... و باز غروب یک روز پاییزی ، اینبار با کمی باد - کمی باران - کمی سرما
... من در میان یک حیاط خشک و بی روح
... من در میان یک حیاط خشک و بی روح
! یک میز – پر از مهربانی و اضطراب
... چشمانی نگران – دستانی لرزان و قلبهایی که بی مهابا می تپند
... چشمانی نگران – دستانی لرزان و قلبهایی که بی مهابا می تپند
آیا این آدمها می دانند تا چند ساعت دیگر امروز هم تمام می شود !؟
... نمی دانند و همین ندانستن به آنها بودن را هدیه می دهد
... نمی دانند و همین ندانستن به آنها بودن را هدیه می دهد
! شب شد ... همه به سوی تکرار آنچه بودند رفتند ... شاید بفهمند که فردا هم می آید و می رود
! پ.ن : یک ساندویچ نیم متری هدیه ی من به تو بود که نیامدی و نگرفتی
8 comments:
va hale ke miandisham mibinam ke haman ezterab ham chegahdr shirin bood!
man in tike p.n ro alan hastam be onvane hadie
:D
tomorrow is a brand new day...
moshkel injast ke hameye shaba bi setare hastan
;)
و همين بودن هاست كه فردايشان را به همان شكل ادامه ميدهند. . .بعدشم ميدوني؟ ساندويچ رو خودت نوش جان ميكردي :دي :دي :دي
imani dobare?
az koja akhe?
sandwich nemikhaham...faghat kami ab bede...daram az teshnegi mimiram...(eskada update shod)
هدیه خیلی چیز های دیگر رو هم داشت که او نیامد و نگرفت...
Post a Comment