Saturday, March 24, 2012

هر روز اتفاق می‏افتد.

اوایل فکر می‏کردم من مقصرم، ولی بعدِ ها فهمیدم آدم‏ها مقصرند. و من یک آدمِ اشتباهی بیش نیستم..

ولی چه فایده. هر روز اتفاق می‏افتد، و من مثلِ یک چینیِ بدجا، با عبورِ هر عابری از روی طاقچه به زمین می‏افتم و خلاص..

به همین سادگی، به همین مسخرگی، به همین دلِ خوش سیری چند!؟

تا اینجای داستان هیچ عیبی هم ندارد. گمان می‏کنیم من اشتباهی‏ام. من بدجا ام. من سفت نیستم. من سخت نیستم. ولی بعدش چه؟

بعدش که هر کدامتان یکی یکی، از قصد، از رویم با دقت رد می‏شوید! از این هم به سادگی بگذریم؟

باشد قبول. می‏گذریم. چشم بسته هم می‏گذریم. انگار آب توی دلِ هیچ کس تکان نخورده، انگار گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟!

ولی کاش یکی، لااقل یکی، آخرش که قشنگ با خاک یکسان می‏شدم، مرا جمع می‏کرد گوشه ای. انگار که یک تله خاک!

نمی‏شد؟ سخت بود؟ انرژی می‏خواست؟

..

هر روز اتفاق می‏افتد.

و من یادم نمی‏آید کدامتان هنوز منِ اشتباهیِ بدجا را به زمین ننداخته اید..

دلم کمی آرامش و ذره‏ای دلِ خوش می‏خواهد

حرف‏هایتان را بی‏هوا تف نکنید توی صورتِ هم، شاید یکی مثلِ من دلش زود بشکند..

Birthday..

فردا بهار می‏شود و من برای بیست و ششمین بار از زندگی عبور می‏کنم.

Tuesday, March 06, 2012

دوباره من، دوباره زندگی

زندگیِ من از اونجایی دوباره شروع شد که آقای ساکتی بهم گفت «آرتیست».

زندگیِ من دوباره‏تر از اونجایی دوباره شروع می‏شه که نقاشی‏ای که گفته بود براش بکشم رو بهش بدم و ری‏اکشن‏شو ببینم.

منتظر می‏مونیم.