Wednesday, June 22, 2011

نوبتی هم که باشد نوبت توست
تو باید چشم بگذاری.
.
.
.
.
پشت میز و زیر صندلی و توی اتاق و اینها قدیمی شده است
باید زمین دهان باز کند و مرا ببلعد
بعد یکجوری وانمود کند که انگار نه انگار!

Tuesday, June 21, 2011

Who cares for me?




Come and sit with me,
and cry on my shoulder,
I'm a friend..

دلم درد می‏کند،

از دستِ تو.

Saturday, June 18, 2011

Eternal Sunshine Of Spotless Mind ..

:)

Friday, June 10, 2011

شب آرزوهایی که گذشت ..

بعد از آن ذکر آخر و سجده‏ی آخر گفته بود هر چه می‏خواهید آرزو کنید..

دوازده رکعت نماز خوانده بودم و چهار ذکر را هفتاد بار تکرار کرده بودم تا برسم به آن آرزو کردنش.. مکث کردم، اسم هایم را گرفتم جلوی رویم، بعد گفتم ببین خدا، اینها همه اش مالِ توست، اینها همه اش مالِ من است. مارا ببین.. ما را همیشه ببین.. گناه داریم به جانِ خودت..

وقتی داشتم اسم‏هایم را می‏نوشتم هی گفتم نرگس، امروز را روزه گرفتی که آدم بشوی، امروز نماز خواندی که آدم بشوی، امروز ذکر گفتی که آدم بشوی، بس کن، همین یک شب را بس کن، برای تمامِ آدم‏های بیست و پنج سال زندگیت دعا کن. بدون حتی یکی حذف کردن..

و من به اندازه‏ی بیست و پنج سال اسم برای خدا ردیف کردم : )

آرزوهایتان مبارک.

برآورده می‏شوند.

شک نکنید :)

Monday, June 06, 2011

هزار پلاس پنج

رفت و دیگه نیومد.

هزار پلاس چهار

ساعتو برای هفت‏ونیم صبح کوک کردم برات

هزار پلاس سه

جوراباتو انداختم دمِ سبد که واسه صبح خشک بشه

هزار پلاس دو

سیب و زردآلو تو کشوی یخچاله
توت هم توی سبدِ طبقه‏ی دوم

هزار پلاس یک

یه وقت تنها نری جایی

1000

علی مختارپور اولِ آهنگِ "خبرم کن"اش میگوید: "دلت هر موقع تنگ شد خبرم کن"

بعد من که یک عمر دنبال یک جمله برای توصیف حال و روزم بودم تا شنیدمش، بزرگش کردم و کوبیدم به دیوار اتاقم، که هر لحظه سرم را برگرداندم نگاهش کنم!

تا یادم نرود بیست‏وپنج سال "دلت هر موقع تنگ شد خبرم کن"، زندگی کرده ام.

مرا به نام کوچکم صدا بزن..

تمامِ مرا بچلانی می‏شود یک کلمه

یک کلمه که بیست‏وپنج سال بار مرا به دوش کشیده است

و آن چیزی نیست جز چهار حرف

که وقتی کنار هم بچینی‏اش آوای خوشی دارد

نرگس

..

Saturday, June 04, 2011

کسی صدای افتادن درخت را نشنید، آنقدر که هوا هوهو می‏کرد..

همه چیز از یک "آخ" شروع شد. دست چپم را کرده بودم تکیه‏گاه تا از جایم بلند شوم. با یک تکانِ نه چندان محکم تمام استخوان‏های توی دست چپم خرد شد. صدای خرد شدنش مثل دزدگیر ماشین‏ها بی وقفه توی سرم پیچید. لامصب تمامی نداشت. افتادم سرِ جایم. و این ابتدای ویرانی بود..

همیشه اینگونه‏ام. منتظر. منتظرِ یک اتفاقِ تلخ. منتظرِ یک دردِ مداوم. که تمامِ دردهای ته‏نشین نشده‏ام را به یاد بیاورم و اشک‏هایم هی بریزند و بریزند و بریزند. اینبار هم مثل همیشه. درد پیچید توی وجودم. و آدم‏ها هجوم آوردند به شبِ سردِ خردادماهی‏ام.

پس زدن چاره‏ی کار نبود. آنقدر که زیاد بودند و وحشی. مادرم یک وقتی به من گفته بود "بس کن" و من امشب بعد از چندسال تازه داشتم می‏فهمیدم معنی این بس کردن چه بوده است. راست می‏گفت. آنقدر بس نکرده بودم که آنها امشب وحشیانه‏تر از همیشه به سمتم حمله می‏کردند..

امشب که گذشت. فقط تو را به خدا حواست باشد دیگر برای بلند شدن به دستِ چپت فشار نیاوری تا اینچنین، سخت، شبت روز شود..

هیچ کس دلش به حالِ ما نمی‏سوزد. آنها که میسوخت حالا هفت کفن پوسانده‏اند در زیر خاک‏های سردِ قبرستان. هر که هم که مانده، تمامِ دلسوزیش را بچلانی میشود شش ماه.

ما با آدم هایی مواجهیم که زود دل‏زده می‏شوند از هم.

همین.