Friday, January 28, 2011

همه اش از اینجا شروع شد:
"آیا برای زندگی ِ نداشته ی تان هدفی مشخص کرده اید؟"
"آیا انسان بدون هدف می تواند به زندگی ِ نداشته اش ادامه دهد؟"
"آیا هدف برای زندگی ِ نداشته لازم است؟"
"آیا برای هر برهه از زندگی ِ نداشته باید هدفی خاص تعیین کرد؟"
"اصلا هدف یعنی چه؟ هدف را تعریف کنید. با ذکر یک مثال. (1.5 نمره)"
خیلی ادامه نیافت چون من جوابم توی آستینم بود.
"سیا ساکتی. من میخوام سیا ساکتی بشم."

Monday, January 24, 2011

آدم هایی که فراموش نمی شوند..


چه کسی باورش می شد؟
همه اش را با هم حساب کنی بیشتر از هشت روز نمی شود. هشت روزی که به گمانم سه روز اولش اسمم را هم نمی دانست، چه رسد به خنده هایم! البته شاید هم که نه! شاید به قول تو که همیشه می گویی: "اول خنده هاتو می بینن بعد خودتو!" اینبار هم اول خنده هایم را دیده بود و بعد اسمم را فهمیده! نمی دانم. من فقط اینرا می دانم که ظهر روز چهارم وقتی داشت شکلات تعارف می کرد، به من که رسید دستش را جلو نیاورد، گفت غریبه ای! ما به غریبه ها چیزی نمی دهیم. برایم مهم نبود. من شکلات دوست نداشتم. حتی اگر غریبه هم نبودم بر نمی داشتم! تا آخرین نفر که رفت، برگشت، گفت بیا! این مالِ تو. اضافه آمد. از دستش گرفتم و چند قدم آن طرف تر، به پسرکی دادم که نگاهش به دست های من بود. برگشتم شکلات بابا را هم گرفتم. هنوز داشت نگاهم می کرد. آنرا به دخترکی دادم که روی جدول های کنار خیابان نشسته بود و داشت گدایی می کرد.
اولین برخوردمان به همین جا ختم شد. به اینکه من غریبه ام. به اینکه به غریبه ها نباید چیزی داد!
فردای آن روز عمویم را فرستادم که برو از آقای فلانی بپرس سی-دی دارید؟ عمویم با هزار خواهش و تمنای من رفت. گفت نداریم. گفت نداریم و اصلاً چه کسی گفته است این سوال را بیایید از من بپرسید؟ از پشت عمویم بیرون آمدم که من. گفت سال چندمی؟ گفتم درسم تمام شده. گفت چه خواندی؟ گفتم چه و کجا. گفت اگر دانشجوی من بودی نمی گذاشتم حتی یک واحد پاس شوی! گفتم چه خوب که استادم نبودید. گذاشتم و رفتم. وقتی دورش خلوت شد، صدا زد که آن دختری که داشتم با او حرف می زدم کجاست؟ بگویید بیاید کارش دارم. صدایم زدند که دکتر با تو کار دارد. تا سوار شدن ماشین باهم حرف زدیم. باهم آرام حرف زدیم. دوستم شد. دوست شدیم.
این شد دومین برخوردمان. اینکه دخترم سعی کن بیشتر به اصل موضوع بپردازی.
روز ششم مدام سر به سرم می گذاشت. باهم می خندیدیم. رسما دخترش شده بودم. به من می گفت "دختر گلم". هر بار همدیگر را می دیدیم سلام می کردیم و حال و احوال. اصلا برایمان مهم نبود فاصله ی بین دو دیدارمان سه ساعت باشد یا پنج دقیقه. از دور برای هم دست تکان می دادیم که یعنی دیدمت. یک بار که با مامان نشسته بودیم به غذا خوردن آمد بالای سرمان که خدا صبرتان دهد با وجود همچین دختری. من فقط می خندیدم. که ادامه داد خنده هایش زندگی است. و بعد من دیگر نخندیدم. و نمی دانم چرا لوس شدم یک آن..
یکبار برایم شکلک در آورد. باورم نمی شد. دکتر! با منید؟ رو به مامان کرد و گفت دختر خوبی دارید.
بار آخری که دیدمش، دستم یک پاکت بود که تویش یک کادویی گذاشته بودم. گفتم آقای دکتر.. جواب داد جانِ (فامیلی اش را گفت). دستم را دراز کردم که این مالِ شماست.............................
حالا بابا امشب آمده خانه، توی دستش دوتا ظرف غذاست. میگویم تو که یک نفری، این دیگری مالِ کیست؟ میگوید مالِ تو. مالِ من؟ می گوید آقای دکتر داده برای تو. باورم نمی شود. باورم نمی شود آقای دکتر بعد از هشت روز و سه هفته بعد از آن بین اینهمه آدمی که هر روز می بیند و نمی بیند، امشب یاد من افتاده باشد، بابا را صدا زده باشد، گفته باشد این را ببر برای دخترت..
چه مهربان و دوست داشتنی.
از اینجا برایش دست تکان می دهم. کاش مرا ببیند ..

انگار زده باشی صفحه ی بعد، بی آنکه حفظش کرده باشی!

من گاهی که نه،
اصلا به تو فکر نمی کنم..
اینرا امشب پشت چراغ قرمز پل رومی فهمیدم
وقتی دیدم به جای تو
کس دیگری کنار دستم نشسته است
و دارد از تو
برای من حرف می زند
و من مثل هیچ چیز ندان ها
آخر ِ تمام جمله هایش اضافه می کنم:
"راست می گویی؟"

Sunday, January 23, 2011

من از تمامِ زمستان یک جفت دستکش رنگی بیشتر نخواستم

توی تمامِ جیب های تمام لباس هایم دستکش گذاشته ام
من از ترک خوردن ِ دست هایم می ترسم
از سرخی و بی حس شدن ِ سرانگشتانم
وقتی دستت را جلو می آوری
و من نمی توانم دستم را توی دستت..
من از روزهای بی دستکش می هراسم
با من قرارهای زمستانی نگذارید
حتی اگر برف ببارد
حتی اگر برف همان یک بار ببارد..
من بدون دستکش هایم
حکمِ قاتلی را دارم که با کمالِ بی رحمی و از روی عمد
کسی را کشته است
اینرا تویی می گویی که دوست داشتی با دست های سرخ ِ بی حسم دستت را به گرمی بفشارم
و
نشد
نتوانستم ..

Saturday, January 22, 2011

برای تو که پر از زندگی هستی :*


خلاصه اش می شود این:
تولدت به اندازه ی دوباره یک شب تا صبح باهم حرف زدن مبارک.
تولدت به اندازه ی پیاده روی بعد از پردیس و حرف های تمام نشدنی مان مبارک.
تولدت به اندازه ی مینت موخیتوی هیجان انگیز ِ اسم عوض کرده ی کافه گالری مبارک.
تولدت به اندازه ی تمام عکس های شب تا صبح آن شب تکرار نشدنی مبارک.
تولدت به اندازه ی تمام خنده های از تهِ دلِ آن شب که تو مادر شهید شده بودی با آن لهجه ی شیرینِ دوست داشتنی ات مبارک.
تولدت به اندازه ی تمام راه های رفته و نرفته ی این شهر لعنتی مبارک.
تولدت به اندازه ی تمام ِ خنده های بلند بلندِ وسط فیلمِ پاتال و آرزوهای کوچک مبارک.
تولدت به اندازه ی خوشحالی آن روز صبح که جیغ می زدیم که روی برگه ی توی دستت نوشته بودند منفی مبارک.
تولدت به اندازه ی تمام ِ خودت که من دوستت دارم مبارک.
تولدت به اندازه ی تمام ِ مهربانیت که من لمس کرده ام مبارک.
تولدت به اندازه ی 26 بار مبارک.
تولدت مبارک نسیم ِ مانوی من.
تولدت مبارک.
تو را به اندازه ی تمام ِ خودت دوست دارم.

Saturday, January 15, 2011

dedicated to MoMo

یه روز خوب میاد- 36

Friday, January 14, 2011

Monday, January 10, 2011

نه! نمی ترسم. کارت را بکن!

آدم است دیگر. یک وقت های ناوقتی دست از همه چیز می کشد. می نشیند گوشه ای به تلف شدن. به هی ساعت پشتِ ساعت سپری کردن و هیچ نکردن! زندگی را به هیچ جایش نگرفتن! به حرص دادن! به اعصاب خرد کردن! به پشت کردن. به سکون. به شاید مرگ!
آدم است دیگر. یک وقت های ناوقتی می زند به سرش که اصلاً که چی! بکنم که چه شود؟ بکشم که چه شود؟ بنویسم که چه شود؟ بسازم که چه شود؟ بگویم که چه شود؟
آدم است دیگر. یا وقت های ناوقتی سه ساعت می نشیند یک ماهی درست کند و نمی کند و حالش از همه چیز بهم می خورد.
به همین سادگی.
حتی از همین ها هم ساده تر!
یکهو همه چیز را با هم از دست می دهد!
من آدم ِ خیلی بار از صفر شروع کردنم. ترسی از تمام شدن ندارم. حتی همین حالا که هوا سرد است و برف میبارد و ماشینمان ضدیخ ندارد!
آدم می ترسد دست کند توی جیب هایش
از بس که خاطره ها کمین کرده اند برای خزیدن لای انگشت ها!

Thursday, January 06, 2011

Happy Birthday My dearest ziz :*


زمان را به چهار روز قبل بازگردانید
بگذارید خیال کنم هنوز آدمِ غافلگیر کننده ای هستم ..

و امروز تولدِ زیزِ باز به سفر رفته ی من است :*
کاش همه یکی شبیه به تو داشته باشند برای خودشان ..
آنوقت زندگی‏شان دیگر چیزی کم ندارد، به جِد


listen

Wednesday, January 05, 2011

Tuesday, January 04, 2011

به جان منت پذیرم و حق گزارم

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

Monday, January 03, 2011

..

هفتم هشت شد
ولی
نشد که نداشته باشیم ..