Saturday, October 26, 2013

بلاگ‌م..

دلتنگی را طوری ادا کن که برود بنشیند سرِ جایش.

آمد، نشست سرِ جایش : )

Monday, September 02, 2013

swan lake..

از فروردین تا حالا از توی جعبه‌ بیرون‌ش نیاورده بودم.. همونجور آروم و بی‌صدا اون گوشه بود.. ولی امشب.. آخ از امشب. آخ از این هفته. آخ از این روزا.. آوردمش بیرون، چهاربار چرخوندمش، دلم هری ریخت پایین، قلپ قلپ اشکامم باهاش اومد..

دلتنگی خر است. ابزارِ دلتنگی خرتر. من؟ دیوانه، دیوانه، دیوانه..

Friday, August 30, 2013

Huh

مضحک‌ترین چیزِ زندگی اینه که «تو هنوز هم می‌تونی اشکِ منو در بیاری»

Thursday, August 08, 2013

New Life 3 :)



Friday, August 02, 2013

New Life 2 :)





Tuesday, July 30, 2013

new Life :)










«بخور، ولی بدون اگه پابه‌پاش آب نخوری می‌میری»
خب طبیعی بود که من داشتم چهارماه قرص‌رو می‌خوردم و هیچ پابه‌پاش آب نخورده بودم و از وقتی اومد نشست جلوم و گفت «می‌میری» توهمِ این برم داشت که خب می‌میرم دیگه!
خدافسی کردیم و از هم دور شدیم ولی هی همش حسِ «چشم‌خشکی» بهم دست داد. آخه می‌گفت حتی آبِ چشم‌هاتم تموم میشه.

جدی جدی نمیرم یه وقت؟

Saturday, July 27, 2013

مرا از نو بخوان..

خیلی با خودم کلنجار رفتم. خیلی با خودم درگیر شدم. خیلی با خودم قهر و آشتی کردم. آسون نبود. کنار اومدن باهاش آسون نبود. هی تصمیم می‌گرفتم و هی می‌زدم زیرش. دو روز پای حرفم می‌ایستادم ولی روزِ سوم ناخواسته می‌دیدم ای بابا! نشد که! خلاصه تا امشب خیلی بالا/پایین داشتم. خیلی کج و راست داشتم. یه جورِ نویزداری بودم. حالا نویز رو کولَپس کردم توو خودمو یه ادیت‌پُلی دادم روش و یه جورایی نو شدم. مثلِ یه آبجکتِ جدید.
امشب/ 5 مردادِ 92/ ذهنم پاک شد.
حالا میشه آرزو کرد.
برای تمامِ آدم‌ها. برای خودم. برای یه دنیای بدونِ جنگ و خونریزی. برای یه دنیای آروم.

بالاخره سرنوشتِ هر کس یه جوریه دیگه. برای منم تا الآن‌ش اینجوری بود. گله و شکایتی هم ندارم. راضی‌ام از تمامِ اتفاقاتِ خوب و بدی که تا امروز برام افتاده. و دلم می‌خواد خدا انقدر دوستم داشته باشه که دیگه تصمیمِ اشتباه نگیرم.

Tuesday, July 23, 2013

من از ترسِ تو ترسیدم..

زدم زیرِ گریه. خیلی وقت بود بی‌مقدمه و با یه حرف نزده بودم زیرِ گریه. همیشه انقدر کِش میاد و دیالوگ ردوبدل میشه تا گریه‌م بگیره! ولی ایندفه با یه اسمس، بی‌ قبل و بعد، زدم زیرِ گریه.
جعبه‌ی مدادرنگی‌م از همون روزی که رفتیم ویونا و یهو آقای کافه‌چی از اون پشت آورد گذاشت جلوی روم و ذوق‌مرگ شدم و آدمِ روبروم داشت فریم به فریم ری‌اکشن‌های منو نگاه می‌کرد، توی پاکتِ خریدش گوشه‌ی اتاقم دست نخورده مونده. درست مثلِ اون نقاشی‌ای که هشت سالِ پیش کادو گرفتم و برعکس تکیه دادمش به دیوارِ اتاقمو هنوز جرأت نمی‌کنم نگاش کنم چه برسه به اینکه بزنم به دیوارِ اتاقم و هر روز جلوی چشم‌م باشه.. ولی عوضش با جزئیاتِ کامل حفظ‌شم. حتی می‌تونم بگم چین‌های دامنِ مادرِ دختر کوچولو چندتاست..
جعبه‌ی مدادرنگی‌م گوشه‌ی اتاقم دست‌نخورده باقی مونده و من دلم نمی‌خواد مثلِ اون نقاشی‌هه بشه دکورِ اتاقم. ولی انگار شده! چندروز پیشا که رفتم اکولین خریدم و تقریبا هر روز دارم یه خط باهاش می‌کشم و حالمو عجیب خوب می‌کنه، دیگه مطمئن شدم که دارم می‌کنمش دکور! و این تلخ‌ترین اتفاقیه که می‌تونه برام بیفته! خیلی سال دلم می‌خواست یه جعبه‌ی صدوبیست‌رنگ داشته باشم. شاید به جرأت بتونم بگم اون لحظه‌ای که گرفتمش یکی از قشنگ‌ترین و بهترین لحظه‌های زندگیم بود. ولی حالا.. یه روز همه‌چی درست میشه. مطمئنم. اون روز نقاشی‌هه میره روی دیوار، جعبه‌ی مدادرنگیم باز میشه، من آروم میشم، زندگیم از همیشه رنگی‌تر و دوست‌داشتنی‌تر میشه. اون روز دیر نیست، دور نیست..

پ.ن: قلم‌نوریم رو هم یه مدتیه که دادم به یکی از دوستام. داستانِ اون هم یه چیزی شبیه به همیناست.. به قولِ اون آهنگه «یه مدت می‌خوام ول کنم زندگی‌رو..»

Thursday, July 18, 2013

A thousand kisses deep

1. همش از یه شک شروع شد. باجنا«ق-غ» رو با «ق» می‌نویسن یا «غ»؟ تندی سرچ کرد توی گوگل که معلومه که با «غ» می‌نویسن! خب من هم طبعن پامو کرده بودم توی یه کفش که هاه! با «ق»ـه. بعد اضافه کردم که بشین با دوتاش بنویس ببین با کدوم قشنگتره. خندید که این دیگه چه استدلالیه؟
- معلم دبستان‌مون وقتای دیکته، به خاطرِ اینکه کمتر غلط داشته باشیم، جاهایی که یهو بین مثلن همین «ق» و «غ» به شک می‌رسیدیم می‌گفت یه گوشه با دوتاش بنویس، ببین با کدوم قشنگتره! توو بعضی جاها هم جواب می‌داد و اشتباهی بیست می‌گرفتیم : )-
نتیجه‌ی سرچ‌مون هم این شد که توی فرهنگ دهخدا با «ق» نوشته ولی توی فرهنگ معین با هردو. برنده؟ نداشتیم. لبخند زدیم و رد شدیم.
تو تمامِ این پروسه، از شکِ اولش تا نتیجه‌ی آخرش، هی همش کلمه‌ی نفرت داشت توو ذهنم وول می‌خورد. به نظرم اون آدمی که اول از همه داشته این کلمه رو می‌نوشته اونقدرها هم از آدمِ روبروش، از کارِ روبروش، از پیش‌آمدِ روبروش متنفر و منزجر و عصبی و داغون نشده بوده که نفرت رو با «ت» دو نقطه نوشته. اصلن به نوشتارش هم که نگاه کنی اون «ت» آخرش انگار آدمِ روبروت نشسته جلوت و داره بهت لبخند می‌زنه که این نفرت الکیه. و این لبخنده لجِ آدمو در میاره.
نفرت خیلی سفت و سخت و نویزداره. خیلی اصطکاک داره. نمیشه روش لیز خورد و رد شد. درگیرت می‌کنه، سوهانِ روحت میشه. یهو می‌چسبه به یه گوشه‌ی مغزت‌و تکون نمی‌خوره. بعد چجوری میشه که با «ت» دو نقطه نوشت‌ش؟ باید یه ادیت به لغت‌نامه بخوره و نفرت رو با «ط» دسته‌دار بنویسه. «نفرط». باید «ط» نفرت توش خالی باشه ولی یه خط مثل الف یهو بیاد سرِ راهش قرار بگیره و ببندتش و یه ایست بهش بده و اصلن یه جورایی به آدمه بگه خودتو گول نزن. دو روزه نمی‌تونی این سدِ جلوی روتو برداری و بگی من خوبم، همه رو دوست دارم و هرکی هرکار باهام کرد اشکال نداره! نفرت با این دیکته اشتباهی‌ترین کلمه‌ی دنیاست.

2. همیشه وقتی از یه جمعِ خوشحال جدا میشی یهو تمامِ غم و تنهایی دنیا آوار میشه روی سرت. حالا تا پنج‌دقیقه پیش داشتی قاه قاه می‌خندیدی و فکر می‌کردی اصلن کی از من خوشحال‌تر و خندون‌تر و خوشبخت‌تر؟ ولی یهو تا میای میشینی توو ماشین و روشن می‌کنی که بری.. همه‌چی ازت کنده میشه و خودت می‌مونی و یه واقعیتِ بزرگ.. حالا این وسط موزیکِ توی ضبط هم شروع کنه به خوندن که «بیا دوری کنیم از هم» دیگه هیچی. بعد تو باهاش دم بگیری و صدای ضبط رو انقدر زیاد کنی که قشنگ بره بشینه همونجا که باید!
بعد حرمان پلی بشه.. «رفتی مرا تنها به دستِ غم رها کردی». بعد سیاوش برات بخونه.. «میشه پرنده باشی، اما رها نباشی». مرتضی پاشایی هم اون وسط هی بگه «واسه من عاشقی دیگه جاده‌ی یک‌طرفست». اونوقت وقتی به نامجو می‌رسی هی بزنی از اول، هی بزنی از اول، هی بزنی از اول.. «به شکوه گفتم برم ز دل یادِ روی تو، آرزوی تو.. به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو، یادِ روی تو»
تهش هم می‌دونی چی میشه؟ کلن نمی‌فهمی چجوری به مقصد رسیدی.. که وقتی می‌رسی خونه، لباساتو که درآوردی، شماره‌ی پاک شده رو هرجوری هست پیدا می‌کنی و ولو میشی روی تخت‌ت و گوشی‌تو می‌گیری دست‌ت و براش می‌نویسی «...» بی‌که منتظرِ جواب باشی و بمونی. بی‌که یادت رفته باشه چجوری گذشت. همیشه وقتی از یه جمعِ خوشحال جدا میشی یه عالم دلتنگی میریزه توو وجودت.. اگه قوی باشی بهش محل نمیذاری. اگه دلت کوچیک باشه یهو میپیچه دورِ گلوت و تا بهش نگی که آهای فلانی دلم برات تنگ شده، ول کن‌ت نمیشه! ولی خب نباید دلِ آدم کوچیک باشه، نباید دلتنگی بپیچه دورِ گلوت و خفه‌ت کنه، چون یه چیزی که تموم میشه هی نباید بهش ور رفت. من ولی بهش ور رفتم. هی یکی دوبار زیر و روش کردم. چون نتونستم قوی باشم و ادای آدمای قوی رو دربیارم! ولی حالا دارم یواش یواش قوی می‌شم. نه از لحاظِ دلتنگی! از لحاظِ نگفتنش.. که بسه تاهر جا که گفتم..


3. شبِ آرزوها اومد و رفت و نتونستم آرزو کنم براش. شبِ تقدیر داره میاد و می‌خوام انقدر قوی بشم که بتونم آرزو کنم براش. قوی میشم؟ می‌تونم؟ 

Monday, June 17, 2013

سال‌های دور از خانه

نگاه کن، قطار دارد دور می‌شود، و تو هرچقدر هم که بدوی نه دری باز می‌شود، نه راننده‌ای پایش را روی ترمز می‌گذارد
دیر رسیدی..

داستان که به اینجا می‌رسد چند حالت دارد، نقشِ اصلی یا بی‌خیال می‌شود، یا روی صندلی ایستگاه می‌نشیند و خستگی در می‌کند، یا می‌رود بلیطِ قطارِ بعدی را می‌خرد، یا با یک ماشینِ سواری خودش را به اولین ایستگاهی که قطار قرار است در آن توقف کند می‌رساند که مابقیِ مسیر را همسفر شود، یا یک راست به مقصد می‌رود، یا هم اینکه.. یا هم که هیچ، از قصد می‌خواسته که نرسد!


قضاوت نمی‌کنم، فقط نگاه می‌کنم.. قطار راه افتاد و نرسید..



Friday, May 10, 2013

گوش کن، داره میگه: «...»


این روزها فقط موسیقی گوش می‌دهم. با موسیقی زندگی می‌کنم و هیچ‌ چیزی نمی‌تواند حالم را شرح دهد جز همین آواهایی که می‌شنوم..

از حمام که می‌آیم، موهای خیس‌م را هنوز که هنوز است خشک نمی‌کنم.


قبل نوشت: شرطی شده‌ام. همه‌چیز یکهو یادم می‌رود، کمی زندگی می‌کنم! ولی وای به حالِ وقتی که دوباره یادم بیاید! از زندگی می‌افتم. بدجور هم می‌افتم!

بعد نوشت: حواسم نیست. حواسم هیچ سرِ جایش نیست. چندی است مدام کم می‌آورم و از تمامِ برنامه‌های زندگی‌ام جا می‌مانم..
سرم را روی میز می‌گذارم، بلند که می‌کنم از جا و مکان و وقت دیگر خبری ندارم! می‌روم و برمی‌گردم و همه‌چیز برای لحظه‌ای یادم می‌رود.. مدام حالم را می‌پرسی. و مدام تنها نگاهت می‌کنم. بی هیچ واژه‌ای برای ادا کردن. احساس می‌کنم حرف زدن یعنی خیانت به کلمات، به اصوات، به خودم حتی! برای همین هم هست که هیچ نمی‌گویم که هیچ نشنوم.. آدم بعضی وقت‌ها نیاز به «کلمه نشنیدن» دارد! از بس فکر می‌کند هر راستی بعدش دروغ است. هر سفیدی بعدش سیاه است. سرم گیج می‌رود. از دروغ و سیاهی که می‌نویسم سرم گیج می‌رود. سرم گیج رفت. دو بار. چون دوبار نوشتم دروغ و سیاهی. و باز سرم گیج رفت!
صبر کردم. چون دلم می‌خواست. چون فکر می‌کردم آدم برای رسیدن باید صبر کند. آدم برای دوست داشتن باید صبر کند. آدم برای آدم باید صبر کند. و صبر کردم. و خیلی صبر کردم. منِ ناصبور صبر کردم و درک کردم و تحمل. مثلِ وقتی که قرار بود برای رسیدن به همین‌جایی که حالا هستم صبر کنم و تحمل و تلاش! (کارم را می‌گویم) حالا که دارم فکر می‌کنم می‌بینم هیچ‌کجای زندگی‌ام انقدر صبوری نکرده بودم تا به حال. و اینبار چه دلم می‌خواست.. ولی خب.. همیشه صبوری کردن جواب نمی‌دهد. همیشه درک کردن جواب نمی‌دهد. همیشه تحمل کردن جواب نمی‌دهد. گاهی وقت‌ها آدمِ روبرویت (شاید هم بی‌که بخواهد) صبوری کردن را وظیفه‌ات می‌داند و این کار را سخت می‌کند!
به اندازه ی سه ماه نوشتم و پاک کردم. من از نوشتن و تایپ یک چیزش را خوب یاد گرفته‌ام! بک اسپیس. اصلا به گمانم کارآمدترین دکمه‌ی کیبورد بک اسپیس است! اینکه هی بنویسی و خالی شوی و پاک کنی و باز از نو!
من نصفه نیمه نوشتم. نصفه نیمه خالی شدم. نصفه نیمه پاک کردم. و هنوز نصفه نیمه نو نشده‌ام! خیلی چیزها هنوز اذیتم می‌کند! خیلی از نوشته‌ها و عکس‌ها و حرف‌ها و روابط! از خیلی از چیزها هنوز سر در نمی‌آورم! پاک کردم چون داشتم اذیت می‌شدم. پاک کردم چون آدمِ ندیدن و ساده از کنارش گذشتن نبودم! و چه بهتر که کاری کنم که نبینم!
زیادی نوشتم. همان جمله‌ی اولم. شرطی شده‌ام و ..

Tuesday, April 02, 2013

ستیسفای می


همه‌ی زندگی توی این اتاقِ سه‌درچاهار، وقتی درِش بسته می‌شه، اتفاق می‌افته.
اولش شاید تلخ به نظر بیاد. اینکه از این دنیای به این بزرگی، سهمِ تو فقط همین یدونه اتاق باشه.. ولی وقتی یکم نگاهش کنی تلخ نیست. اصلن گاهی می‌شینی با خودت فکر می‌کنی که چه همینقدر کافیمه. چه می‌تونم روزها و ماه‌ها تو همین اتاق بشینم و زندگی کنم و خوش باشم و حتی ناخوش! چه در و دیوارش رو دوست دارم و چه دقیقاً همونی هست که می‌خوام.
درِ اتاق وقتی بسته می‌شه من تازه شروع می‌شم.
اینجا قلمروِ پادشاهیِ منه. جایی که خودم پادشاهم و خودم رعیت. خودم عابد و خودم معبود. خودم رئیس‌م و خودم کارمند. اصلن این‌هاش مهم نیست. مهم اینه‌که خودم خودم‌م. و چی مهمتر از این؟
نوشتن همین‌جاست. کشیدن همین‌جاست. اشک ریختن همین‌جاست. بغض کردن همین‌جاست. روراست بودن با خودم همین‌جاست. خندیدن ولی نه! خندیدن همه‌جاست.
اتاق‌م ولی کلید نداره. کلید نداره چون قفل شدن و قفل کردن برام معنی نداره. کلیدش رو گم کردم. و هیچ‌وقت نرفتم دنبالِ پیدا کردنش. قفل کردن یه جورایی بریدنه. یه جورایی پذیرفتنِ شکست. اینکه به آدمای پشتِ در دیگه اجازه‌ی تلاش هم نمی‌دی برای رسیدن بهت..
نمی‌دونم! شاید یه روزی منم رفتم یه قفلساز آوردم برای اتاقم کلید بسازه! ولی فعلن بی‌کلید با یه درِ بسته دارم زندگی می‌کنم. شرطِ حرف زدن باهام هم اینه که در بزنید. از در نزدن و کله‌رو زیر انداختن و اومدن تو بدم میاد.

Tuesday, March 19, 2013


قرار نبود «حالم بهم بخورد!». ولی خورد. بدجور هم خورد. چشم‌هایم را که باز کردم حالم بهم خورد. بعد هرچقدر بستم فایده‌ای نداشت.
اصلاً حالِ آدم که بهم بخورد خیلی زمان می‌برد تا خوب شود! اگر خوب شدنی در کار باشد!

Friday, January 25, 2013

بی‌رحمانه دارم تمرینِ سکوت می‌کنم. تمرینِ نشنیدن. و این یعنی از پا در آمدن.



دارد می‌رود و من باید بدرقه‌اش کنم. با لبخند. با یک حالِ خوش. با یک دنیا دلگرمی و امید. دارد می‌رود و من باید بر خلافِ آنچه در دلم می‌گذرد نقشِ یک آدمِ نایس را بازی کنم. که قربانت بروم، این‌هم بخشی از زندگی‌ست. همین رفتن و دور شدن.. و لابد باید آخرش اضافه کنم که «می‌دانم، بزرگ شده‌ایم و سختی‌اش را تاب خواهیم آورد». که مبادا دلش بلرزد. که مبادا یک لحظه توی دلش خالی شود. که مبادا ناراحت شود. که مبادا هزارتا چیزِ دیگر..
ولی به راستی تاب خواهیم آورد؟


Thursday, January 10, 2013


دوستم خواهد داشت؟ ..

آخر هم نفهمیدم اسم‌ش چه بود. اصلن شاید بهتر باشد این نداستن! چراکه می‌توانم چشم‌هایم را ببندم و هی اسم برایش انتخاب کنم. مثلاً بهار، به لپ‌هایش می‌آید. یا نسیم، به موهایش می‌آید. یا که غزل، به صدایش می‌آید.. یا چه‌میدانم مینا، اسمی که تو با آن صدایش زدی. وقتی ندانی هی شروع می‌کنی به اسم گذاشتن و اسم برداشتن و دوباره اسم گذاشتن. برای همین است که می‌گویم باید بگذاری وقتی که به‌دنیا آمد برایش اسم انتخاب کنی. اولین بار که به چشم‌هایش نگاه می‌کنی اسم خودش می‌آید. تو چه می‌دانی! شاید دلت عاطفه خواسته باشد ولی نسیم بیشتر به چشم‌هایش بیاید.. حالا من با این ندانستنم هی دارم دنبالِ اسمِ او می‌گردم..
سخت است، ولی دلم می‌خواست اسم‌ش باران باشد.

دوستم خواهد داشت؟ نمی‌دانم. فقط اینرا می‌دانم که دوستش خواهیم داشت. و این واقعی‌ترین حسِ زندگیست.

پ.ن: شاید هم که ثمین : )

Friday, January 04, 2013

نوشتن برای آدم‌هایی‌ست که زندگی دارند. من؟ از زندگی افتاده‌ام.


"لامصب یه چی تو اون بلاگ‏ت بنویس خُ"
همه‏اش از همین یک خط اس‏ام‏اس شروع شد..
تمام دوازده ایستگاهی که ایستاده بودم و صورتم را چسبانده بودم به شیشه‏ی اتوبوس داشتم به همین یک خط فکر می‏کردم. به اینکه از کِی بنویسم؟ از کجا؟ از کدام اتفاق؟ از کدام درد؟ از کدام خنده؟ از کدام گریه؟
بعد دیدم چقدر پیچیده و درهم برهم می‏شود. همان بهتر که هیچ ننویسم. هیچ نگویم. اصلاً چه کاری است بودن! باید نبود. باید تا آخر دنیا نبود. حتی به اندازه‏ی یک سلامِ دوباره‏ی کوتاه!
پ.ن: همان‏قدر که نیستید، نیستم. گله و شکایتی باقی نمی‏ماند.