Sunday, August 30, 2009

بعضی دوست داشتن ها سطحی اند. یک هفته کافی است پاپیچشان نشوی تا به کلی فراموش شوند.
ولی بعضی دیگر نه! آنچنان ندانسته و نفهمیده در تو رخنه می کنند که جدا شدن از آنها کار ِ حضرت ِ فیل می شود!
فراموشی در آنها جایی ندارد. عمر ِ نوح و صبر ِ ایوب کم می آورد در برابرشان.
مابقی هم که هیچ،
هستند و نیستند و نابودت می کنند!
..
همه با هم پیر می شویم،
همه پیر شدن هم را می بینیم و هیچ کاری برایش نمی شود کرد.
...
- فربد

Friday, August 28, 2009

BD

به بهانه ی تولدت اینرا اینجا می گذارم..
فردا تولدم هست. از این آدمهایی هم نیستم که بگویم همین که یادت بوده باشد کافی است. یا اینکه همین که تبریکم بگویی یک دنیا خوشحالم می کند. نه. ولی اگر یک شاخه رز مشکی برایم بگیری بی نهایت ذوق می کنم. ولی اینبار خیلی فرق می کند. تو باید رز مشکی را که هیچ یک کادوی دیگر هم برایم بگیری. حالا هم من دارم به آن چیز دیگرش فکر می کنم. که باید خیلی خاص باشد. زودتر از اینها گفته بودمت که کتاب برایم نخر. شعر و داستانش هم هیچ فرقی نمی کند. سی دی فیلم و موسیقی هم همینطور. شمع و عروسک هم. دارم به یک چیز خیلی خاص فکر می کنم. به یک پوستر. به یک عکس. به یک من و تو در کنار هم روی دیوار خانه. به یک دیوار برای من و تو. به یک چیز ِ خیلی خیلی بزرگ. ما یک راهروی کمی طولانی داریم که دلم می خواهد یک طرفش نوشته هامان باشد. یک طرفش خودمان. امروز برداشته ام یک دنیا کاغذ بزرگ چسبانده ام یک طرفش. طرف دیگرش را هم گذاشته ام ...
فردا می شود. زنگ می زنی. انگار که رفته باشی میان دو کوه صدایت می پیچد که داری فریاد می زنی تولدت مبارک. آنوقت من سراسر ذوق می شوم. هی با هم می خندیم و تو هی تند تند تبریک می گویی. صبح زود است هنوز. ولی تو نیستی. صبح زودتر گذاشته ای و رفته ای. من هنوز دارم روی تخت غلت می زنم. بعد از آنهمه تبریک می گویی اصلا خودت را دیده ای که چقدر بزرگ تر شده ای؟ بلند می شوم تا ببینم. یک طرف صورتم جای لبهای توست. می میرم از خنده. دلم می خواهد تا شب که می آیی پاکش نکنم. گوشی به دست اتاق را ترک می کنم. راهرو تاریک است. از سر ِ عادت دستم روی چراغ کوچکی می رود و روشنش می کنم. وای اینجا را. برداشته ای بزرگ برایم نوشته ای هی زندگی، زندگی ِ دوباره ات مبارک. آنوقت پایینش امضا زده ای زندگیت. هنوز پشت گوشی هستی. فقط به جای تند تند تبریک گفتن حالا داری تند تند می پرسی هستی هستی؟ آهسته می گویم چه زندگی ِ پیچیده ای. می فهمی دارم از راهرو رد می شوم. می گویی پیچیده نیست. خانم جان کمی تند تر. هنوز چند پیچ تند دیگر باقی مانده. اینجا را نگاه. چند تا رز مشکی؟ مگر من چند ساله شده ام؟ فریاد می زنی بیست و سه ساله. بیست و سه سالــــــــــــــه. وای خدای من. این دیگر چیست. از صدای جیغ من می فهمی حسن را دیده ام. لاک پشت کوچکی که برایم خریده ای. امروز چه روز عجیبی است. می گویی باز هم هست. دو پیچ دیگر. می گویم می میرم ها. قلبم را که می شناسی. زیادی ضعیف است. می ترسم قدم از قدم بردارم. دو پیچ دیگر. دو چیز دیگر. یکهو یکی زنگ در خانه را می زند. می روم تا بازش کنم. سرایدار خانه است. نان آورده برایم. مات و مبهوت نگاهش می کنم. نان؟ تو؟ اینجا؟! موقع رفتن انگار تازه چیزی یادش آمده باشد، دستش را درون جیبش می برد و یک جعبه ی کوچک به طرفم می گیرد. می گوید مال ِ شماست. در را می بندم. بازش می کنم. یک تراش است. بلند بلند می خندم. آنوقت از پشت گوشی می گویم چه خوب که برایم خریدی. چه خوب که گفتم کند شده است. خداحافظی می کنی تا شب. دارم به آن پیچ آخر فکر می کنم. همین که دارم مدادهایم را می تراشم از حسن می پرسم فکر می کنی این آخری چه باشد؟
مداد تیزم را برمی دارم و می روم روی کاغذهای توی راهرو می نویسم من دلم یک پوستر بزرگ از خودم و خودت می خواهد.
شب شام را بیرون می خوریم. می گویی پیچ آخر درون خانه است. خیلی فکر نکن. انگار من زیادی بلند فکر می کنم.
در خانه را باز می کنم. داری ماشین را پارک می کنی. لباسهایم را در می آورم. می روم تا آویزانشان کنم. می بینم زیر نوشته ام کسی نوشته بیا، این هم پوسترت. ولی خطش شبیه تو نیست! نگاهم می چرخد. من و تو ایم. کنار هم. روی دیوار.
بغلت می کنم. محکم.

..

اینجا سوفی دارد مثل ِ من و تو Take that گوش می کند..
You light the skies, up above me
A star so bright, you blind me, yeah
Don't close your eyes
Don't fade away, don't fade away
.
.
.
All the stars are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you, for you
All the stars are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you, for you
.
p.s: Happy BD My Dearest Friend :-*


Thursday, August 27, 2009

هیچ وقت، هیچ چیز، آنگونه که باید پیش نمی رود.
این هیچ وقت یک هیچ وقت ِ بولد ِ تو خالی است. تا هم پوچ بودنش به چشم آید و هم تأکید ِ بر رویش!
سه حرف است و دنیا دنیا دوست داشتن دارد در خودش.
پ/ د/ ر
که باید به هم چسباند و خواند "بابا"
دنیا یک نمایش ِ خیمه شب بازی بیش نیست، و هر کدام از ما عروسکی در بند!
حالا کی می خواهد این طنابهای بالای سرمان بپوسد خدا داند و بس!
درد یعنی دانستن ِ کوچه و ندانستن ِ پلاک ..
هنوز نفسی می آید و می رود.
هر چند سخت،
هر چند سخت،
. .
بی شک دلم نمی خواهد بسته به حال و روز ِ تو هی خوب و بد شوم!
که اگر بد باشی نابودم و اگر هم که خوب روی ابرها!
حالت ِ میانه ای هم در کار نیست.
و تمام ِ این ها یک نوع فراموشی است. آن هم از نوع ِ وخیمش. از نوع ِ بدخیم!
سرطانی که دارد ذره ذره آبم می کند بس که دیگر هیچ نمی دانم از خودم!

Tuesday, August 25, 2009

Chute

درست همان جایی که خدا فریاد زد "دیگر نمی خواهمت.."

Saturday, August 22, 2009

کلا زندگی کردن به ما دهه ی شصتی ها نیومده!
روزهای خوش چه دورند و کوتاه.
یا
ما چه تلخیم و مصمم!

Friday, August 21, 2009

Finished

هر چه می نویسم برای ثبت ِ این روزهاست. برای ِ من و تویی که امروز و این لحظه دیگر می توانیم اجازه ی گریستن بدهیم به خود.
هر چه می نویسم حرف های ِ همین حالای ِ من است. نه دیروز و نه حتی فردا. حرف های ِ همین حالای حالای حالاست. که باور نکردنی است. که تلخ است. که رهایم نمی کند. که حرف ِ تمام شدن است. حرف ِ دیگر نبودن. حرف ِ نیستی. و خودم می دانم چه دردی دارد نوشتنش. فکر کردنش. هی بالا و پایین کردنش. ولی باید ثبت شود. نوشته شود. که وقتی فرداها گذرم از سر ِ مرور ِ خاطرات به این طرف ها افتاد، حتی یک لحظه اش هم از خاطرم نرود که چه بر سرم آمد. که چه کشیدم. که چه شد..
این هوا چه می گوید؟ این آهنگ ها؟
کاش من جای ِ الی بودم و در دریا غرق میشدم و دیگر نمی ماندم در این دنیا. من درباره ی الی لازمم حالا. من احمد ِ درباره ی الی را می خواهم. درست همانجایی که گفت "یک پایان ِ تلخ بهتر از یک تلخی ِ بی پایانه!" من باید غرق شوم. من باید دیگر نباشم. من دلم نیستی می خواهد همین حالا.
کجاست آن امید؟ کجاست آن آرزوها؟ کجاست آن دلبستگی ها؟ آهای! کجاست آن خنده ها؟ چرا دیگر نمی خندد این من؟ چرا دوباره برگشت به آن روزهای ِ سکوت و بی صدایی و ابهام!
نرویم؟ نیاییم؟ نباشیم؟ باشد قبول. هر چه شما بخواهید. هر چه شما بگویید. هر چه شما دستور بدهید. ما هم مثل ِ همیشه قبول می کنیم. هر چند بین ِ خودمان می جنگیم و صدایمان بالا می رود و نمی پذیریم! ولی در مقابل ِ شما هرگز!!
دارم به روز ِ اولم فکر می کنم..
به روز ِ معلم. عکس ها، آهنگ ها.. به جشن ِ خداحافظی ِ بچه ها. به کلیپ ها. به کارنامه ها. به سی دی ها. به کلاس ِ زبان. به نقاشی روی ِ پارچه. به همه ی همه ی بچه ها. به خنده ها و گریه ها و آویزان بودنشان!! دارم به تو فکر می کنم.. به روزهای ِ باهممان. به خود ِ آن روزهایمان که تمام شد رفت ..!
تمام شد رفت! دیگر این فکر کردن برای ِچیست؟!
برای ِ ارشد نخواندم. نقاشیم را برای ِ کتاب تمام نکردم. خیلی وقت ها از خیلی قرارها و تفریحات و لذت ها جا ماندم. گاهی حتی از خودم. چون کار داشتم و حالا ندارم.
کانتکت های گوشیم را هی بالا و پایین می کنم. هیچ کسی را ندارم که برایش ": (( "را بزنم! بدون ِ هیچ کاراکتر ِ اضافه تر یا کمتری! که بتواند تا آخر ِ مرا بفهمد. که او هم همین را برایم بفرستد. که یعنی فهمیدمت. که دلم گرم شود به داشتنش.
من حالم هیچ خوب نیست. من دلم یک آدم می خواهد. یکی که فقط برای ِ من باشد. که بیاید بنشیند کنار ِ من و بگوید "غصه نخور جانم، همه چیز درست می شود!" من به همین کس با همین یکی دو جمله احتیاج دارم. خیلی ها نگرانم هستند. خیلی ها نگرانم شدند. خیلی ها. خیلی ها. ولی من، فقط، به نگرانی ِ همین کسی که نیست احتیاج دارم. اینکه دستم را بگیرد، ببرد پشت ِ تخته ی نقاشیم، بگوید "بکش. تو تا آخر ِ دنیا فقط مرا بکش!"
آه اگر دیروز برگردد ...
باید به دنبال ِ دلیل بگردم. برای ِ ادامه دادن. برای ِ باز خندیدن. برای ِ دوست داشتن.
باید به دنبال ِ دلیل بگردم. برای خودم که دلم می خواست جای ِ الی می بودم و غرق می شدم و حالا دیگر نبودم تا به دنبال ِ دلیل بگردم.
آه اگر دیروز برگردد ...

Wednesday, August 19, 2009

homeless, jobless, but still alive

از کار بیکار شدیم رفت!
غصه نمی خورم، دردی احساس نمی کنم، چون خوب بودیم، چون می دانم که خیلی خوب بودیم، در همه ی لحظه ها، در تمام ِ ثانیه هایی که شاید، گاهی، حتی، به ناچار، اعدام می شدیم. در زیر ِ تک تکِ فشارهای ِ روحی. خوب بودیم. خوب. بگذار اینبار بگویم که از دستمان دادند، همان هایی که گمان کردند بهترند از ما. همان هایی که توهم ِ بیشتر زندگی کردن برشان داشت که بیشتر می دانند از مای ِ بیست و سه ساله! بگذار بنویسم که چه دردی خواهند کشید از نداشتمان. درد ِ ندیدن ِ خنده هامان به کنار، درد ِ نبودن ِ دستهامان را چه می کنند؟ دیگر چه کسی می خواهد .. آخ. دلم تنگ شد. دلم برای ِ اتاقم تنگ شد. برای ِ من و توی ِ با کمتر از یک میز فاصله. برای ِ "آهای صدای ِ آهنگ را زیاد کن" گفتن های ِ تو. برای لجبازی های ِ خودم. برای خودمان. برای ِ زندگی ِ یک ساله ای که با هم ساختیم. دلم تنگ شد. تنگ. و تو خوب می فهمی دلتنگی یعنی چه! خوب می فهمی زندگی ِ یعنی چه! خوب می فهمی من یعنی چه!
بودیم و دیگر نیستیم. این است زندگی. این است روزگار. که اگر چنین نباشد که نمی گویند چه بی وفاست. و ما محکومان ِ همیشه ی تاریخیم. به قبول کردن. به پذیرفتن. که هر آمدنی را رفتنی است. چه خوب باشی، چه بد. چه سرت به کار ِ خودت باشد، چه نه.
از کار بیکار شدیم رفت!
این هم تجربه ی اولین سال ِ کار کردن با تمام ِ وجود.
ما کم نگذاشتیم. شاید برای ِ همین است که دلمان نمی سوزد برای ِ این تمام شدن! هر چند دلتنگیم و کمی غمگین..
به قول ِ بابا دلمان را خوش می کنیم به سرنوشت ِ در پیش ِ رو، به اینکه شاید شاید شاید قرار است بهتر از این ها نصیبمان شود! هر چند محال ولی جز این کار ِ دیگری از دستمان بر نمی آید. امید، صبوری..

Monday, August 17, 2009

هر چقدر می خواهی گم باشی، نمی شود که نمی شود!
اینکه خودت نمی خواهی یا نمی گذارند مهم نیست! مهم همیشه پیدا بودن ِ توست که خیلی وقت ها درد دارد!

Sunday, August 16, 2009

If you are alone, I’ll be your shadow.
If you want to cry, I’ll be your shoulder.
If you need to be happy, I’ll be your smile.
But anytime you need a friend, I’LL JUST BE ME.

p.s: day of rest!
سهم ِ هر روزه ی تو از زندگی ِ من، قطره اشکی است که می داند کی و کجا بریزد..!
صدای ِ سنتور ِ علی سنتوری!

Friday, August 14, 2009

شروع می کند به خواندن، به حرف زدن، به خالی کردن، به حتی با بغض رد شدن از روی ِ حرف ها..
شروع می کند به یادآوری، به مرور، به یاد کردن، به زنده کردن، به تازه کردن..
شروع می کند به آزار، به شکنجه، به درد کشیدن، به فریاد زدن، به مردن..
شروع می کند به شاید آرام شدن..
و من در تمام ِ این ثانیه ها طناب ِ محکمی را در زیر ِ گلوی ِ نازکم احساس می کنم، که مدام تنگ تر و تنگ تر می شود..
انگار که برای ِ هزارمین بار دارم خودم را می شنوم. اینبار با صدای تو..
همان که گفتم. فراموشی در زندگی ِ من و تو جایی ندارد. زمان نیز هم.
درمان ِ این روزهای ِ تو همان درد کشیدن و فکر کردن و بسیار مردن است. که اگر امروز اینگونه نباشد تا سالهای سال همراهیت می کند!
دلم برای ِ لبخندت تنگ می شود. زود زنده شو. خیلی زود..
داشت دروغ می گفت. از اول تا آخرش را. و در تمام ِ جمله هایش داشت با مداد نام ِ مرا می نوشت! سیاه ِ سیاه. و من در تمام ِ جمله ها به جای ِ آنکه گمان ِ دروغگو بودن ِ او را بکنم، به دنبال ِ کارهای کرده و نکرده ی خودم می گشتم. او داشت دروغ می گفت و من باورم نمی شد که او دروغگوست! که او دارد به همین راحتی مرا سیاه می کند!

Wednesday, August 12, 2009

آنقدر که برای مرگ برنامه داشتیم، برای زندگی نداشتیم!

Monday, August 10, 2009

دو سال ِ پيش، تو يه همچين شبي، نشستم روي ِ تختمو عين ِ يه آدم ِ مرده تا صبح چشم دوختم به آسمون ِ تاريك ِ شب، كه كم كم، هي روشن و روشن تر ميشد.
و اين اولين بارم بود كه مي مردم.
و چقدر اين اولين بار شروع كرد به تكرار، تكرار، تكرار ..
وقتي خدا حرف ِ دلتو انقدر زود ميشنوه،
نميدونم،
لابد قفل مي كني ديگه!
گاهي ...
گاهي آدم حسرت ِ لبخندهاي كوچك ِ اين و آن را مي خورد.
افسردگي به همين سادگي است ..
گاهي احتياج داري سرتو ببري جلو و به يه بچه ي سه ساله بگي بوست كنه. بدون اينكه كوچيك بشي..

Saturday, August 08, 2009

فقط دوست دارم دستم را بکشم روی واژه ها، که بفهمی چقدر حرف دارم برای گفتن. برای نوشتن. برای خواندن. که بفهمی چقدر نگرانت هستم. که چقدر دلم شورت را می زند..

Friday, August 07, 2009

که این دنیا نمی ارزد به کاهی ..

stunned

یهو تو دلم خالی میشه!
یهو اشکام میریزه پایین!
یهو تموم می کنم!
اینا دارن چی میگن؟
.. : (

Thursday, August 06, 2009

yell with pain

زمان از دستم در رفته. دیگه دنبال ِ روزا نمی دوَم که ببینم چند شنبه اس. عقبم؟ جلوام؟ کجام!
خیلی وقته نه خودم، نه هیچ کس ِ دیگه ای یه رنگ ِ پر رنگ ِ جیغ نریخته روم، روی ِ حال و روزم. خیلی بی رنگ شدم. خیلی محو. باید بنویسم که "چنگ زدم به کوچیکترین دلخوشی های زندگیم!" چون واقعا همینه! این کوچیکترین یعنی اون لبخند محوه. یعنی اون یه لحظه جیغ زدنه. یعنی اون بالا و پایین پریدنه جمعه ای. یعنی اون تپش قلب. یعنی اون سرگیجه هه که هنوز وقتی بهم می ریزم و به بعضی آدم ها فکر میکنم میاد سراغم. خب همه ی اینا یعنی هنوز عادت هام از یادم نرفته. هنوز تو اوج درد یهو همه چی یادم میره و یه لحظه همه جا سیاه میشه و باید خودمو به یه جا تکیه بدم که نیفتم! یعنی من هنوز همونیم که بودم!
...
قرار نبود کسی بهم بگه. قرار نبود بفهمم. قرار نبود برام فرقی بکنه. قرار نبود بهمم بریزه. قرار نبود حالم بد بشه. قرار نبود تا صبح بیدار بمونم. قرار نبود مات بشم. قرار نبود گریه کنم. قرار نبود صدام بگیره. قرار نبود سرم گیج بره. قرار نبود سردم بشه . قرار نبود بلرزم. قرار نبود و نبود و نبود.
ولی شد. همه اش شد. کسی بهم نگفت. خودم دیدم. خودم خوندم. خودم بهم ریختم. خودم تا صبح گریه کردم. خودم حالم بد شد.
اتفاقی؟ آره. اتفاقی. صفحه رو باز کردم، تا وسط هاش اومدم پایین، یه جمله ی کوتاه بود. یه جمله ی دو کلمه ای. مثل ِ "حالت خوبه؟" همین قدر کوتاه و ساده و عادی. لازم نبود فکر کنی که یعنی چی. انقدر که واضح بود. انقدر که همه چیزش مشخص بود. انقدر که همه چیزش سر ِ جاش بود. دو پهلو نبود. ایهام نداشت. کنایه نداشت. استعاره از هیچی نبود. دو کلمه بود. فقط دو کلمه! و همون دو کلمه نابودم کرد. تا صبح تو سرم صدا کرد. داد و بیداد کرد. خودشو به اینور و اونور ِ مغزم کوبید و منفعلم کرد.
حالا امروز صبح که از خواب بیدار شدم. که اصلا نمی دونم کی خوابم برد. فقط یه چیز اومد توی ذهنم. که تو داری به چی فکر می کنی؟ یعنی همه ی روزاتو داری ساعت به ساعت با خودت مرور می کنی؟ یعنی وقت ِ اینو داری که ببینی چی شد؟ چی میخواد بشه؟
. . چقدر سخته. من تحمل ِ درد ِ تو رو ندارم. هر چقدرم که دور باشی و دست نیافتنی.
Sorrow For You ..
بی یار نه، بیمار!

. .

می نویسم: "لبخندهای نوشتنی ... "
تو خودت تا آخرش را بخوان!

Monday, August 03, 2009

speechless

بعضي افراد نقششون "زنده كردن ِ خاطرات" ِ ، و من ازين آدما كم ندارم تو زندگيم!
حالا شده هر روز ببينمشون، ماهي يه بار، 6 ماه يه بار، اصلا شايد سالي يه بار! ولي اونا كارشونو خوب بلدن! توي همون چند لحظه اي كه باهاتن قشنگ كل ِ زندگيتو ميارن جلوي ِ چشمت! كل ِ فولدر ِ هايد شده ي مغزتو! كل ِ خودتو خلاصه!

رنگي چون آغاز

بي خيال عشق!
مي خواهم
لاي موهاي طلائي ات بميرم.
ريچارد براتيگان

پ.ن: ديروز / كافه گالري/ من/ آناهيتا.