سرش را گذاشته بود روی پاهای جمع شده اش، نگاهش را داده بود به آن دور دستها!
دور دست ِ دور دست که نه، امتداد ِ نگاهش را که می گرفتی، چند متر آنطرف تر به یک دیوار سفید می رسیدی، ولی نگاه او انتها نداشت، از دیوار گذشته بود و معلوم نبود دارد در کدام کوچه و خیابان در کدام شهر و روستا در کدام جاده ی بی انتها یکه تازی می کند!
سرش را چرخاندم به طرف خودم، دلم چقدر برایش تنگ شده بود.
سقوط کردم در بودنش. هیچ نمی گفت و هیچ نمی شنید، داشت با سرعت راه ِ ندانسته ی جلوی رویش را می رفت، پایش را گذاشته بود روی گاز و بی هوا تمام ِ راهها را پر می کرد از بودنش!
دستم را بردم لای موهایش، چتریهایش را کنار زدم، رسیدم به آن چشمهای خرماییش.
تکان نمی خورد.
ساعت ِ دیواری اتاق هم.
آنقدر بزرگ شده بود که سکوت کند.
تنها گذاشتمش و رفتم.
فردا صبح، قبل از آنکه از پیشم برود، روبرویم ایستاد و گفت:
بزرگ نشده ام، کاش دیشب را تا صبح کنارم می ماندی.
باز هم سقوط کردم در بودنش.
دور دست ِ دور دست که نه، امتداد ِ نگاهش را که می گرفتی، چند متر آنطرف تر به یک دیوار سفید می رسیدی، ولی نگاه او انتها نداشت، از دیوار گذشته بود و معلوم نبود دارد در کدام کوچه و خیابان در کدام شهر و روستا در کدام جاده ی بی انتها یکه تازی می کند!
سرش را چرخاندم به طرف خودم، دلم چقدر برایش تنگ شده بود.
سقوط کردم در بودنش. هیچ نمی گفت و هیچ نمی شنید، داشت با سرعت راه ِ ندانسته ی جلوی رویش را می رفت، پایش را گذاشته بود روی گاز و بی هوا تمام ِ راهها را پر می کرد از بودنش!
دستم را بردم لای موهایش، چتریهایش را کنار زدم، رسیدم به آن چشمهای خرماییش.
تکان نمی خورد.
ساعت ِ دیواری اتاق هم.
آنقدر بزرگ شده بود که سکوت کند.
تنها گذاشتمش و رفتم.
فردا صبح، قبل از آنکه از پیشم برود، روبرویم ایستاد و گفت:
بزرگ نشده ام، کاش دیشب را تا صبح کنارم می ماندی.
باز هم سقوط کردم در بودنش.
No comments:
Post a Comment