Saturday, March 31, 2007

I like ur Cap !

! دیروز وقتی که رفتی تازه فهمیدم جایت چه خالی می شود گاهی
امروز تنها بیدار شدم
صبحانه خوردم
تختم را جمع کردم
و در لحظه هایم جای تو را مدام خالی دیدم
باورت می شود
من باز هم حرف نمی زدم
بودن و نبودنت فرقی نمی کند
من حرفهایم را می نویسم تنها
! کاش بودی و باور می کردی
راستی ، چرا رفتی ؟
چرا وقتی نیامدن را بهانه کردم
اصرار به با هم بودن نکردی
اینبار راحتتر از همیشه گفتی بمان
! ماندم تا باورم شود بی تو هم می شود بود
تنها دلم کمی برای ماهی قرمز خانه می سوزد
! آخر کسی نیست آبش را عوض کند
من از ماهی می ترســــــــــــــــــــــــم
نمی خواهم دلت برای دلم بسوزد
بیا
آب ماهی را عوض کن
و برو
... دلم نمی خواهد وقتی که نیستی ماهی کوچکم هم
پ.ن : اگر خیال آمدن کردی ، کلاهت را به سر کن
! کلاهت را خیلی دوست دارم

Thursday, March 29, 2007

Think about ur Flowers !

اینجا آدمها تنها به من که نه
گاه گاهی هم به تو فکر می کنند
راستی دلت می خواهد این روزها سوژه ی تمام رویاهای من شوی ؟
تو که می دانی من دیگر آدم نیستم که گاه گاهی به تو بیندیشم
یک دیوانه ی آشفته ام که لحظه به لحظه ، یادش را به بودنت گره می زند
شمارشش را دارم
شده است بیست سال و سه روز و هفده ساعت و چهار ده دقیقه
ثانیه اش را می گذارم تو حساب کنی
! می بینی روزها برایم چگونه شده اند
... می نشینم خیره به عقربه های ساعت می شمارم تو را
ولی نه
کمی اشتباه شده در شمارشم
... به اندازه ی عوض کردن باتریهای تمام شده
می دانی تمام این مدت دلم چه می خواست
از این ساعتهایی که با ضربان دست کار می کند
ولی نه ، اگر داشتم به گمانم بودنهایمان مدام دچار وقفه می شد
! آخر وقتی ندارمت دیگر نمی زند بانگ هستیم
اینک که گمان هستیت را همراه لحظه هایم کرده ام
بوی زندگی گرفته ام
کاش بودی و حس می کردی
کاش بودی و می فهمیدی چه می گویم
یک سطل رنگ صورتی برداشته ام و پاشیده ام بر تمام ِ تمام ِ تمام ِ بودنمان
یک مشت گل نرگس هم درون یک گلدان سفید پر آب روی میز
! از همانها که دوست داری هنوز ، نرگس هلندی
فرهاد می خواند برایم گاهی
بابک بیات هم که عجیب می نوازد ثانیه هایم را
و من با یک دفترچه ی سفید
می نشینم گوشه ی اتاق
و سکوت لحظه هایم را می نگارم
اینجا سرد نیست ، گرم است ، گرم
! آخر هنوز زنده ام – زندگی می کنم و تو را دارم برای خودم
چرا پشت در ایستاده ای
گلها برای توست
... بیا ، برش دار و باز اگر خواستی برو

Wednesday, March 28, 2007

I want u , just want ...



صدای دستانم را می شنوی که بی مهابا به هم می خورند
گوشهایت را به من بده
کمی نزدیکتر
بیا در کنار من
تنها برای لحظه ای
این دستها برای آمدن توست که چنین بی اراده زده می شوند
قرمز شده اند
حس ندارند
وقتی می شنوم می آیی
بلند می شوم
جلو آینه می ایستم
موهایم را شانه می زنم
مثل همیشه بالا می بندم
و بی دلیل لبخند می زنم
می دانم که نمی آیی
! ولی خبر دروغ آمدنت کافی است برای منی که بی تو زندگی می کنم با تو
نمی دانم چرا دیگرکسی خرده نمی گیرد به این کارهای من
... دیگر کسی نمی آید بگوید باز هم روز اول عید شد و
به گمانم تازه فهمیده اند چه بر سرم آمده است
دیگر گذاشته اند با تو تنها باشم
با تو زندگی کنم
و با تو لحظه های بی تو بودن را رنگی کنم
نمی دانم دوست داشتی یا نه
ولی تنها چیزی که مرا آرام کرد
همان چند شاخه گل نرگسی بود که برایت آوردم
بر بودنت چیدم
و کمی آب بر رویش پاشیدم
آمدم ، نشستم و غرق بودنت شدم
هیچ به یاد نمی آوردم از آن روزها
هیچ
تنها فهمیدم دلت برای دلم تنگ شده بود
چقدر حرف داشتیم برای زدن
اینبار سکوت نبود در میانمان
چشمانم را که بستم
خیس شدی
خیس
گلها را به تو سپردم و رفتم
...
چه سخت است روزهای بی تو
من عادت نکرده ام
من عادت نمی کنم
مرا عادت ندهید
او را می خواهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

Monday, March 26, 2007

21th



! چه روزهای بی صدایی

دستانم را دراز کرده ام
... شاید باد آنها را بگیرد در این بی کسی ها

ولی نه
همان بهتر که در جیبم فرو کنم
... آخر عادت ندارم کسی دستم را بگیرد
بیست سال گذشت
و من به خیلی چیزها عادت نکرده ام
تنها زندگی ام را در لبخندهای بی دلیل خلاصه کرده ام
...
بیست ویک سال و یک دقیقه
بیست و یک سال و یک روز
بیست و یک سال و یک ماه
... بیست و یک سال و

چه می دانم
! هی من ، به گمانت بزرگ شده ایم
پ.ن : به گمانم امروز روز خوبی باشد
! با اینکه می دانم این نیز بگذرد

Wednesday, March 21, 2007

Dear Best Freinds

With Great Regards

Happy New Year

With The Best Wishes
I Hope U Will Have A Successful Year

Remember All The Good Things Happened In 1385
Forget The Past Bad Moments Of 1385
We Will Being 1386 Joyfully
Let These Feeling Fill Ur NEW YEAR

Dreams2you

Sunday, March 18, 2007

Just think ...


آخرین بار
بر روی آسفالت یک خیابان
کنار چرخهای یک اتوبوس خسته بود که دیدمش
چه پیر شده بود
چه خاکی
هیچ کس نگاهش نمی کرد
انگار تنها من بودم که دوستش می داشتم
بلندش کردم
بر دوشم گذاشتم
و تا شهر به تنهاییش فکر کردم
راستی
! چرا گذاشتند از پنجره پرتابش کند

Monday, March 12, 2007

hmmm !


حرفها که تمامی ندارند
! من نیز که وجودی نا تمامم
پس چه شده !؟
، ولی نه
. واژه ها آنقدرها هم که فکر می کردم قابل اعتماد نبودند
... من مانده ام و من
! هی من ، می بینی دیگر آدمها که هیچ ، کلمات هم ما را فراموش کرده اند
همین که ما همدیگر را داریم
، و شده ایم یک ما
کافی است برای اینکه
هر روز ساعت 8 دست در دست هم
راه همیشگیمان را گز کنیم تا رسیدن به یک در بسته
و گفتن یک سلام
و شروعی دوباره
زندگی را دوست دارم
همین

! پ.ن : پس از سه سال ، کار ِت حالمو به هم زد
این حرفو اینجا نوشتم
!!! چون مونده بود تو گلوم و می دونستم هیچ وقت نمی تونم بگم
راحت شدم
... راحت

Tuesday, March 06, 2007

Cut !


کوتاهشان کردم
و از یاد بردم تمام با هم بودنمان را
در کمتر از باز و بسته شدن یک قیچی
... یک نفر دیگر
! و صبری که باید تا بلند شدن دوباره اش بکشم

My favor ;)

دوستش دارم
آنقدر که دلم نمی خواست به کسی بدهم
ولی
دادیم
به یکی بهتر از من

Sunday, March 04, 2007

...

و
تمام می کنند مرا
! آدمهای دروغین این روزها

واگویه های من

فهمیدم
پیدا کردم
یافتم
! واگویه های من ، تو مرا به این روز در آوردی
حرفهای تو مرا اینگونه کرد
وقتی مرا مجبور به نوشتن آشفتگیهایم می کنی
انوقت همین می شوم که می بینی
دیـــــــــــــوانه

Saturday, March 03, 2007

Alone in my bedroom



اینجا اتاق تنهایی های من است
گورستان اشکهای خشک شده
قبرستان آمال در نطفه خفه شده
اینجا حتی یک چراغ هم ندارد برای روشن کردن
چه توقعی است
وقتی من از دیار تنهایی ها
تنها به یک مداد سیاه و دفتر سپید دل خوش کرده ام
من تتها نیستم
! اینرا نوشته هایم می گویند
تنها کمی خسته ام
! آخر دلم را شکسته اند ، همانها که می گویند کمی دوستم دارند هنوز
شبی نمی شود که چشمانم به آرامی برروی هم روند
چیزی نمی خواهم
تنها دلم کمی اشک می خواهد
وقتی حرفهایت آوار می شود بر تمام بودنم
چه ساده پا می گذاری بر پاکی نگاهم
راستی ، در این لحظه ها من اشک نمی ریزم ، چرا ؟
! چرا نباید آرام شوم در این دیوانگیها
تو را هم نمی خواهم
من تنها گاهی دلم برای سکوتم می سوزد
برای حرفهای نگفته ام
حرفهایی که انگار خیال گفته شدن را به گور برده اند
تا مرا دیوانه کنند
! آنها نمی دانند من دیــــــــــــــــوانه ام
نگاهم نکن
چشمانم سالهاست نور همیشگی را ندارد
پیر شده ام
... پیر

پ.ن : فکرش را بکن ، امروز گشتم و قرصهایم را پیدا کردم
باز شروع می کنم
روزی دو عدد

Friday, March 02, 2007

Another Day


مریضم – درد دارم – می ترسم
لرز را هم به دردهایم بیفزا
شد چهار چیز
مریضم – درد دارم – می ترسم – می لرزم
...
هر غروب که می گذرد بزرگتر می شوم
و مریضیم همراه من بزرگتر
و ترسم نیز
جایت خالی امروز غروب یک دل سیر گریستم
باور نمی کنی !؟
می دانستم
برای همین بود که با همان دستان لرزان یک عکس یادگاری از اشکهای ریخته شده گرفتم
و بعد یک دل سیر خندیدم
! از دیوانگیهایم

... پ.ن : چیزی نبود
! فقط برای یک ماه سیستم بدنم به کل بهم ریخته بود ، همین
!! اینم که چیزی نیست ! ، جای نگرانی نداره
! فقط بدیش اینه که نمی دونم کی این سیستم بر میگرده سر جای اولش