Friday, April 30, 2010


حواست باشد
باد چیزی را که می برد
دیگر پس نمی آورد ..

Wednesday, April 28, 2010

سال هاست که دست نخورده باقی مانده ام


من در حد ِ یک فرضیه باقی مانده ام
بیا و اثباتم کن.

یادتان باشد
جدیداً ها
یک طرحی افتاده است توی سر ِ این و آن
که راه ها را دور
یکطرفه ها را از این مدلی که آقای همکار صبح بیدار شود و بگوید فعلاً با این مدل حال می کنم! بصورت مسخره ای (شما بخوانید ابلهانه!) زیاد
دور زدن ممنوع ها و ورود ممنوع ها را زیاد
ثانیه ها و دقیقه های چراغ قرمزها را زیاد تر
کنند!
جوری که اصلاً نرسیم بهم
گفتم که حواستان باشد
پیاده گز کنید بهتر است
بالاخره می دانید روزی می رسید
به او
به مقصد شاید!

می ایستم گوشه ی خیابان
به درخت ها نگاه می کنم
که چه آرام و صبور قد کشیده اند
که چه بی قید و بند برگ داده اند
که چه بی تفاوت پر و خالی اند
بعد؟
راهم را می کشم و می روم
درخت ها زیادی تنهایند
و من زیادی نا آرام
وقت ِ خوبی نیست برای حرف زدن!

Tuesday, April 27, 2010

هر چند وقت یکبار سراغ ِ خودت را از چشم هایت بگیر
شاید جایشان گذاشته باشی
در نگاه ِ آن دیگری ..

Monday, April 26, 2010

سلام که می کنی حالم خوب می شود
مابقی حرف ها می آیند که بروند
وگرنه خودت می دانی
که همان سلام کافی است
برای من
حرف های بعضی از آدم ها
مرا به فکر فرو می برد
و تو یکی از همان هایی ..

یک هفته عقب افتادم از چرخه ی زندگی.

Sunday, April 25, 2010

damn

درد دارد اینگونه نوشتن
درد دارد لعنتی ها
درد دارد!

Tuesday, April 20, 2010

روزهایم طعم ِ گس ِ خرمالوی نرسیده را می دهد.

Friday, April 16, 2010

حواست باشد ..


آرزوهایت را نگیر کف ِ دستت
یک هوا بخورد خشک می شود ..
رفته بودی با باد
خبر از شکوفه های گیلاس بیاوری
ولی چه شد
که با عطر ِ بهار نارنج برگشتی؟
دلت را لای موهای چه کسی جا گذاشتی؟
خبر نخواستیم
مثل ِ توی بی دل که نمی خواهیمت
برگرد پیش ِ دلت
نگران ِ شکوفه های گیلاس هم نباش ..

Thursday, April 15, 2010

همیشه در مسیر ِ باد نایست
گاهی خودت را مقابلش قرار بده
بگذار باد موهایت را پریشان کند
تا برای لحظه ای همرنگ ِ خودت شوی ..

برو و پشت ِ سرت را هم نگاه نکن


همه چیز به گفتن نیست
گاهی نگاه کن و برو ..

:-)

باران
آمد
نشست بین ِ من و تو
مثل ِ آن بار
که باد تنهایی ِ دوتاییمان را
سه تایی کرد ..

Tuesday, April 13, 2010

من آدم های قدیمی ام را دوست دارم.

می گویم "من دست کشیده ام از آدم ها"، کسی ادامه نمی دهد. می بینم چه سکوت ِ بعدش را دوست ندارم. خودم باز ادامه می دهم "من دیگر حوصله ی آدم های جدید را ندارم". باز کسی نیست پی ِ حرف هایم را بگیرد. تصدیقی، مخالفتی، چیزی. نه. هیچ. انگار لال شده اند. بر میخورد به من. هیچ نشانه ای از موافقت یا مخالفت در چهره هاشان نیست. اعتنایی نمی کنم. دلم می خواهد فکر کنند چه برایم مهم نیست افکارشان، حالت ِ صورتشان، نظرشان. ولی خودم که می دانم چه مهم است!
باز ادامه می دهم "من از آدم های جدید می ترسم". یکی از آن عقب برایم چشمکی می زند که یعنی همین که می گویی. و باز سکوت. و باز ادامه ی حرف های من، که می گویم "آدم های جدید دنیای جدید دارند و من خسته ام برای کشف و همراهی و سر و کله زدن با حرف ها و نظرها و خواسته ها همه چیز ِ آنها". یکی بلند می شود می رود. کمی یکه می خورم. که چرا حالا؟
به تو نگاه می کنم. دستت را یکجوری تکان می دهی که یعنی ادامه بده. و من ادامه می دهم. "من برای آدم های جدید دیگر پیر شده ام". موهای سفیدت را نشانم می دهی که یعنی من هم. باز نگاه می کنم ببینم قرار نیست کسی لبهایش تکان بخورد!؟ یعنی باز هم من؟
حرف زیاد دارم برای زدن. خودم لبهایم را باز می کنم. "خودم را محدود کرده ام به همین هایی که دارم. به همین هایی که چندین و چند سال است با منند و مرا خوب می دانند و حرف هایم را از حفظند"
پیرمرد بلند می شود چند صندلی جلوتر می آید. خوشحال می شوم. به خودم این امید را می دهم که انگار تازه از حرف هایم خوشش آمده است. زن بلندتر خمیازه می کشد. ولی هنوز تأثیر خوشحالی ای که از پیرمرد گرفته ام باقی مانده است تا محکم تر بایستم سر ِ جایم برای ادامه دادن. اینبار نگاهم را به پیرمرد دادم و صدایم را کمی بالاتر بردم که یعنی فقط برای تو دارم حرف می زنم که گوش هایت شاید کمی سنگین تر از بقیه است.
"فکر میکنم قدم زدن با آدم های تازه بیشتر خسته ام می کند، وقتی باید با هر قدمی که برمی دارم و به زمین می گذارم، یک دنیا خودم را تعریف کنم.. آدم های قدیمی بیشتر آرامم می کنند وقتی در یک مسیر ِ طولانی شاید طولانی ترین حرف ِ میانمان این باشد که *دیر شد، بهتر است برگردیم!*. راه رفتن با آدم های قدیمی صدا ندارد. سکوت است و نگاه. آدم را خسته نمی کند."
زن نوزاد ِ کوچکش را بغل می کند و می رود. پسرک دست ِ دوستش را می گیرد و می رود. پیرمرد هنوز نشسته است. زنی که خمیازه می کشید چشم هایش را می مالد و تو جایت را روی صندلی ات درست می کنی ..
نگاهم می رود به ساعت ِ آن ته. هنوز وقت دارم برای زدن. همه انصراف داده اند از ایستادن روبروی نگاه هایی که هی کمتر و کم تر می شوند ..
دلم خواست تمامش کنم.
"و حالا گمان می کنم، خودم برای خودم کافیم."
یکی از آن میان داد زد " و آدم های قدیمی .."
گفتم "و همانی که او گفت .."
سرم را پایین انداختم و رفتم.
جمعیت چنان دستی برایم زدند که دلم لرزید.
وقتی به تو رسیدم چشم هایم خیس بود. دلم نمی خواست باور کنم چقدر زیادند آدم های شبیه من ..
شال گردنم را بستی دور گردنم. هوای بیرون خیلی سرد بود. تن ِ من سردتر ..

Monday, April 12, 2010

خبری نیست جز دوری ِ شما


حواسم را داده ام دست ِ باد
که با خود ببرد
به جایی دور
آنجا که مترسکی در میان ِ دشتی خشک
در حال ِ مگس پرانی است!

Wednesday, April 07, 2010

You :*



امروز دیدم درخت ها چه شکوفه داده اند
بنفش و سفید و صورتی
امروز دیدم راستی راستی بهار شده
رفتم تقویمم را باز کردم
دیدم دور امروزش خط کشیده ام
زیرش هم نوشته ام "تو"
بستمش
رفتم دوباره درخت ها را دیدم
دیگر باورم شد درخت ها برای چه انقدر شکوفه های رنگی داده اند
یکی شان را چیدم
گذاشتم لای امروز
کنار همان جایی که نوشته بودم "تو"
. . .
18 فروردین 89
ثبت شد به اسم تو
اینجا
خوشحال باش :)

Friday, April 02, 2010

سبز شو
جوانه بزن
شکوفه بده
اجباری نیست
اما اگر دلت خواست میوه هم بده
بعدش
زرد شو
بریز
بپوس
باز هم اجباری نیست
اما اگر دلت خواست
بمیر
بگو از تنه قطع ات نکنند که باز سبز شوی
بگو ریشه ات را بزنند
و تمام.