Saturday, October 31, 2009

در توهم يك معجزه سرم هي گيج مي رود!

Saturday, October 24, 2009

آنقدر گفتیم و نوشتیم
تا باورمان شد
که تنهایی نام دیگر عشق است.
One of My Friend read my last post and said to me:

i like ur previous post...that was very honesty and simple but lovely...
i like it so much,..
i live on all those places u said.
i imagine myself with u in all those places and street..
i even think u cheat from my hand and write that !
anyway..
nargess i think u `ve changed alot.
maybe ur a mature girl more than anytime.
i`ve found this in ur post after reading ur blog for 2 years ( if i am not wrong?)
Be Strong Girl !
..

Thursday, October 22, 2009

Yesterday

بايد ديشب نوشته مي شد. بايد ديشب پابليش مي شد. بايد ديشب اين حس ها يك جايي ثبت مي شد. ولي خستگي نذاشت. نفس تنگي نذاشت. پا درد نذاشت. گلو درد نذاشت. و من ناراحتم كه ديشب نشد كه بشه!

.

لوكيشن: سئول-ميرداماد

ساعت: 17:10- 15:45

كاراكتر اصلي: من

.

همه چيز با يه ديوونگي شروع شد. ميرسم؟ نميرسم؟ برسم؟ نرسم؟

ماشين نداشتم. زنگ زدم خونه ببينم كسي هست يا نه! بعد از يه عالمه وقت از ميدون صنعت سوار ِ اتوبوساي پارك وي شدم تا برم خونه. ساعت حدوداي 3:20 اينا بود. راه افتاد. گوشه ي پنجره نشسته بودمو داشتم به آدمايي كه ميرفتن و ميومدن نگا مي كردم. چقد آدم. چقد رنگ. چقد لباس. چقد اخم. چقد خنده. چقد آدم ِ مبهم!

ساعت 3:45- رسيدم پشت چراغ قرمزه سئول. ساعت 5 كلاس داشتم ميرداماد. ديدم خريته برم خونه بعد برم كلاس. به خستگيش نمي ارزيد. ديدم در ِ اتوبوس بازه! پريدم پايين. بي هوا. غير ِ مترقبه!

دست كردم تو كيفم ديدم هدفونام هستن ولي ام پي فورم نيست! بيخيال! سرمو انداختم پايينو بي صدا رامو كشيدم و رفتم پايين. از وقتي وليعصرو يه طرفه كرده بودن نيومده بودم! ديدم چه خلوت شده! چه بي روح شده! چقد مرگ شده! انگار يه طرفش مرده و اون طرف آدما دارن مي جنگن با خودشون!

تقريبا تا دم ِ اسكانو نفهميدم چجوري رفتم. سرمو كه آوردم بالا ديدم رسيدم سر ِ ميرداماد! اسكان/ كافه عكس/ كافه پائيز. تنها بودم. دلم مي خواست برم يه گوشه بشينم براي خودم. گلوم ميسوخت. داشت حالم بدتر ميشد. رفتم اونور ِ خيابون. اسكان جلو روم بود. ولي پام نمي رفت به سمتش. ياد ِ اون پست ِ كيانا افتادم كه نوشته بود بالاخره پا شده تنهايي رفته كافه و اينا. دلم ميخواست ولي خيلي چيزا نذاشت كه برم!

از خط كشي عابر ِ پياده رد شدم و رفتم اون طرف. ياد ِ داداشه افتادم كه از n ماه پيش داره هي ميگه بريم لپ تاپ بخريم. رفتم پايتخت. سرمو آوردم بالا كه از آقاهه بپرسم نمايندگيه وايو كجاس ديدم ئه! همين بغل دستمه! داشتم ضايع ميشدم! رفتم توو. كاتالوگشو برداشتم و يه دوري زدم كه مدلاشو ببينم. يهو پسره از پشتم گفت بفرماييد. شوكه شدم! يه مشت مشخصات براش رديف كردم كه cacheاش چند باشه و RAM و اينا. حدود قيمتم بهش دادم. يه جوري نگام كرد كه بابا ايني كه تو ميخواي يه 3ميليوني ميشه! گفتم پس يه چيز توو اين مايه ها بهم معرفي كن كه قيمتش طرفاي 700/1 بشه! يه چيزي معرفي كرد كه همچين بدم نبود!

شمارشو گرفتم و زدم بيرون. نزديك پل كه شدم ديدم اي بابا. سي دي Firework و vista نگرفتم كه! حواسم نبوده! نيست! نمي خواد باشه! جلوي ماشينا دست گرفتم و از گوشه ي پل رفتم بالا. پياده. از اون بالا هي آدماي پايينو نگا مي كردم. هر از گاهيم ماشيناي رو پل با سرعت كه از بغلم رد ميشدن شدت ِ بادي كه بهم ميخورد تكونم ميداد! "سايه ام ميفتاد وسط ِ پل و ماشينا با سرعت ِ هر چه تمام تر از رد ميشدن از روش(از روم)!"

از روي پل كه اومدم پايين بقيه ي راهو تا كلاس (تقريبا تا قبل از ميدون مادر) از روي جدولاي سفيد و سبزه كج كنار جوب ِ وسط بلوار رفتم! هر كدومش يه شكل بودن! يكي در ميون سفيد و سبز. با خودم فك كردم به اندازه ي اين جدولا آدم ِ سبز و سفيد هست توو اين شهر. كه هر كدومشون يه جورن براي ِ من. هي كه پامو برميداشتم و ميذاشتم فكر بود كه ميرفت و ميومد! دستام تو جيبم بود و سرم پايين. يكيش صافه صافه. بهت قدرت ميده. ميتوني خيلي مطمئن روش وايسي و به هر چي ميخواي برسي. بدون ِ اينكه يه لحظه ترس ِ سقوط بياد سراغت! يكيش كجه كجه. بايد از روش بپري. يا شايدم نه! بايد با احتياط پاتو بذاري روشو رد شي! ولي بايد حواست حسابي جمع باشه! اون يكي روشو كندن! لغزندس! هيچ اطميناني بهش نيست! ولي ترسيم نداره. نگا مي كني و رد ميشي! يهو وسطاش يه جدول نيست ميشه. جاش خاليه. "جاش خاليه". مكث ميكني. ميپري و ميري. ولي "يادت نميره كه جاش خالي بود. جاش خاليه هنوز." همينجور رد ميشم و ميرم جلو. و خوشحالم كه هيچ ماشيني بهم چپ نگا نمي كنه. هيچ آدمي براش غير ِ عادي بنظر نميام. هيچ كس نميگه بيا پايين. حتي نميگه آي! نيفتي! كه بگم ولي من حواسم هست، نميفتم.

به شهر كتاب ميرسم. دلم ميخواد. ميرم تووش. هيجان انگيزه. موسيقياش خوبه. آروم ميشم. يدونه خودكار آبي كه دورش صورتيه برميدارم براي اون دفتر صورتيه كه آناهيتا بهم داده. كه حرفامو توش مي نويسم!

ميام بيرون. دوباره ميرم اون ور ِ خيابون كه بقيه ي راهو باز از روي جدولا برم!

همه چيز خوبه. عاديه. منم ..

به كلاس ميرسم. پام داغونه. گلوم. سرم. ولي لازم بود. اين تنهاييه. اين ديوونگيه. اين پياده رفتنه. اين ولي عصر ِ بي روحو ديدنه. اين اسكان نرفتنه. اين ..

تا 8:30 سر ِ كلاسم. بماند چي شد و چي نشد!

برگشتنه بايد تا سر ِ شريعتي پياده ميرفتم. (با اون حالم!) دوباره رفتم رو جدولا. امروز روز ِ تعادله!! حيف بود نصف ِ ميردامادو از رو جدول برم و بقيشو از كنار ِ خيابون!

تقريبا دارم به ميدون مادر ميرسم كه يكي صدا ميزنه! نرگس! نرگس! سرمو ميچرخونم! گوشه ي خيابون يكم جلوتر ترمز ميكنه ميگه بپر بالا! هيجان انگيز بود! (...) ميگه از كفشات شناختمت. از يه جفت كانورس ِ مشكيه كثيف!

. . .

"گاهي وقت ها انقدر بايد خودتو خسته كني تا نفهمي داره چي سرت مياد! "

Sunday, October 18, 2009

مهم تویی. که هر وقت اشکام میریزه پایین رد ِ انگشتاتو روی صورتم حس میکنم.
مهم حرکته انگشتای تو توو مسیر ِ اشکای منه.
مهم حرکته دستای تو روی صورت ِ منه.
مهم دستای توئه.
زندگی دقیقا همون لحظه ایه که تو به جای دلداری دادن به من، شروع می کنی به گریه کردن باهام!

For u, with o&u

همین گفتن ِ اینکه شاید روزی، دور یا نزدیک، بر فرض ِ محال یا واقعی، کوتاه یا برای همیشه، بگذاری و بروی! کافی بود برای پر شدن ِ چشمهای من!
و این یعنی خیلی چیزها، که خودم و خودت خوب می دانیم.
سر ِ پيچ خواهشن آره و اينا!
you know there's still a place for people like us!

Sunday, October 11, 2009

و عین ِ خیالمان نیست
که هر روز
چه بی رحمانه
زیر ِ پایمان را
خالی تر
می کنیم!
با این چنگ زدن های ابلهانه ی پایان ناپذیربه این به اصطلاح زندگی!
انگیزه ام برای نرسیدن بیش از رسیدن شده!
و من اولین بیمار ِ روانی اش بودم.
و آن اولین شکست ِ کاریش بود.