Saturday, April 12, 2014

در انتظارِ شکوفه‌های گیلاس نشسته‌ام..

نشستم به گریه کردن. هر وقت گریه‌ام می‌گیرد به اندازه‌ی بارِ اول درد می‌کشم و خاطره مرور می‌کنم و هرز می‌روم. اشک‌هایم بند نمی‌آیند و دقیقن این ابتدای ویرانی‌ست..
امروز برای بارِ نمی‌دانم چندم، آقای پیک که امانتی‌ام را دستم داد، اشک‌هایم بی‌هوا ریختند.. دیگر به جا و آدم‌های دوروبرم فکر نمی‌کنم.. یکهو ویران می‌شوم.. یکهو مچاله می‌شوم.. یکهو ...

اینکه آدم فقط خودش خودش را می‌تواند آرام کند دردِ بزرگی است. از پس‌ش برمی‌آیم؟