Friday, January 25, 2013

بی‌رحمانه دارم تمرینِ سکوت می‌کنم. تمرینِ نشنیدن. و این یعنی از پا در آمدن.



دارد می‌رود و من باید بدرقه‌اش کنم. با لبخند. با یک حالِ خوش. با یک دنیا دلگرمی و امید. دارد می‌رود و من باید بر خلافِ آنچه در دلم می‌گذرد نقشِ یک آدمِ نایس را بازی کنم. که قربانت بروم، این‌هم بخشی از زندگی‌ست. همین رفتن و دور شدن.. و لابد باید آخرش اضافه کنم که «می‌دانم، بزرگ شده‌ایم و سختی‌اش را تاب خواهیم آورد». که مبادا دلش بلرزد. که مبادا یک لحظه توی دلش خالی شود. که مبادا ناراحت شود. که مبادا هزارتا چیزِ دیگر..
ولی به راستی تاب خواهیم آورد؟


Thursday, January 10, 2013


دوستم خواهد داشت؟ ..

آخر هم نفهمیدم اسم‌ش چه بود. اصلن شاید بهتر باشد این نداستن! چراکه می‌توانم چشم‌هایم را ببندم و هی اسم برایش انتخاب کنم. مثلاً بهار، به لپ‌هایش می‌آید. یا نسیم، به موهایش می‌آید. یا که غزل، به صدایش می‌آید.. یا چه‌میدانم مینا، اسمی که تو با آن صدایش زدی. وقتی ندانی هی شروع می‌کنی به اسم گذاشتن و اسم برداشتن و دوباره اسم گذاشتن. برای همین است که می‌گویم باید بگذاری وقتی که به‌دنیا آمد برایش اسم انتخاب کنی. اولین بار که به چشم‌هایش نگاه می‌کنی اسم خودش می‌آید. تو چه می‌دانی! شاید دلت عاطفه خواسته باشد ولی نسیم بیشتر به چشم‌هایش بیاید.. حالا من با این ندانستنم هی دارم دنبالِ اسمِ او می‌گردم..
سخت است، ولی دلم می‌خواست اسم‌ش باران باشد.

دوستم خواهد داشت؟ نمی‌دانم. فقط اینرا می‌دانم که دوستش خواهیم داشت. و این واقعی‌ترین حسِ زندگیست.

پ.ن: شاید هم که ثمین : )

Friday, January 04, 2013

نوشتن برای آدم‌هایی‌ست که زندگی دارند. من؟ از زندگی افتاده‌ام.


"لامصب یه چی تو اون بلاگ‏ت بنویس خُ"
همه‏اش از همین یک خط اس‏ام‏اس شروع شد..
تمام دوازده ایستگاهی که ایستاده بودم و صورتم را چسبانده بودم به شیشه‏ی اتوبوس داشتم به همین یک خط فکر می‏کردم. به اینکه از کِی بنویسم؟ از کجا؟ از کدام اتفاق؟ از کدام درد؟ از کدام خنده؟ از کدام گریه؟
بعد دیدم چقدر پیچیده و درهم برهم می‏شود. همان بهتر که هیچ ننویسم. هیچ نگویم. اصلاً چه کاری است بودن! باید نبود. باید تا آخر دنیا نبود. حتی به اندازه‏ی یک سلامِ دوباره‏ی کوتاه!
پ.ن: همان‏قدر که نیستید، نیستم. گله و شکایتی باقی نمی‏ماند.