Saturday, July 31, 2010

محمد نوری

کی بود که با هم می خواندیم:
جِنگ و جِنگه ، ساز میاد از بالای شیراز میاد
شازده دوماد غم نخور که نومزدت با ناز میاد
سر کوچه ی عروس خانوم شاخه گل کردند سوار
سز کوچه ی شازده دوماد صد شتر کردند قظار
یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا
یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا
.
.
.
سه چهار روز شد؟
رفت؟
لعنت به دنیا که دارد آدم های خوبش را هی تند تند از ما می گیرد!
زنده بمانیم؟
دوست داشته باشیم زنده بمانیم؟
برای چه؟
بعدی کیست؟
خودمان بگوییم چه کسی را بیشتر از همه دوست داریم؟
لعنت به دنیا.
به مرگ ِ دلم راضی شدید.

Friday, July 30, 2010

You and I have lived through many things

یه روز خوب میاد- 17


مهرآباد را نکُشید/ من جای دیگری را نمی شناسم

کمی منتظر بمان
من روزی خواهم آمد
چه کنم
که اینجا
سالی یکبار
پرواز به سوی تو دارد
تقصیر من نیست که فرودگاه های آنجا همیشه پر است و اینجا
لانه ی کلاغان مرده شده است
می آیم
وقتی
اولین برف ِ زمستانی
نوید ِ آمدنش را دهد
و برایت
یک شال گردن ِ رنگی می آورم
که به اندازه ی ندیدنت
بلند است و پر رنگ ..

بیدارش نکن/ هنوز به ایستگاه آخر نرسیده ایم

به مرگ ِ دلت راضی نشو ..

من سرم توی چمدان ِ خودم است/ لای لباس های کهنه ام

اینجا آسمان هیچ وقت آبی نمی شود
پنجره همیشه بسته است
و گذر هیچ پرنده ای حتی به اتفاق از این حوالی نمی گذرد
خیال ِ ماندن کاری بس عبث و بیهوده است
اینها را گفتم که مبادا فردا که خواستی بروی
موقع بستن چمدانت که شد
از من کمک بخواهی
من نه تا کردن ِ لباس ها را بلدم
نه آب ریختن پشت ِ مسافر را
من در تمام ِ این سال ها
فقط یک چیز را خوب یاد گرفته ام
و آن
خداحافظی بعد از سلام است
اینکه هیچ آمدنی ماندن ندارد
و هیچ رفتنی باز آمدن
برو به سلامت
که امروز رفتنت
بهتر از فردا رفتن است ..

Monday, July 26, 2010

یک/ دو/ سه .. بعدی


برو لای درخت ها. می خواهم بعداً ها، وقتی عکست را دیدی نفهمی خودتی!
که بگویی " آ، این منم؟ چه شبیه! "
این چه شبیه بودن ها بدجور کار دست ِ آدم می دهد. می خواهم مزه اش کنی!

بشمار 1

آدم وقتی جیغ می کشد زندگی یادش می رود.

رفت

گفته بود می رود. من باورم نمیشد، خیلی وقت ها از این حرف ها میزد. زیاد که شود آدم باورش نمی شود. لعنتی کم هم نمی آورد. مدام می گفت. یادش هم نمی رفت. هر وقت مرا میدید دم از رفتن میزد. همیشه رفتن. من هم یک خنده نثارش می کردم که "مرد است و قول اش"، برو. یادم هست همیشه می خندیدم. همیشه که می گویم یعنی تمام ِ وقت هایی که می گفت می روم.
وقت ِ خوشی دم از رفتن می زد. وقت ِ نا خوشی دم از رفتن می زد. وقت های بی حوصلگی و دیوانگی و کم آوردن که هیچ. اصلا یک پای ِ همیشگی ِ حرف هامان رفتن ِ او بود. "من می روم" .
یک روز بی هوا سرش را آورد جلو، زل زد توی چشم هایم، گفت می روم. ترسیدم. اولین باری بود که از رفتن اش می ترسیدم. سرش را عقب برد. دوباره گفت می روم. انگار می خواست عذابم دهد. خنده ام نمی گرفت. به زور خندیدم. قشنگ یادم هست. به زور خندیدم. گفتم برو. بلند شد. رفت. پشت ِ سرش راه افتادم. گفتم رفتی؟ جوابم را نداد. داشت می رفت. جدی جدی داشت می رفت. گفتم برو. ایستاد. برگشت. دوباره زل زد توی چشم هایم. گفت می روم. بعد خندید. دستم را کشید و دنبال ِ خودش برد.
از آن روز به بعد دیگر نترسیدم. دیگر از می روم گفتن هایش نترسیدم. دیگر زل نزد توی چشم هایم. دیگر دستم را نکشید تا دنبال ِ خودش ببرد.
بالاخره رفت. امشب بالاخره رفت. بی آنکه بگوید من میروم.
منتظرم برگردد. دستم را بگیرد. بکشد دنبال ِ خودش. مرا هم ببرد. آخر ندیدمش. نخندیدم.
اصلا یک جای کار می لنگد!

Saturday, July 24, 2010

یه روز خوب میاد- 16




Friday, July 23, 2010

یه روز خوب میاد- 15


Thursday, July 22, 2010

گاهی آدم دلش برای خودش تنگ می شود

یه روز خوب میاد- 14


Tuesday, July 20, 2010

برگرد/ از پشت ِ سرم دور شو

من آدم نیستم.
لزومی به تکرارهای همیشگی ِ تو نیست.

Monday, July 19, 2010

یه روز خوب میاد- 13


Sunday, July 18, 2010

:)

یکی گفته بود از زمین زیر پایم برایش بنویسم
سنگ فرش های سفید داشت
که وقتی رویش راه می رفتی احساس می کردی به آغوشت کشیده اند
آنقدر که نرم بودند و مطمئن
فقط همین
حالا اگر روزی خودت هم رفتی
بیا برایم بنویس آسمانش چه رنگی بود
تو از من زمینش را خواسته بودی
من از تو آسمانش را طلب می کنم
شاید با هم توانستیم دنیای دیگری بسازیم ..

Friday, July 02, 2010

گفتی ثبت کنم/ ثبت شود

دفترم بوی شماها را می دهد. نشسته ام اسم هاتان را گذاشته ام کنار ِ آرزوهایتان و کمی کنارش را خالی گذاشته ام که وقتی همه اش را گفتم تیک بزنم که یعنی خلاص. تمام شد. بعدی.
مثلا ً نوشته ام فاطمه، روبرویش نوشته ام در آخرین لحظه ای که بغلش کردم گفت برایم دعایی نکن. کمی آنطرف ترش نوشته ام این یعنی یک لحظه هم فراموشش نکن.
بعد نوشته ام مهشاد، روبرویش را خالی گذاشته ام. وقتی قرار است همیشه باشد که نیازی به نوشتن نیست. وقتی یکبار قدم به قدم با هم بودیم و با هم ساختیم و با هم سفید شدیم ..
بعد نوشته ام رضوانه، روبرویش نوشته ام زندگی. نوشته ام لبخند. نوشته ام آرامش/ آسایش/ زندگی زندگی زندگی ..
بعد نوشته ام مریم، روبرویش نوشته ام مقدس. آخرش را هم بی نقطه رها کرده ام که یعنی خدا خودش بهتر از من می داند که مقدس یعنی مریم، مریم یعنی مقدس ..
بعد نوشته ام لادن، روبرویش نوشته ام خدا. نوشته ام خدا. باز تکرار کرده ام خدا. خط ِ بعدش اضافه کرده ام خدا که باشد کافی است. لبخند هست، آرامش هست، زندگی هست، محبت هست. آخرش نوشته ام کسی به اندازه ی من . . .
بعد از اینها برای خودم نوشته ام همین آدم های دوست داشتنی ِ زندگی ات باید لحظه به لحظه با تو باشند. در تک تک ِ لحظه هایت. در تمام ِ اشک ها و خنده ها و دعاها و آرزوها. هر چه گفتی باید 5 بار تکرارشان کنی. این یک دستور است.
اشکم در می آید. دفترم را می بندم. می گذارمش توی کیفم. یادم می ماند هر وقت دست کردم توی کیفم درش بیاورم و ..

دلتنگم. دلتنگ ِ "آهای کجایی؟" گفتن هایت.

Thursday, July 01, 2010

بوی الرحمن گرفته ام.
بیل و کلنگ ِ گورکن ها شروع کرده اند به ضرب گرفتن در سرم.
آدم ها را می بینم که مشت مشت خاک روی تنم می ریزند.
روی موهایم، روی چشم هایم، روی لب های بسته ام.
بعد یادم می آید این لب ها چقدر گناه دارند، مگر چقدر باز و بسته شده بودند که دارند این چنین دفنشان می کنند.
عجیب بوی الرحمن گرفته ام.
شب ِ جمعه است. برایم فاتحه ای بفرستید.
- دوستم داری؟
+ نه به اندازه ی چشمانم.

من همیشه از دستمال کاغذی بدم می آمده است. شاید چون وقت های اشک و آه و ناله و زاری هر چقدر توی جیب و کیف ام را گشته ام، نداشته امش. شاید چون هیچ وقت بلد نبوده ام کی و کجا باید گریه کنم. شاید چون هیچ وقت یاد نگرفته ام خودم را کنترل کنم. شاید چون هیچ وقت آدم ِ یک ساعت جلوترم را دیدن نبوده ام. شاید شاید شاید ..
من همیشه از دستمال کاغذی بدم می آمده است. برای همینم هست که اگر جایی اشکم در بیاید و کسی دستمال بدهد دستم چشم هایم به لحظه خشک می شوند.
آهای آدم ها، با احساسات ِ من بازی نکنید.
بگذارید گریه ام را بکنم.
1. وسط ِ جاده ی نمی دانم کجای شمال نشسته ام. درست روی خط کشی ها. دست هایم را گذاشته ام روی پاهایم. لبخند محوی زده ام. صدای چلیک ِ شاتر دوربین. ثبت شدم.
2. روی ِ درختی در راه ِ مشهد دراز کشیده ام. انگار کن یکی از شاخه های نیمه جانش شده باشم. در همان زاویه، با همان شیب، یکی از پاهایم را تکیه داده ام به تنه ی درخت ِ نمیدانم چند ساله. لبخند ِ پررنگ تری زده ام. صدای چلیک ِ شاتر دوربین. ثبت شدم.
3. روی تخت نشسته ام. یک چتر کوچک ِ قرمز گذاشته ام لای موهایم. روی لباسم چهار دکمه ی رنگی دوخته اند. یک طرف ِ موهایم را زده ام پشت ِ گوشم. آنطرف را هم گذاشته ام برای خودشان هر طرفی که می خواهند بروند. خندیده ام. صدای چلیک ِ شاتر دوربین. ثبت شدم.

اینها من بودم. که هر صبح چشمم می افتد به هر کدامشان. که یادم نرود لبخند ِ محو بلدم. لبخند کمی پررنگتر هم. و حتی خنده.
گاهی باید دوباره باور کنی خودت را. حتی اگر اینکه می گویند آدمها فراموش کارند را هم باور نداشته باشی.