Tuesday, December 11, 2012


سنجاق قفلی را باز می‏کنم
دیگر منی به تو سنجاق نیست
فقط جای یک سوراخِ کوچک مانده روی تنت 
که دوای دردش چند روز تحمل کردن است

Friday, November 30, 2012

نگاه کن، زمین هنوز گرد است و تو هنوز منتظر!


1.       هیچ کاری نمی‏کنم، صرفاً تمامِ فایل‏هایش را باز کرده‏ام گذاشته‏ام جلویِ رویم برای دق کردن!
یکی نشسته است توی سرم و دارد مدام هم‏م می‏زند! انگار کن که من یک دیگِ خورشت و آن یک ملاقه‏ی طویل و عریض!
دارم به پروسه‏ی دیگر نبودنش فکر می‏کنم. به اینکه اصلاً چرا آمد که حالا برود؟ به اینکه چرا وقتی پرسیدم «برایِ چه دوباره آمدی؟» خیلی منطقی جواب داد که «دوست داشتم، خوشم آمد.» دارم به این سوالِ کلیشه‏ای برایِ بارِ هزارم فکر می‏کنم! که آخر برایِ چه می‏آیی؟
بعد از خودم شاکی میشوم. از خودم که بلد نیستم آدم‏ها را از خودم برانم. یعنی بلدم ها! ولی وقتی پایِ نگاهشان می‏آید وسط دلم یک جوریش می‏شود! نمی‏دانم! شاید اسمش دلسوزی است! شاید هم خریت!
قبل از دیدنش نشستم یک دلِ سیر گریه کردم. نگاهم کرد که اصلاً این چه دیدنی است؟ چه حرف زدنی است؟ ولی باز دلم سوخت! اشک‏هایم را پاک کردم. گوشه‏ی لب هایم را بالا دادم و دیدمش. وحتی خندیدم. جوری که تو فکر کرده بودی چه خوب!
حالا اینبار قرار است نخندم. قرار است بی لبخند نگاهش کنم. قرار است وقتی دارم می‏پرسم «برایِ چه دوباره آمدی؟» .. بگذریم. می‏آید که برود. همینش خوب است.

2.       آمد، نشست، حرف زد، رفت. اینبار خودم را گذاشته بودم جایِ او. داشتم فکر می‏کردم دارد از چه چیزم خوشش می‏آید که نمی‏رود! که بر عکسِ من هی به ساعتش نگاه نمی‏کند که دیر شد! که غذایم سوخت، که بچه ام از گریه مُرد و مرد از گشنگی تلف شد! خیلی ریلکس نشسته بود به حرف زدن. به اینکه من دنبالِ همین بودم. دنبالِ تو! بعد یک لحظه چشم‏هایم را بستم و نشستم رویِ صندلی‏اش و چشم دوختم به خودم. از خودم خوشم ‏می‏آمد؟
3.       حالا رفته است و هیچ اثری از او در این خانه نیست. نه نگاهش، نه صدایش، نه بوی عطرش، نه هیچ چیزِ دیگر! فقط یک چیز را یادش رفت ببرد.. که خودم با پستِ سفارشی برایش می‏فرستم! تا دیر نشده! تا کار از کار نگذشته! تا حتی نرسیده به خانه.. من؟ سنگدل نیستم. خودخواه نیستم. فقط اینبار بیشتر از اینکه حواسم به آدمِ روبرویم باشد به خودم بود. این اشتباه است؟ اگر هم اشتباه خودم را بیشتر از او دوست دارم.
4.       5 شاخه رزِ مشکی توی گلدان است، رویِ میز، جایی که من نبینمش.
5.       کاش آدم‏ها می‏فهمیدند که من به یک دوست داشتن احتیاج دارم، از همان‏هایی که خودم می‏خواهم! از نوعِ خودم! نه از نوعِ آدم بزرگ ها!

Friday, October 26, 2012


دلِ پُری دارم و باید یک زمینِ خالی پیدا کنم تا بارم را رویش خالی کنم.

Monday, October 15, 2012


یک کلمه
جایی که مرکزِ توجه نباشم نمیرم، نیستم.
در اصل، هر کی به نوعی.

Friday, September 28, 2012

Loop

آدم از یک جایی به بعد هی کم می‏آورد.

Friday, September 21, 2012

Saturday, September 15, 2012

من استعاره ام.


ولم کن
آنقدر ولم کن تا زندگی به حالتِ مرگ بیفتد.

Sunday, August 12, 2012


حال و روزم؟
حال و روزِ سپیده بعد از غرق شدنِ الی
حال و روزِ احمد بعد از غرق شدنِ الی
حال و روزِ امیر بعد از غرق شدنِ الی
حال و روزِ پیمان بعد از غرق شدنِ الی
حال و روزِ شهره بعد از غرق شدنِ الی
حال و روزِ نازی بعد از غرق شدنِ الی
حال و روزِ منوچهر بعد از غرق شدنِ الی


Saturday, July 07, 2012

ایستادنی در کار نیست.. هی بی رحمانه یکی پس از دیگری عبور می کند..


بانگ لا اله الا الله

همه چیز با بانگ لا اله الا الله شروع شد. تا قبلش همه پوزخند می‏زدند که چرت نگو! محال است. همین چند روز پیش‏ها دیدیمش.. خندان، خجالتی، ناز.. اصلا مگر می‏شود؟ به همین راحتی؟ مُرد؟ غرق شد؟ آنهم توی یک دریاچه؟
غسالخانه، پذیرش، نمازِ میت، ل ا ا ل ه ا ل ا ا ل ل ه..
گودالِ خالی. یک پسر بچه‏ی هنوز 6ساله نشده‏ی کفن پیچ شده، پدری سرگشته، مادری.. آخ.. مادری..
لا اله الا الله
صلوات
فاتحه
برایِ بار آخر ببینش..
آخرین تصویرِ پسرِ من این نیست، پسرِ من توی قلبمه
خاک
خاک
خاک
.
.
.
پسر م  وسطِ ظهر رفت زیرِ خاک..
.
.
.
هوار می‏کشیدیم. کارِ دیگری بلد نبودیم امروز انجام دهیم.
حالا؟
مات، مبهوت، کرخت، سکوت، سکوت، سکوت..
بچه‏هایتان، جانِتان، عزیزانتان را .. تورابخدا حواستان پرت نشود.. یک عمر هم که هوار بکشید دنیا همین رنگ می‏ماند..
ای داد
ای دادِ بیداد

Thursday, July 05, 2012

I Had a Crush On You












پ.ن: مثلاً یکی باید بردارد این فیلم را یک روزِ تعطیل یا غیرِ تعطیل! خیلی فرقی نمی‏کند، ببرد دمِ درِ خانه‏ی طرف، یا اصلاً دمِ محلِ کارش! این هم خیلی فرقی نمی‏کند. بی نشانه‏ای. بی حتی یک دست‏خط یا هر چیزِ مزخرفِ یادآوری کننده‏ی دیگری! با یک رسم و الخط تایپی بنویسد ببین.
طرف هم که لابد خر نیست. می‏بیند و هی لابد همذات پنداری می‏کند با هر لحظه‏اش.
آخرش هم لابد یک عذاب وجدانِ لایتی می‏گیرد و فردایش یادش می‏رود..
خیلی هم مهم نیست بقیه‏ی داستان
همین که فیلم را ببیند کافی است.

Friday, June 15, 2012

Long Time No See!


از زندگی فقط دیدنش را خوب یاد گرفته‏ام. اینکه بی هیچ حرفی بنشینم به تماشا. به چشم‏م را دنبالِ سوژه حرکت دادن. خیلی چیزها را سرِ همین دیدن قربانی کرده‏ام! از خیلی چیزها افتاده‏ام! ولی عینِ خیالم نیست. کماکان بی صدا فقط نگاه می‏کنم. به آدم‏ها. به عکس‏ها. به نوشته‏ها. به باز و بسته شدنِ دهان. به راه رفتن‏ها. به حرکتِ دست‏ها. به دست‏هایی که بی‏اراده شروع می‏کنند به مرتب کردنِ موها. اگر کسی هم چیزی پرسید سعی می‏کنم با ایما اشاره جوابش را بدهم. تا بتوانم کلمه خرج نمی‏کنم برای زندگی! کلمه خرج کردن بهای سنگینی دارد. یکبار تاوان‏ش را پس داده‏ام..
تنها چیزی که دلم می‏خواهد حسرت‏ش به دلم نماند تمام کردنِ پیرزنِ گوشه‏ی دیوار افتاده است. دیدن‏ش بر خلافِ خیلی چیزها نه تنها حالم را خوب نمی‏کند، که یکی می‏زند پشتِ گردنم که نگذار ناگهان دیر شود! 
دیر شد
دیر شد
دیر شد

Friday, May 25, 2012


«گرم یاد آوری یا نه/ من از یادت نمی‏کاهم»
26سال همین بودم. همین از یادت نمی‏کاهم. همین گرم یادآوری یا نه. همین دوستم نداشته باش، دوستت دارم. یادم نکن، یادت می‏کنم. حرفم نزن، حرفت می‏زنم. دستم را نگیر، می‏گیرم. قهرم کن، آشتی می‏کنم. برو، دنبالت می‏آیم. و ..
ولی همین جمعه‏ی پیش توی یک لحظه سوختم. بریدم. و ورق برگشت.
دیدی آدم یک‏جایی طاقتش تمام می‏شود؟ صبرش تمام می‏شود؟ دلسرد می‏شود؟ بعد شروع می‏کند به ویرانی! به خراب کردن. به شکستن. به جیغ و داد. به فحش دادن. به تمامِ روزهای صبوری را جلوی چشمِ طرف آوردن. به لجبازی. به حتی تنفر!
من همه‏ی این‏ها را توی دلم کردم. جیغ زدم. خراب کردم. شکستم. فحش دادم. و تمام کردم. بی‏که آدمِ روبرویم بفهمد توی دلم چه گذشته و می‏گذرد. بعد یک سکوتِ طولانی. شاید به اندازه‏ی یک عمر. شاید تا آخرِ یک عمر.
و خواستم دیگر یادت نیاورم. و هی مدام از یادت بکاهم.
تنفر ولی نه. نه که نخواهم، نتوانستم. نمی‏توانم.

هر چقدر هم رنگ بپاشی به خودت و روزهایت فایده ندارد
آنقدر سیاهی‏اش پررنگ و قاطع و خالص است که باز به چشم می‏آید!
باید زمان بگذرد
شاید رنگ و رویش برود
شاید کمی محو شود
شاید کهنگی دخلش را بیاورد!

غصه نخور جانم
دنیا خودش توی یک لجن‏زار گیر افتاده و هی هر روز، بیشتر و بیشتر دست و پا می‏زند برای سرِ پا شدن! برای دوباره از نو شروع کردن! ولی زهی خیالِ باطل!
توقعی هم نیست
یا باید بیفتی تویش و تو هم غرق شوی
یا بنشینی به تماشا
یا هم اینکه پشت کنی به آن و مدادهایت را بتراشی
من؟
سومی را انتخاب می‏کنم
هی می‏تراشم
می‏تراشم
تراشم.

Friday, May 18, 2012


اولش فک می‏کردم خوشحالم. الآن می‏بینم قدِ دیروز خوشحال نیستم.
کلاً هیچ احساسی به هیچ چیزِ این اتفاق ندارم. به همین صراحت.
نقاشان جوان/ انتشارات نگار

پ.ن: منم یه کار توش دارم که نصفِ یک صفحه چاپ شده. 

Saturday, April 21, 2012

Listen


چی گوش می‏دم؟
درباره ی الی..

Sunday, April 01, 2012

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم..

خیلی گذشت تا امروز. تا این منی که حالا می‏بینید.. خیلی بالا و پایین داشت، خیلی چپ و راست داشت، خیلی زمین خوردن داشت، خیلی بلند نشدن داشت، خیلی بریدن داشت..

خیلی گذشت تا امروز.. من آدمِ امیدم. آدمِ صبر کردن تا درست شدن. آدمِ غمت نباشد، بالاخره می‏شود! ولی حالا، همین من، همین منی که خیلی کم به تهِ تهِ تهِ خط می‏رسم، بدجور وا داده ام. بدجور نشسته‏ام کنار و دارم می‏گذارم هر چه بادا باد، هر چه می‏خواهد بشود، بشود، هر چه شد، شد.. نشسته ام پاهایم را گرفته‏ام توی بغلم، سرم را گذاشته‏ام روی پاهایم، و به آدم‏هایی که می‏آیند و می‏روند نگاه می‏کنم، بی حتی کلمه ای حرف زدن، بی حتی سری تکان دادن، مثلِ یک مجسمه‏ی بی‏جان که وسطِ یک میدانِ متروک آرام خفته است! چیزی شبیه به همین.

مجسمه از خود اراده ای ندارد. آدم‏ها هر کاری بخواهند با آن می‏کنند. صدایی ندارد برای اعتراض! بهتر است آرزو کند به همین زودی‏ها توی طرح بیفتد و یک خیابانی، اتوبانی، چیزی از میدانِ متروکِ شهر بگذرد و با خاک یکسان شود.

من به لمس شدن عادت ندارم. به عکس گرفتن. به هر روز به یک شکل در آمدن.

Saturday, March 24, 2012

هر روز اتفاق می‏افتد.

اوایل فکر می‏کردم من مقصرم، ولی بعدِ ها فهمیدم آدم‏ها مقصرند. و من یک آدمِ اشتباهی بیش نیستم..

ولی چه فایده. هر روز اتفاق می‏افتد، و من مثلِ یک چینیِ بدجا، با عبورِ هر عابری از روی طاقچه به زمین می‏افتم و خلاص..

به همین سادگی، به همین مسخرگی، به همین دلِ خوش سیری چند!؟

تا اینجای داستان هیچ عیبی هم ندارد. گمان می‏کنیم من اشتباهی‏ام. من بدجا ام. من سفت نیستم. من سخت نیستم. ولی بعدش چه؟

بعدش که هر کدامتان یکی یکی، از قصد، از رویم با دقت رد می‏شوید! از این هم به سادگی بگذریم؟

باشد قبول. می‏گذریم. چشم بسته هم می‏گذریم. انگار آب توی دلِ هیچ کس تکان نخورده، انگار گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟!

ولی کاش یکی، لااقل یکی، آخرش که قشنگ با خاک یکسان می‏شدم، مرا جمع می‏کرد گوشه ای. انگار که یک تله خاک!

نمی‏شد؟ سخت بود؟ انرژی می‏خواست؟

..

هر روز اتفاق می‏افتد.

و من یادم نمی‏آید کدامتان هنوز منِ اشتباهیِ بدجا را به زمین ننداخته اید..

دلم کمی آرامش و ذره‏ای دلِ خوش می‏خواهد

حرف‏هایتان را بی‏هوا تف نکنید توی صورتِ هم، شاید یکی مثلِ من دلش زود بشکند..

Birthday..

فردا بهار می‏شود و من برای بیست و ششمین بار از زندگی عبور می‏کنم.

Tuesday, March 06, 2012

دوباره من، دوباره زندگی

زندگیِ من از اونجایی دوباره شروع شد که آقای ساکتی بهم گفت «آرتیست».

زندگیِ من دوباره‏تر از اونجایی دوباره شروع می‏شه که نقاشی‏ای که گفته بود براش بکشم رو بهش بدم و ری‏اکشن‏شو ببینم.

منتظر می‏مونیم.