شاید روزی همه چیز به خوبی تمام شود. شاید.
Wednesday, December 31, 2008
Friday, December 26, 2008
Wednesday, December 24, 2008
Monday, December 22, 2008
a day after the fair
عالی بود.
درست به اندازه ی همان دویست تومانی که پسر ِ پشت ِ میز دخترک را دوان دوان فرستاد به سراغمان. که پول کم دادید. درست به اندازه ی همان دویست تومان.
دلخوشی هایمان اندک اما چه شیرین شده. حواست باشد. فراموششان نکنی ها.
درست به اندازه ی همان دویست تومانی که پسر ِ پشت ِ میز دخترک را دوان دوان فرستاد به سراغمان. که پول کم دادید. درست به اندازه ی همان دویست تومان.
دلخوشی هایمان اندک اما چه شیرین شده. حواست باشد. فراموششان نکنی ها.
Agony*
تنها بدان همه چیز خوب شده است. همه ی فکرهای من. و این خوب است. اینکه هنوز دارمت. هنوز گاهی که چشمهایم را می بندم و دلم صدای نفسهایت را می خواهد، می شود که باشی. می شود که باشی و بلند بلند برایم نفس بکشی. می شود یک مسیر ِ طولانی را با تو گفت و خندید. می شود هنوز تا نمی دانم کی ای که دوست دارم ندانم! داشته باشمت. می شود. می شود. هنوز می شود.
پ.ن: یک نامه ی کوتاه به دوستم.
Wednesday, December 17, 2008
Tuesday, December 16, 2008
وقتی برای ِ گفتن ِ یه حرف کلی ذوق می کنی و بالا و پایین می پری،
وقتی برای نوشتن ِ یه حرف کلی ذوق می کنی و خوشحالی می کنی،
وقتی برای زدن ِ یه اس ام اس کلی ذوق می کنی و ذوق داری و احساسات خرج می کنی،
وقتی برای نوشتن ِ یه حرف کلی ذوق می کنی و خوشحالی می کنی،
وقتی برای زدن ِ یه اس ام اس کلی ذوق می کنی و ذوق داری و احساسات خرج می کنی،
بعد اونوقت از طرف ِ مقابل هیچ فید بک ِ خاصی دریافت نمی کنی، یا مثلا اصلا انگار نه انگار چیزی زده شده، چیزی گفته شده یا چیزی نوشته! دوست داری طرفو بکوبی به دیوار! به همین راحتی و به همین شدت و حدت!
Sunday, December 14, 2008
Thursday, December 11, 2008
Tuesday, December 09, 2008
Sunday, December 07, 2008
Saturday, December 06, 2008
Friday, December 05, 2008
. . .
این حرف ِ من ِ تنها نیست. طرز ِ نگاهت عوض شده. طرز ِ حرف زدنت. طرز ِ بی اعتنایی هایت حتی. این حرف ِ من ِ تنها نیست. تو حتی طرز ِ لباس پوشیدنت، طرز ِ موهایت، طرز ِ راه رفتنت، طرز ِ با من بودنت هم عوض شده.
...
می نویسم همه چیز روی ِ اعصاب است. می گویم روی اعصابید همه ی شما. آدم ِ فراموشکاری هم نیستم. قدر ِ بودن ِ با تو را هم خوب می فهمم. ولی داری عذاب می دهی مرا. داری نابود می کنی مرا. داری ذوبم می کنی. و من آدم ِ حساس و زود رنجی شده ام. شاید هم خودت اینگونه ام کرده ای.
همیشه از دیدن ِ آدمهای جدید احساس ِ خطر می کنم. انگار می خواهند چیزی را از من بدزدند. نگاهشان آزارم می دهد. گرچه خیلی هاشان خوبند و مهربان، ولی در نگاه ِ اول سخت خودم را جمع می کنم از نگاهشان. یا دزد در نظرم می آیند یا که رهگذری بی اعتنا. کسی که آمده ببیند و برود. کسی که هر روز و همیشه می آید تا ببیند که ندیده از دنیا نرود. من آدم ِ این دیدارها هم نیستم. ولی اگر اجباری هم باشد همراه ِ ترس است.
آدمهای جدید آمدند و تو را دزدیدند از من. اجبار نگذاشت مثل ِ همیشه با تو باشم. زندگیم شلوغ شد و تو گذاشتی و رفتی. گفتم که خرابم. گفتم که مریضم. گفتم که اینهمه فکر و خیال دارند تمام ِ وجودم را می جوند و اگر فکری به حال ِ خودم نکنم از پا در می آیم. تو که می دانستی چرا!؟ تو که به خیال ِ خودت درکم می کردی چرا؟! چرا گذاشتی و رفتی! حالا نه خیلی دور و سرد. ولی همین که رفته ای چند قدم آنطرف تر از من ایستاده ای غصه دارم می کند. وقتی لبخندت شده برای آن غریبه ی دیروزت و آشنای همیشه ی امروزت درد می پیچد به جانم. وقتی ... . حرف می زنی با من، ولی نمی دانم برای چه؟ اصلا دیگر چرا من؟ همیشه این جایگزین بودنها و آدمهای جدید و تو نباشی کس ِ دیگری هست و اصلا این پایدار نبودن ِ هیچ چیز حالت ِ تهوع می دهد به من! افسرده ام می کند.
بعد از اینهمه درد تنها یک چیز آرامم می کند، اینکه می دانم و از یاد نبرده ام هنوز که آدمها دروغگویند و تلخ. حتی تو با یک دنیا خاطره و خنده و شب بیداریهای با هم.
تنها یک چیز می خواهم از تو. دیگر برایم خبر نیاور. دوست دارم بی اطلاع باشم از همه چیز. این روزها به اندازه ی کافی خسته می شوم. به اندازه ی کافی سرم درد می کند. به اندازه ی کافی نمی رسم به هیچ چیز. کمی بیشتر دور شو از من. برای ِ هر دویمان بهتر است. انگار دارم می برم از تو. اشک می ریزم برای این بریدن و دور شدن. برای این روزهای بی رحم. برای این فکرهای تلخ که می ریزد در سرم و همه اش درست است ...
...
می نویسم همه چیز روی ِ اعصاب است. می گویم روی اعصابید همه ی شما. آدم ِ فراموشکاری هم نیستم. قدر ِ بودن ِ با تو را هم خوب می فهمم. ولی داری عذاب می دهی مرا. داری نابود می کنی مرا. داری ذوبم می کنی. و من آدم ِ حساس و زود رنجی شده ام. شاید هم خودت اینگونه ام کرده ای.
همیشه از دیدن ِ آدمهای جدید احساس ِ خطر می کنم. انگار می خواهند چیزی را از من بدزدند. نگاهشان آزارم می دهد. گرچه خیلی هاشان خوبند و مهربان، ولی در نگاه ِ اول سخت خودم را جمع می کنم از نگاهشان. یا دزد در نظرم می آیند یا که رهگذری بی اعتنا. کسی که آمده ببیند و برود. کسی که هر روز و همیشه می آید تا ببیند که ندیده از دنیا نرود. من آدم ِ این دیدارها هم نیستم. ولی اگر اجباری هم باشد همراه ِ ترس است.
آدمهای جدید آمدند و تو را دزدیدند از من. اجبار نگذاشت مثل ِ همیشه با تو باشم. زندگیم شلوغ شد و تو گذاشتی و رفتی. گفتم که خرابم. گفتم که مریضم. گفتم که اینهمه فکر و خیال دارند تمام ِ وجودم را می جوند و اگر فکری به حال ِ خودم نکنم از پا در می آیم. تو که می دانستی چرا!؟ تو که به خیال ِ خودت درکم می کردی چرا؟! چرا گذاشتی و رفتی! حالا نه خیلی دور و سرد. ولی همین که رفته ای چند قدم آنطرف تر از من ایستاده ای غصه دارم می کند. وقتی لبخندت شده برای آن غریبه ی دیروزت و آشنای همیشه ی امروزت درد می پیچد به جانم. وقتی ... . حرف می زنی با من، ولی نمی دانم برای چه؟ اصلا دیگر چرا من؟ همیشه این جایگزین بودنها و آدمهای جدید و تو نباشی کس ِ دیگری هست و اصلا این پایدار نبودن ِ هیچ چیز حالت ِ تهوع می دهد به من! افسرده ام می کند.
بعد از اینهمه درد تنها یک چیز آرامم می کند، اینکه می دانم و از یاد نبرده ام هنوز که آدمها دروغگویند و تلخ. حتی تو با یک دنیا خاطره و خنده و شب بیداریهای با هم.
تنها یک چیز می خواهم از تو. دیگر برایم خبر نیاور. دوست دارم بی اطلاع باشم از همه چیز. این روزها به اندازه ی کافی خسته می شوم. به اندازه ی کافی سرم درد می کند. به اندازه ی کافی نمی رسم به هیچ چیز. کمی بیشتر دور شو از من. برای ِ هر دویمان بهتر است. انگار دارم می برم از تو. اشک می ریزم برای این بریدن و دور شدن. برای این روزهای بی رحم. برای این فکرهای تلخ که می ریزد در سرم و همه اش درست است ...
Wednesday, December 03, 2008
اینی که اومد، اینی که بارید از آسمون، اینی که ریخت رو سرمون، اینی که خیسمون کرد، بارون نبود!
مگه دلت خواست بری زیرشو خیس بشی؟ مگه دلت خواست مثل ِ اون روزا پاشی بری زیرش قدم زنان یه راه ِ طولانیو راه بری و نفهمی از کجا به کجا رسیدی؟ مگه دلت خواست بری درست زیر ِ آسمون و هی نگاش کنی که چطوری داره باز برات می باره!؟ مگه دلت خواست هدفوناتو بذاری تو گوشتو هی برات بخونه که ...
اصن شد یه لحظه بگی چه بارون ِ پاییزی ِ قشنگی!؟ شد؟
امروز آسمون دلتنگ بود. دلگیر بود. غم داشت. درد داشت. اعصاب ِ هیچیو نداشت. همه ی این حالتاش رو هم صاف منتقل کرد به من! هر چی روز ِ مزخرفم بود دوباره به یادم آورد. مگه ندیدی رنگشو؟ مگه ندیدی حال و روزشو؟ اصن معلوم نبود چشه!
برف پاک کنای ماشینم نمی تونست چرکای این قطره هارو پاک کنه! انقدر که کثیف بود! انقدر که تلخ بود! چشم چشمو نمی دید!! یکی نبود به آسمون بگه وقتی سردرد داری، وقتی دلت پره، وقتی میخوای بالا بیاری، وقتی دوست داری بمیری! آره، بمیری! (خب تو هم حتما به یه جایی می رسی که دلت می خواد بمیری!) چرا روی ما؟ چرا بازی با ما؟ چرا ما رو همبازی ِ خودت انتخاب می کنی؟ هی! با تو ام ها! گوش کن به من! نکن! نبار!
هر کی بگه امروز روز ِ خوبی بود و بارونش معرکه بود و پیاده روی توش می چسبید و پاییز بالاخره یه حالی به ما داد و این چیزا! مزخرف گفته! مزخرف!
مگه دلت خواست بری زیرشو خیس بشی؟ مگه دلت خواست مثل ِ اون روزا پاشی بری زیرش قدم زنان یه راه ِ طولانیو راه بری و نفهمی از کجا به کجا رسیدی؟ مگه دلت خواست بری درست زیر ِ آسمون و هی نگاش کنی که چطوری داره باز برات می باره!؟ مگه دلت خواست هدفوناتو بذاری تو گوشتو هی برات بخونه که ...
اصن شد یه لحظه بگی چه بارون ِ پاییزی ِ قشنگی!؟ شد؟
امروز آسمون دلتنگ بود. دلگیر بود. غم داشت. درد داشت. اعصاب ِ هیچیو نداشت. همه ی این حالتاش رو هم صاف منتقل کرد به من! هر چی روز ِ مزخرفم بود دوباره به یادم آورد. مگه ندیدی رنگشو؟ مگه ندیدی حال و روزشو؟ اصن معلوم نبود چشه!
برف پاک کنای ماشینم نمی تونست چرکای این قطره هارو پاک کنه! انقدر که کثیف بود! انقدر که تلخ بود! چشم چشمو نمی دید!! یکی نبود به آسمون بگه وقتی سردرد داری، وقتی دلت پره، وقتی میخوای بالا بیاری، وقتی دوست داری بمیری! آره، بمیری! (خب تو هم حتما به یه جایی می رسی که دلت می خواد بمیری!) چرا روی ما؟ چرا بازی با ما؟ چرا ما رو همبازی ِ خودت انتخاب می کنی؟ هی! با تو ام ها! گوش کن به من! نکن! نبار!
هر کی بگه امروز روز ِ خوبی بود و بارونش معرکه بود و پیاده روی توش می چسبید و پاییز بالاخره یه حالی به ما داد و این چیزا! مزخرف گفته! مزخرف!
Subscribe to:
Posts (Atom)