Monday, May 31, 2010

حالا می دانم
که اگر تمام ِ دنیا هم دست به یکی کند
نمی تواند مرا از پای در آورد
همین امید واهی کافی است
برای عمیق تر نفس کشیدن ..

آمده ام تا بازیابم خودم را
خود ِ آواره ام را ..

Friday, May 21, 2010

Hey

نبخشیدی هم نبخش
دنیا هنوز ادامه دارد
بالاخره یک جایی مجبور میشوی ببخشی
آن روز ببخش
دارد سخت می شود. دارم سخت می شوم.
دارد فشار می آورد. دارم درد می کشم.
دارد ناملایمتی می کند. دارم کم می آورم.
دیگر از صبوری و لبخند و مهربانی خبری نیست.
دارم زمخت می شوم.
هوا گرم است. پشه ها زیاد. بنزین ِ ماشین زود به زود تمام می شود. مسیرها بی تغییر سر ِ جایشان ایستاده اند. من راه ِ میانبر ِ جدیدی هنوز پیدا نکرده ام. آفتاب ظهرها طور ِ بدی می تابد. پنجره های تا آخر پایین کشیده دردی را دوا نمی کنند. باد دیگر حوصله ی وزیدن ندارد. زیر ِ پل پارک وی هنوز مثل ِ همیشه ی ساعت های روز پر ترافیک است و سرسام آور. سر ِ پیچ ِ الهیه هنوز باید با احتیاط دور زد، با وجود ِ پلیس ِ بیچاره ای که نمی داند اینطرف ِ خیابان بایستد! یا آنطرف. کلید مثل ِ رستوران های متروک شهر هر روز به ما چشمک می زند. آسفالت های شریعتی به یک هفته نکشیده رنگ باختند. چراغ قرمز ِ پل رومی جیغ ِ همه را در می آورد. پسرک هنوز نه دودش تمام شده، نه فالش، نه اسپندش. نایک هفته ای یکبار ویترین عوض می کند. آدیداس هم. هنوز سحر وسوسه ات می کند برای خرید.
ولی هنوز هوا گرم است.
خرداد شد.
نفسم بالا نمی آید.

Thursday, May 20, 2010

برای مهشاد :*


می دانی حس ِ چه وقتی به من دست داد؟
وقتی زیز برایم نوشت "نرگس ای که ذوق نمی کنه دیگه"
این حرف زیز یعنی می داند من وقتی خوب نیستم ذوق نمی کنم، دو نقطه دی برایش نمی زنم، حرف هایم را نمی کشم، داد و بیداد نمی کنم و خیلی خیلی خیلی چیزهای دیگر ..
و تو همین چند دقیقه ی قبل اینگونه بودی برای من. که صدایت مثل ِ همیشه نبود.
دیدی وقتی دلتنگی، وقتی مریضی، وقتی بدی، وقتی دلت مرگ می خواهد و نیست، وقتی دلت آغوش بی منت می خواهد و نیست، وقتی دلت یکی را می خواهد که بَرت دارد توی این هوای بدرد نخور ِ دیوانه ببرد یک گوشه ای بگوید گریه کن، اشک بریز ولی حرف بزن، داد بزن، فحش بده! و نیست!
وقتی دلت اصلاً تنهایی می خواهد و یک مشت آدم ریخته اند دور و برت و هی دلداری پشت ِ دلداری! و نیست، هیچ چیز آنطور که تو می خواهی نیست، هیچ لحظه اش، هیچ جایش، هیچ جورش!
دیدی صدایت یکجوری آرام می شود، یک جوری باید حرف هایت را چند بار تکرارشان کنی برای آن دیگری تا بفهمد تو را ..
خواستم بگویم تو، همین چند دقیقه ی قبل، همین قدر بی صدا بودی برای من ..
آخ که نبودم. آخ که دستم باز نرسید به تو. آخ که وقتی اسمت افتاد روی گوشیم گفتم چه حلال زاده، همین چند لحظه ی پیش بود که داشتم می گفتم کاش تو هم با ما می آمدی پیش ِ خدا .. باورت می شود دختر؟
بعد صدایت که آرام بود پشت ِ گوشی همه چیز لو رفت .. تمام ِ تو با هم. و من چه فهمیدم حال ِ همین حالایت را ..
بیا نزدیک ِ من. بگذار آرام بغلت کنم، بگویم که تنها نیستی، قول میدهم تنها بنشینم از دور تماشایت کنم، روی همان زمینی که آن روز سه تایی نشستیم به حرف زدن و خندیدن و نقاشی کردن ِ صورت های هم ..
یک بام به تو بدهکارم. زود برویم داد بزنیم.

Monday, May 17, 2010


از یاد رفته ام.

Thursday, May 13, 2010

شاید ندانی که تمام شدم برایت ..


گاهی وقت ها می شود که تمام ِ خودت را صرف ِ یکی کرده ای
تمام ِ خنده ها و گریه هایت را
تمام ِ حرف ها و سکوتت را
تمام ِ مهربانی و خشم ات را
تمام ِ دوست داشتن و نفرتت را
تمام ِ بزرگترین لطفی که می توانستی در حقش بکنی و کردی
تمام ِ بزرگترین کمکی که می توانستی در حقش بکنی و کردی
تمام ِ بزرگترین احساسی که می توانستی نثارش بکنی و کردی
اصلا تمام ِ خودت را گذاشتی جلویش
بی هیچ کم و کاستی
گاهی وقت ها می بینی چقدر دیگر هیچ نداری که خرجش کنی
چقدر خالی شده ای
چقدر دیگر نیستی
چقدر دیگر نمی توانی که باشی
تمام کرده ای خودت را برای او
بعد
برمیداری
در یک بعدازظهر مثلا ًبهاری
جدی جدی
خودت را تمام می کنی برایش
در چشم هایش
و می بندی
چشم هایت را
در چشم هایش
و تمام می شوی
و تمام می شوید
آخر دیگر چیزی نداری برای او

برای تو که تکرار نمی شوی



نوشتن برای تو
یعنی جدا کردن ِ نامت
م ر ی م
ببین چه جدا جدا بی معنی اند
درست مثل ِ وقتی که من میخواهم از تو بنویسم
که کلمه کم می آورم
که قفل می کنم
مثل ِ همین امشب که درست 2 ساعت و بیست و چهار دقیقه است دارم دنبال ِ یک آهنگ/ یک عکس/ یک حس می گردم برای تو
و همه چیز دور شده اند از من
که انگار برای تو نوشتن محال است
پس بگذار تنها
بهم بچسبانمت و بنویسم
مریم
:*
حالا شدی به اندازه ی من
دوستت دارم.

Tuesday, May 11, 2010

باید بلد بود
روز ها را شمرد
و رسید به تو
گردن ِ روزگار نینداز
شمارش ِ غلط ات را

Friday, May 07, 2010

نگران نباش/ جایت امن است


خم و راست می کنم خودم را
فایده ندارد
رفته ای چسبیده ای به دلم
جایی که دست ِ هیچ کس به تو نرسد
حتی خودم!

Sunday, May 02, 2010

..

لحظه ی آخر مرگش هم چشمانش را سه بار باز و بسته کرد
او حتی همان آخر هم اعتقادش را از دست نداد
که
"تا سه نشه/ بازی نشه"
بعد مرد.

گاهی کاری کن که لحظه ی آخر مال ِ تو شود

گاهی باید بگذاری دیر شود
باید از وقتش بگذرد
باید از حوصله و وقت و تحملش خارج شود
گاهی باید بگذاری پلاسیده شود
آبش در بیاید
فرسوده و پیر و غیر قابل استفاده شود
گاهی باید بگذاری تنها لحظه ای از عمرش باقی بماند
بعد سفت بغلش کنی
بگویی ای وای!
یعنی باز هم دیر رسیدم؟
دلم نمی خواهد کسی جا پای قدم های فرو نرفته ام بگذارد!
بیا کنار ِ هم راه برویم ..

تو به من

پس
بزن تارو بزن تارو بزن تار . . .

من به تو


خالی ام از احساس
آدم ها همه اش را قورت دادند
یک آب هم رویش
. .
دفن شدم.