Friday, March 13, 2009

To Feel

نزدیک ِ عید که می شود همه به فکر خانه تکانی می افتند. شروع می کنند به از بالا تا پایین ِ زندگیشان را تکاندن! که اصلاً چه معنی دارد آدم یکهو دست به این کار بزند؟ بهتر نیست هر چند وقت یکبار این کار را بکنی که اینهمه خستگی به یکباره نریزد روی ِ دوشت؟ که هی غر بزنی و خسته شوی و اخم هایت در هم فرو برود؟
من خانه ای ندارم. اینجا ولی خانه ی من است. خانه ی واژگان ِ دلتنگ. خانه ی آزادی های من. خانه ی غر زدنها و شادی ها و بلند بلند خندیدن ها و گریه های من. خانه ی آدم های زندگیم حتی. که دورند و نزدیک. که می شود به سادگی جایشان داد در سر کج ِ گاف، در کلاه ِ آ، در انحنای نون، در قوس ِ روی ح، یا حتی در زیر و رویِ تمام ِ نقطه ها. بعضی هایشان را ولی باید محبوس کرد. در مثلاً ط یا ه. و بعضی هایشان را آویزان کرد. در امتداد ِ م.
خوبی ِ اینجا به این است که نیازی به خانه تکانی ندارد. اصلا ً غبار نمی گیرد! خاکی نمی نشیند روی ِ واژه ها. اگر هم چیزی باشد با یک فوووت می رود پی ِ کارش!
نزدیک ِ عید است. دارد بهار می آید. بهار برای ِ من یعنی فروردین. یعنی بزرگ شدن. امسال کمی محتاط تر شده ام برای پا گذاشتن به آن. دلم نمی آید باز بزرگتر شوم! دوست ندارم این جهش ِ به یکباره ی زندگی را. که چشم می بندی و وقتی باز می کنی میشوی یک آدم ِ بیست و سه ساله مثلا!!
دارم به شماها فکر می کنم. به شما آدمهایی که وقتی وارد ِ این دنیای رنگی شدم هر کدامتان یکی یکی سر ِ راهم سبز شدید. خیالی نیست که همین حالا کدامینتان مانده اید برای ِ من ! مهم بودنتان بود. شیرینی ِ بودنتان. بخوانید:
(به ترتیب ِ آشنایی نام می برم. )
طلا ی بن بست: سالهاست دلم می خواهد برایت بنویسم اعتبار ِ بلاگستان به توست. حالا محکم تر از همیشه پای ِ حرفم ایستاده ام. که بی نظیری دختر. که خودت می دانی و می فهمی معنی ِ حرفم را.
با هم که می خندیم دنیا مقابلمان کم می آورد. لباس ِ صورتی ات را بپوش. زیر ِ درخت ِ سرو برو. دستهایت را باز کن. صدای چلیک ِ دوربینت می آید. امسال سال ِ عکس های دیدنی ِ توست و آن خنده های دلنشینت.
محسن ِ یوسفی: حرف هایمان به هم گره می خورد و می شد پر از حس های رنگی ِ خوب. پر از سادگی و آرامش. می شود برایت آرامش خواست و اطمینان.
آیلار: یکی انگشتانش را می کشد روی پیانو. صدا هی بلند و بلندتر می شود. نزدیک است یا که دور؟ نزدیک است. نزدیک است. دخترک ِ مهربان ِ همین حوالی هاست. باید وقتی نگرانش می شوی هی در دلت لبخند پرتاب کنی بسویش. که بخندد مثل ِ همیشه.
(Darcy's-letter/ soundtrack/ pride & prejudice – silk closing – rule the world)
پردیس ِ سان جون: یک فروردینی ِ ناب. پر از احساس های قابل ِ لمس ِ دوست داشتنی. پر از انرژی های مثبت. پر از زندگی. کاش امسال، شکوفه های بهار، یک دنیا لبخند و آرامش هدیه ات کنند.
پوریا ی ِ یک پوریا: تازگی ها شده ام نرخرس. از وقتی علاقه به خ پیدا کرده! مستر گرافیتی است. جان لنون برای ِ من یعنی او. یا شاید او یعنی جان. فرقی نمی کند. خودشان باید یکجوری با هم کنار بیایند. البته جان که دیگر نیست. خدایش بیامرزد : )) اگر خواستید خوشحالش کنید با یک جعبه پیتزا به سراغش بروید. مطمئن باشید عاشقتان می شود : ))
باید برایش نوشت: مثل ِ همیشه نرمال باشی پسر : )) و سریع خودت را عقب بکشی که بدش می آید از آرزو کردن! البته یک آرزوی دیگر هم می ماند. بشوی سرآشپز. امسالت مزه ی پیتزا ی نادر بدهد. چهار تکه با طعم های مختلف. یک چیز ِ در هم بر هم : )
با دیدن ِ کانورس های خسته و کثیفم نمی شود یادش نکنم که!
(Anathema)
آرش ِ خاک: پر از موسیقی های نا شناخته ی گاهی زیاد از حد خوب : )
مرسده: خیلی آشنا. دوست. باید یک روز تمام ِ دانشگاه را با او گز کنی تا بفهمیش. که چه خوب است و ساده و دوست داشتنی. آرام ِ آرام ِ آرام.
فروغ ِ اتاقی زیر ِ شیروانی: حس های ِ نزدیک ِ لحظه های تلخ. عجیب ترین آدمهایی هستیم که در لحظه های خاص به یاد ِ هم می افتیم. بهار باید پر از اطمینانت کند. پر از لبخندهای رنگی ِ با ثبات.
بهرنگ: حرف های ساده ی خودمانی ِ خوب. درک کردن های واقعی.
Ethan: گاهی سر زدنهای یک دفعه ای.
مینا ی هورایزن: سبک ترین آدمهای این دور و بریم : )) عاشقش می شوم وقتی ذوق می کند از دیدن ِ نقاشی هایم. خوب ِ من است.
شقایق ِ به همین سادگی: واقعاً به همین سادگی. غیب نشو.
مصطفی کارتاژ: منجم است دیگر : ) شبکه ی چهار یک شب نشانش داد حتی. باورش نمی شد شناخته باشمش : )) . آرزو می کنم بشود یک ستاره شناس و در دل ِ کویر خانه ای بنا کند!
بابک ِ Iranian Idiot : هووووم. دو زبانه نوشتن های خاص ِ گاهی میخکوب کننده. باید به صرف ِ یک قهوه یک شب با او حرف بزنی و قانع شوی که "آدمی که ارزش ِ زندگیشو ندونه، ارزش ِ داشتنشو نداره!" به همین سادگی!! باید آرزو کنم که به همه ی آن چیزی که می خواهد و آرزو دارد برسد. آری. باید باید.
الهام dear dancer: ساده نوشتنهای لمس شدنی.
(Kill bill – bang bang)
آناهیتا ی themaze: با هم برویم جشنواره. هی سر از سوپر استار در بیاوریم : )) آنوقت یک روز که دلم برایش خیلی تنگ می شود از پشت ِ ستون بپرد بیرون و ذوق کنیم برای ِ هم. یک دوست پر از رنگ های شاد و خنده های از ته ِ دل و دوست داشتنی با چشم هایی که گاهی نمی شود از دیدنشان سیر شد. باید همیشه باشد. همیشه باشد و لبخندهایش واقعی باشد و هی طعم ِ توت فرنگی بدهد. و برایم بزند: نرگسی؟ و بخندیم که من غذایم و او یک الهه ی آرامش.
Lili تداعی گر ِ اوست برای ِ من.
نینا ی عادت می کنیم: دوست می شویم. به سادگی ِ نوشتن ِ یک خط روی ِ یک کاغذ ِ کاهی با خودکار! نقاشی هم دوست داریم هر دویمان : ) . کوتاه نویس ِ دیوانه کننده ی من است.
daily-frankly: می پرسم دیگر نمی نویسی؟ می نوشت. یک جای ِ دیگر. یک رنگ ِ دیگر. نزدیک شدن به آدمها کار ِ سختی نیست. مهم خوب بودن در ادامه است. همین که از اول تا آخر یکی باشی. هانست به معنای ِ واقعی ِ کلمه. می شود زیاد به فکرش بود و به یادش. و هی آرزوهای خوب حواله اش کرد. نابغه ی درس نخوان ِ قلیان دوستی که از او تصویر ِ یک روز ِ سرد ِ اسفند ماهی در ذهنم مانده. که باید سرم را تا کجا عقب می بردم برای دیدنش : )) و البته پسری بالای ِ یک تیر ِ چراغ برق که چشمهایم هنوز از یادآوریش گرد می شود که اگر می افتاد چه!؟ : ) جیمز بلانت برای ِ من یعنی او.
نفیسه ی یه عالمه حرف: کوتاه نویس ِ به هدف زن!
احمد ِ ریزگول: کوله ی سنگین ِ دوربین ِ عکاسی. عکس های ناب. نوشته های ناب. احساس ِ ناب. پسری پشت ِ یک کتاب ِ بسته ی پر برگ. باید آرزو کرد تمام ِ سیزده بدر ها باران ببارد برایش.
(Rule the world - Track 10 – 9crime)
علی: سنجاقک و غورباقه. یاد ِ ادامه دادن ِ حرف هایش که می افتم دلم تنگ می شود برای آن وقت ها! دوست داشت ادامه دادن های ِ یک هو قطع شده ام را!
نیلوفر ِ خیال: با عمق ِ وجود درک کردن. یک دوستی ِ ساده و صمیمی و پر رنگ. یک روز ِ بارانی ِ پر خاطره. یک دنیا نزدیکی. یک دنیا اعتماد. یک دنیا مهربانی ِ بی دریغ. آرامش آرامش آرامش برای تو. که دنیای ِ آرامشی.
(Hotel California)
نونا: بن بستی که قرار نبود انقدر نزدیک باشد!
محمدرضا ی تیگلاط: نامجو. دخترک ِ کولی. نقاشی.
جوزف: یک دوستی ِ ساده. که حتی نگرانی هم در آن جای دارد.
حسین shadeless or childish: همه کاره. کسی که تمام ِ کارهای دوست داشتنی ِ زندگی ِ مرا انجام داده است. و می دهد. و خواهد داد. تام ویتس برای ِ من یعنی او. آرزو می کنم یک نمایشنامه بنویسد. یاد کردن های سریالی ِ من : )) . می خواهم برای پسرش عیدی بخرم امسال : ))
اعتراف: پیدا شو. پیدا بمان. دوست داشتنی ِ وقت های ِ نمی دانم کی ِ بی سر و ته!
نیکوی ملودین: نرگس ِ دریمز تو یو- نیکوی ِ ملودین. وسط ِ یک بلوار جیغ می زنیم و می شویم دوست. از همان لحظه ی اول بی نهایت صمیمی! عجیب بودیم هر دویمان. زود دل بستیم به هم. نزدیکیم به هم. شاید کسی باورش نشود. حتی خودمان. که نگرانیم برای ِ هم. که هستیم برای ِ هم. که زندگی می کنیم با هم. همیشه و هر روز. گذراندن ِ لحظه هایی که انگار باید برای ِ هم می شدیم! گره خورده ایم به هم. محکم و صاف. Oh my love ِ جان لنون برای ِ اوست. همین کافی است برای اثبات ِ تمام دوستت دارم گفتن هایم. پیاده رویهای بلند و کوتاه ِ پر از عکس و موسیقی ِ ناب. و یک تولد ِ فراموش نشدنی شاید.
بیایم دنبالت برویم در باد قدم بزنیم. حرف بزنیم و بخندیم و گریه کنیم. شیرینی ِ زندگی یعنی داشتن ِ تو در تمام ِ لحظه ها.
آرین ِ ارتفاع ِ صفر: کانورس. خیانت ِ محسن چاوشی. لواشک. پست های طولانی ِ لمس شونده. یک دنیا حرف های خوب ِ کارساز. یک دنیا مهربانی ِ بی دریغ. دعاهای همیشگی. اولویت اول دعا به پایان رساندن ِ پایان نامه با نمره ی بیست : ))
آزاده ی نیم رخ: چکاوک ِ داریوش. مهربانی های پر رنگ ِ همیشگی. همیشه بودنهای دل نشین ِ پر از حس های خوب. پاک. عجیب. شاید یک فرشته : ) و البته عاشق ِ سوفی ِ من : )
فربد: نویسنده ی من است. هر سال نمایشگاه ِ کتاب را زیرو رو کردن برای پیدا کردن ِ کتابی از او کار ِ بیهوده ای نیست، حتی اگر نباشد. حتی اگر هیچ وقت نباشد. شاید بالاخره یک روز دست از لجبازی و مقاومت برداشت و کتابی نوشت و از روی ِ کتابش فیلم ساخت و اسکار گرفت : ))
(عطر ِ توی ِ ابی- دریا دادور و ...)
زیز: نباید بشکند. یک آدم ِ خاص در تمام ِ زندگی ِ من است. دوستی ِ اتفاقی ِ پر رنگ ِ ندیده. که باید آنقدر از او مراقبت کنم که همیشگی باشد برایم. عجیب بودنش خوب است. که دور و نزدیک بودنش اصلا اهمیت ندارد. که هست. که باید همیشه خوب باشد. که من از نقاشیهایم برایش بگویم. و او تشویقم کند. و هی بفهمد مرا. و من تمام ِ کلمات را برایش بکشم که خوشش بیاید. او زیز است. زیز ِ من.
هداک: یک دوست داشتنی ِ آرام . با روسری ِ خوش رنگ ِ ترکمن. در یک شب ِ بهمن ماهی.
سعید: یک موسیقی ِ ملایم . خوب. خوب. خوب. باید گاه و بی گاه حالت را پرسید. که خوب باشی. که باشی. که نرگسی صدایم کنی. بهار پر از اتفاقات خوب برای ِ تو. Antimatter برای ِ من یعنی او.
محمود: هستی؟ باید بعد از یک شب خستگی یک سیگار بگیرانی و سبک شوی. پنجره ها باز باشد. نیستی. به گمانم دود ِ سیگار کار دستت داده است! باش.
(I Am A Bird Now)
شهرزاد: همزاد. گاهی می شویم برای ِ هم. آنقدر نزدیک که می گوییم همزاد. گفتیم وقت های باید حال ِ هم را بپرسیم. اجبار در ما نیست. برای ِ همین است که دوست داریم همدیگر را. که دارد هی اختلاف هایمان زیاد می شود و نگرانی های ِ من زیاد که نکند دور شویم از هم : )) آرزو می کنم یک روز ظهر با هم، به کافه ی نوستالژی ِ سن بالاها برویم و ماست و خیار بخوریم با قاشق چنگال های تا به تا : )
عاشق ِ کوچولو نوشتن هایش هستم.

دوستتان دارم همه ی شماهایی را که در یک برهه از زمان برای ِ من بودید. و شاید هستید. و آرزو دارم که همچنان باشید. دوستتان دارم. همه ی همه ی همه ی تان را.
و همین.

Saturday, March 07, 2009

..
شد یک هفته.
گفتنش آسان است. یا حتی نوشتنش. سه کلمه بیشتر نیست. شد/یک/هفته. ولی گذراندنش گاهی به سالها هم می کشد!
مرا انگار کن به کودکی آفریقایی که دارد از سوء تغذیه جان می دهد. شبیه یک اسکلت شده ام. و تمام ِ اینگونه ضعیف شدنم به یک درد برمی گردد. به یک درد از نوع ِ ذره ذره آب شدن. به یک درد که معلوم نیست کجا خودش را پنهان کرده که گاهی، هر از گاهی، درست همان وقت های ِ نباید، سرش را از لاک ِ خودش بیرون می آورد و حمله می کند به من. آری. حمله می کند. خوب هم می داند به کجا بزند. به همان جایی که مرا از پای در می آورد. به همان جایی که دردش ..
دکتر رفتن کار ِ بیهوده ایست در این مواقع! دکترها هیچ نمی فهمند از درد. اصلا نمی دانند چه رنگی است! چه شکلی است! چه طعمی است! نگاهت می کنند و بی اعتنا به درد ِ تو می گویند برو هفته ی بعد بیا! آنوقت وقتی اشکت در می آید، وقتی می گویی داری در درد جان می دهی، وقتی التماس می کنی که لااقل چیزی بنویس تا کمی آرام شوم! دفترچه ات را باز می کنند و چیزکی می نویسند. که نمی دانند. که نمی فهمند این درد ِ من از چیست! این شدت ِ درد ِ من از چیست! که هر بار می گویند دردت عصبی است! شاید تحملت به سر آمده دختر! فشار ِ عصبی از نمی دانیم کجا و برای ِ چه که شاید خودت بدانی! ، عصب ِ این ناحیه ات را تحریک کرده! که باید بگذاری برود. که باید بگذاری رد شود. که باید تحمل کنی و صبر. و من تمام ِ این یک هفته را که از همین فردا وارد ِ هفته ی بعدش می شود دو کار بیشتر نکردم! یا در حال ِ گریه کردن بودم! یا در حال ِ خوردن ِ قرص و کپسول و دارو!
نسخه ام را برمی دارم و بعد از کار می روم داروخانه. می گذارمش روی ِ پیشخوان که دکتر بردارد. منتظر می مانم که اسمم را صدا بزند. که داروها را بگیرم و راهی ِ خانه شوم. که درد دارم. که خیلی درد دارم. نمی توانی بفهمی شدت ِ درد ِ مرا که همین چند دقیقه روی ِ پا ایستادن دیوانه ام می کند! صدایم می زند. داروها را که برمیدارم اشک است که از روی صورتم سر می خورد روی زمین. که آهای دکتر! آهای تویی که دردم را دیدی! آهای تویی که دردم را فهمیدی! یعنی این داروها خوبم می کند؟ این مسکن های ضعیف! این داروهای ِ سبک! اهالی ِ داروخانه مات ِ چشمهای خیسم شده اند. مات ِ دخترکی که دستش را گرفته به دیوار و بیرون میرود. چشمهایشان رنگ ِ دلسوزی دارد. رنگ ِ ترحم شاید. که مهم نیست. که نمی فهمند مرا. که نمی توانند بفهمند مرا. پس سکوتشان را از هر چیز ِ دیگری بیشتر دوست دارم در این مواقع. که با شعورند که هیچ نمی گویند و دلشان کمک نمی خواهد به من. گریه می کنم. پارکبان ِ کنار ِ ماشین هم نگاهش دست ِ کمی از آدمهای داروخانه ندارد. چه خوب که وقتی پارک می کنی پول می گیرند نه وقتی داری می روی! و پلیس ِ سر ِ دور برگردان! شاید فهمید که درد دارم! شاید فهمید که خیلی درد دارم! وگرنه نگهم می داشت که دختر با این حال و رانندگی!؟
دلم می خواست دست ببرم داخل ِ پاکت ِ داروها و همه ی شان را پرت کنم بیرون! که نکردم! که دوباره خوشی زد زیر ِ دلم که شاید همین های ِ بدرد نخور خوبم کنند! که نکردند! که شد یک هفته و انگار نه انگار که باید خوبم می کردند!
" زندگی ام شده یک نی ِ شیشه ای که با آن تمام ِ دردهایم را قورت می دهم"
چیزی نمی توانم بخورم. صبح ها یک لیوان شیر، آنهم با نی. ظهرها اگر باشد یک بشقاب ِ کوچک سوپ. و می رود دوباره تا فردا صبح! مات شده ام. چیزی از من نمانده! 41 عدد کوچکی نیست. ولی خیلی کوچک است. لااقل برای ِ من. برای ِ منی که این روزها هیستوری ِ مغزم به کل خالی شده است از همه چیز. که وقتی یکی یک صبح ِ جمعه زنگم می زند نمی شناسمش! که اسمش یادم می رود! که این برای ِ من یک نوع افسردگی است. این که استخوانهایم قابل ِ لمس شده اند. این که زیر ِ چشمهایم گود افتاده است. این که گاهی حتی همان آب را هم نمی توانم قورت بدهم.
شما جای ِ من. چرا؟
آنوقت می نشینم به خواندن. برای ِ نیکو باید بنویسم خدا نشسته آن بالا. یک تکه از من بر میدارد می دهد به دیگری. یک تکه از تو بر میدارد می دهد به دیگری. همه ی مان را تکه تکه می کند و عین ِ خیالش نیست ما طاقت ِ نداشتن نداریم! طاقت ِ صبر برای ِ دوباره رویش! طاقت ِ حتی همین چند روز مانده تا نوروز برای ِ دوباره نو شدن! که من همیشه با بهار نو می شوم و امسال فقط ترس دارم از آمدنش. که می دانم پیر شده ام. که تا شده ام. که ای وای! مبادا دردم بکشد تا اول ِ بهار!
و مادرم بگوید آدم با دیدنت یاد ِ غصه هایش می افتد! شما جای ِ من! یک هفته از عمق ِ وجودتان درد کشیدن! یک هفته جز آب و قرص چیزی نخوردن! چه گونه ی تان می کرد؟ می خندید؟
هر هشت ساعت/ هر شش ساعت/ هر چهار ساعت/ هر دو ساعت و گاهی هر یک ساعت!
آرام نیستم. آرام نمی شوم.
یکی بیاید خوبم کند. یکی پیدا شود بگوید مرهم درد چیست. یکی یک مسکنی تجویز کند که لااقل برای ِ دو ساعت نفهمم درد دارم!
دکترها نمی فهمند ولی من باید بروم باز سراغشان. آخر یک هفته گذشت از یک هفته ای که باید می گذشت و خوب می شدم : (
می گویم: دیگر توان ِ ذوق کردن ندارم. و تو چهره ات در هم می رود..

Friday, March 06, 2009

خستم. خیلی خستم.

Monday, March 02, 2009

exquisite pain

دوازده عدد قرص در یک شبانه روز.
یعنی به طور متوسط هر دو ساعت یک عدد.
فایده ای ندارد. 43 ام شده 41 و هنوز دارم از درد به خودم می پیچم : (
خوب نیستم و حالم خوش نیست و درد دارم و خرابم وصف ِ حال ِ مرا نمی کند.
نابودم. نابود.