Saturday, February 28, 2009

دلم می خواد یکی زنگ بزنه بگه دارم میام دنبالت بریم بیرون!
که بگه چته؟
که قبل از اینکه من چیزی بگم خودش فهمیده باشه!
آخه تا کی فقط من نگران بشم و من برم دنبال ِ این و اون و من حس ِ ششمم کار کنه که مثلا توی نوعی الآن خوب نیستی و از این جور چیزا!
پس کی به داده من برسه! پس کی دلش به حال ِ من بسوزه!
پس کِی میشه یکی زنگ بزنه بگه من پایین ِ خونتونم بیا بریم یه آب و هوایی عوض کنیم!
هان!؟

من در حال ِ حاضر هیچیم نیست. اینام یه مشت سوال ِ بی جواب بود تو ذهنم که گفتم بپرسم! همین!
...
کمتر از سه ساعت از نوشتن ِ این چیزا نگذشته که زنگ می زنی بهم! میگی داری چی کار می کنی؟ سرگرم مداد رنگیامم و دارم اس ام اس ریپلای می کنم!
حوصله ات سر رفته و هیچ خوب نیستی! میگی بریم بیرون؟
قشنگ شوکم! چرا تو؟
تا پنج دقیقه ی دیگه پایینم!
کجا بریم؟ بین دربند و نیاوران، دربند رو انتخاب می کنیم. یه آرزوی دیگم دارم خب! یعنی میشه مثل ِ اونشب که سه تاییمون داغووووووون بودیم و رفتیم جمشیدیه و بارون اومد باز بارون بگیره! بهت میگم یادته اون شبو؟ یادته عین ِ یک ساعتو زیر ِ بارون نشستیم و حرف زدیم؟
پارک می کنیم و میریم سفارش ِ غذا بدیم! لازانیا! بهم نگا می کنیم و می خندیم! آقاهه یکاره میپرسه به چی می خندین؟! بیچاره نمیدونه ما خلیم! الکی میخندیم! بهش میگم همینجوری!!
تا حاضر بشه میریم بیرون. یهو چند قطره آب میریزه رو دستم! جیغ می زنم واااااای بارووونه! بارونه!اونوقت در میای میگی ذوق نکن بابا! بارون کجا بود! دستاتو میگیرم میگم نگا کن! نگا کن! بارونه! نگا کن! دیدی بارون گرفت! واااااای! دیگه چی میخوایم آخه ما!
خوشحالیم. خوبیم. از صمیم ِ قلب داریم می خندیم! راستی! ما چرا با هم یهو قاطی می کنیم!
غذامونو که می خوریم دلمون نمیخواد برگردیم. هوا خوبه. آدم دلش می خواد پاشو بذاره رو گازو بی هدف فقط بره! پنجره هارو می دیم پایینو میریم! تا کجاش اصلا مهم نیست! به شهر ِ کتاب ِ نیاوران که میرسیم یهو با هم میگیم بریم شهر ِ کتاب؟ ترمز میزنم که آره. بریم.
دوتامون نزدیکه یه عمر میشه که اینجور جاها نیومدیم! به قول ِ تو آدم با دیدن ِ اینهمه لوازم تحریر مشتاق میشه به تحصیل : )) قشنگ ذوقیم. هیجان انگیزه! گیجیم! مداد رنگیاش هواییم میکنه! روان نویساش! جامدادیاش! کتاباش! سی دی هاش! تقویماش! حالمونو خوب میکنه! دوتامون خوب ِ خوبیم. انرژی ِ مثبتیم! آدم دلش میخواد اونجارو بار کنه بیاره خونه : )
...
بعضی وقتا یه آدمایی که اصلا فکرشم نمیتونی بکنی بدجور خوبت می کنن!
روزای سردرگمی رو گذروندم. هی نوشتم و پاک کردم!
هی هی هی هی

Friday, February 20, 2009


آدم های متوقع را، باید روزی با یک حرفی، سر ِ جایشان نشاند. که هی توهم به سراغشان نیاید که سکوت ِ تو به معنای ِ لال بودن است. که هی گمان ِ خود برتر بینی نکنند. که مدام دم از فهم و شعور نزنند. که در اصل کوته نظرند و سطحی نگر. که از این دنیا تنها خودشان را می بینند و چند نفری آدم ِ دور و بر، که قطعا دوستشان دارند زیاد. که ما بقی بی ارزشند و باید دور ریختشان. که تا وقتی کسی مهم است که تو برایش مهمی و اگر کمرنگ شدی برایش، پس باید بمیرد. و اینگونه می شود که آروزی مرگ می کنند برای آن همه آشنای ِ چند ساله ی دیروز و غریبه های امروز!
البته که دنیای ِ امروز ِ ما پر است از این آدم ها، که هی دور بر می دارند و شلوغ می کنند. که هی حرف می زنند که آهای من اینجایم. آهای من آنجایم. که دیده شوند. که خوانده شوند. ولی به راستی تا به کی؟ تا به کجا؟ بس نیست؟
آدم ِ حرف های تند نیستم. ولی اعتراف می کنم که دلم پر است. که اگر توانش را داشتم بلند می شدم، یک تو دهنی به این دست آدم ها می زدم که بیدار شوند. که کمی قبل از حرف زدن ها و نوشته هایشان فکر کنند.
بروم داد بزنم در گوشهای ِ کرشان که احساسات، من و توی ِ نوعی را نمی شناسد. دوست داشتن دین و فرهنگ نمی شناسد. ملیت ندارد. از زبان ِ خاصی پیروی نمی کند. لباس ِ مشخص ندارد. حتی واژه ای ثابت.
که بلندتر بگویم: آهای تویی که نشسته ای به جدا کردن، بی انصافی آخر تا کجا؟ حسادت تا به کی؟
آنوقت از آنهمه دیگری بپرسم حق با کیست؟ که مطمئن باشم چند نفری می گویند حق با من است و توی دیگری سکوت می کنی و دلیل ِ سکوتت را هم که من خوب می دانم اگر هنوز که هنوز است بشناسمت!
دیگر خیلی چیزها بی معنی شده اند. به درک ِ واقعی ِ این جمله وقتی رسیدم که با دیدن ِ جای ِ خالی ِ ماشین هیچ احساسی به من دست نداد. حتی خنده ام هم گرفت. که آهای بیایید با من همدردی کنید. نه با غصه خوردن. که با خندیدن!
دیدی؟ دیدی به ثانیه هم نکشید و بی ثبات شد! دیدی؟ دیدی همیشه من راست می گویم؟ دیدی آخر ِ سر هم بردند؟ دیدی گفتم می برند؟
اصلاً مهم نیست. بردند که بردند. تقصیر ِمن نبود. تقصیر ِ ما نبود! تقصیر ِ خنده هامان بود. تقصیر ِ یک روز شاد بودن. تقصیر ِ یک روز با هم بودن ِ بی هیاهو. تقصیر ِ دست هایمان بود اصلاً ! که هی جفت می شدند و به هر دلیلی باز! اصلاً تقصیر ِ حس ِ ترسی بود که آدمک ِ روی صندلی ِ چند میز آنطرفتر به من داد! که چقدر شبیه ِ تو بود!
می خندم و می گویم بردند!
اصلاً شما بگویید. اگر جای ِ من بودید چه می کردید؟
شوکه می شدید؟ وقتی از شوک در آمدید گریه می کردید؟ لعنت می فرستادید به شانستان؟ هی سوال های بی جواب ِ پوچ ِ همیشگی به سراغتان می آمد که مثلا چرا من؟ چرا امروز؟ چرا بعد از اینهمه شادی؟ چرا از بین ِ اینهمه ماشین، ماشین ِ من؟ و هی دنبال ِ کارهای ِ خطایتان می گشتید که مثلا رها شوید از اینهمه سردرگمی!
نه! مسخره بود این کارها! چیزی نداشت جز یک درد ِ دیگر روی دردهای قبل سوار کردن! که آخرش چه!
باید همان کاری را بکنید که من کردم. آرام بروید سراغ ِ پلیس تا بگوید ماشینتان را برده اند پارکینگ تا خیالتان راحت شود که دزدیده نشده است. چرایش را هم یادتان نرود بپرسید! که خواهید شنید: چون جلو و عقب ِ ماشینتان خالی بوده و راحت می توانستند ببرند. آنوقت می توانید با خیال ِ راحت لعنت بفرستید به شانستان که از بین ِ آنهمه ماشین، ماشین ِ شما را انتخاب کرده اند برای بردن!
آنوقت وقتی پلیس هزینه ی آزاد شدن ِ ماشین را می گوید بلند جواب دهید چه خبر است! اصلاً ماشین برای خودتان! و پلیس چوابتان دهد که فعلا ً که همین است! ماشینتان برای ماست!
در آخر با خنده راهتان را بکشید و بروید تا شنبه شود و بتوانید پیگیر ِ آزادی ِ یک بی گناه شوید/ همین.

Tuesday, February 17, 2009

Mind Reader

بگرد و پیدا کن.
لزومی به اینهمه نوشتن نیست.
هر روز یکی نشسته است یک گوشه ای و می نویسد. درست همان حرف های تو را. با همان شکل و رنگ.
این قانون ِ این زندگی است.
مگر زبان ِ ما چند حرف دارد؟
مگر چند کلمه می شود از این حرف ها ساخت؟
چند جمله؟ چند صفحه؟ چند کتاب؟ چند جلد؟
حالا این وسط یکی فعل را اول می آورد، یکی آخر. اصل ِ حرف یکی است.
لزومی به اینهمه نوشتن نیست.
بگرد و پیدا کن.
آدم ها خیلی شبیه به هم شده اند.
پیشتر از این ها نوشته بودم: " آدمها نویسنده می میرند. بی چتر، بی چراغ"
حالا باید ادامه دهم:
آدمها خواننده می میرند. بی چتر، با چراغ!
آدم ها نشسته اند و هر کدامشان دارند تکه ای از مرا می نویسند. غریبه هایی که بی هیچ ترس و واهمه ای تکه تکه ام کرده اند و هر تکه ام را با تمام ِ جزئیات بیان می کنند.
و من با یک لبخند ِ بزرگ هر روز پیگیر ِ کارشان می شوم. برایشان چای می ریزم و گاهی قهوه دم می کنم. که نخوابند. که هی مدام بنویسند و من هی مدام تر بخوانم و کیف کنم.

Loser/Losser

به خدا دو بار بیشتر نپوشیدمش!
خیلی دوستش داشتم. بیشتر از تمام ِ تمام ِ لباسهای ِ داشته و نداشته ام. چقدر گفتم تعریف نکنید از آن. چقدر گفتم نگویید خوب است و قشنگ. چقدر گفتم هی نگویید چه دارد و چه ندارد، می دانم، می دانم!
بعد از درست یک عمر گشتن، بالاخره در یک فروشگاه ِ نه چندان بزرگ، در یک روز ِ نه چندان خاص، در یک لحظه ی نه چندان خاطره انگیز پیدایش کردم. ذوق کردم. گفتم کوچکترین سایز لطفاً! فروشنده با تعجب گفت اندازه نمی شود ها! گفتم اگر بزرگ نباشد کوچک نیست. و درست اندازه بود. اندازه ی اندازه! و خریدمش. و با یک لبخند ِ بزرگ از آنجا بیرون آمدم. و آن روز برایم شد یک روز ِ خاص، و آن فروشگاه یک فروشگاه ِ خاص.
به خدا دوبار بیشتر نپوشیدمش! و هر دو بارش وقتی بود که با خاص ترین آدمهای زندگی ام قرار داشتم!
حسرت می بلعم. (از حرفهای فربد کش می روم!)
فحش و بد و بیراه به این زندگی. (از نوشته های نیکو می دزدم!)
لعنت به این زندگی که می فهمد کی و کجا حال ِ مرا بگیرد. و خوب هم می گیرد.
تازه می خواستم بیایم بنویسم ذوق دارم. ذوق ِ کتاب و نمایشگاه. ذوق ِ رفتن ِ سوفی توی کتاب. ذوق ِ چاپ ِ پیرزن توی کتاب. ذوق ِ پیرمرد ِ سیگار به دستم توی کتاب. ذوق ِ لبخند ِ پهن ِ چند ساعت ِ ی دیروز !
حالا ولی!
هیچ هم خوب نیستم. گریه هم کردم. کلی هم کولی بازی در آوردم. غر هم که به جای ِ خود. تازه باز هم دلم خواست که بمیرم. گفتم خدا بیا و خفه ام کن! ولی نکرد. هنوز هم زنده ام. و غصه می خورم. و دلم هی می سوزد برای ِ خودم. که هی دارم تمام ِ دوست داشتنی های ِ زندگیم را از دست می دهم و نمی دانم باید چگونه بجنگم برای از دست ندادنشان!
کاش حداقل سه بار می پوشیدمش!
به خدا اگر اینقدر دوستش نداشتم تا آخر ِ عمر هیچ چیزش نمی شد!

در یک عصر ِ دوشنبه ی زشت بود که از دست دادمش.
امضاء: منی که تو را دیگر ندارد برای ِ خودش.

Monday, February 16, 2009

شالم را محکمتر می بندم. طوری که نفسم بگیرد. شاید دلت کمی به رحم آمد و همان چند دقیقه ی مانده تا رسیدن، بیشتر توجهم کردی!
بعد پیاده می شویم و لا به لای ِ آدمها گم می شویم. (بی حتی ذره ای تلاش برای کمی بیشتر پیدا بودن!)
من از نگاه ِ تو. تو از نگاه ِ من.
همین کوتاه بودنها کافی است برای ِ نوشتن ِ این جمله:
"امروزم فرق داشت با دیروزم" !!
و این/ به قول ِ شما آدمها/ یعنی/ زندگی می کنیم هنوز / !

پ.ن: بعدتر تعریف می کنم: آدمک ِ دوست داشتنی ای بود. برای ِ همان چند لحظه ی کوتاه. و اضافه میکنم: گاهی باید تمام ِ مسیرها را با تاکسی بروی. درست همان گاهی هایی که از ذهنت می گذرد که تکراری شده ای.

Friday, February 13, 2009

مسخره است. همه چیز مسخره است.
همین ساعت ِ شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح ِ جمعه بلند شدن.
همین کنکور ِ ارشد دادن.
همین بحث های ِ پوچ ِ تنها برو و لجبازی های من که این وقت ِ صبح و آن جای ِ پرت ِ جنوب ِ شهر و ... .
همه چیز مسخره است.
همین تصمیم که من با ماشین ِ خودم راه بیوفتم پشت ِ سر ِ ماشین ِ بابا که مسیر را نشانم دهد.
همین تصمیم ِ مسخره که برای ِ این است که بعد از امتحان خودم برگردم.
آنوقت بابا سرعتش را هی زیاد و زیاد کند و من سر ِ صبحی هی پایم درد بگیرد از بس باید فشار دهم روی گاز که شاید این ماشین ِ قراضه دلش به رحم آید و کمی تندتر رود!
که هی کم بیاورم. که هی صد و بیست ِ من بشود صد و بیست و یک و بابا هی گم شود میان ِ ماشینها. که دلم بخواهد اصلا پشت ِ تمام ِ چراغ قرمزهای بین ِ راه گیر کنم و نرسم به هیچ چیز. که هی بابا مجبور شود فلشر ِ ماشینش را روشن کند که آهای دختر! من اینجایم. من آنجایم! که هی من حرصم بگیرد. که هی لجبازیم گل کند که نخواستم! که بیا و برو! اصلا هی تندتر برو که من گم شوم! چه فرقی می کند! و بابا انگار که یادش رفته باشد آمده است که مرا برساند برای ِ مدتی واقعا گم می شود!
همه ی این بازی ها برای یک کیک و آبمیوه؟!
مسخره نیست؟
. . .
امتحان که تمام می شود تمام ِ مسیر ِ برگشت را بی صدا به صبح فکر می کنی و پایت را محکم تر فشار می دهی!
به خانه می رسی. دور که می زنی تا داخل شوی! همین که جای ِ خالی ِ ماشین ِ بابا را داخل ِ پارکینگ می بینی پوزخندی می زنی و بلند می گویی:
مسخره است. همه چیز ِ این دنیا مسخره است!
اگر پرسیدند دوست یعنی چه- به تو اشاره می کنم.

همین جمله کافی بود برای جبران تمام ِ آن چیزهایی که خیال می کردی روزی باید جبرانشان کنی. :-*


Wednesday, February 11, 2009

درباره الی ... رو دیدم که :-)
تک تک ِ صحنه های فیلم قابل ِ لمس بود. تک تک ِ جمله ها. تک تک ِ بازیها. نه نه! بازی نمی کردن! انگار هر کس جای ِ خودش بود. هر کس داشت خودشو بازی می کرد. انگار خود ِ تو هم وسط ِ اونا بودی! انگار توی هر تصمیمی که می خواستن بگیرن از تو هم می خواستن که رای بدی! ولی رایِ تو همیشه یکسان بود! "هر چی جمع بگه!"
اونا داشتن خود ِ مارو بازی می کردن. زندگی ِ روزمره ی مارو. اونا حرفای مارو می زدن. مثل ِ ما می خندیدن. مثل ِ ما فحش می دادن. مثل ِ ما دعوا می کردن. اونا مثل ِ ما بودن. همه چیزشون.
درباره ی الی فیلم بود. شاهکار ِ جشنواره ی بیست و هفتم.
گلشیفته عالی بود. شهاب حسینی عالی. پیمان عالی. مانی حقیقی عالی.
و این دیالوگ که احمد(شهاب حسینی) به الی(ترانه علیدوستی) گفت: "یک پایان ِ تلخ بهتر از تلخی ِ بی پایانِ !"

Tuesday, February 10, 2009

سوپراستار/ زمانی برای دوست داشتن/ کودک و فرشته/ پستچی سه بار در نمی زند/ صندلی خالی
...
پ.ن: خب بهترین بازیگر ِ زنم بدین به اون دختره تو کودک و فرشته دیگه!!
باید اینجوری شد رسما :-

Monday, February 09, 2009

HoGh

فک کنم با این وضع ِ افتضاح ِ جشنواره ی فیلم فجر! سیمرغ ِ بهترین بازیگر ِ مرد رو بدن به رضا رشیدپور ِ سوپراستار!!

Saturday, February 07, 2009

زمانی برای دوست داشتن.

Monday, February 02, 2009

تو مثل ِ فردایی. نمی توان حتی حدست زد!
دوست داشتم یه جیپ داشتم، می زدم به جاده!
اصلا هم برام مهم نیست طرف ِ راستم دریا باشه، طرفه چپم جنگل. یا حتی دو طرفم کویر.
فقط باد بیاد. بـــــــــــــــــــــــــــــــاد.
بچه هه از باباش میپرسه: " بابا، جشنواره ینی چی؟ "
باباهه میگه: " پسرم، جشنواره ینی اینکه روزی چند تا فیلم نشون میدن! "
.
.
پ.ن: اضافه می کنیم. به دایره لغات.
خیس ِ خیس.
تو را پشت ِ نرده ها جا می گذارم و می روم.
آنوقت باید در این باران ِ بی علاقه، تک سرنشین تمام ِ این شهر را گز کنم!
کاری نمی ماند مگر، گوش دادن به تمام ِ آهنگهای غیر ِ مجاز ِ هاید شده ی مریض که مدتهای مدیدی میشد که بایگانیشان کرده بودم!!
آدم این باران را ببیند و خیس شود و یاد ِ تنهایی هایش نیفتد؟ یاد ِ خودش؟
محال است جانم. محال.