Monday, September 28, 2009

..

و برای تمام کردن نیازی به اینهمه دلیل و واهمه نیست. به اینهمه شب را روز کردن و روز را شب کردن. به اینهمه ترس. به اینهمه ما را من کردن. به اینهمه حرف. به اینهمه فکر. به اینهمه بهت!
برای تمام کردن نیازی به هیچ کاری نیست جز .. جز خودت. بخواه و سر بکش این لیوان ِ لعنتی ِ امروزت را.

Monday, September 21, 2009

قربان ِ بغض های ِ همیشگیت بروم،
اسمش زندگیست،
انقدر خودت را تلفش نکن!

Sunday, September 20, 2009

چشمان ِ کورمان را باز کنیم.
دنیای ِ یک سو نگری ها مدت هاست که منسوخ شده است.

Facebook

شفاف سازی!
ببینید شماها،
من توی فیس بوکم*(این ینی من فیس بوک دارم!) اوناییو اد میکنم یا اکسپت که بشناسم. که دوستامن. که یه شناخت ِ حد ِ اقلی*(که واسه خودم منوط به یه سری چیزا میشه!) ازشون داشته باشم.
فیس بوک واسه من مثل ِ یکی از اتاقام میمونه! اونوقت شما چه توقعی دارین که وقتی در میزنین صاف بگم بفرما توو! این به لوس بودن و غیر ِ اجتماعی بودنو خودمو محدود کردن به یه سری روابط ِ خاص بر نمیگرده! این به قانون ِ زندگی ِ من ربط داره! که تا وقتی نشناسمت رات ندم توو!
حالا وقتی منو اد میکنی، که قطعا*(با اغراق!) بواسطه ی یکی از دوستام کشیده شدی اینجا! من ازت یه سوال میپرسم، بهت میگم من تو رو میشناسم؟ یا تو منو؟ اگه جواب بدی هیچ کدوم همه چیز تموم شدس! پس دیگه ادامه نده که خب با هم آشنا میشیم! اینجا! که من ادامه بدم ورود ِ افراد ِ متفرقه مطلقا ممنوع! اینم که من برات Message میزنم که تو منو میشناسی یا من تورو؟ مثل ِ اینه که با یکی از دوستام اومده باشی دم ِ در ِ خونمون، بعد من درو بزنم بگم تا من مثلاً جزوه رو*(کتاب/ فیلم/سی دی) بیارم پایین، بیاین توو حیاط، تو کوچه بده! حالا توأم اینجوری برداشت نکن که بفرما بالا یه چایی*(شربت/ میوه/ شیرینی) در خدمتتون باشم!
آخه تو فک کن! توو یه جایی که ما دوره هم داریم هی میزنیم تو سر و کله ی هم، هی بلند بلند می خندیم، هی گیر میدیم به عکسا و نوشته های ِ هم، هی برا هم کیس و هاگ می فرستیم، چجوری من در ِ اتاقو باز بذارم! اصن همون لای ِ درو باز گذاشتنم خودش داستانی داره برا خودش!
پووووف. من اینجوریم دیگه!

GlasseS

داشتم فک می کردم چند وقت شد؟ 4 ماه؟ 5 ماه؟ 6 ماه!
بگذریم. خیلی وقت شده بود! گم شدن ِ عینکمو میگم! و من دیروز بالاخره رفتم اوپتومتری برای معاینه ی چشام! از آخرین باری که رفته بودم یه سه سالی میگذشت! حالا بماند تا رسیدن به کیلینیک چقدر خندیدیمو پشت ِ یه تاکسی گیر افتاده بودیم که ته ِ اسلولی راه می رفت و هی دستشو می آورد بیرون که مثلا راه بده ما رد بشیم! ما هم چون کوچه ی بعدی باید می پیچیدیم از پشتش تکون نمی خوردیم! ولی آخرش بس که حرصم در اومد درست سر ِ کوچه ازش زدم جلو و پیچیدم! اصن یکی نیست بگه این کیلینیک ِ نورو چرا اونجا گذاشتن!
با داداشه رفتیم تو. داداشه داشت تعریف میکرد دفعه ی قبلی دکتره وقتی چشاشو معاینه می کنه میگه نمره ی چشمت 5 شده! بعد شماره ی عینکشو که میبینه 2.5 هست! میفهمه ضایع کرده! میگه برو قطره بریز بعد بیا! داداشه که برمیگرده دوباره معاینه اش می کنه میگه شدی 3 اینا! حالا فک کن اینارو داشت برا منی تعریف میکرد که ته ِ ترسوام! گفتم من عمرا اگه قطره بریزم :دی
صدام میکنن. میرم میشینم رو صندلی. یه آقای ِ دکتر ِ مهربونی میاد جلو. میگه واسه چی اومدی!؟ میگم وا! برای معاینه دیگه! یه چند سالی نیومده بودم گفتم یه سر بزنم بهتون :دی اونوقت یدونه ازون عینک بامزه ها میده بزنم به چشام! شروع میکنه به پرسیدن. چپ/ بالا/ پایین/ راست! هی کوچیکترش میکنه! بعد من به طبع هی که ریز میشه نمی بینم دیگه :دی بعضی هاشو چپه میگم! بعد آقا دکتره هی با مهربونی میگه بیشتر دقت کن! این یعنی اشتباه گفتی :دی بعد من اگه بالا گفته بودم، میگم پایین! اگه چپ گفته بودم، میگم راست! اگه بازم بگه بیشتر تر دقت کن یعنی ضایع کردم رفته! با خنده می گم خب نمی بینم! اونم بی خیال نمیشه که! حالا تو باز فک کن یه سه چهار باری هی بگه دقت کن! اولا که با خودت میگی وااای! شماره چشم ِ 3 و 4 رو شاخشه! دوما هم تیریپ ِ آدم کلافه ها رو میگیری به خودت که آقاهه! اگه میدیدم که درست می گفتم! خب حتما نمیبینم دیگه! چه گیری میدیا!
که تو همین شرایط، انگار آقا دکتره فهمیده چی به چی شده! بی خیال ِ من میشه! شروع میکنه به یه سری چیزا واسه خودش نوشتن. عینکمو(اون عینک قدیمی قدیمیم!) بر میداره و میبره طرف ِ دستگاه که ببینه شمارش چنده! بعد من دل تو دلم نیست که وقتی برمیگرده میخواد بگه شماره چشمم چند شده ینی!
برمیگرده. میشینه رو صندلیش. میگه هیچ تغییری نکردی. حتی میتونم 0.25 هم کمتر برات بنویسم! ولی چون سه ساله داری اینو میزنی منصرف میشم! بعد من انگار که بهم گفته باشن قهرمان! یه لبخنده پیروزمندانه میزنم و کلی تشکر میکنم از آقا دکتره و میام بیرون!
پ.ن: بالاخره طلسم ِ این دکتر رفتنه شکسته شد. هوووررااا :دی

Thursday, September 17, 2009

اگر تمام ِ دنیا را هم به عدالت تقسیم کنند، باز، سهم ِ من و تو، ما نمی شود!

Wednesday, September 16, 2009

- مهم؟
+ مگه میتونست مهم نباشه؟
- هنوز؟
+ آره، هنوز!
- بازم؟
+ حتی بیشتر!
- تا آخر؟
+ اگه آخری هم باشه!
- متأسفم.
+ اوهوم!

Monday, September 14, 2009

امروز را ثبت می کنم.
به نام روز ِ فکرهای ِ آشفته.
آنوقت تو بیا برایم لایک بزن.
تو یکی آنرا share کن.
تو دیگری رویش نوت بگذار.
که بدانم تنها نیستم.

کلمات ساختگی مثل ِ احساسات ساختگی اند.
گاهی می سوزانند و گاهی خشک می کنند.
گاهی هم تا مدت ها، لذت ِ تکرار کردنشان، گریبان ِ آدم را می گیرد!

Thursday, September 10, 2009

شهر پیر شده است از هجمه ی اینهمه بی عدالتی ..

Sunday, September 06, 2009

GoogleReader

من چی بنویسم تو لایک می زنی؟
بگو همونو بنویسم!

شنیدن ِ بعضی حرفا از زبون ِ بعضی آدما برام خیلی سنگین تموم میشه!
اینکه آدمه زل بزنه تو چشامو با آب و تاب از چیزی حرف بزنه که من دلم میخواسته فقط خودم بدونم، فقط مال ِ خودم باشه! یه جورایی میشه گفت پاشو گذاشته وسط اتاقم، توی لپ تاپم.اون فولدر ِ آهنگای خاصمو گذاشته پلی بشه! اونی که به اسم ِ آدمهاس!
بعد این وسط من باید نقش ِ آدمیو بازی کنم که از همه جا بی خبره! که ئه، راس میگی؟ اینجوریه!؟ که باید هی حواسم به خودم باشه که حالت ِ صورتم وسط ِ حرف زدناش تغییر نکنه! که توی اینجور موقعیتا خود ِ بیرونم با خود ِ درونم از زمین تا آسمون فرق داره! که با اینکه بیرونم داره لبخند میزنه ولی ته ِ دلم دخترک پشت ِ موهای بلندش قایم شده و داره گریه می کنه! آخه آدمه هنوز داره با آب و تاب از اون چیز مهم مخفیه حرف میزنه!

Friday, September 04, 2009

من اسم ِ آهنگ ها را به اسم آدم هایی می شناسم که رویشان گذاشته ام.
باید از نو شروع کنم.
آمده بودم بنویسم چند وقتی است به هیچ آهنگی گوش نمی دهم. آمده بودم بنویسم خیلی وقت است هیچ آهنگی را play نکرده ام، از روی ِ هیچ آهنگی نگذشته ام، هیچ آهنگی را stop نکرده ام، هیچ آهنگی را نگه نداشته ام و به هیچ آهنگی فکر نکرده ام!
آمده بودم بنویسم این گوش ندادن ها، این بی موسیقی زندگی کردن ها، این نبودن ِ هیچ صدایی در این روزها چه معناهای بدی می تواند داشته باشد! چقدر فراموشی پشت ِ لحظه لحظه اش خانه کرده!
آمده بودم همین ها را بنویسم و در آخرش اضافه کنم: "مرا دارد چه می شود؟"
ولی حالا..
نمی دانم.
آهنگی را که در آن نیمه شب به من دادی گذاشته ام برایم بخواند. همان آهنگی که باید همان شب به من می رسید و من گوش می دادم و ..
و تو شاید ندانی که من چقدر دوستت دارم ...

Thursday, September 03, 2009

من آدم ِ این روزها نیستم دیگر. یکی بیاید مرا تکان ِ محکمی بدهد. خاک سر تا پایم را گرفته. باید فراموشی بیاید سراغم. تمام ِ وجودم را می شود خلاصه کرد در یک واژه، در یک کلمه، در یک دو حرف! "آخ"- من عجیب تحلیل رفته ام ..

Tuesday, September 01, 2009

نمی دونم اسمش ترسه، قانونه، مواظبته، رازه، چیه! که هیچ وقت نمیشه اسم ِ تو رو نوشت یا حتی گفت!
این دفتر ِ شعر عجیب صدای ِ تو را کم دارد!
باید باشی و بخوانیش.
باید چشم باز کنی.
باید برای ِ لحظه ای هم که شده بیدار شوی،
زنده شوی،
نفس بکشی..
"باید که باشی"
من صدای ِ تو را می خواهم
همین حالا..
پام روی ترمز ِ ولی احساس می کنم که دارم میرم عقب، دارم میرم عقب، عقب، عقب، عقب..
ترمز دستی رو می کشم!
سرم درد میکنه!