Tuesday, November 30, 2010

یه روز خوب میاد؟ ..


Monday, November 29, 2010

روز به روز داره به تجربیاتم اضافه میشه :

.

دارم هرز می روم.
کلاً نمی فهمم کی ها حالِ تو خوب است!

..

1. یه روزایی هست که آدم دورشو با خط قرمز یه دایره ای چیزی میکشه که یعنی حواسم بهت بود. فهمیدم چی میخواستی بهم بگی. این روزا واسه من اونقدرا زیاد پیش نیومده که یادم بره. کم بوده، ولی وقتیم که بوده خوب زهرشو ریخته توو زندگیم!
2. امروز یکی از همون روزا بود. از همون روزا که مداد قرمزه رو برداشتم و با حرص دورش خط کشیدم و پرتش کردم اونور و زدم زیر گریه.
3. کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن آخرش هیچ و پوچ!
4. دلم واسه چشمام سوخت. دلم واسه گردنم سوخت. دلم واسه دستام سوخت. دلم واسه خودم سوخت.
5. از ساختمونای 10 طبقه متفرم. آدمارو غصه دار می کنن.
6. از آدمایی که باعث میشن وسطِ خیابون بزنم زیر گریه متنفرم.
7. از گریه کردن توی تاکسی متنفرم. از اینکه بهم زنگ بزنی و بگی سرما خوردی؟ بعد من نگم آره. بگم نه! دارم گریه می کنم. بگی واسه چی؟ بگم واسه اینکه یک ماه از زندگیم از دست رفت. یک ماه ام تلف شد. بعد تو بگی یعنی چی؟ مثلاً میخواستی چی کار کنی؟ بشینی نقاشی کنی؟
8. آره. می خواستم بشینم نقاشی کنم. بشم نقاش. بهم بگن خانومه نقاش. هی دختر کوچولو و پسرکوچولو و پیرمرد و پیرزن بکشم. آره. میخواستم نقاشی کنم. که نکردم. که نشسته ام یه مشت کار مزخرفِ دیگه کردم که آخرش بهم بگن نه! نمیخوایم. دوست نداریم. نشد که بشه. کارِ شما نبود که کردین. آخرش تو دلشون بگن پا تو کفش ما نکن؟ بعد من نگام بیفته به پام. به کانورسام. ببینم دو تا پام تو کفشای خودمه. انقدر هم سفت بندای کانورسامو بستم که هیشکی جز خودم نمی تونه بازشون کنه تا بره تو یه کفش ِ دیگه!
9. آقای بغل دستی صدای بغض دارمو که میشنوه کله اشو می کنه توی گوشیش که اس ام اس دارم؟ میسد کال دارم؟ هیچی ندارم؟ آقاهای پشت ِ سری هم شروع می کنن بلند بلند حرف زدن. اینا برای چیه؟ آقای راننده فقط نامحرمه؟ آقای راننده نگه داشت. پولو گرفت. بقیه اشو پس داد. راهمو کشیدم و رفتم.
10. دارم بالا میارم روی همه چی.
11. تمام.

Saturday, November 27, 2010

draft

Friday, November 26, 2010

ما آدم های دچاریم..




..

جای ِ خالی ِ تقویم را
با گلدانِ خشک شده ی شمعدانی پر می کنم
وقتی برگ هایش
شروع به ریختن کردند
و دلم
شکست ..

Thursday, November 25, 2010

خودم

خیلی وقتا سر از خیلی چیزا در نمیارم. هی میشینم به فکر کردن که واسه چی اینجوری شد؟ چرا اینجوری شد؟ این انصافه؟ بعد طبق معمول جوابِ هیچ کدومش پیدا نمی شه.
دیدین یه وقتایی آدم چه همه بیزی میشه. نه که دستِ خودش باشه ها. نه. یهو همه چی آوار میشه روی سرش. نمی تونه نه بگه. یعنی اگه نه بگه پس فردا خودشو بازخواست میکنه که مگه یه روز دنبالِ این چیزا نبودی؟ حالا که بهت رو آورده میگی نه! این میشه که میگی باشه. می کنم. می رسونم. انجام می دم.
یه وقتایی همه چیزا باهم رو میارن به آدم. بعد نمی فهمی این خوبه؟ بده؟ چیه؟ هی تند تند میگی باشه. باشه. اونوقت وقتی تنها میشی به خودت میگی دیوونه ی جوگیرِ خل. همه ی اینا باهم مگه شدنیه؟ شدنی که هست ولی خب تو این تایمِ کوتاه؟
اینه که میپیچی به خودت. دستت به هیچ کاری نمیره. هی وقت تلف می کنی. چون نمی دونی اول کدومشو انجام بدی. یه نیروی محرک میخوای که هل ات بده. بگه آهای! پاشو راه بیفت! داره دیر میشه ها!
هی میشینی زل میزنی به صفحه ی مانیتورت. هی اسکرول میکنی. هی کلیک می کنی. هی باز و بسته. هی نکست. بعد خاموش می کنی و می ری.
ولی یهو، یه جایی، موتورت روشن می شه و .. تند تند کارارو انجام می دی. کارایی که قرار بود دو روزه انجام بشه میشه نصفِ روز!
دیروز بهش میگفتم که وقتی یه عالمه کار می ریزه سرم هی هیچ کدومو انجام نمی دم. هی میگم وقت نیست، نمی رسم! یکیو میخوام که دعوام کنه تا پاشم انجامشون بدم. نگام می کنه که خب! این یکی تا حالا کی بوده که هی رات انداخته و تند تند کاراتو هی انجام دادی بعدش؟
گفتم: خودم.
مثلاً 10:30 صبحِ یک روز ِ تعطیل را باید وارد تقویم ها کرد.
کنارِ جایی که نوشته اند سرنوشت.

Wednesday, November 24, 2010

در عجبم که این قسمت پس کی سهم ما خواهد شد!؟

Monday, November 22, 2010

..


Sunday, November 21, 2010

با اون دفعه فرق زیادی نداشت. احساسم اینو میگه. اینکه فرق زیادی نداشت. اوندفعه حضوری بود، ایندفعه غیر حضوری. واسه ی من که حسارو خیلی زود می فهمم حضور داشتن و نداشتن فرق چندانی نمی کنه. نه که چشمها و لحنِ حرف زدن و بی تفاوتی ِ آدمِ مقابل بی اهمیت باشه! نه! قطعاً همه ی اینا مهمه. ولی من حتی بدونِ اینها هم می تونم بفهمم اون چیزی رو که باید. و گاهی چقدر تلخه! ..
شاید زود ناامید میشم. شایدم حق دارم. شایدم که هیچ کدوم!
وقتی گردنم درد میگره و میزنه به عصب دستمو یهو دستم بی حس میشه و نتیجه اون چیزی نمیشه که دلم میخواد، به خودم حق میدم که ناامید بشم. یهو پیشونیم داغ میشه و گلوم میسوزه و نفسم میگیره. بعد یه لیوان آب میخورم که آهای! چته! آروم!
نمی میرم. نه. زنده می مونم. چون این پروسه به صورت تکرار شونده ای حالا حالا ها باید ادامه پیدا کنه.
هفته ی پیش بود دقیقاً که این حالتِ مزخرف افتاد به جونم. یه روزم کلن آف شد. دوباره سرِ پا شدم. منظور از آف شدن مردن نیست. منظور اون حسِ بده. اون حسی که بهت میگه تو نتونستی. تو نمیتونی. تو .. به هر حال گذشت. گذشت و من دوباره شروع کردم. حالا امروز و این ساعت دقیقاً همون حالتِ مزخرف اومده سراغم. شاید یه ورژنِ خفیف تری از اون باشه. ولی ماهیتن یکی اند. و من هیچ خوشم نمیاد از این حال و روز.
فردا قراره یکی زنگ بزنه بگه کی برم کجا! گفته کاراتم بیار. گفته لپ تاپ نیار ما اینجا کامپیوتر داریم.
سعی می کنم بهش فکر نکنم. به اینکه کی قراره زنگ بزنه. کجا قراره برم. کیو قراره ببینم. چی میخواد بهم بگه. وقتی کارامو دید چه نظری میخواد بده. جوابِ همه ی این سوالا رو تا فردا هزار بار به خودم میدم. میدونم. ولی باید سعی کنم از تعدادش کم کنم. از تعدادِ جوابای آزار دهنده که اغلب اوقات درست از آب در میاد!
آهای دختر! کمتر بدون! کمتر فکر کن! زندگی انقدرها هم مهم نیست!

Saturday, November 20, 2010

Happy Birthday My Blog :*

پنج سال شد که "دریمزتویو" ام. پنج سال شد که "واگویه های من" رو می نویسم
تولدت مبارک بلاگ جانم
اینم کادوت
.
.
Hear my silent prayer
Heed my quiet call
When the dark and blue surround you
Step into my sigh
Look inside the light
You will know that I have found you

Friday, November 19, 2010

یه روز خوب میاد- 33

حواسم پرت می شود
صحنه را از دست می دهم
می روم صفحه ِ بعد
روز ِ بعد
ساعتِ بعد
حواسم سرِ جایش می آید
بر می گردم
باورم نمی شود اینهمه راهِ رفته را
هی فکر می کنم از کی؟ چگونه؟ با چه سرعتی؟
یادم نمی آید
از اول شروع می کنم
و زمان از دست می رود
به همین راحتی!

ای وای!

یک روز آدم بیدار می شود
می بیند چه اشتباه هایی که نکرده!
بعد دوباره می خوابد
شاید دلش بخواهد که دیگر بیدار نشود
کسی چه می داند؟
..
آخر خیلی دیر شده است برای جبرانش
کسی حواسش نیست. من چندین بار امتحان کردم. به در زدم، به دیوار.
کسی برنگشت. نگاهی اخمگین نشد یا حتی صدایی بلند.
خیالت جمع.
کسی متوجه آمدنت نشد، متوجه رفتنت هم ..

Thursday, November 18, 2010


خسته ام، انقدر که نمی زنم صفحه ی بعد. همه چیز توی صفحه ی دوم ِ یه دفتر ِ فیلی گیر کرده. زمان نمیگذره و من هی لابه لای حرفا و طرحای قبل اتود می زنم. حرفای نانوشته امو می نویسم. هر جا که ببینم ردِ پایی از سفیدی مونده سیاهش می کنم. هنوز جا هست، آره، هنوز جا هست و رمقی نیست. هیچ رمقی. حتی به اندازه ی بلند کردنِ یک برگ کاغذ و زدن ِ صفحه بعد! ..
احساس می کنم دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. این خوب نیست. این حس تکراری بودن. تکراری شدن. یکی انگار نخِ ایده هامو گرفته کشیده و همه چیز در رفته! درست مثل وقتی که نخِ شال گردنت در بره و هی بکشیشو یهو ببینی شد یه کلاف و دیگه اصن اثری از شال گردنت نیست. راستی، شال گردنم کو؟ اون هزار رنگه. اون درازه. اون خیلی خیلی درازه ..
من زود در میرم. یعنی تا یکی بهم دست میزنه در می رم. به خوب و بدش کار ندارم. که معلومه. اصلا خوب نیست. ولی کاریش نمی شه کرد. یعنی تا حالا که نشده که بشه کاری براش کرد!
"پس تو کی بزرگ میشی؟" من بزرگ شدم. خیلی. اونقدری که برام بلیط تمام بها می خرن. اونقدری که از هواپیما نمی ترسم. اونقدری که تنهایی سوارِ تاکسی میشم. اونقدری که ساعت 12-1 شب تنهایی توو اتوبان باشم. اونقدری که یکی بهم زنگ بزنه بگه سه شنبه ساعت 3 بیا جلسه توو خیابون ظفر. من بزرگ شدم. و این دلیل نمی شه که در نرم. زود در نرم. نشکافم.
من بلد نیستم میلِ بافتنیو دستم بگیرم و دوباره شروع کنم از اول ببافم و ببافم. یه بار توو راهنمایی اینکارو کردم. ولی دیگه یادم نیست. چون دوست نداشتم. چون اون موقع با خودم میگفتم "چه کاریه؟ آخرش که چی؟" ولی وقتی مامانم برام شال می بافه دوست دارم. بهش میگم این رنگو این رنگو این رنگو برام بگیر و شال بباف. دراز بباف. نازک بباف. میخوام دور گرنم بپیچمش و باز بلند باشه..
قرمز به مشکی میاد؟ فلت باشه یا دو بعدی؟ پهناش چقدر باشه خوبه؟ اصن شما چی دوست دارین؟
من هنوز توی سه شنبه گیر کردم. یکی باید ورقم بزنه. بگه برو صفحه ی بعد. مداد مشکیمو بده دستم بگه دوباره شروع کن. از بالا. مرتب.
خسته ام. همه ی صفحه هام بازه و دستم به هیچ کار نمیره. عینکمو روی چشمم جا به جا می کنم و میگم:
"فعلاً وقتش نیست. بذار بگذره. بذار زیاد بگذره .."
ولی آخه دیره. خیلی دیره. یهو پیر نشم هیچ کاری نکرده باشم؟ : (
تا حالا کسی ناامیدتون کرده؟
تا حالا از خودتون ناامید شدین؟

Wednesday, November 17, 2010

آنها چه می دانند..
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود سکوت کرد و حرفی نزد!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود به عکس ها خیره شد و دم نزد!

و تمام

آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود از دست رفت!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود خندید، از ته ِ دل خندید!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود گریست!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود آب دهان را قورت داد!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود در آینه زل زد!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود جان داد !
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود فارق شد!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود عاشق شد!
لب هایم را بهم می دوزم
کلمه ها، یکی یکی، جان می دهند.

در خانه کسی نیست ..

در این دنیای وا نفسا
تویی تنها، منم تنها

در خانه کسی نیست ..

من در پی خویش ام، به تو بر میخورم اما
در تو شده ام گم، به من دسترسی نیست ..

در خانه کسی نیست ..

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست ..

.

پارت 1
صرفاً شرح ِ یک اتفاق.

از توی سوپر مامانم صدام میزنه که دویست تومنی داری؟ میگم فک کنم آره. دست میکنم توو کیفم و هی دنبالِ یه رنگ ِ صورتی بنفش میگردم. همه چی هست غیر دویست تومنی. گوشیم زنگ میزنه. یه لحظه گوشی/ یه لحظه گوشی. بیا مامان. دو تا صدی دارم. الو، سلام، خوبی؟ .. اگه کارشون فقط گرافیک باشه قبوله. کد اینا میدونی که خوشم نمیاد. اوکی. پس بهش بگو بهم ایمیل بزنه.
چند روزی میگذره. الو، سلام، خوبی؟ آدرس سایت‏تونو بده ببینم. آها. خب ببین. اینجاهاش مشکل داره. این نباید اینجا باشه. این زیادی بزرگه. چرا انقدر اسکرول گرفته و .. اوکی. میشه درستش کرد. با مدیرتون حرف بزن اگه ...
پارت 2

- حالت خوبه؟
+ نه
- چیه؟ میخوای غر بزنی؟
همه چی از همین دیالوگه ساده شروع شد. از اینکه من حالم خوب نبود. ولی غر ام هم نبود. ولی یکی اینو بولد کرده بود توو اون لحظه برام. که انگار به این نتیجه رسیده که "من حالم خوب نیست، پس غر میزنم"
البته اشکالی هم نداره. گاهی وقتا که شایدم کم نباشه درسته حتی! اصلاً طبیعیه که وقتی آدم حالش خوب نیست غر بزنه. اصن چرا نزنه؟ مگه غر زدن مالیات داره؟ "دارم، میزنم". اصن مگه جا و مکان داره؟ "دارم، میزنم". اصن مگه وقت و بی وقت داره؟ "دارم، میزنم". حالا اونم چه غری؟ نوشتنی! صدام که در نمیاد. کلمه ها رو به دار میکشم. "واژه اعدام میکنم". خونش که جایی نمی پاشه. کسی اگه دید "چه همه سیاه!" میبنده و میره لینکه بعدی، صفحه ی بعدی، آیتم بعدی! اجبار و زور و ساطور که بالا سرش نیست!
الآن دقیقاً از همون وقتاس که باید داد بزنم. ازون وقتا که نمی تونم بی تفاوت باشم. بی خیال بشم. هوا چه یه جوری بود امروز. از درِ شرکتشون که زدم بیرون فک کردم زمستونه. صداش هنوز توو گوشم بود. "بی ادبی نباشه ها .."، "به خودتون نگیرین ها .."، "این نظر ِ منه فقط .." و و و و ..
آدم بعضی وقتا با خودش میگه چرا من اینهمه خوبم؟ خوب به این معنی که جوابِ آدما رو نمیدم. همش سکوت. تا کی؟ اینجوری خیلی بهتر و مودب ترِ آدم؟ بهش میگن آدم خوبه؟ میگن وای! چه دختر مودبی؟ میخوام نباشم. میخوام کسی بهم نگه مودب، خوب...
پارت 3
پارت 4
دقیقا انقدر بهم ریخته. انقدر پراکنده. انقدر ..
هیچ کدومو نتونستم جمع کنم. هیچ کدومو نتونستم ادامه بدم.
فقط می دونستم که خسته شدم. خسته ام کرد.
آخرشم شد این آهنگه. پوووف!
پارت 5
یه روز خوب میاد؟

Tuesday, November 16, 2010

.

نشد نداریم.
سوختم.
گیم اوور.
سه شنبه- 25آبان- ساعت 4:10 بعدازظهر

Monday, November 15, 2010

منو از کجا میشناسی؟

تنها وجه مشترکمون کانورسامون بود.
مالِ من طوسی، مالِ اون مشکی!
یکی از درد بگوید
یکی از درمان
هر دویش باهم دردی را دوا نمی کند!

.

هوا سرد شده
منم خسته

Sunday, November 14, 2010

دوستش دارم
ولی خسته ام میکنه!

Saturday, November 13, 2010

یه روز خوب میاد!

همیشه فقط از یکی نظر نخواه
نگو همینیه که این گفت و فایلشو ببند و تمام!
شاید بدترین و اشتباه ترین نظری باشه که میتونسته بده و میتونستی که بشنوی!
بعضی وقتا انقدر زود قبول نکن!
تو کی آدم میشی خدا میدونه!

Thursday, November 11, 2010

اگه بگم "کلاً " بی انصافیه، ولی خیلی وقتا حرفامون به اینجا ختم میشه که "کار شما دخترا اینه که صندلی ِ دانشگاهارو اشغال کنین. آخرشم هیچی. یا رشته تونو دوست ندارین. یا میرین دنبال ِ یه چیز دیگه. یا شوهر میکنین و بیخیال همه چی میشین. یا یا یا یا یا .."
هووم. اشغالِ صندلی ِ دانشگاها.
بعد من وقتی این حرفا رو میشنوم نمیتونم خیلی واکنش نشون بدم. فقط در این حد بهش جواب میدم که گیر نده. انقد بدوبیراه به من نگو. همه که اینجوری نیستن و غیره. بیشتر از این ازم برنمیاد. چون حرفایی که میزنه اغلبش در مورد من یکی صدق میکنه. بهم میگه خودِ تو! 4سال رفتی درس خوندی که چی؟ جاش خوب بود و هواش؟ بهش میگم آره. زمستوناش برف زیاد میومد کیف میداد! میگم من دلم خیلی چیزای دیگه میخواست. خب وقتی نشد و بهش نرسیدم دلم میخواد بعد از اون 4سال وقت تلف کردنه(!) لااقل الآن برم دنبالش. برم بگم آقاجون من اینارو دلم میخواد. من دلم میخواد بشینم هی چیزای هیجان انگیز درست کنم. دلم خط خطی میخواد. دلم رنگ میخواد. دلم یه روانِ راحت میخواد. بعد هی میگه اینا که کار نیست. الآن برو ببین دنیا داره به سمتِ چی میره. اصن میفمی یعنی چی؟
برام مهم نیست دنیا داره کدوم وری میره. من به اندازه ی خودم ازش سود میبرم. به همون اندازه که دلم میخواد. زیادش چه به دردم میخوره؟ مثلاً به من چه که گوگل هی زرت و زرت چی اضافه میکنه به داشته های قبلیش و اصن دلش میخواد به کجاها برسه! به من چه که دانشمندای هسته ای دنبال ِ چین؟ آخرش میخوان به چی برسن؟! به من چه که دنیا الآن رو پی اچ پی میگرده و دیگه سی شارپ خز شده. خب یکی با سی شارپ راحت تره. اصن همون کار پی اچ پی رو با سی شارپ به چه خوبی میکنه!
اینا کلن به من ربطی نداره. سال اول که جاوا خوندیم. هی دوییدیم اینور اونور که آقا این چجوریه. چی کار باید بکنیم؟ بعد کلی چیزای هیجان انگیز از توش در می آوردیم. ترم اول بود. هیچی حالیمون نبود. هرچی یاد میگرفتیم از دوییدنای خودمون بود. بعدش تموم شد. همه چی بعدِ اون ترم تموم شد. من دیگه دلم برنامه نویسی نخواست. با اینکه هنوز اون پروژه هه یادم بود که چقدر داغونمون کرد ولی بهمونم خوش گذشت. میتونستیم به جرأت بگیم همشو خودمون نوشتیم. بی واسطه. بدون کمک. تازه همونجام پروژه ی من عکس داشت و خوشگل بود و استاده اصن کلی وقت اول به عکسام نگا کرد بعد گفت توضیح بده!
دیروز صبح رفته بودم یه جا واسه ی کار. آقاهه گفت فرم ارشد پر کردی؟ گفتم نه! یه جور ِ ناامیدانه ای گفت آزاد چی؟ گفتم نمیکنم. دلم میخواست بلند شم بیام بیرون. بگم توو این دنیا همین شما فقط مونده بودین که بهم بگین ارشد بخون. چرا هیشکی نمیفهمه من دلم دیگه درس خوندن نمیخواد؟ یه وقتایی مخِ انتگرال بودم. ریاضی دو و جبرخطی و اینا خدا بودم. با لذت حل میکردم. ولی الآن دیگه هیچی یادم نیست. فقط میدونم مشتق ِ ایکس دو میشه دو ایکس. ولی کیه که باور کنه!؟
بعد دیگه آقاهه بیخیال شد. گفت پس برو ببین خط خطی دوست داری یا کار با نرم افزار؟ بعد دیدم ای وای! چه سخت! خط خطی دوست دارم یا کار با نرم افزار؟ ..
ظهرش یه جا دیگه رفتم. آقا دومی حتی ازم نپرسید چی خوندی؟ چی کار میکنی؟ سابقه ات چیه؟ من تعجب! هی میگفتم الآنه که بگه. دیگه الآن حتماً میگه! ولی هی نمیگفت. هی نگفت. 45 دقیقه حرف زدیم و من گفتم و اون گفت و به یه جاهایی رسیدیم و قرار شد من آخر ِ هفته ی دیگه دست ِ پر برم پیشش. از در ِ شرکتشون که اومدم بیرون لبخند بودم. به ماشین که رسیدم گفتم دختر! کارت در اومد. باید یه چیز خفن درست کنی که این اعتماده یهو یه جاییش لب پر نشه! به خودم قول دادم این یه هفته هر چی بلدم روو کنم.
شب شد. یادم اومد یه کار ِ دیگه ای هم هست. که به کل گذاشتمش کنار. وقتی یکی بی محلی کنه دل سرد میشم. چند بار آخه باید این تو باشی که پا پیش بذاری؟ نگران بودم. زنگ زدم که منحل شده؟ گفت نه! چرا این فکرو کردی؟ گفتم چون خبری از هیچ جا نیست. آدم بلاتکلیف میمونه که خب ینی چی؟ بکنم یا نکنم؟ بعد از اینهمه وقت من نکردن رو انتخاب کردم. سست شدم. دیگه اون ذوق اولشو ندارم. ولی قول دادم. قول که بدم هیچ جوره زیرش نمیزنم. شنبه که بشه دوباره استارتشو میزنم. آروم ولی.
باز یاد حرفش می افتم که میگه "شما دخترا فقط صندلیای دانشگاهارو اشغال میکنین .. "
دارم میرم دنبال ِ اون چیزایی که دلم میخواد.
نفسِ رفتن نفسم را میگیرد
حتی تویی که هرگز نمی شناسمت.
نروید. دور نشوید.
جای خالی تان توی چشم آدم می ماند.
توی پیاده روهای شهر.
توی شیشه های مغازه ها.
توی بزرگ راه های همیشه شلوغ.
وسطِ میدان های بی عابر.
روی پل های هوایی.
روی پله برقی ها.
آخرِ همه ی کوچه های بن بست.
روی شن های ساحل.
می فهمید؟
آنوقت باید هی فشارتان داد و کردتان توی یک مشت آهنگ و هی بردتان از این خیابان به آن خیابان
از این شهر به آن شهر
از این کوچه به آن کوچه
این انصاف است؟
نروید. بمانید.
شهر بی تو مرا حبس می شود ..

Wednesday, November 10, 2010

- حالا باز سرِ یه فرصت مناسب دیگه همدیگرو میبینیم
+ هیچی دیگه پیشت ندارم. بهانه هام تموم شد..

- من؟ من یه آدم ِ پرانرژی و خوشحال
+ خوش به حال دوستات
- فک کن!

بازگشت به زندگی


Monday, November 08, 2010

به دست های خالی ام نگاه کن.. دورم و دیر

مهم منم
که برای زندگی
بهایی بیش از بودنم
می پردازم!

Sunday, November 07, 2010

یه روز خوب میاد- 32


یه روز خوب میاد- 31


Friday, November 05, 2010

نفس

تا جایی که راه می دهد
باید کشید
خساست به خرج ندهید!
پ.ن: از سری حسرت های زندگی

لعنتی هر چقدر هم که خوب باشی
شب که می شود
آوار می شود روی سرت
دست بردار هم نیست
بیا همه ی شب های من را بدزد
من می خواهم نصفه نیمه زندگی کنم!

از سری داشته های نایاب زندگی

فاطمه و مهشاد.

Wednesday, November 03, 2010

آنکس که نداند ..

به شماره های توی گوشیم نگا می کنم
به کسایی که این اواخر بهم زنگ زدن
مامان
مامان
مامان
. . .
مامان
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
خونه
خونه
خونه
مامان
..
..
مامان
مامان
خیلی مامان!
مامان ِ آدم بعد از اینهمه سال، واسه اولین بار که بره موهاشو رنگ کنه! آدم دیر باهاش دوباره دوست میشه. یعنی یه مدت طول میکشه که دوباره قبول کنه که ئه! مامانم!

Monday, November 01, 2010

بهار، تابستان
پاییز، زمستان
هر چقدر زیر و رو کنی بیشتر نمی شود
هر چقدر زیر و رو کنی کمتر نمی شود
چهارتایش ثابت مانده اند
پشت ِ سر ِ هم
بی هیچ وقفه ای
و مدام تکرار می شوند
بر عکس ِ موهای من
که هر چقدر زیر و رو کنی
کمتر می شود
کمتر می شود
کمتر می شود
و هیچ عین خیالش نیست ..
من از دنیا یه آدرسه اشتباهی توو جیبم داشتم
الآنم برای همین اینجام!

یه روز خوب میاد- 30