Thursday, April 30, 2009

چشمانم بیشتر از یک باریکه ی نور چیز ِ دیگری نمی بیند.
این از عواقب ِ باران های ِ تمام نشدنی ِ بهاری است.
انگار که من یکی از ابرهایش باشم! هی می چکاندم!

Tuesday, April 28, 2009

: ((

راحت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی اشکمو در آوردی.
سه و پنج دقیقه ی بعد از ظهر/ هشت اردیبهشت 88/ سه شنبه

Monday, April 27, 2009

Converse

با کانورس های کثیف، باید قدمهای خسته برداشت.
وقت هایی که خوشحالید نپوشیدشان! با آنها ندوید! هی بالا و پایین نپرید!
مگر وقتی که ناراحتید، غصه می خورید، حالتان خوش نیست، عصبانی هستید، زندگی به شما دهن کجی کرده است، خرابید، کسی این کارها را با شما می کند؟ خوشتان می آید در این مواقع یکی هی به پر و پایتان بپیچد و خوشحالی کند؟!
...

...

پیرمرد هایی که تمام ِ زندگیشان در جیب ِ داخلی ِ سمت ِ چپ ِ کتشان مخفی است. درست روی ِ قلبشان..

Wednesday, April 22, 2009

صدای باد اذیتش می کند. هدفون هایش را فرو می کند در گوشش. دارد داد می زند:
Only you can heal your life
او هم شروع می کند به فریاد زدن:
Only you can heal inside
باد دارد همه چیز را با خود می برد!

a word of 3 letters

در تمام ِ این بیست و سه سال زندگی یک کلمه را خیلی خوب یاد گرفته ام!
-کاش-
نه خیلی بلند است که آدم خسته اش شود در نوشتن.
نه حروفی در آن به کار رفته که بشود به چند گونه ی مختلف نوشتش.
نه حتی معنای پیچیده ای دارد.
یک کلمه ی سه حرفی ِ خوش هضم است که براحتی آدم را به باد می دهد!

Monday, April 20, 2009

Angels Walk Among Us

عکس ِ من در قاب- عکس ِ من/ تولد ِ تو/ کادوی ِ تولد ِ من- شال ِ نقاشی شده- یک گلدان ِ کوچک ِ دوست داشتنی- فانوس- دوست داشتن- یک میز ِ چهار نفره ی کوچک- برجی در سقف- یک تخته ی سیاه و نوشته هایی با گچ ِ سفید روی آن- موسیقی های نوستالژی وار ِ از حفظ- یک غذای ِ عجیب و غریب- یک نفر خواب- یک نفر در حال ِ یاد گرفتن ِ عکاسی با دوربین های جدید تر از قبل- یک دنیا خنده- دستهایی معلق در هوا- خاطرات ِ تمام نشدنی- دو هفته دربست آژانس ِ دوستی بودن- لئون تولستوی- میلک- آدم هایی که چه زود عوض می شوند- آدم هایی که چقدر آدم می شناسند- چقدر شماره دارند در گوشی هایشان- چقدر خالی اند از خیلی چیزها- نوشابه های هیجان انگیز- نگاه های تمام نشدنی ِ این و آن- شلوغ کردن های همیشگی- امروز- ظهر- شاید خیلی چیزها-
خواستم جمله بندی کنم، دیدم دست خورده می شود. بعضی وقت ها نباید خیلی به کلمات ور رفت، بالا و پایینشان کرد، ته شان را با فعل بست یا حتی نقطه گذاشت. باید رها باشند و آزاد. شاید اینگونه بیشتر بمانند در ذهن.
خلاصه اش این می شود:
راز ِ امروز می ماند تا همیشه در دلم.
پ.ن: (به قول ِ کیوسک) روز نوشت
کاش همه ی مان یک احمد شاملو داشتیم برای ِ خودمان، که وقتی از خواب می پرید و کاغذی پیدا نمی کرد، روی ِ دیوار برایمان می نوشت.
آنوقت ما اشتباه ِ آیدا را نمی کردیم. همان فردایش می رفتیم و آن تکه گچ ِ دیوار را برمی داشتیم برای ِ خودمان!
. . .
"کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود/ انسان با نخستین درد/ -در من زندانی ستمگری بود که به زنجیرش خو نمی کرد- / من با نخستین نگاه ِ تو آغاز شدم. "
. . .
(ویژه نامه ی نوروز اعتماد)
آیدا می گوید:
"آیدا در آینه" را که نوشت در خانه خیابان ویلا با مادر و خواهرهایش زندگی می کرد. یک روز ساعت 11صبح رفتم خانه شان، خودش خانه نبود. رفتم به اتاقش. تختش گوشه ی اتاق بود و کنار آن میزی گذاشته بود. روی تخت نشستم و آیدا در آینه را روی دیوار دیدم! با خطی زیبا، با مداد و بدون قلم خوردگی، مرتب روی ِ گچ ِ دیوار سپید نوشته بود. حیران شده بودم. ناگهان آمد تو، دید دارم شعرش را می خوانم. گفت دیشب یکهو بیدار شدم و خواستم شعر بنویسم، کاغذ دم دستم نبود روی دیوار نوشتم ...
اضافه می کند:
بعد از آنکه ازدواج کردیم و مادرشان هم از آنجا رفتند، دیگر توی آن خانه نرفته ام. فقط از جلوش رد شده ام. از سرنوشت آن دیوار هم خبری ندارم. اما افسوس می خورم که چرا آن تکه از گچ ِ دیوار را برنداشتم...

Saturday, April 18, 2009

می بینید؟
تنها یاد گرفته ایم به مسیر ِ پیش ِ رویمان نگاه کنیم.
بی خبر از آنکه یکی پشت ِ سرمان، رؤیایش ماییم!
و رؤیای ِ ما، همانی که تا ابد خیال ِ برگشت ندارد!
...
بیایید و یکی در میان از خود گذشتگی کنید! بلدید که؟
بگذارید لا اقل از هر دو نفرمان، یکی به آرزویش برسد!

Monday, April 13, 2009

to yell with pain

این باران ِ لعنتی دارد مرا از پای در می آورد.
این باران ِ لعنتی ِ بهاری دارد تمام ِ زندگی ِ مرا جلوی ِ چشمانم می آورد و عین ِ خیالش نیست من سالها زمان صرف ِ به خاک سپردنشان کرده بودم! نه, نه! هیچ عین ِ خیالش نیست! شر شر می بارد و آهسته وحشی می شود ناگاه!
صندلی ِ اتاقم را پشت به پنجره می کنم و یک چیزی فرو می کنم در گوشم و صدایش را تا آنجایی که کر نشوم بالا می برم! که مهم نیست چه چیز شروع می کند به خواندن! که انگار همه بخواهند با هم نابودم کنند بدترین چیز ِ ممکن با بیشترین صدا می افتد به جانم!
تمام ِ ساعتها را از کار می اندازم. نمی خواهم بدانم الآن چه وقت از شبانه روز است. این روز است که شب شده! یا شب است که روز شده! کلاغها هم که دیوانه شده اند و آمده اند همین کنارها دارند یک صدا قار قار می کنند!
کارت ِ دکتر را هی اینور و آنور می کنم! تمامش را از حفظم! تمام ِ کلمات و جملاتش را! تمام ِ حتی حرف های بزرگ و کوچکش را! و این اشک است که درست مثل ِ همین باران ِ لعنتی از چشمانم سرازیر می شود! و این منم که ضعیف می شوم و خالی ...
کارت ِ دکتر را مچاله می کنم و می گویم باید کمی بیشتر به خودم فرصت بدهم! کمی بیشتر از سه سال!
ولی نه! عادت نمی کنم! یادم نمی رود! هر چه بیشتر نگاهش می کنم بیشتر دیوانه می شوم!
دارم از غصه دق می کنم و این اشک ها هم مرهم ِ هیچ چیزم نیست! هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت!
بعدا ها بنویسید یکی از شدت ِ باران دق کرد و مرد..
باران هنوز وحشیانه می تازد . بر من و روزهایم.
یک دوشنبه ی سرد- ساعت کمی به 12 ظهر مانده است.

Thursday, April 09, 2009

سه سال ِ پیش، یکی/ یک چیزی/ یک جایی/ یک جور ِ ناجوری/ الصاق کرد به من.
حالا دو نفر پیدایشان شده است و دارند آنرا جدا می کنند از من!
بنویسید: اینجا، کارگران مشغول ِ کارند.
دستم بند است. دارند خرابم می کنند، وگرنه هرگز زحمت ِ این نوشته را به شما نمی دادم.
ما آدم های خیال باف، بی چتر زاده شده ایم. تا شاید بهانه ای شویم برای باریدن باران..

Tuesday, April 07, 2009

قهر نباش!
باران ببارد، ما قهر باشیم و پیاده رو های شهر خالی!؟
نه. انصاف نیست!
آمده ام منت کشی.
آشتی؟

Monday, April 06, 2009

Hun

ببینم!
کِی قراره ما خوب بشیم؟
کی قراره ما رو خوب کنه؟
هان؟
همیشه بر میگردم و به پشت ِ سرم نگاه می کنم.
باید این عادت ِ لعنتی را کنار بگذارم.
اصلا من ته ِ لوس و نُنُر و حساس و احساساتی.
اصلا همین که شما میگین.
حرفیه؟
تو خونه به من میگن گیگیلی. از لحاظ ِ slow-motion بودگی : ))
آخه امشب سر ِ غذا یهو بی هوا گفتم: خسته شدم از بس خوردم! حالا هیچی نخورده بودما : ))

* به گیگیلی گفتن بفرما شیرینی. گفت نمی خورم. گفتن چرا؟ گفت چون خسته میشم!
ببین! تو به من اس ام اس قرض نداری که هر چند روز یکبار یدونه اس ام اس بهم می زنی و حالمو می پرسی. که جواب ِ من هر چی هم که باشه، زندم/ مردم/ خوبم/ بدم/ و ... هیچ فرقی واست نداره و از همون یدونه اس ام اس بیشتر نمیشه!
خواستم بگم من حالم از این جور " من به یادت هستم " ها بهم می خوره!

Friday, April 03, 2009

hmmm

دوربینش را بین ِ شاخه های ِ درخت گذاشت و از لا به لای ِ برگ ها فریاد زد:
یک ... دو .. سه .
باطری ِ دوربین تمام شد و زمان بین ِ آسمان و زمین معلق ماند!