Saturday, April 12, 2014

در انتظارِ شکوفه‌های گیلاس نشسته‌ام..

نشستم به گریه کردن. هر وقت گریه‌ام می‌گیرد به اندازه‌ی بارِ اول درد می‌کشم و خاطره مرور می‌کنم و هرز می‌روم. اشک‌هایم بند نمی‌آیند و دقیقن این ابتدای ویرانی‌ست..
امروز برای بارِ نمی‌دانم چندم، آقای پیک که امانتی‌ام را دستم داد، اشک‌هایم بی‌هوا ریختند.. دیگر به جا و آدم‌های دوروبرم فکر نمی‌کنم.. یکهو ویران می‌شوم.. یکهو مچاله می‌شوم.. یکهو ...

اینکه آدم فقط خودش خودش را می‌تواند آرام کند دردِ بزرگی است. از پس‌ش برمی‌آیم؟

Friday, March 07, 2014

حالا چی میشه اِما؟ شب شد/صبح شد، گرم شد/سرد شد، خاموش شد/روشن شد، قطع شد/وصل شد، کم شد/زیاد شد، تمیز شد/کثیف شد، شد/نشد..
حالا چی میشه اِما؟ صبح که بیدار شدم نزدیکِ یک ساعت توی تختم غلت می‌زدم. از اینور به اونور، از اونور به اینور.. هیچ صدایی از گوشیم در نمیومد که «آهای بسه! پاشو».. و من فقط غلت می‌زدم. بی دلیل. و نمی‌دونستم برای چی باید بلند بشم.. انقدر غلت زدم تا یکی اومد درِ اتاقم رو باز کرد که ظهر شد! پاشو. بعد بلند شدم. چایی خوردم با مربای به. هیشکی نبود. تنهایی چایی خوردم با مربای به. بعد لیوانِ آبمو پر کردم و رفتم توی اتاقمو قلموهامو گذاشتم توش که خیس بشن. ببینم اِما؟ تو بخوای حواست پرت بشه چیکار می‌کنی؟ یادمه می‌رفتی شنا. انقدر از این‌طرف تا اون‌طرف می‌رفتی و برمی‌گشتی تا خسته بشی. انقدر میرفتی زیرِ آب و بالا میومدی که یادت بره همه چی. انقدر خیس می‌شدی تا همه‌چیز ازت جدا بشه. حالا من گذاشتم قلموهام خیس بخوره تا بشینم اون‌یکی دخترک رو بکشم که یادم بره چی داره پیش میاد.. دخترک رو کشیدم و باز رفتم توی تختم و خیره شدم به سقفِ سفیدِ اتاقم و به هیچی فک نکردم. مطلقن به هیچی. خیلی گذشت. من هنوز توی تختم بودم و خیره به سقفِ اتاقم. یه جور خلسه. یه جور بریدن انگار. از این دنیا. از همه چیزِ این دنیا. آدم گاهی وقتا دوست داره فک کنه همه چیز راسته، برعکس‌ش هم گاهی وقتا دوست داره فک کنه همه چیز دروغه. من الآن نمی‌دونم دوست دارم فک کنم که کدومش بشه و باشه. راست باشه یا دروغ. اصلن معنی راست و دروغ رو یادم رفته. برای همین فقط دوست دارم خیره بشم به یه چیزی. بعد به هیچی فک نکنم. بذارم فقط بگذره.
چقدر سخته اِما.. بلند میشم و قلموهام رو از توی آب در میارم و میذارم که خشک بشن. درِ جعبه‌ی آبرنگ‌مو می‌بندم و میذارم سرِ جاش. همه چیز مثل روز اولش میشه. کاش زندگی هم همین بود. من که رنگی می‌شدم می‌رفتم توی آب و خیس می‌شدم و همه رنگا ازم جدا میشدن و میومدم بیرون و خشک می‌شدم و بعد دوباره ادامه می‌دادم. مثلِ روزِ اول. ولی اینجوری نیست. رنگی که می‌شم اون رنگه می‌مونه روم. هرچقدر هم که خودمو بشورم باز یه هاله‌ای روی پوستم می‌مونه. مثلِ جای اتو روی دستم بعد از بیست سال.. که هی هرچندوقت یه بار که نگام به دستم افتاد یادم بیاد که یه حواس پرتی این بلا رو سرم آورده و حواسمو بیشتر جمع کنم..

شاید منم یه روز که سوار دوچرخه‌ام بودم یه اتوبوس زیرم کرد و اومدم پیشت اِما.. قبلش ولی به آرزوم حتمن رسیدم. مثلِ تو..

Saturday, October 26, 2013

بلاگ‌م..

دلتنگی را طوری ادا کن که برود بنشیند سرِ جایش.

آمد، نشست سرِ جایش : )

Monday, September 02, 2013

swan lake..

از فروردین تا حالا از توی جعبه‌ بیرون‌ش نیاورده بودم.. همونجور آروم و بی‌صدا اون گوشه بود.. ولی امشب.. آخ از امشب. آخ از این هفته. آخ از این روزا.. آوردمش بیرون، چهاربار چرخوندمش، دلم هری ریخت پایین، قلپ قلپ اشکامم باهاش اومد..

دلتنگی خر است. ابزارِ دلتنگی خرتر. من؟ دیوانه، دیوانه، دیوانه..

Friday, August 30, 2013

Huh

مضحک‌ترین چیزِ زندگی اینه که «تو هنوز هم می‌تونی اشکِ منو در بیاری»

Thursday, August 08, 2013

New Life 3 :)



Friday, August 02, 2013

New Life 2 :)