Thursday, May 28, 2009

. .

گاهی باید نوشت:
دردهای نانوشته
آنوقت بی نقطه رهایش کرد و رفت.

Sunday, May 17, 2009

درهای دوزخ
. . . تنها رها شده ایم
چون کودکانی گم کرده راه در جنگل.
وقتی تو رو به روی من می ایستی و مرا نگاه می کنی،
چه می دانی از دردهای من که درون من است
و من چه می دانم از رنج های تو.
و اگر من خود را پیش تو به خاک افکنم
و گریه و زاری سر دهم
تو از من چه می دانی
بیش از آنچه از دوزخ می دانی
آن هم آنچه دیگری برای تو بازگو می کند
که سوزان است و دهشتناک.
از این رو
ما انسان ها
باید چنان با احترام،
چنان اندیشناک
و چنان مهربان
پیش روی هم بایستیم
که در مقابل درهای دوزخ.

* از نامه های فرانتس کافکا به اسکار پولاک، پراگ، یکشنبه/ 3 نوامبر/ 1903

Like

چه آی با کلاه و چه آی بی کلاه، هیچ کدام نقطه ندارند. پیش از دوران درک کامل الفبا هم به خردسالی خیره می شدم به اختلاف این شمایل: چرا یکی کلاه دارد و دیگری سرش بی کلاه مانده است؟ یک روز پدر به وقت درو، کمر آراست از خستگی و گفت: "حروف ِ الفبا هم مثل آدم ها، هر کدام سرنوشتی دارند! " باورم شد . . . تا موسم بلوغ که مشق و معنا به من آموخت همه حروف از حقوقی مساوی برخوردارند. آی با کلاه گاهی سرآغاز واژه آزادی است، و گاهی طلایه دار "آسیب". آی بی کلاه آیا اول ِ "اندوه" می آید؟ چرا اندوه . . . ؟! ستون نخست ِ "امید" هم هست!
- سید علی صالحی

Friday, May 15, 2009

BirthDay




Dedicated to Maryam :-*

Tuesday, May 12, 2009

Castle of Loneliness

آهنگ ِ این روزها: قلعه ی تنهایی/ فرامرز اصلانی/ یازده دقیقه و بیست و دو ثانیه
چهار دقیقه و چهل ثانیه ی اول: موسیقی ِ بی کلام.
اوج و فرود های بی نظیر.
2:46/ 3:58/ و حالا ..آه اگر روزی نگاه ِ تو ..

Tired To death

دیروز برداشتم برای ِ یکی نوشتم: خوبم. بی اختیار. و همین حالا که ساعت های ِ زیادی از آن لحظه می گذرد هنوز نتوانسته ام دلیل ِ این کارم را برای خودم توجیه کنم. گاهی وقت ها بی دلیل یک کارهایی می کنم که شاید تا سر حد ِ نیستی پشیمان شوم. ولی چه کنم! تسلیم می شوم در لحظه ..
روزهای ِ سختی شده است. روزهایی که صبح هایش دیگر آبی نیست. یا شب هایش سیاه. همه چیز به هم ریخته شده است. انگار که تمام ِ سال های ِ زندگیم را در یک همزن ِ برقی ریخته باشند، آنگونه شده ام. درست مثل ِ یک آب طالبی! هیچ چیزم دیگر معلوم نیست. نه خنده ام، نه گریه ام، نه بودنم، نه نبودنم.
به قول ِ مادرم خانه هم که باشم اصلا انگار نه انگار. سرم به نقاشی و کامپیوتر و آهنگ هایم گرم است. و راست هم می گوید. که وقتی خانه باشم، در ِ اتاقم بسته است و می روم در لاک ِ خودم.
دیگر مهربان نیستم. بچه ها را دوست ندارم. ذوق ِ این و آن را نمی کنم. زود از کوره در می روم. بی حوصله شده ام. مادرم زود به زود از دستم شاکی می شود. می گوید به خود مغرورم! و من هنوز که هنوز است نمی فهمم معنی ِ این حرفش را! ولی دلتنگ زیاد می شوم. برای ِ خیلی ها. نگران زیاد می شوم. برای ِ خیلی ها. که اگر یکی خوب نباشد قشنگ بهمم می ریزد. به جرأت می توانم بگویم روزم را خراب می کند. حتی شده آنقدرها نگران ِ حالش بشوم که بی اختیار گریه ام بگیرد. بی اختیار حواسم پرت شود مدام. بی اختیار ..
اینگونه آدمی شده ام این روزها.
حرف زیاد نمی زنم. از آدم های ِ پر حرف بدم می آید. سرم به کار ِ خودم گرم است. زیاد حوصله ی این و آن را ندارم. از آدم هایی که مدام می خواهند کم حرفی و چهره ی سردم را دلیل بر حال ِ بدم بگذارند نفرت دارم. دوست دارم کمی بروم در لاک ِ خودم. فکر کنم به خودم. زیاده خواهی است؟ اینهمه خندیدن برایتان کافی نبود که حالا نمی گذارید برای ِ خودم شوم کمی؟! حوصله ی هیچ کدامتان را ندارم. کمی رهایم کنید. گوش هایم هم دیگر دلشان نمی خواهد چیزی بشنوند. خسته شده ام از اینهمه حرف. از این همه گله و شکایت. از اینهمه نامهربانی. از اینهمه سنگ ِ صبور بودن. خسته شده ام از اینکه همیشه و همه جا خوب گوش دادم به حرف هایتان. آنوقت آخرش بشنوم که مرموزم!
خسته ام. می خواهم دیگر هیچ ندانم از هیچ کس. دلم استراحت می خواهد. زخمی شده ام. هر چقدر خواستم خودم را بکشم کنار از خیلی چیزها، نشد که نشد. هی آمدید، گفتید، رفتید. ندانستید دارید با همین حرف های ِ یکی در میان ِ زیاد از حد پوچتان روح و جان ِ مرا به بازی می گیرید. ندانستید که چقدر حساسم من. ندانستید و هنوز هم نمی دانید!
مادرم به من می گوید مشاور. می گوید روابط عمومی. امروز دلش می خواست می توانست گوش هایم را ببرد تا دیگر کسی نتواند بیاید حرف هایش را به من بزند!
خودخواهی است؟ باشد. همین که شما می گویید. خودخواهم.
خسته ام.
خسته ام.
خسته ام.
اینقدر از من توقع نداشته باشید.
خسته ترم نکنید.
خواهش می کنم ..
مامانم میگه آدمیزاد هم مثل ِ ماشین می مونه. باید بهش بنزین بزنی تا راه بره!
بهش می گم پس اگه اینطوری باشه که تو میگی، من الآن یه عمره دارم با چراغ ِ روشن می رونم!
پشت ِ میزم نشستم و دارم کارامو می کنم. گاهی اون وسط چند خطی هم نقاشی می کشم. خسته که می شم. سرمو که برمی گردونم تا بلند شم از روی صندلیمو یه چرخی بزنم واسه ی خودم. چشمم به رو تختی بنفش و صورتیم می افته که مامان دیروز برام دوخته! بهم انرژی میده رنگاش. حالمو قشنگ خوب می کنه. اصلا هی دوست دارم سرمو برگردونم نگاش کنم. ذوق می کنم رسما براش :دی

Saturday, May 09, 2009

آهای شماهایی که چند ماهی است، هی هر روز سنگ ِ انتخابات را به سینه می زنید، خسته نشده اید؟
خواستم یاد آوری کنم:
در کشوری که پر فروشترین فیلم سینمایی اش اخراجی های 2 می شود!
در کشوری که پر بیننده ترین سریالش یوسف پیامبر می شود!
به دنبال معجزه ی انتخاباتی نباشید!
پازل ِ پیچیده ای نیست که اینهمه وقت و انرژی صرف چیدنش کرده اید!
یک گوشه اش خالی مانده - یک تکه اش باقی مانده!
کافی است تکه ی باقی مانده را در جای خالی مانده قرار دهید!
فقط همین!

Wednesday, May 06, 2009

خیلی چیزها را دیگر نباید به حساب ِ بچگی گذاشت!
من آنقدرها بزرگ شده ام که برایم بلیط تمام بها بخرند!
آه اگر دیروز برگردد . .
تو بعد از پنج سال، یک نوستالژی کامل بودی برای من.
پارادایز.
همه ی شلوغی های امروز یک طرف، سی دی عوض کردن ِ تو یک طرف.
پنج دقیقه ی آخر.
خالی شدیم یکهو. با هم.
شب بود.
جدا شدیم.
رفتیم.
تمام ِ پنجره ها را پایین دادم.
باد همچون همیشه وحشیانه می وزید.
سکوت ِ سنگینی بود بین ِ من و من.
تمام ِ مسیر دستم روی ِ دکمه ی Next فشار داده می شد.
به یاد ندارم چیزی را حتی تا نیمه گوش داده باشم.
موهایم رفته بود توی چشم هایم.
رسیدم خانه فهمیدم.
چشم هایم می سوخت.
حواسم هیچ جا نبود.
خالی بودم.
از همه چیز.
من حتی دستم را نبردم موهایم را جمع کنم از روی چشم هایم.
چند باری را هم مسیر ِ اشتباهی رفتم.
کوچه های اشتباهی.
خیابان های اشتباهی.
آدم های اشتباهی.
و یک توی ِ خیلی خیلی آشنا.
فقط کاش امروز حرف ِ آن روزت را باز تکرار می کردی.
که ...
کات.

Saturday, May 02, 2009

crying need


به خدا دیگر مهم نیست. یعنی سال هاست که دیگر هیچ چیزی مهم نیست. حتی بودن و نبودن ِ من.
داری اینجا را می خوانی، خیالی نیست. بخوان. فردا باید در چشمانت نگاه کنم و بی تفاوت بگذرم؟ باشد، قبول. ایرادی ندارد. فقط بگذار بنویسم. هی نیا جلوی ِ من. هی خودت را در احساس ِ همین حالای ِ من جا نکن. وقتی که هستی نمی توانم. حتی خیال ِ بودنت هم کافی است برای لال شدنم! بیا و نباش! بیا و برای چند لحظه ای هم که شده مرا رها کن به حال ِ خودم! بگذار ... : ((
...
نه! نمی شناسم. من دیگر نمی شناسم. من دیگر نمی خواهم که بشناسم. من دیگر نباید که بشناسم. من اصلا باید بمیرم تا نشناسم : ((
آهای شما آدمها! من که می دانم نمی توانم! من که می دانم نتوانستم! من که می دانم ...! شما چرا؟ شما چرا هی هر کدامتان یک روزی، یک جایی، یک جوری، یک وقت ِ نا وقتی مرا بهم می ریزید! یادآوری می کنید! نابودم می کنید! دیوانه ام؟ باشد، قبول. هستم. خودم می دانم.
" خواستم، نشد! "
" می خوام یادم بره، اما دست ِ خودم نیست! "
شما چه می دانید از من؟ شما چه می دانید چه ها کردم و چه ها نکردم! هی نسخه تجویز نکنید برای من! هی دلتان نخواهد جای ِ من بنشینید و جای ِ من فکر کنید و جای ِ من احساسات به خرج دهید! اشکهایتان را برای ِ خودتان نگه دارید! من گدای ِ محبت نیستم! من محتاج ِ دلسوزی های ِ شما نیستم! من فقط دارم می گویم نمی توانم کنار بیایم با خودم! من فقط می خواهم بگویم نمی توانم! نمی شود! نمی خواهم! آی ی ی ی! درد دارم! نمی فهمید! می دانم! خوب هم می دانم! اصلا برایتان قابل ِ درک نیستم! می دانم! خودم هم خسته شده ام از خودم! برای ِ همین است که پنج شنبه، وقتی در را باز کردم و داخل شدم. وقتی در خاموشی رفتم و گوشه ی دیوار نشستم، وقتی صدای ِ آن مرد داشت می پیچید در گوشم، وقتی باز تو آمدی جلوی ِ چشمانم، وقتی دیگر نرفتی، وقتی همه چیز ریخت توی ِ سرم، وقتی صدای ِ همه ی پنج شنبه هایت افتاد به جانم، دلم گفت باید یک روزی همین جا تمام کنم. وقتی نمی توانم دست بردارم از خودم! از احساسم! از این چیزهایی که اتفاق افتاد و تمام شد و رفت. گفتم آهای من! کجاست جای ِ آدم ها در دلت! و فهمیدم که چقدر کمند آنهایی که آن گوشه ها، لای ِ همدیگر، با بی رحمی جایشان داده ام! فهمیدم چقدر ندیده ام خیلی ها را! فهمیدم ... آن شب بود که در میان ِ آن همه آدم، های های گریه کردم! برای ِ خودم! و هیچ کس نفهمید دارم خودم را دفن می کنم! که دارم بالا سر ِ قبر ِ خودم های های گریه می کنم! که نمی دانستند تمام ِ پنج شنبه ها من دارم ذره ذره آب می شوم! که دارم تکه تکه های خودم را زیر ِ خاک می برم!
نه، نمی شناسم! هی شما هم به من نگویید که می شناسم! هی شما هم آدرس های ِ دور و نزدیک ندهید به من! من به اندازه ی کافی مریض هستم! من به اندازه ی کافی خودم می دانم از همه چیز! همه اش تقصیر ِ خودم هست! حتی این را هم می دانم!
شاید یکی از همین روزها، رفتم تمام ِ خودم را برای ِ یکی گفتم. در را بستم و تمام شدم.
و این کار خیلی درد دارد.

Friday, May 01, 2009

..

دلم برای به آغوش کشیدنت تنگ است.
انقدر هوا را بهانه مکن ..

rainy day

هوا رو پسر!
4:40 بعدازظهر/ پنج شنبه/ 10 اردیبهشت

save to drafts

- خسته تر از خودم.
- کاش قیافه ات شبیه خیلی ها نبود!
- همین یکی را کم داشتیم...