Friday, February 01, 2008

دیگر ترسی نیست از نگاه ِ آدمها، حتی چشم در چشم!
غرور ِ شکسته شده ام را هر چقدر هم با دقت به هم بچسبانم مثل ِ اول که نمی شود، حتی اگر از این چسب دوقولوها استفاده کنم!
تقصیر خودم بود، هوای بچگی به سرم زد، بی هوا به دریا زدم، دریا هم که می دانی، حساب و کتابی ندارد، گاهی در کمال ِ آرامی چه ها که نمی کند، می آید و تو را می برد، غرقت می کند، به همین سادگی! من هم که نابلد، شنا هم که خوب نمی دانستم!
حالا در آن گیر و دار هی حرفهای آدمها به گوشم می رسید، او که می گفت نترس، یا آن یکی که داد می زد بدنت را سبک کن، آنوقت روی آب می مانی ها! یا آن دیگری که کنار ِ ساحل تقلا می کرد، بیچاره کاری از دستش ساخته نبود، من دیگر به آن وسط ها رسیده بودم!
ترسیده بودم ها، عجب عظمتی داشت!
حالا چه به سرم آمده!؟ زنده ام یا مرده!؟ بالاخره چه شد!؟
اینها را می خواهی بدانی!؟
از حال و روزم اگر می خواهی بدانی، باید بگویم شکر، زنده ام، یعنی نجات پیدا کردم، ولی خودت که بهتر می دانی، دریا زده شده ام دیگر، دریا زده هم که حال و روزش معلوم است! این هم خیلی بد است، خیلی بد.
کمی هم نامهربان شده ام، کمی هم یک دنده، کمی هم زیاد بی تفاوت نسبت به روزگار ِ آدمها.
خیلی تغییر نکرده ام، نه، باور کن!