یه روز خوب میاد- 12
Monday, June 28, 2010
Sunday, June 27, 2010
Thursday, June 24, 2010
Monday, June 21, 2010
Saturday, June 19, 2010
Friday, June 18, 2010
Wednesday, June 16, 2010
Monday, June 14, 2010
Sunday, June 13, 2010
Saturday, June 12, 2010
Friday, June 11, 2010
Wednesday, June 09, 2010
Monday, June 07, 2010
Sunday, June 06, 2010
Saturday, June 05, 2010
1. با یک دست می نویسم. به گمانم اعصاب دست ِ چپم به کل از کار افتاده است. نوک انگشتانم بی حس شده اند. مثل ِ وقتی شده ام که یک جای بدنم خواب می رود و نمی توانم تکانش دهم. این بی حسی مال ِ امروز و حالا و اینها نیست. یک هفته ای است که اینگونه شده ام. هر چه هم که باز و بسته ی شان می کنم، اهمیت می دهم به آن، فایده ندارد. قهر کرده اند با من.
دلم برای خودم سوخت.
2. امروز نصف ِ بیشتر موهایم ریخت. هر چه شانه می کردم بیشتر می ریخت. بی رحم شده بودند. بعد خسته شدم. شانه از دستم افتاد. دست کشیدم روی سرم. ترسیدم.
دلم برای خودم سوخت.
3. سرم درد می گیرد. میروم دراز می کشم روی تختم. پاهایم تیر می کشد. چشمانم را می بندم. خوابم می برد. بیدار می شوم. سرم بیش از قبل درد میکند. نمی دانم چه کنم.
دلم برای خودم سوخت.
4. (. . .)
همه ی اینها به همین سه نقطه مربوط می شود.
دلم برای خودم سوخت.
Friday, June 04, 2010
Subscribe to:
Posts (Atom)