Wednesday, April 02, 2008

!After someDays

خواستم اینگونه بنویسم:
...
می ترسم از نوشتن.
آدم وقتی حرفهای دلش را می نویسد که می خواهد کمی از افکارش رها شود. وقتی می داند اگر بنویسد آرام می شود، قلم بر می دارد و خودش را می کشد روی سفیدی ِ کاغذ. ولی من چه، منی که هیچ گاه نتوانستم حرفهای دلم را بنویسم!
نوشتن آرامم نمی کند، تنها به یادم می آورد لحظه های تلخ را. که تنها خودم می دانم و خودم.
...
بعد که نشستم و فکر کردم، دیدم همه چیز که به نوشتن نیست، همه کس که حرفهایشان را نمی نویسند، همه کس که حرفهایشان را نمی گویند. دیشب خوب به من فهماندی که در این ماه ها و روزها چه ها کرده ام!
فکر می کردم شده ام یک آدمی پر از حرفهای نزده، پر از درد، پر از دلتنگی، پر از ... که توان گفتن هیچ کدامش را ندارد. اینطور هم هست، من حرفهای دلم را به هیچ کس نمی زنم، بعضی وقتها آنقدر زیاد می شود که نمی دانم چه کارشان کنم، ولی نمی توانم بزنم، نه دوست دارم، نه دلم می خواهد، نه چیز دیگری! می گویم برای خودم هست به کسی هم ربطی ندارد ولی آنقدر آزارم می دهد که ...!
من حتی نمی توانم بنویسمشان، برای خودم. می ترسم. ترس ِ بدی است.
خنده دار است، خنده دار بود، چه خوب که فهمیدم.
درست است که حرفهایم را به صراحت نمی زنم، درست است که به قول تو گنگ حرف می زنم، درست است که نام نمی برم از هیچ چیز و هیچ کس، ولی گاهی به اوج ِ درد که می رسم نامفهوم چیزهایی می گویم! خودم منظور حرفم را می فهمم ولی تو و تو و تو و هزاران توی دیگر نمی دانید و نمی فهمید، گاهی به خود می گیرید و گاهی ...
نفهمیدم، ذهنم خسته تر از آنی بود که بخواهم بر روی تک تک ِ جمله ها و حرفهایم فیلتر بگذارم، که به که چه بگویم، دلخورتان کردم، گاهی خیلی ناراحت، و ندانستم آنچه در دلم زندانی است می تواند به هزاران صورت دیگر فرار کند از من و ...
همه چیز به نوشتن نیست، همه چیز به گفتن نیست، همه چیز به دیدن و شنیدن نیست، که اگر دیدنی بود و شنیدنی و خواندنی و گفتنی دیگر هیچ نمی ماند از اینهمه من و تو و ما و شما.
حرفهایی زده شد که نباید.
سکوت های ممتدی بود که نباید.
نگاه های بی عمقی بود که نباید.
و یک دنیا چیز دیگر که نباید.
خواستم بیایم و بنویسم که آدم که به هم می ریزد خیلی از کارها و حرفهایش نا خواسته انجام می شود، دلش زود می شکند، حساس می شود، زود اشکش در می آید، قاطی می کند!!
ولی،
حالا که به رسم هر سال، باز با نو شدن سال، باز با آمدن بهار بزرگ شدم، تمام اینها را می خواهم گوشه و کناری بگذارم و از همین حالا که فروردین، ماه ِ من، هنوز نیمه اش مانده برای سپری کردن، بشوم همانی که دلم می خواهد و همانی که دلتان می خواهد.
.
.
.
من هنوز که هنوز است می ترسم از نوشتن.

6 comments:

Anonymous said...

Ke Ke Ke Ke Ke Ke...

Anonymous said...

نمیدونم والال... تو راست میگی . شاید من خیلی شاد هستم و شاید هم خیلی خوب بلدم ادای آدم های شاد رو در بیارم. همه چیز من رو است. نه چیزی برای نگفتن دارم و نه چیزی برای ندیدن. خوسحالم که کنار میگذاریشان

Iranian idiot said...

اين خوب بيد!

سال نو ات مبارك!

يه نگاه به آرشيو دورودراز اين بغل بيانداز! اگه از نوشتن نمي ترسيدي چكار مي كردي پس؟!!!!!

Anonymous said...

e
ino ke hanoz dari :D

Anonymous said...

پس بالاخره یه چیزایی می خواد تغییر کنه.این نشونه خوبیه

Anonymous said...

من از آینده پشیمانم...


نیم-آ