Monday, October 17, 2011

غصه نخور جانم

«از هر طرف که رفتم، جز وحشت‏م نیفزود!»

نه ماه منتظرِ افتادنِ این اتفاق بودم،

امروز افتاد.

حالم به زنی شبیه است که برای اولین بار کودکِ تازه متولد شده‏اش را می‏بیند و تنها دلخوریش این است که «پس چرا شبیهِ من نشد؟» ..

.

بود و نبودم، برای هیچ‏کس، هیچ‎فرقی، نداره، ..

Friday, October 07, 2011

..

دلش به رفتن بود، یعنی خیلی وقت بود که دلش به رفتن بود، ولی پیش نمی‏اومد. خیلی تلاش کرد. از هر راهی رفت برای رسیدن. خیلی‏هاش بن‏بست بود. خیلی‏هاش وسط‏هاش دوراهی می‏شد و دودلی و پرسیدنِ این سوال که "از کدوم یکی برم؟". نمی‏شد. هیچ‏وقت از بینِ دوتا راه درسته‏رو انتخاب نمی‏کرد. همیشه راه اشتباهیه به ذهنش می‏رسید. می‏رفت، می‏رفت، می‏رفت ولی ته نداشت. آخرش خسته و ناامید برمی‏گشت این‏طرفی که "نمیشه، نمی‏خواد که بشه!".

یه شب ولی شد. زنگ زد که راه مخفیه‏رو پیدا کردم. برم یا نرم؟ گفتم برو. گفتم تند برو. گفتم آدمی که دلش به رفتنه تعلل نمی‏کنه. وقتی راه‏رو پیدا می‏کنه کوله‏شو می‏ندازه رو دوش‏ش و می‏ره. حتی شده بی خداحافظی!

می‏ترسید. حالا که داشت به آخرِ داستان می‏رسید دو دل شده بود. برم/نرم‏ش گرفته بود. چی بپوشم/نپوشم‏ش گرفته بود. چی ببرم/نبرم‏ش گرفته بود! گفتم حالا وقتِ این حرفا نیست. وقتِ این کارا نیست. پاشو و برو. پاشو و برو تا دیرت نشده. بعد پاشد رفت. هی هم تو راه زنگ می‏زد که الآن اینجام. الآن اونجام. انقدر مونده تا رسیدن. آخ ترافیک شد. آخ چه چراغ قرمزِ لعنتی‏ای. ئه! رسیدم. اینجاست.

بعد همه چی قطع شد. دیسکانکت. انگار که دوتامون مرده باشیم. با یه فاصله‏ی خیلی زیادی هم قبرامون از هم دور! آدمای مرده روحشون می‏تونه همه جا بچرخه؟ مالِ ما که نمی‏تونست. خفه شده بودیم زیرِ یه مشت خاک. بعد نه که بیکار نشسته باشیم! هی جیغ و داد و تقلا! ولی چه فایده. نه من از اون خبر داشتم. نه اون از من.

هی زنگ، اس‏ام‏اس، دلشوره، اضطراب. قرار نبود اونجایی که می‏ره دور از دسترس باشه. قرار نبود "رفتن یعنی بازنیامدن"..

آخرِ شب زنگ زد. انگار که فهمیده باشن مارو اشتباهی کردن زیرِ خاک! از قبر در آورده بودن، رومون آب پاشیده بودن، مثلِ ماهی‏ای که از تو دریا بیرون می‏افته و وقتی دوباره می‏ندازنش توی آب و زنده می‏شه و می‏چرخه و می‏گرده و .. زنگ زد که خوبم. نگرانم نباش. بعد شروع کرد تعریف کردن. هنوز تو شوک بود. من بیشتر از اون. اون بیشتر از من. گفت از وقتی رسیدم همه چیز عجیب بود. یه لحظه مکث کرد که "کاش رفتنی نبود که بازآمدنی در کار باشد!" تا نزدیکی‏های صبح تعریف کرد. تمامِ اون پنج ساعتی رو که نبود. که نبودیم. چه غیرِ قابلِ باور..

صبح که شد. چشماشو که دوباره باز کرد. اس‏ام‏اس زد "یعنی دیروز راست بود؟" گفتم وقتی لمس‏ش کردی آره.

شب با گریه زنگ زد که نه! همه‏ش دروغ بود. من همون من بودم، راه همون راه بود، خونه همون خونه بود، کتابا همون کتابا بودن، بالکن همون بالکن بود، موها همون موها بود، اسم همون اسم بود، ولی آدمه نه! اون آدمه نبود. همه چیز دروغ بود. خودش بهم گفت که "دیشب خودم نبودم، بیخیال!"

گریه می‏کرد.

دیشب باز یادش افتادم. از صبح هم منتظرم اس‏ام‏اس بزنه "دیشب خودم نبودم، بیخیال!"