Friday, April 29, 2011

nothing

Wednesday, April 27, 2011

:*

Sunday, April 24, 2011

آاای

"دیگه حق نداری باهاش باشی"

و دقیقاً همین جا همه چی باید تموم می شد. تموم شد؟ نمی دونم. ولی باید بشه..

این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداری‏ها نیست که بگی باشه ولی شب چراغ اتاقتو خاموش کنی و بری زیر پتو و ادای آدمای خوابو در بیاری و بهش زنگ بزنی و یواشکی باهاش حرف بزنی ..

این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداری‏ها نیست که بگی باشه ولی وقت و بی وقت بری تو اینترنت و هرجور شده حالشو بپرسی و اگه تلفنی نشده لااقل باهاش چت کنی و حرف بزنی ..

این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداری‏ها نیست که بگی باشه ولی صبا منتظر باشی پاتو از در خونه بیرون بذاری و گوشیتو برداری تندی شمارشو بگیری و تا سر کار باهاش حرف بزنی ..

این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداری‏ها نیست که بگی باشه و هر چند وقت یه بار یه جایی از این شهر باهاش قرار بذاری و ببینیش و همه ی حرفای تلنبار شده رو یه جا بریزی روش ..

این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداری‏ها نیست که بگی باشه و هر کار بکنی که بشه نباشه ..

نه! این دیگه ازون باشه الکی‏ها نیست. باید بگی باشه و تموم کنی همه چیو ..

اصن میفمی ینی چی؟

حالا من به جهنم! به اون چجوری حالی کنم؟

نه! اشتباه نمی کنی! ما داریم توو قرن بیست و یکم زندگی می کنیم. آره.

Friday, April 22, 2011

.

F***in' Life

"باید یک جایی از شرِ این بغض لعنتی خلاص شد"

همه اش می شود همین. همین یک جایی. همین بغض لعنتی. همین خلاص شدن.

تلفن قطع می شود. آدمِ پشتِ خط می رود پی زندگی اش. تو می مانی و آدمِ اینور ِ خط که دارد سر تا پای تو را بی که چشم بردارد ورانداز می کند. بعد تو شروع می کنی به حرف زدن. کلمه به کلمه. درهم برهم. آشفته. سخت. یکهو دستت را میگذاری روی صورتت و سکوت می کنی. یکهو دستت را از روی صورتت برمیداری و می گویی "بدم می آید". یکهو خیره می شوی به خودت توی آینه. دست می کشی زیر چشم هایت. برمی گردی سمتش که "گناه ندارم؟" هاج و واج نگاهت می کند که "چرا". "بس کن". "داغی". "یواش یواش". "بنشین بعد بگو"

دستش را ول میکنی و از اتاق بیرون می زنی. داغم؟ سردم؟ آشفته ام؟ بدم؟ حواسم نیست؟

آدم ِ پشتِ خط می رود پی زندگی اش. تو می مانی و آدمِ اینطرفِ خط که دارد تمامِ تو را یکجا باهم ورانداز می کند.

آدمِ پشتِ خط آدمِ اینطرفِ خط نیست. آدمِ پشتِ خط هیچ وقت آدمِ اینطرف خط هم نمی شود. آدمِ پشتِ خط فقط همان آدمِ پشتِ خط می ماند، که یک وقتی یک جایی بعد از یک حرفی برود سوی زندگی اش و تمام.

تو؟

تو همه چیز هستی. آدمِ پشتِ خط. آدم ِ اینطرفِ خط. آدمِ توی خط. آدمِ روی خط. آدمِ زیر خط. آدمِ خودِ خط!

"باید یکی جایی از شر این بغض لعنتی خلاص شد"

Friday, April 08, 2011

همیشه برایم سوال بوده که آدم مگر چقدر زنده است که اینقدر یکی به دو می کند. انقدر دروغ می گوید. انقدر توی سر ِ این و آن می زند. انقدر قایم می کند. انقدر دور میریزد. انقدر نگه می دارد. انقدر سگ‏دو می زند. انقدر مریض می شود. انقدر گریه می کند. انقدر توی دلش خالی میشود. انقدر موهایش می ریزد. انقدر صورتش جوش می زند. انقدر ناخن هایش میشکند. انقدر شماره ی چشم هایش بالا می رود. انقدر جواب نمی دهد. انقدر قهر می کند. انقدر گم و گور می شود. انقدر میپیچاند. انقدر غیبت می کند. انقدر حرص می خورد. انقدر جوراب های کثیفش روی هم تلنبار می شود. انقدر هر تکه از خودش را توی یک دفتر جداگانه می نویسد. انقدر حفظ می کند. انقدر از یاد می برد. انقدر ..

بعد ندارد. همیشه سوالم بوده. هنوز هم هست. ادامه هم دارد.

مثل دکترها که آخرش یک ورقی چیزی برمیدارند و می نویسند، یک کاغذ از دفترش کند و رویش چیزکی نوشت و داد دستم و گفت خداحافظ.

توی راه کاغذ را باز کردم دیدم رویش نوشته "برو، خوب می شوی" بدون هیچ علامتِ اضافه ای. بدونِ هیچ نقطه ای. و من رفته بودم تا خوب شوم..

.

ایستاده بود بالای یک بلندی و هی جیغ می زد. دست هایش را روی گوش‏هایش گذاشته بود و هی جیغ می زد. چشم‏هایش را بسته بود و هی جیغ می زد. بعد که خسته شد کوله‏اش را روی دوشش انداخت و رفت. داشتم از آن بالا نگاهش می کردم. رفت سمتِ اتوبوس‏های ونک. بعدش را دیگر نمی دانم. ولی فکر کنم حالش خوب شد. چون تا دلش می خواست جیغ زد.

- کل ماجرا و این‌که سوال کردی یه جوریه‬ ‫حالا همه‌ از این یه جوریا داریم‬


پ.ن: امروز بهم گفت
- «کاش» مقدمه ی همه ی بدبختی هاست‬


پ.ن: دیشب بهم گفت
- متوجهی که آدمی در جایگاه من، الآن اگه هر چی بگه «چرت» محسوب میشه؟‬


پ.ن: دیشب بهم گفت

Thursday, April 07, 2011

حق دارید.

همه‏ی تان حق دارید.

که آدم های زندگی‏تان را توی صندوق کنید و درش را قفل کنید.

کلیدش را هم به هیچ کس ندهید.

حق دارید. به خدا حق دارید.
سخت حرف می زنم، چون دلم نمی خواهد حرف بزنم.

آره. قرار نبود بشه. ولی شد..

دیشب که عینکم گم شد تصمیم‏های مهمی گرفتم. اینکه دیگه با کسی معاشرت نکنم. با کسی حرف نزنم. به کسی نزدیک نشم که بخوام ازش دور بشم. کلا یه مدت نباشم که ببینم چی کار‏م؟ کجای کارم؟ دارم کجای این زندگی دست و پا می زنم؟ بس که دیشب توی دلم هی خالی شد. عینکم بهانه شد که بکشم کنار از عالم و آدم.

Tuesday, April 05, 2011

کی از ارسطو بهتر؟

من بقیه ی زندگی عقلمو میخوام بدم دست ارسطو.

روز سوم.

1. ماشین را یک جای پرتی پارک کردم که خدای نکرده پلیس جلویم را نگیرد و جریمه ام کند. حالا یکی نیست بگوید تمامِ اسفند رفتی و آمدی نترسیدی! حالا همین امروز قانونمند شدی. دزدگیر را زدم و راه افتادم. از روی پل همت که میگذشتم هی سرم را می بردم سمتِ میله ها که پایین را نگاه کنم. ماشین هایی که ویژ صدا می دادند و رد می شدند و اصلا معلوم نبود سرنشین هرکدامشان کیست؟ چیست؟ چشم هایم را بستم و فقط گوش دادم "ویژ، ویــــــــــــــــــــژ، ویژژژژژژژژژژ". داشت دیر می شد. تندترش کردم، قدمهای خسته ام را.

2. دیروز آمد خداحافظی. گفت عازمم. امروز نبود. در که باز شد ناخودآگاه چشمم رفت سمتِ آبشاری که ساخته بود. هر روز بعدازظهر وقتِ خداحافظی از آبشارهایی که می سازد برایم حرف میزد. آخرین بار وقتی توی ماشین نشستم زل زدم به آینه که واقعاً برای چه هر روز به من توضیح می دهد؟ لبخندم گرفت. این لبخند پیوسته روی لب هایم هست وقتی حرف می زند. لابد دوست دارد. چه می دانم. خلاصه امروز نبود. جایش هم خالی بود. واقعی.

3. احساس کردم سرِ جایم نیستم. و این حسِ بدی بود. 15درصد، 10درصد، 5درصد، 2درصد. خاموش شد.

4. زنگ زدم که تا وقتی کامپیوترم را خاموش کردم ببین. دید. گفت خوب است. خداحافظی کردم و آمدم بیرون. هوا داشت میریخت پایین. دقیقا با همین ادبیات. دوست داشتم خیس شوم. آدم ها به هر گوشه ای که یک تکه سقفی داشت پناه می بردند که خیس نشوند. ولی من وسطِ خیابان راه می رفتم و باران می خورد توی صورتم. یادم نمی آید دستم را برده باشم روی صورتم که قطره ها را بریزم پایین. از محل کار تا ماشین سرتاپا آب شدم. و کیف داد. و مقنعه ام روی سرم سنگین شد. و باز ماشین ها از زیر پا همت ویژ صدا می دادند. و آدم ها هیچ جورِ خاصی بهم نگاه نمی کردند.

5. سبز- قرمز. سبز- قرمز. سبز- قرمز. اصلا لعنت به تمامِ آدم هایی که تا یک باران می بینند خودشان را خیس می کنند از ترس! دِ برو پدر جان! دِ برو آقا جان! دِ گاز بده. پشتِ چراغ قرمز ِ میرداماد گرفته بود خوابیده بود. یکجور ِ خسته ی ناراحت کننده ای. اولش نمی دانستم. بوق زدم. بیدار نشد. باز بوق زدم. بیدار شد. یک متر جلو رفت. ولی چه قایده، چراغ قرمز شده بود. سبز شد. نرفت. دنده عقب گرفتم و از بغلش گذشتم. خواب بود. خوابِ خواب. صدای بوق ماشین ها آمد. خیلی زیاد. سرم را برگرداندم. یکهو پرید از خواب. بدجور پرید از خواب. ترسیده بود ..

6. دو-یک. دو-یک. دو-یک. تمامِ امروز همین بود. چه در خیابان، چه در توی دلم. همه اش بین یک و دو در نوسان بودم. سرعت نمی گرفتم. داشتم خفه می شدم. رسیدم. داشت توی گوشم میخواند: تا حالا تو زندگیت غم دیدی؟ خاموش کردم ..

روز دوم.

1. سرم را روی میز گذاشتم. نه! این من نیستم. این یکی دیگر است که این روزها آمده تمامِ وجودم را اجاره کرده، بعد نشسته تویش، دارد احمقانه می تازد! قهر کردم. با خودم قهر کردم. سرم را روی میز گذاشتم و با خودم قهر کردم. شدنی نبود.

2. "قیافه‏شو!" اولین واکنش‏اش به قیافه ی درهم برهم و گیجم این بود. "قیافه‏شو!". دست هایم را روی صورتم گذاشتم. بعد دوباره سرم به سمتِ میز رفت. گفت می شود. گفت اگر تویی که می شود. گفت خل نشو. می شود.

3. آنقدر کج و راست کردم که یک کمی شد. این روزها همین یک کمی ها کافی است. یعنی همین یک کمی ها خیلی است. دارم عادت می کنم به یک کمی شدن! و این بدترم می کند. این شباهت های جزئی. این "سخت نگیر، درست می شود"ها. اینکه دارم می پذیرم که شاید واقعاً شدنی نیست! یا واقعاً من همینم! یا واقعاً بیشتر از این از من ساخته نیست.

4. دکتر می گفت وقتی عصبی میشوی.. هنوز این جمله اش آزارم میدهد. اینکه بعد از سلام همه ی مرا یکجا باهم فهمید!

5. "خانم، تجریش؟" داشت از من آدرسِ تجریش را می پرسید. روی پلِ همت بودیم. دیدم حوصله ی راست و چپ گفتن ندارم. گفتم بیا دنبالم. راهنما، بوق، فلشر، یعنی بعد از مدت ها داشتم قانونمندانه رانندگی میکردم که گمم نکند. به شریعتی که رسیدیم گفتم تا آخرش برو. پشتِ چراغ قرمزِ میرداماد دوباره سرش را از پنجره ی ماشین بیرون آورد که "هنوز نرسیدیم؟" داشتم به هنوزش فکر می کردم و راهی که مانده بود. صدای ضبط را کم کردم. سرم را چرخاندم و گفتم "خیلی مانده، حالا حالا ها باید بروی تا برسی!" بعد چراغ سبز شد. گاز دادم و رفتم. یعنی درستش میشود گاز دادم و فرار کردم.

6. جلوی فرهنگ از دیروز خلوت تر بود. ولی باز آدم ها می رفتند و می آمدند. من بر خلاف خیلی ها برایم مهم نیست کدامشان اخراجی‏های 3 می بینند، کدامشان جدایی نادر از سیمین. همه ی شان یکی هستند مثل خودم. مردم اند. و بچه هایشان بچه های مردم. یکی سمیه میشود، یکی ترمه. من اگر جای ترمه بودم می ماندم. من اگر جای ترمه بودم پیش ِ نادر می ماندم. که وقتی دستم را کرده ام توی موهایم و اعصابم بهم ریخته است یکی بی‏هوا بپرسد "خانم، تجریش؟"

7. می خوابم. من این روزها کار دیگری جز خواب ندارم. یعنی هی فکر می کنم اگر نخوابم پس چه کنم؟ همین قدر مزخرف و بدرد نخور. قرار بود تا فردا کارت نمایشگاهش را تحویلش بدهم. یعنی قرار بود دیروز عکس هایش را برایم ای‏میل کند که تا فردا درستش کنم. ولی دستم از همه چیز کوتاه است. عکس هایش را نتوانستم ببینم. کارتش همینجور نصفه مانده است این گوشه. و کسی فکر نمی کند من راست هم بلد باشم بگویم. درست مثلِ این است که من در تمامِ زندگیم مقصرِ تمامِ کارهای اشتباه ام. و هیچ کس هیچ شکی در این ندارد.

8. بَرده ایم. در تمامِ زندگی بَرده ایم.

9. به خدا من هم آدم‏م. شاکی می شوم. فحش می دهم. می بُرم. و این سوال مدام در من فرو می رود، که "من برای چی هنوز زندم؟"

10. امیدهایم دارد یکی یکی از دست می رود. آرزویی دیگر ندارم. 25 نحس است. نحسی اش دارد مرا می گیرد. باید زودتر همه چیز تمام شود. من دلم می خواهد قلبم بایستد و بمیرم. این آخرین خواسته ی امشبِ من است.

هنوز روز اول.
1- آغاز و پایان ..
2- همه رفتن کسی دوروبرم نیست/ چنین بی‏کس شدن در باورم نیست/ اگر این آخر و این عاقبت بود/ که جز افسوس هوایی در سرم نیست ..
3- صدای تو آهنگ شکستن
4- وقتی منو نداری
5- با آنکه در نگاهت حرفی برای من نیست
6- کو آشنای شبهای من کو؟
7- آهای تویی که از اون می نویسی..
8- غریبی، بی کسی، اندازه داره
9- آخرین درختِ سبزِ سرپاست ..
10- شبِ اول‏ئه، تو هم مثل خودم بی خبری

روز اول.

1. دیدم شدنی نیست. نمی شود. بستم و گفتم تمام. حالا نه اینقدر هم ساده و آرام. در دلم داشتم خودزنی میکردم. شده بودم دو تا "من". یکی اینطرف، یکی آنطرف. هر چه بود و نبود بهم پرتاب میکردیم. بعد دلِ هیچ‏کداممان هم از این نمایشِ مسخره خنک نمی شد. رسماً همه چیز را نابود کردیم.

2. گفت خبرهای خوبی برایت دارم. باید بنشینی یک کارِ جدی را شروع کنی به انجام دادن. باید بشود. یعنی نشد نداریم. بعد شاید اتفاق های خوبی برایت بیفتد. ببینم چه میکنی. و رفت. من ماندم و دوتا عکس و یک صفحه ی خالی. 6 بار از اول شروع کردم. بعد به خودم شک کردم. بلند شدم توی آینه ی قدیِ اتاق سرتاپای خودم را ورانداز کردم که آیا واقعاً این منم؟ 6بار همه چیز را پاک کردم و از اول شروع کردم. 6بار کم نبود برای منی که همان یک بارش را هم با ناراحتی پاک میکنم. بار هفتم یک معنی بیشتر نداشت "شد، شد. نشد، نشد" و کمی نشد. و من دیگر از اول هیچ چیزی را شروع نکردم. برایش فرستادم. برای بار اول ِ یک کارِ جدی خیلی هم بد نبود. ولی خوب هم نبود. اس‏ام‏اس زدم که دفعه ی دیگر بهتر میشوم. دفعه ی دیگر باید که بهتر شوم.

3. هر چه گاز میدادم بس نبود. توی آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم که لعنتی، همه‏اش سه-چهار روز رانندگی نکردی! گاز و ترمز و دنده یادت رفت؟ یادم نرفته بود. خواسته بودم با خودم دعوا کنم که چرا هی اینجوری می شود؟ چرا اذیتم می کند؟ چرا سه به دو انقدر سخت شده است؟ چرا با 4 پرواز نمیکنم؟ چرا روبروی فرهنگ هنوز انقدر شلوغ است؟ همه جدایی میبینند؟ نادر! آخ نادر! مرد که گریه نمی کند. بلندشو صورتت را بشور و به ترمه بگو خب شد. قرار نبود بشود ولی شد..

4. گفت بعضی وقت ها زنگ می زنم که باهم حرف بزنیم. اینرا آخر حرفایش گفت. وقتی گفته بودم بلندشو بیا. جایت عجیب خالی است. جایت زیاد خالی است. جایت پیشِ من عجیب زیاد خالی است. صبح که به پشتِ درِ اتاق رسیدم دیدم چه همه‏جا تاریک است. فهمیدم نیست. در را باز کردم. چراغ ها را روشن کردم. به صندلیِ خالی اش نگاه کردم. به نبودنِ دست هایش روی کیبورد. به صدایی که در اتاق نمی پیچد "چه خبر؟". نشستم روی صندلی ام و خیره به صندلی ِ خالی اش گفتم "برایت آهنگ آورده بودم" .. زنگ زد. حرف زدیم. گفت دیگر نمی آید. دلم شکست. دلم برای نبودنش شکست. اگر نبود شاید امروز اینجا نبودم. شاید امروز انقدر زود اینجا نبودم. گفتم منِ حالایم عجیب مدیونِ توست .. رفت و دیگر نمی آید.

5. همیشه دلم می خواست فرصتی پیش می آمد و می نشستم با زندگی یک صحبتِ جدی می کردم. هیچ وقت که نه، ولی خیلی کم پیش می آمد از این نشست های دو نفره! ولی امروز پایم را کرده بودم توی یک کفش که نشد نداریم. بیا بنشین روبروی من! بی حرفی از ابهام و آینه! فقط گوش کن. و جواب داد. آمد. نشست. گوش کرد. آخرش گفتم "آدم های زندگیم را انقدر راحت قورت نده!"

6. بی رحم نباش. وقتی می خواهی نباشی اصلاً نیا. وقتی آمدی بمان. اگر هم کار ضروری برایت پیش آمد از یک ماه قبل آماده ام کن تا یک جایگزین برایت انتخاب کنم. من به نبودن های ناگهانی عادت ندارم..

7. با کسی قراردادِ 2ساله می بندند؟ گفتند اگر می خواهی بمانی باید قراردادِ 2ساله امضا کنی. اگر نه هم که هیچ! رفت. گفت من آدمِ ماندن نیستم. دلم می خواهد با آدم های زندگیم همین کار را کنم. قراردادهای چند ساله. با یک چک تضمینی. که یکهو محو و نابود نشوند.

Saturday, April 02, 2011

نفس بکش

1. مامان میره دکتر. دکتر بهش قرصای شادی‏آور میده. مامان ولی پاهاش درد میکنه. دکتر ولی میگه از اعصابته. آخراش که نمیدونم چی شده دکتر میگه باشه، بیارش ببینمش. دکتر منظورش من بودم. ینی مامان دفعه‏ی دیگه منم با خودش ببره. من گردنم درد میکنه. دست چپم بی حس میشه. حتما دکتر به منم قرصای شادی‏آور میده.

2. دیشب بعد از یکسال به یه آدمی اس‏ام‏اس دادم. گفت اگه الآن اینجا بودی بغلت میکردم. گفتم اگه بودم هم فرقی نمیکرد. گفت همچین حسی نکن، فرق میکرد. اگه اینجا بودی حداقل یه ربع توو بغلم سفت نگهت میداشتم. ولی جدا هیچ فرقی نمیکرد. حتی اگه یه قدم هم بینمون فاصله بود فرقی نمیکرد. آخرش گفتم دوستم داری؟ گفت آدما همیشه دوستاشونو دوست دارن، من هم مثل همه.

دقیقا همین. تو هم مثل همه.

3. لوگوشو براش میفرستم. میگه تو معرکه ای دختر. خوشحال میشم که خوشش اومده. احساس خوبی بهم دست میده ولی میدونم نیستم. معرکه نیستم.

4. دو تا ایمیل زده عکسای کاراشو فرستاده. عکساشو سیو کردم ولی جوابِ ایمیل هاشو ندادم. زنگ زد که شدنیه؟ گفتم آره. ولی هرچی نگا میکنم میبینم سخته. سخت شدنیه. یکی دو روز بیشتر وقت ندارم و باید بشه. کارشو که درست کردم یه ایمیلِ خوب بهش میزنم.

5. از کل تبریک تولدام عاشق یکیشم. همون ایمیل سه خطیه.

6. خطرناکم؟ تا حالا بهش فکر نکرده بودم..


7. دلم میخواد آدم درست کنم. دلم میخواد خودم طرحه آدم رو بکشم و درستش کنم. کاش زودتر برسه اون روز. بدو بدو تا دیر نشده.

8. کلن حواسم هست که روزا میاد که بره.

9. اسم آهنگه هِیت می ئه.

ده نداره.