Friday, January 30, 2009

Nostalgia


هیچ اطلاعی از فیلمای امسال ِ جشنواره ندارم! کی چی ساخته! کی چی بازی کرده! کی هست کی نیست! شانسم که ندارم! فعلا بلیط ِ فیلمایی رو دارم که نه کارگردانشو میشناسم نه هیچی ِ دیگشو! (به جز سوپراستار ِ تهمینه میلانی!) ولی دوس دارم همشو برم!
آخرین باری که رفتم سینما درست یکسال ِ پیش، جشنواره بود!

پ.ن: سوپراستار مزخرفه! ولی فردا جشنواره رو با سوپراستار استارت می زنیم! باشد که رستگار شویم!

Wednesday, January 28, 2009

Parisienne MoonLight


I feel I know you
I don't know how
I don't know why
I see you feel for me
You cried with me
You would die for me
I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn't be
You tried to see inside of me
And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you
Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To feel
To feel
...
p.s : ...
می خواهم یک چیزی بنویسم.
اگر قول بدهید که چشمهایتان را می بندید ...
دارم به زن ِ "پدری با دو بچه" شدن فکر می کنم.
پ.ن: پدرها چه بی جنبه شده اند. دیگر نمی شود به فرزندهای پدرهای بی زن کمک کرد. حتی اگر تمامش از سر ِ دلسوزی باشد و محبت!
...
آدم خیلی وقتها دردش می گیرد از این زندگی.

Monday, January 26, 2009

Maybe



p.s: better

Saturday, January 24, 2009

تند بنویس. تند بخوان. تند بگو. تند ِ تند ِ تند.
نگذار کسی بفهمد چه نوشته ای و چه خوانده ای و چه گفته ای.

Thursday, January 22, 2009

همه ی وجودم مثل ِ لبهایم شده. خشک و ترک خورده!
من هم که دیوانه! هی می کنم، هی می کنم، هی می کنم...

Wednesday, January 21, 2009

چشم ببندم و بیداریم مصادف شود با کوچ ِ پرستوها ...
.
..
.
...
.
ولی انگار که همیشه تقدیرمان را با سیاهی کلاغ رقم زده باشند، چشم باز کردنمان با سمفونی ِ قار قار ِ کلاغها یکی می شود!
آسمان را ورق می زنم. در جستجوی ِ یک ستاره. ولی انگار دفتر را اشتباهی برداشته ام.

Monday, January 19, 2009

Lost Control

,Life has betrayed me once again
.I accept some things will never change
,I've let your tiny minds magnify my agony
.and it's left me with a chemical dependency for sanity

Yes, I am falling... how much longer till I hit the ground?
.I can't tell you why I'm breaking down
Do you wonder why I prefer to be alone?
Have I really lost control?

,I'm coming to an end
.I've realised what I could have been
,I can't sleep so I take a breath and hide behind my bravest mask
.I admit I've lost control
دارم بالا میارم روی زندگی با تمام ِ آدماش!
بس نیست؟
نه، جدی!
بس نیست؟
...
درست است که ترسو هستم و خیلی چیزهای دیگر، ولی برای ِ تمام ِ "ای کاش زودتر بمیرم" گفتن هایم دلیل دارم. به کسی هم ربطی ندارد بزرگ و کوچک بودنشان.

Saturday, January 17, 2009

damn

لعنت به من. لعنت به من ِ کم صبر. لعنت به من ِ زود رنج. لعنت به من ِ حساس.
لعنت. لعنت. لعنت.

Friday, January 16, 2009

باید در یکی از همین روزها مهر را پیاده بالا بیایم. نفسم بگیرد و چند قدم به چند قدم بایستم.
انگار دارد همه چیز یادم می رود! حتی همین نفس تنگیهای همیشگی را!
درست آمدی. طبقه ی سوم همین جاست.
تنها یادت باشد شرط ِ ورود بی کفش وارد شدن است. ما هنوز آنقدرها با فرهنگ نشده ایم که بگذاریم هر که هرطور دلش خواست وارد ِ زندگیمان شود!
همه جا هستم. حتی زیر ِ پنجره ی اتاقت. درست همان وقتها که فکر می کنی کسی صدای ِ اشکهایت را نمی شنود، من آن پایین هی خیس می شوم.
من از اینکه اتاقت تنها یک پنجره دارد خیلی خوشحالم.
راستی حواست به کاکتوست بیشتر باشد! حالش انگار خیلی خوب نیست ... !
بعداً آمدند/ کبوترها/ نشستند کنارمان/ روی نیمکت/ نمی ترسیدند/ نه از چشم های تو/ نه از دست های من/ نه از دروغ های ما.
پ.ن: از نویسنده ای به نام سعید.

Wednesday, January 14, 2009

می گویند انگار در دلم دارند رخت می شورند!
.
حالا تو فرض کن پیرزنی را -از همین ها که چادر به کمر می بندند- در وسط ِ یک حیاط. در یک هوای ِ زمستانی ِ سرد که سوز ِ برف دارد –سرمای استخوان سوز که می گویند جای ِ نوشتنش دقیقا همین جاست!- یک سبد رخت گذاشته کنار ِ دستش برای شستن. شیر ِ آب را باز کرده تا تشتش را پر کند. آب سرد ِ سرد است. لباسها را یکی یکی توی تشت می ریزد. خیسشان می کند. پودر می ریزد و شروع می کند به چنگ زدن. هی مشت می دهد و مشت می دهد. کف نمی کند. پاک نمی شود. هی پودر می ریزد و هی مشت می دهد. هوا سرد است. لباسها زیاد. چرکیها نا تمام. دستانش سرخ ِ سرخ. بی حس شده انگار. لباس می ریزد و مشت می دهد. پودر می ریزد و به سیاهی ِ آب نگاه می کند و تمیز نشدن ِ لباسها. هوا سوز ِ برف دارد. لباسها زیادند. پیرزن ِ چادر به سر اما فقط مشت می دهد. حالا تو فکر کن آن وسط یک کلاغ هم بیاید و گند بزند به همه چیز. اما خیالی نیست، چرا که پیرزن هنوز که هنوز است هی مشت می دهد. انگار کار ِ دیگری بلد نیست جز مشت دادن!
پیرزن آب ِ تشت را خالی می کند. زیر ِ همان شیر با آبی که دارد کم کم یخ می زند از سرما یکی یکی لباسها را آب می کشد. کسی را هم ندارد که لباسهای آب کشیده شده را از دستش بگیرد و روی طناب پهن کند. هی آب می کشد و پهن می کند. هی پاهایش خیس می شود و دستانش سرخ. هی سوز ِ سرما وجودش را می گیرد. آب می کشد و پهن می کند. آب می کشد و پهن می کند. آب می کشد و پهن می کند. تمامی ندارد. یعنی هیچ وقت تمامی ندارد. نه شستن، نه مشت دادن، نه آب کشیدن، نه هیچ چیز ِ دیگری. وقتی پاک شدنی هم در کار نباشد دیگر چه به این حال و روز!
.
تمام ِ این ها می شود وصف ِ حال ِ دل ِ من.
حالا شاید بهتر باشد که بنویسم: انگار در دلم دارند رخت می شورند!

Tuesday, January 13, 2009

دارم به خودم فکر می کنم و به تو. درست وقت ِ خداحافظی ِ آخر. درست همان وقتی که چشمانت پر از اشک شد. همان وقتی که لبانت لرزید. همان وقتی که نگذاشتی آن اشکها بریزند و بشکنی. همان وقتی که سردت شد. همان وقتی که دستهای هم را گرفتیم. همان وقتی که انگار دلمان می خواست بماند و تمام نشود. همان وقتی که ترسیدی. همان وقتی که در را بستی و فهمیدم امروز تمام شد برای ِ من. همان وقتی که سنگ ِ جلوی در را داشتی با پایت کنار می زدی. همان وقتی که ایستادی تا بروم. همان وقتی که از روبرویت گذشتم. درست همان وقتی که برایم بوس فرستادی در هوا.
دارم به خودم فکر می کنم و به تو. دلم خواست برگردم و در آن تاریکی ِ شب، زیر ِ پنجره ی اتاقت بایستم و فریاد بزنم آهای تو، چقدر حال و روزت را می فهمم . . .
...
و بی هوا همه چیز روانه ی روزهایم می شود. همه ی خاطرات ِ خاک نگرفته و کهنه نشده ی روزهای ِ نه چندان دور ِ گذشته. یا شاید بهتر باشد بگویم دیروز! . . .

Friday, January 09, 2009

آرام و بی صدا باز آمدی . . .
بزرگ شده ای؟
بزرگ شده ای؟ به اندازه ی چند سال؟ یک سال؟ دو سال؟ ده سال؟ پیر شده ای یا بزرگ؟ یا که اصلا هیچ، همانی ماندی که بودی؟ قدت چه؟ بلند شده ای؟ یا هنوز همان چهار انگشت فاصله باقی مانده است برای رسیدن ِ من به تو! یادت هست دعوای ِ همین چهار انگشت را! که تا می گفتم قدت آنقدرها هم که فکر می کنی بلند نیست! چهار انگشت که فاصله ای نیست! سریع صدایت را بلند می کردی که چهار انگشت با دستان ِ من، نه دستان ِ کوچک ِ تو!
هنوز هم دعوا می کنی؟ هنوز هم وقتی کسی می پرسد چشمانت چه رنگی است می گویی نمی دانم؟ هنوز موهایت را کوتاه ِ کوتاه می کنی؟ هنوز کیفت را کج می اندازی؟ هنوز دلت سفید و سیاه می خواهد؟ هنوز احساست پر رنگ است و منطقت خاکستری؟ هنوز آب نبات ِ چوبی ِ نارنجی را بیشتر از قرمز دوست داری؟ هنوز ونس های سیاه و سفیدت را داری؟ کانورسهای سیاهت را؟ هنوز زمستانهای سرد بی شال بیرون می آیی؟ هنوز هم باران ِ بی چتر را دوست داری؟ هنوز آبی را بیشتر از سیاه دوست داری؟ هنوز هم دلت برای ِ نوشتن روی کاغذ ِ کاهی تنگ می شود؟ هنوز هم روی ِ خط نوشتن را کار ِ عاشق ها می دانی؟ هنوز دور تا دور ِ اتاقت پر از مدادها و کاعذهای ِ رنگی است؟ هنوز کوتاه می نویسی و گرم؟ هنوز هم یادت می رود که باید یک روزی یک چیزی به یک کسی بدهی؟ هنوز هم راستگویی؟ هنوز هم مهربانی؟ هنوز هم تمام ِ حسابها با توست؟ هنوز هم ستاره ها را بیشتر از ماه دوست داری و ماه را بیشتر از خورشید؟ هنوز زندگیت شب است؟ هنوز عصرها برایت دلگیر است و شب ها خود ِ زندگی؟ و هنوز و هنوز و هنوز .
. . .
یادم می آید که می گفتی دلت می خواهد وقتی که گم می شوی برای پیدا کردنم همه جا را زیر و رو کنی! زیر ِ تختت، لای ِ کتابهایت، توی گوشیت، روی میزیت، درون ِ جیبهای شلوارت، لای ِ موهایت، بین ِ نوشته هایت، یا چه می دانم بین ظرف چرک ها، لای ِ جوراب ها، بین ِ ترکهای دیوار اتاق، لا به لای کاغذ پاره ها و عروسک های زخمی، لا و بین و تو و زیر و روی خیلی چیزها، خیلی خیلی چیزها . . .
اما یادت می آید که همیشه آنقدر رو بوده ام که نیازی به اینهمه گشتن نبوده است. تا دست دراز می کردی می پریدم روی دستانت. تا چشم باز می کردی می شدم اولین تصویر ِ روزت. تا قدم از قدم بر می داشتی می خوردم به پایت. که آهای. دنبالم نگرد. اینجایم.
ولی امروز که پس از یک گم شدن ِ طولانی، بی صدا تر از همیشه باز پیدایت شد. نظرت عوض شده. می گویی چه خوب که وقتی من گمم تو پیدایی. وقتی پیدا می شوم تو پیدایی. وقتی هستم و نیستم تو همیشه پیدایی.
دلم برایت تنگ است. ولی نمی خواهم ببینمت.
یکهو برای ِ هم می زنیم: پیر شده ام . . .

پ.ن: خسته ای. این را می شود از لحن ِ حرف زدنت فهمید. باید کمی بخوابی.
چشمانت که می خواهد آرام روی ِ هم رود دستانم را محکم می گیری، فشار می دهی، دردم می گیرد، روی چشمانت می گذاری و می گویی حالا که پیدایم شده گمم نکن. دستانم را می کشم و از اتاق بیرون می روم. می روم تا کمی نفس بکشم و یادم نمی آید تا به حال گمشده باشم. نه برای ِ تو، نه برای ِ هیچ کس ِ دیگری.
تو داری اشک می ریزی. برای ِ چه اش را شاید حتی خودت هم ندانی ! . . .

Saturday, January 03, 2009

دخترک بی اعتنا به نگاه ِ آدمها و بوق زدنهایشان، با سرعت ِ 110 کیلوتر در ساعت در لاین سرعت به مسیر ِ بی هدفش ادامه می دهد. پنجره ها را بالا کشیده و صدای ضبطش را زیاد کرده است. که هیچ نشنود از دنیای ِ سرد و بی روح ِ بیرون. که تنها برای ِ خودش باشد و افکاری که سردرگم بسویش حمله می آورند و هی پایش را شل و سفت می کنند روی پدال ِ گاز. دخترک گاهی که ماشین ِ پشتی با چراغ زدنهای ِ بی وقفه، دیوانه اش می کند و وقتی میفهمد فایده ای ندارد، می آید تا از راست سبقت بگیرد و برای چند لحظه ای هم که شده با سرعت ِ دخترک همپا می شود و شروع می کند به حرف زدن! سرش را می چرخاند و خیره به لبهایی می شود که مدام بالا و پایین می روند. آنوقت هر چه را که دوست دارد می شنود. و لذت می برد از این کار. اینکه می تواند هر چه بخواهد بشنود از آن باز و بسته شدن ِ لبها. از آن حرف ها. از آن اخمها و لبخندها.
دخترک وقتی به اولین چراغ ِ قرمز می رسد شیشه ها را پایین می کشد، صدای ضبط را کم می کند و از اولین گل فروش ِ سر ِ چهار راه یک دسته نرگس می خرد و دور می زند. دور می زند تا باز ادامه دهد به زندگی ِ روزمره اش.
باد که لای ِ موهایش می دود می خندد. می خندد و یادش می آید که زیر ِ پایش پدال ِ ترمزی هم هست ...
سخت شده ام. سخت نه به معنای ِ سفت شدن. نه به معنای ِ بیخیال شدن. نه به معنای ِ محکم شدن. نه حتی به معنای ِ استقامت و پایداری. نه نه. اینکه می گویم سخت شده ام تنها به معنای ِ دیر پذیرفتن است. به معنای ِ عدم ِ اطمینان. به معنای ِ یکهو زیر ِ همه چیز زدن. به معنای ِ بی رنگ شدن ِ همه چیز در آن ِ واحد. به معنای یکهو دوست دشمن شدن.
...
حرص می خورم. این روزها بیشتر از همه ی سالهای عمرم عصرها که خسته از سر ِ کار برمی گردم با مادرم حرف می زنم. حرص می خورم و شاید دروغ نباشد که بنویسم و بگویم حرفهایم با اشک همراه است و اشکهایم با حرف. اینکه هی هر روز خالی شوم و باز فردا پر، عذابم می دهد. اینکه هر روز خودم را آرام کنم تا فردا باز بتوانم کنار بیایم با تمام ِ تلخیها و آدمها و حرفها و کارها مرا از پای در می آورد. آبم می کند. حرص می خورم. لاغر می شوم. اعصابم بهم می ریزد. زشت می شوم. مریض می شوم. خوب نمی شوم. گریه می کنم از خوب نشدنم. آنوقت مادرم هی باید آرامم کند که تو خوبی. فشار ِ روزها اینگونه ات کرده است. هی بالا و پایین رفتنهای ِ هر روزه ات دلیل ِ خوب نشدنت است. آنوقت وقتی می گوید به کمی استراحت نیاز داری صدایم را بلند کنم که چگونه! از کجا زمان بیاورم برای ِ کمی با آرامش خوابیدن! برای ِ کمی راه رفتن! برای ِ کمی به هیچ چیز فکر نکردن!
حرص می خورم. فکر می کنم. حساسیت نشان می دهم.
انسان در رنج آفریده شده است! لزومی به گفتن ِ این حرف نبود برای اعلام ِ ختم ِ جلسه! من که داشتم می رفتم خودم!

Friday, January 02, 2009

و امشب،
همین امشب،
یک سال به عمر ِ این فرسوده تر اضافه خواهد شد ...
.
.
.
برای زیز به بهانه ی تولدش :-)