همه آدم، های های گریه کردم! برای ِ خودم! و هیچ کس نفهمید دارم خودم را دفن می کنم! که دارم بالا سر ِ قبر ِ خودم های های گریه می کنم! که نمی دانستند تمام ِ پنج شنبه ها من دارم ذره ذره آب می شوم! که دارم تکه تکه های خودم را زیر ِ خاک می برم!
نه، نمی شناسم! هی شما هم به من نگویید که می شناسم! هی شما هم آدرس های ِ دور و نزدیک ندهید به من! من به اندازه ی کافی مریض هستم! من به اندازه ی کافی خودم می دانم از همه چیز! همه اش تقصیر ِ خودم هست! حتی این را هم می دانم!
شاید یکی از همین روزها، رفتم تمام ِ خودم را برای ِ یکی گفتم. در را بستم و تمام شدم.
و این کار خیلی درد دارد.

Friday, May 01, 2009

..

دلم برای به آغوش کشیدنت تنگ است.
انقدر هوا را بهانه مکن ..

rainy day

هوا رو پسر!
4:40 بعدازظهر/ پنج شنبه/ 10 اردیبهشت

save to drafts

- خسته تر از خودم.
- کاش قیافه ات شبیه خیلی ها نبود!
- همین یکی را کم داشتیم...

Thursday, April 30, 2009

چشمانم بیشتر از یک باریکه ی نور چیز ِ دیگری نمی بیند.
این از عواقب ِ باران های ِ تمام نشدنی ِ بهاری است.
انگار که من یکی از ابرهایش باشم! هی می چکاندم!

Tuesday, April 28, 2009

: ((

راحت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی اشکمو در آوردی.
سه و پنج دقیقه ی بعد از ظهر/ هشت اردیبهشت 88/ سه شنبه

Monday, April 27, 2009

Converse

با کانورس های کثیف، باید قدمهای خسته برداشت.
وقت هایی که خوشحالید نپوشیدشان! با آنها ندوید! هی بالا و پایین نپرید!
مگر وقتی که ناراحتید، غصه می خورید، حالتان خوش نیست، عصبانی هستید، زندگی به شما دهن کجی کرده است، خرابید، کسی این کارها را با شما می کند؟ خوشتان می آید در این مواقع یکی هی به پر و پایتان بپیچد و خوشحالی کند؟!
...

...

پیرمرد هایی که تمام ِ زندگیشان در جیب ِ داخلی ِ سمت ِ چپ ِ کتشان مخفی است. درست روی ِ قلبشان..

Wednesday, April 22, 2009

صدای باد اذیتش می کند. هدفون هایش را فرو می کند در گوشش. دارد داد می زند:
Only you can heal your life
او هم شروع می کند به فریاد زدن:
Only you can heal inside
باد دارد همه چیز را با خود می برد!

a word of 3 letters

در تمام ِ این بیست و سه سال زندگی یک کلمه را خیلی خوب یاد گرفته ام!
-کاش-
نه خیلی بلند است که آدم خسته اش شود در نوشتن.
نه حروفی در آن به کار رفته که بشود به چند گونه ی مختلف نوشتش.
نه حتی معنای پیچیده ای دارد.
یک کلمه ی سه حرفی ِ خوش هضم است که براحتی آدم را به باد می دهد!

Monday, April 20, 2009

Angels Walk Among Us

عکس ِ من در قاب- عکس ِ من/ تولد ِ تو/ کادوی ِ تولد ِ من- شال ِ نقاشی شده- یک گلدان ِ کوچک ِ دوست داشتنی- فانوس- دوست داشتن- یک میز ِ چهار نفره ی کوچک- برجی در سقف- یک تخته ی سیاه و نوشته هایی با گچ ِ سفید روی آن- موسیقی های نوستالژی وار ِ از حفظ- یک غذای ِ عجیب و غریب- یک نفر خواب- یک نفر در حال ِ یاد گرفتن ِ عکاسی با دوربین های جدید تر از قبل- یک دنیا خنده- دستهایی معلق در هوا- خاطرات ِ تمام نشدنی- دو هفته دربست آژانس ِ دوستی بودن- لئون تولستوی- میلک- آدم هایی که چه زود عوض می شوند- آدم هایی که چقدر آدم می شناسند- چقدر شماره دارند در گوشی هایشان- چقدر خالی اند از خیلی چیزها- نوشابه های هیجان انگیز- نگاه های تمام نشدنی ِ این و آن- شلوغ کردن های همیشگی- امروز- ظهر- شاید خیلی چیزها-
خواستم جمله بندی کنم، دیدم دست خورده می شود. بعضی وقت ها نباید خیلی به کلمات ور رفت، بالا و پایینشان کرد، ته شان را با فعل بست یا حتی نقطه گذاشت. باید رها باشند و آزاد. شاید اینگونه بیشتر بمانند در ذهن.
خلاصه اش این می شود:
راز ِ امروز می ماند تا همیشه در دلم.
پ.ن: (به قول ِ کیوسک) روز نوشت
کاش همه ی مان یک احمد شاملو داشتیم برای ِ خودمان، که وقتی از خواب می پرید و کاغذی پیدا نمی کرد، روی ِ دیوار برایمان می نوشت.
آنوقت ما اشتباه ِ آیدا را نمی کردیم. همان فردایش می رفتیم و آن تکه گچ ِ دیوار را برمی داشتیم برای ِ خودمان!
. . .
"کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود/ انسان با نخستین درد/ -در من زندانی ستمگری بود که به زنجیرش خو نمی کرد- / من با نخستین نگاه ِ تو آغاز شدم. "
. . .
(ویژه نامه ی نوروز اعتماد)
آیدا می گوید:
"آیدا در آینه" را که نوشت در خانه خیابان ویلا با مادر و خواهرهایش زندگی می کرد. یک روز ساعت 11صبح رفتم خانه شان، خودش خانه نبود. رفتم به اتاقش. تختش گوشه ی اتاق بود و کنار آن میزی گذاشته بود. روی تخت نشستم و آیدا در آینه را روی دیوار دیدم! با خطی زیبا، با مداد و بدون قلم خوردگی، مرتب روی ِ گچ ِ دیوار سپید نوشته بود. حیران شده بودم. ناگهان آمد تو، دید دارم شعرش را می خوانم. گفت دیشب یکهو بیدار شدم و خواستم شعر بنویسم، کاغذ دم دستم نبود روی دیوار نوشتم ...
اضافه می کند:
بعد از آنکه ازدواج کردیم و مادرشان هم از آنجا رفتند، دیگر توی آن خانه نرفته ام. فقط از جلوش رد شده ام. از سرنوشت آن دیوار هم خبری ندارم. اما افسوس می خورم که چرا آن تکه از گچ ِ دیوار را برنداشتم...

Saturday, April 18, 2009

می بینید؟
تنها یاد گرفته ایم به مسیر ِ پیش ِ رویمان نگاه کنیم.
بی خبر از آنکه یکی پشت ِ سرمان، رؤیایش ماییم!
و رؤیای ِ ما، همانی که تا ابد خیال ِ برگشت ندارد!
...
بیایید و یکی در میان از خود گذشتگی کنید! بلدید که؟
بگذارید لا اقل از هر دو نفرمان، یکی به آرزویش برسد!

Monday, April 13, 2009

to yell with pain

این باران ِ لعنتی دارد مرا از پای در می آورد.
این باران ِ لعنتی ِ بهاری دارد تمام ِ زندگی ِ مرا جلوی ِ چشمانم می آورد و عین ِ خیالش نیست من سالها زمان صرف ِ به خاک سپردنشان کرده بودم! نه, نه! هیچ عین ِ خیالش نیست! شر شر می بارد و آهسته وحشی می شود ناگاه!
صندلی ِ اتاقم را پشت به پنجره می کنم و یک چیزی فرو می کنم در گوشم و صدایش را تا آنجایی که کر نشوم بالا می برم! که مهم نیست چه چیز شروع می کند به خواندن! که انگار همه بخواهند با هم نابودم کنند بدترین چیز ِ ممکن با بیشترین صدا می افتد به جانم!
تمام ِ ساعتها را از کار می اندازم. نمی خواهم بدانم الآن چه وقت از شبانه روز است. این روز است که شب شده! یا شب است که روز شده! کلاغها هم که دیوانه شده اند و آمده اند همین کنارها دارند یک صدا قار قار می کنند!
کارت ِ دکتر را هی اینور و آنور می کنم! تمامش را از حفظم! تمام ِ کلمات و جملاتش را! تمام ِ حتی حرف های بزرگ و کوچکش را! و این اشک است که درست مثل ِ همین باران ِ لعنتی از چشمانم سرازیر می شود! و این منم که ضعیف می شوم و خالی ...
کارت ِ دکتر را مچاله می کنم و می گویم باید کمی بیشتر به خودم فرصت بدهم! کمی بیشتر از سه سال!
ولی نه! عادت نمی کنم! یادم نمی رود! هر چه بیشتر نگاهش می کنم بیشتر دیوانه می شوم!
دارم از غصه دق می کنم و این اشک ها هم مرهم ِ هیچ چیزم نیست! هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت!
بعدا ها بنویسید یکی از شدت ِ باران دق کرد و مرد..
باران هنوز وحشیانه می تازد . بر من و روزهایم.
یک دوشنبه ی سرد- ساعت کمی به 12 ظهر مانده است.

Thursday, April 09, 2009

سه سال ِ پیش، یکی/ یک چیزی/ یک جایی/ یک جور ِ ناجوری/ الصاق کرد به من.
حالا دو نفر پیدایشان شده است و دارند آنرا جدا می کنند از من!
بنویسید: اینجا، کارگران مشغول ِ کارند.
دستم بند است. دارند خرابم می کنند، وگرنه هرگز زحمت ِ این نوشته را به شما نمی دادم.
ما آدم های خیال باف، بی چتر زاده شده ایم. تا شاید بهانه ای شویم برای باریدن باران..

Tuesday, April 07, 2009

قهر نباش!
باران ببارد، ما قهر باشیم و پیاده رو های شهر خالی!؟
نه. انصاف نیست!
آمده ام منت کشی.
آشتی؟

Monday, April 06, 2009

Hun

ببینم!
کِی قراره ما خوب بشیم؟
کی قراره ما رو خوب کنه؟
هان؟
همیشه بر میگردم و به پشت ِ سرم نگاه می کنم.
باید این عادت ِ لعنتی را کنار بگذارم.
اصلا من ته ِ لوس و نُنُر و حساس و احساساتی.
اصلا همین که شما میگین.
حرفیه؟
تو خونه به من میگن گیگیلی. از لحاظ ِ slow-motion بودگی : ))
آخه امشب سر ِ غذا یهو بی هوا گفتم: خسته شدم از بس خوردم! حالا هیچی نخورده بودما : ))

* به گیگیلی گفتن بفرما شیرینی. گفت نمی خورم. گفتن چرا؟ گفت چون خسته میشم!
ببین! تو به من اس ام اس قرض نداری که هر چند روز یکبار یدونه اس ام اس بهم می زنی و حالمو می پرسی. که جواب ِ من هر چی هم که باشه، زندم/ مردم/ خوبم/ بدم/ و ... هیچ فرقی واست نداره و از همون یدونه اس ام اس بیشتر نمیشه!
خواستم بگم من حالم از این جور " من به یادت هستم " ها بهم می خوره!

Friday, April 03, 2009

hmmm

دوربینش را بین ِ شاخه های ِ درخت گذاشت و از لا به لای ِ برگ ها فریاد زد:
یک ... دو .. سه .
باطری ِ دوربین تمام شد و زمان بین ِ آسمان و زمین معلق ماند!

Friday, March 13, 2009

To Feel

نزدیک ِ عید که می شود همه به فکر خانه تکانی می افتند. شروع می کنند به از بالا تا پایین ِ زندگیشان را تکاندن! که اصلاً چه معنی دارد آدم یکهو دست به این کار بزند؟ بهتر نیست هر چند وقت یکبار این کار را بکنی که اینهمه خستگی به یکباره نریزد روی ِ دوشت؟ که هی غر بزنی و خسته شوی و اخم هایت در هم فرو برود؟
من خانه ای ندارم. اینجا ولی خانه ی من است. خانه ی واژگان ِ دلتنگ. خانه ی آزادی های من. خانه ی غر زدنها و شادی ها و بلند بلند خندیدن ها و گریه های من. خانه ی آدم های زندگیم حتی. که دورند و نزدیک. که می شود به سادگی جایشان داد در سر کج ِ گاف، در کلاه ِ آ، در انحنای نون، در قوس ِ روی ح، یا حتی در زیر و رویِ تمام ِ نقطه ها. بعضی هایشان را ولی باید محبوس کرد. در مثلاً ط یا ه. و بعضی هایشان را آویزان کرد. در امتداد ِ م.
خوبی ِ اینجا به این است که نیازی به خانه تکانی ندارد. اصلا ً غبار نمی گیرد! خاکی نمی نشیند روی ِ واژه ها. اگر هم چیزی باشد با یک فوووت می رود پی ِ کارش!
نزدیک ِ عید است. دارد بهار می آید. بهار برای ِ من یعنی فروردین. یعنی بزرگ شدن. امسال کمی محتاط تر شده ام برای پا گذاشتن به آن. دلم نمی آید باز بزرگتر شوم! دوست ندارم این جهش ِ به یکباره ی زندگی را. که چشم می بندی و وقتی باز می کنی میشوی یک آدم ِ بیست و سه ساله مثلا!!
دارم به شماها فکر می کنم. به شما آدمهایی که وقتی وارد ِ این دنیای رنگی شدم هر کدامتان یکی یکی سر ِ راهم سبز شدید. خیالی نیست که همین حالا کدامینتان مانده اید برای ِ من ! مهم بودنتان بود. شیرینی ِ بودنتان. بخوانید:
(به ترتیب ِ آشنایی نام می برم. )
طلا ی بن بست: سالهاست دلم می خواهد برایت بنویسم اعتبار ِ بلاگستان به توست. حالا محکم تر از همیشه پای ِ حرفم ایستاده ام. که بی نظیری دختر. که خودت می دانی و می فهمی معنی ِ حرفم را.
با هم که می خندیم دنیا مقابلمان کم می آورد. لباس ِ صورتی ات را بپوش. زیر ِ درخت ِ سرو برو. دستهایت را باز کن. صدای چلیک ِ دوربینت می آید. امسال سال ِ عکس های دیدنی ِ توست و آن خنده های دلنشینت.
محسن ِ یوسفی: حرف هایمان به هم گره می خورد و می شد پر از حس های رنگی ِ خوب. پر از سادگی و آرامش. می شود برایت آرامش خواست و اطمینان.
آیلار: یکی انگشتانش را می کشد روی پیانو. صدا هی بلند و بلندتر می شود. نزدیک است یا که دور؟ نزدیک است. نزدیک است. دخترک ِ مهربان ِ همین حوالی هاست. باید وقتی نگرانش می شوی هی در دلت لبخند پرتاب کنی بسویش. که بخندد مثل ِ همیشه.
(Darcy's-letter/ soundtrack/ pride & prejudice – silk closing – rule the world)
پردیس ِ سان جون: یک فروردینی ِ ناب. پر از احساس های قابل ِ لمس ِ دوست داشتنی. پر از انرژی های مثبت. پر از زندگی. کاش امسال، شکوفه های بهار، یک دنیا لبخند و آرامش هدیه ات کنند.
پوریا ی ِ یک پوریا: تازگی ها شده ام نرخرس. از وقتی علاقه به خ پیدا کرده! مستر گرافیتی است. جان لنون برای ِ من یعنی او. یا شاید او یعنی جان. فرقی نمی کند. خودشان باید یکجوری با هم کنار بیایند. البته جان که دیگر نیست. خدایش بیامرزد : )) اگر خواستید خوشحالش کنید با یک جعبه پیتزا به سراغش بروید. مطمئن باشید عاشقتان می شود : ))
باید برایش نوشت: مثل ِ همیشه نرمال باشی پسر : )) و سریع خودت را عقب بکشی که بدش می آید از آرزو کردن! البته یک آرزوی دیگر هم می ماند. بشوی سرآشپز. امسالت مزه ی پیتزا ی نادر بدهد. چهار تکه با طعم های مختلف. یک چیز ِ در هم بر هم : )
با دیدن ِ کانورس های خسته و کثیفم نمی شود یادش نکنم که!
(Anathema)
آرش ِ خاک: پر از موسیقی های نا شناخته ی گاهی زیاد از حد خوب : )
مرسده: خیلی آشنا. دوست. باید یک روز تمام ِ دانشگاه را با او گز کنی تا بفهمیش. که چه خوب است و ساده و دوست داشتنی. آرام ِ آرام ِ آرام.
فروغ ِ اتاقی زیر ِ شیروانی: حس های ِ نزدیک ِ لحظه های تلخ. عجیب ترین آدمهایی هستیم که در لحظه های خاص به یاد ِ هم می افتیم. بهار باید پر از اطمینانت کند. پر از لبخندهای رنگی ِ با ثبات.
بهرنگ: حرف های ساده ی خودمانی ِ خوب. درک کردن های واقعی.
Ethan: گاهی سر زدنهای یک دفعه ای.
مینا ی هورایزن: سبک ترین آدمهای این دور و بریم : )) عاشقش می شوم وقتی ذوق می کند از دیدن ِ نقاشی هایم. خوب ِ من است.
شقایق ِ به همین سادگی: واقعاً به همین سادگی. غیب نشو.
مصطفی کارتاژ: منجم است دیگر : ) شبکه ی چهار یک شب نشانش داد حتی. باورش نمی شد شناخته باشمش : )) . آرزو می کنم بشود یک ستاره شناس و در دل ِ کویر خانه ای بنا کند!
بابک ِ Iranian Idiot : هووووم. دو زبانه نوشتن های خاص ِ گاهی میخکوب کننده. باید به صرف ِ یک قهوه یک شب با او حرف بزنی و قانع شوی که "آدمی که ارزش ِ زندگیشو ندونه، ارزش ِ داشتنشو نداره!" به همین سادگی!! باید آرزو کنم که به همه ی آن چیزی که می خواهد و آرزو دارد برسد. آری. باید باید.
الهام dear dancer: ساده نوشتنهای لمس شدنی.
(Kill bill – bang bang)
آناهیتا ی themaze: با هم برویم جشنواره. هی سر از سوپر استار در بیاوریم : )) آنوقت یک روز که دلم برایش خیلی تنگ می شود از پشت ِ ستون بپرد بیرون و ذوق کنیم برای ِ هم. یک دوست پر از رنگ های شاد و خنده های از ته ِ دل و دوست داشتنی با چشم هایی که گاهی نمی شود از دیدنشان سیر شد. باید همیشه باشد. همیشه باشد و لبخندهایش واقعی باشد و هی طعم ِ توت فرنگی بدهد. و برایم بزند: نرگسی؟ و بخندیم که من غذایم و او یک الهه ی آرامش.
Lili تداعی گر ِ اوست برای ِ من.
نینا ی عادت می کنیم: دوست می شویم. به سادگی ِ نوشتن ِ یک خط روی ِ یک کاغذ ِ کاهی با خودکار! نقاشی هم دوست داریم هر دویمان : ) . کوتاه نویس ِ دیوانه کننده ی من است.
daily-frankly: می پرسم دیگر نمی نویسی؟ می نوشت. یک جای ِ دیگر. یک رنگ ِ دیگر. نزدیک شدن به آدمها کار ِ سختی نیست. مهم خوب بودن در ادامه است. همین که از اول تا آخر یکی باشی. هانست به معنای ِ واقعی ِ کلمه. می شود زیاد به فکرش بود و به یادش. و هی آرزوهای خوب حواله اش کرد. نابغه ی درس نخوان ِ قلیان دوستی که از او تصویر ِ یک روز ِ سرد ِ اسفند ماهی در ذهنم مانده. که باید سرم را تا کجا عقب می بردم برای دیدنش : )) و البته پسری بالای ِ یک تیر ِ چراغ برق که چشمهایم هنوز از یادآوریش گرد می شود که اگر می افتاد چه!؟ : ) جیمز بلانت برای ِ من یعنی او.
نفیسه ی یه عالمه حرف: کوتاه نویس ِ به هدف زن!
احمد ِ ریزگول: کوله ی سنگین ِ دوربین ِ عکاسی. عکس های ناب. نوشته های ناب. احساس ِ ناب. پسری پشت ِ یک کتاب ِ بسته ی پر برگ. باید آرزو کرد تمام ِ سیزده بدر ها باران ببارد برایش.
(Rule the world - Track 10 – 9crime)
علی: سنجاقک و غورباقه. یاد ِ ادامه دادن ِ حرف هایش که می افتم دلم تنگ می شود برای آن وقت ها! دوست داشت ادامه دادن های ِ یک هو قطع شده ام را!
نیلوفر ِ خیال: با عمق ِ وجود درک کردن. یک دوستی ِ ساده و صمیمی و پر رنگ. یک روز ِ بارانی ِ پر خاطره. یک دنیا نزدیکی. یک دنیا اعتماد. یک دنیا مهربانی ِ بی دریغ. آرامش آرامش آرامش برای تو. که دنیای ِ آرامشی.
(Hotel California)
نونا: بن بستی که قرار نبود انقدر نزدیک باشد!
محمدرضا ی تیگلاط: نامجو. دخترک ِ کولی. نقاشی.
جوزف: یک دوستی ِ ساده. که حتی نگرانی هم در آن جای دارد.
حسین shadeless or childish: همه کاره. کسی که تمام ِ کارهای دوست داشتنی ِ زندگی ِ مرا انجام داده است. و می دهد. و خواهد داد. تام ویتس برای ِ من یعنی او. آرزو می کنم یک نمایشنامه بنویسد. یاد کردن های سریالی ِ من : )) . می خواهم برای پسرش عیدی بخرم امسال : ))
اعتراف: پیدا شو. پیدا بمان. دوست داشتنی ِ وقت های ِ نمی دانم کی ِ بی سر و ته!
نیکوی ملودین: نرگس ِ دریمز تو یو- نیکوی ِ ملودین. وسط ِ یک بلوار جیغ می زنیم و می شویم دوست. از همان لحظه ی اول بی نهایت صمیمی! عجیب بودیم هر دویمان. زود دل بستیم به هم. نزدیکیم به هم. شاید کسی باورش نشود. حتی خودمان. که نگرانیم برای ِ هم. که هستیم برای ِ هم. که زندگی می کنیم با هم. همیشه و هر روز. گذراندن ِ لحظه هایی که انگار باید برای ِ هم می شدیم! گره خورده ایم به هم. محکم و صاف. Oh my love ِ جان لنون برای ِ اوست. همین کافی است برای اثبات ِ تمام دوستت دارم گفتن هایم. پیاده رویهای بلند و کوتاه ِ پر از عکس و موسیقی ِ ناب. و یک تولد ِ فراموش نشدنی شاید.
بیایم دنبالت برویم در باد قدم بزنیم. حرف بزنیم و بخندیم و گریه کنیم. شیرینی ِ زندگی یعنی داشتن ِ تو در تمام ِ لحظه ها.
آرین ِ ارتفاع ِ صفر: کانورس. خیانت ِ محسن چاوشی. لواشک. پست های طولانی ِ لمس شونده. یک دنیا حرف های خوب ِ کارساز. یک دنیا مهربانی ِ بی دریغ. دعاهای همیشگی. اولویت اول دعا به پایان رساندن ِ پایان نامه با نمره ی بیست : ))
آزاده ی نیم رخ: چکاوک ِ داریوش. مهربانی های پر رنگ ِ همیشگی. همیشه بودنهای دل نشین ِ پر از حس های خوب. پاک. عجیب. شاید یک فرشته : ) و البته عاشق ِ سوفی ِ من : )
فربد: نویسنده ی من است. هر سال نمایشگاه ِ کتاب را زیرو رو کردن برای پیدا کردن ِ کتابی از او کار ِ بیهوده ای نیست، حتی اگر نباشد. حتی اگر هیچ وقت نباشد. شاید بالاخره یک روز دست از لجبازی و مقاومت برداشت و کتابی نوشت و از روی ِ کتابش فیلم ساخت و اسکار گرفت : ))
(عطر ِ توی ِ ابی- دریا دادور و ...)
زیز: نباید بشکند. یک آدم ِ خاص در تمام ِ زندگی ِ من است. دوستی ِ اتفاقی ِ پر رنگ ِ ندیده. که باید آنقدر از او مراقبت کنم که همیشگی باشد برایم. عجیب بودنش خوب است. که دور و نزدیک بودنش اصلا اهمیت ندارد. که هست. که باید همیشه خوب باشد. که من از نقاشیهایم برایش بگویم. و او تشویقم کند. و هی بفهمد مرا. و من تمام ِ کلمات را برایش بکشم که خوشش بیاید. او زیز است. زیز ِ من.
هداک: یک دوست داشتنی ِ آرام . با روسری ِ خوش رنگ ِ ترکمن. در یک شب ِ بهمن ماهی.
سعید: یک موسیقی ِ ملایم . خوب. خوب. خوب. باید گاه و بی گاه حالت را پرسید. که خوب باشی. که باشی. که نرگسی صدایم کنی. بهار پر از اتفاقات خوب برای ِ تو. Antimatter برای ِ من یعنی او.
محمود: هستی؟ باید بعد از یک شب خستگی یک سیگار بگیرانی و سبک شوی. پنجره ها باز باشد. نیستی. به گمانم دود ِ سیگار کار دستت داده است! باش.
(I Am A Bird Now)
شهرزاد: همزاد. گاهی می شویم برای ِ هم. آنقدر نزدیک که می گوییم همزاد. گفتیم وقت های باید حال ِ هم را بپرسیم. اجبار در ما نیست. برای ِ همین است که دوست داریم همدیگر را. که دارد هی اختلاف هایمان زیاد می شود و نگرانی های ِ من زیاد که نکند دور شویم از هم : )) آرزو می کنم یک روز ظهر با هم، به کافه ی نوستالژی ِ سن بالاها برویم و ماست و خیار بخوریم با قاشق چنگال های تا به تا : )
عاشق ِ کوچولو نوشتن هایش هستم.

دوستتان دارم همه ی شماهایی را که در یک برهه از زمان برای ِ من بودید. و شاید هستید. و آرزو دارم که همچنان باشید. دوستتان دارم. همه ی همه ی همه ی تان را.
و همین.