Sunday, November 29, 2009

dateinmarsh

وقتی می روی، وقتی تمام می شوی، وقتی می خواهی نباشی و تمام می کنی. اصلا وقتی دیگر نیستی! تازه پیدایت می کنند. تازه می فهمندت. تازه می خوانندت. تازه احساس همذات پنداریشان گل می کند. هی حرف هایت را پشت ِ سر هم لایک می زنند. Share می کنند. می نویسند جایت چه خالی است.
شخم می زنند به زندگی ِ چند ساله ی نوشته شده ات. هی همش می زنند. هی ته اش را بالا می آورند. هی به رویت می آورند چه بر سرت آمده. هی یادآوری پشت ِ یادآوری.
خلاصه وقتی نمی نویسی هم دست از سرت بر نمی دارند.
خواستم بگویم حالا هم که نیستی دست کمی از بودنت ندارد. این ها بلدند تو را تازه نگه دارند. همیشگی.

Thursday, November 26, 2009

;-)



قاعدتا سمت چپيه كه مداد رنگي اينا داره مال ِ منه :دي
سمت راستيم مال ِ لادن :-)
ما يه همچين جور آدمايي هستيم. بله.

Monday, November 23, 2009

کاش من شاعر بودم، یا نویسنده.
آنوقت شاید دیگر نیازی نبود به اینهمه صدا که هر روز بی مقصد/ در این هوا/ هم کلام ِ کلاغ ها شود!
بیچاره آفتاب که دلش می خواست من ساقدوش ِ طلوع کردنش باشم!
آدم ها را براحتی می توان از طرز ِ پارک کردن هاشان شناخت!
من امروز یکی از آن عجول های بی احتیاطش را دیدم! که ماشینش چه فریادها که نمی زد از دیر رسیدن ِ صاحبش به قرار!

Thursday, November 19, 2009

Dedicated to One of the most important person in my life

يك شب تا صبح گريه كردن هم برايت كافي نبود . . .

Saturday, November 14, 2009

من:
گاهی وقت ها اشک هم دردی را دوا نمی کند. باید روبروی آینه بایستی و خیره به چشمانت به سکوت مرگ باری فکر کنی که تمام وجودت را در خود بلعیده است. و تو، جز یک بازیگر ِ دست و پا بسته هیچ نیستی در این نمایش.
کارگردان از دور فریاد میزند: بلندتر/ بلندتر/ صدای خنده هایت باید بپیچد در اتاق.
و تو جز یک لبخند چیزی نداری برای او.
کارگردان داد می زند: کات.
منشی صحنه با برگه ی لغو قرارداد تا دم ِ در همراهیت می کند.
من دارم از همه چیز جا می مانم..
تو:
تمامش کن. ورقش بزن ! پاره‌اش کن ! ان قدر که اگر روزی توی خیابان دیدی‌اش با خودت بگویی : اه..چه پیر شده و بخندی و رد شوی و....همین !
بخواه ! بشکن این بغض چند ساله لعنتی ات را؟

Wednesday, November 11, 2009

بزن خلاص.
ليز بخور برو پايين!

Sunday, November 08, 2009

بیایید نوشته های این گوشه کنار را با لحن ِ نویسنده اش بخوانیم. بیایید کمی خودمان را جا دهیم بین ِ احساسات ِ نویسنده. برویم پشت دستانش. بنشینیم روی انگشت ها و هی بالا و پایین برویم با فشردن ِ هر کلمه. با نوشتن ِ هر جمله. با زدن ِ هر نقطه.
برای ِ یکبار هم که شده بگردید دنبال ِ نویسنده ی مورد علاقه تان. شماره اش را پیدا کنید. با او حرف بزنید. ببینید کلمات را چگونه ادا می کند. آرام است یا که عجول. بعد از چند کلمه می خندد. خ را چگونه تلفظ می کند! اصلا بگویید همین پست ِ امروزش را/ دیروزش را/ یک ماه گذشته اش را برایتان بخواند. بعد قطع کنید. شماره اش را پاک کنید. ولی لحنش را نه. صدایش را نه. طرز ِ حرف زدنش را نه.
آنوقت بروید دوباره بخوانیدش. ببینید چه حس ِ خوبی به شما دست می دهد. اصلا دیگر باورتان می شود که خودتان نوشته اید این جمله های لعنتی را!
كاغذهايم ناگهان غافلگير مي شوند!

Saturday, November 07, 2009

همه ي حرف ها را فشردم، فشردم،
شد يك كلمه.
"عزيزم"

محمد صالح اعلا/ پنج شنبه/ اتوبان صدر

Wednesday, November 04, 2009

گاهی آدم دلش می خواهد برود لای لولای دری، پنجره ای، چیزی!
تا با باز و بسته شدن ِ هر باره اش هی ساییده شود، ساییده شود، ساییده شود ..
لذت سرعت در باران. در تاریکی مطلق هوا. بی هیچ واهمه ای.

Monday, November 02, 2009

600

خانه ي سبزي ها يكي يكي دارن پر پر ميشن ...
آخ.